eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
627 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
3⃣7⃣4⃣ 🌷 🔰وحید که مدتی در بود ,دنـ🌎ـیا را واقعا از چشمش انداخته بود ,حتی روزی که او را در جریان مراسم عقد💍 خواهر وحید قرار داد و از او خواست در مراسم عقد خواهرش شرکت داشته باشد✓ ,وحید راهی ایران🇮🇷 شد ولی در دوستانش او را در جریان عملیاتی گذاشتند , و وحید جهاد را به حضورش در مراسم ازدواج خواهرش ترجیح داد✊ و از مرز باز هم راهیه منطقه ,برای مبارزه با شد... 🔰یک روز،میبینه یکی از دوستاش با خانواده داره تلفنی☎️ صحبت میکنه , همش اشاره میکنه قطع کن تلفنو باهات کاردارم , و بعد به دوستش میگه تو که اومدی اینجا یعنی از , چرا با خانواده حرف میزنی تا به دنیا وابسته تر بشی⁉️و این نشون وحید دلشو ازدنیا کنده💕 و فقط به وصال فکر میکنه. 🔰وحیددر یکی ازمناطق با صحنه ای مواجه میشود که کودکی👶 پدر و مادر خود را از دست داده , وحید به اون نزدیک شده و بهش محبت میکنه💞 ,با خودش به میبره ,و بعد اقوام پسره پیدا میشه و وحید تحویلش میده, و این نشان از و رافت قلبی❤️ و اسلامی وحید هست. 🔰رزمنده ها که مجالی پیدا میکردند , به زیارت اهل بیت در ✓سامرا ,✓کربلا و ✓نجف میرفتند, و به همین خاطر دوستان وحید , به وحید گفتند باهم به زیارت ارباب (علیه السلام) رفته و روز عاشورا در کنار مرقد ارباب باشیم😊, ولی وحید قبول نکرد❌ ,وحید گفت امروز من اینجاست(منطقه جنگی), شما بروید 🔰وحید داشت و ماند , و ظهر روز امام حسین (علیه السلام),خودش بر بالین وحید آمد😭 ,و وحید را با خودش به کربلای حقیقی برد,وقتی دوستان وحید با پیکر دوست شهیدشان🌷 مواجه شدند, گفتند وحید به کربلای حقیقی رفت ,⚡️ولی ما به کربلای زمینی😔... 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt
🍃دعا کنید که من ناپدیدتر بشوم 🍂که درحضور روسپیدتربشوم 🍃بُریده‌های من آنسوی عشق گُم شده‌اند 🍂خدا کند که از این هم بشوم 🍃که ذره‌های مرا باد با خودش ببرد 🍂که بی‌نهایت باشم، مدیدتر بشوم 🍃به جست‌وجوی من و من نروید 🍂برای گُمشده تن، پی کفن نروید🚫 🍃به بنویسید جای من خوب است 🍂که بی‌نشانه شدن، درهمین وطن خوب است 🍃در این حدود،من خوشبختم 🍂در آستان خدا، شدن خوب است 🍃همیشه موعود در کنار من است 🍂و اباالفضل سآیه ‌سار من است 🍃خدا قبول کند اینکه جان دادم 🍂و جدیدی نشان‌تان دادم 🍃میان غُربت تابوت‌ها نخواهیدم 🍂به زیر سنگ مزار ای خدا! نخواهیدم 🍃منم و خار بیابان که سنگ قبر من است 🍂دعای ، مزید صبر من است 🍃خدا که خواست ز دنیا بعید تر بشوم 🍂که زیر بارش سُرب و اسید ؛ تر بشوم 🍃خودش به فکر من و تکه‌های من است 🍂دعا کنیداز این هم، بشوم 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt 🌹🍁🌷🍃🌾
4_5994798992502817081.mp3
3.74M
📣 صدای سردار شهید محمود کاوه🎵🔼 🔰فرمانده تیپ ویژه شهدا 🌹شهادت: شهریور ۱۳۶۵ - عملیات ۲ @asganshadt ⚫🔹
🌕 شب آغاز عملیات ۴ 🔺 در جمع رزمندگان لشکر ۸ نجف اشرف و در حال گفتگو با 🗺 بندر خرمشهر ساختمان گمرک اجتماع بزرگ عاشقان شهادت @asganshadt🔴🔴
این‌روزها سال‌روز آسمانی شدن تعداد زیادی از شهدای عملیات ۵ در (سال ۱۳۶۵) است. و ایام سال‌روز عروج مظلومانهٔ در سوریه هم بود! اما چه رازی‌ست، از تا ؟ که شهدای هر دو زمین قصد بازگشت به خانه ندارند! گویی هر دو رازها دارند با و معطرند به عطر چادر خاکی..! اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt
#کلام_شهـید 🔻 💢 جهـانی که امروز پر از فسق و فجور و خییانت ابرقدرتهـاست، تلاش و ایثار می‌خواهـد در راہ حسین علیہ‌السلام رفتن، حسینی شدن می‌خواهـد ... ✔️ #شهید_سردار_اسماعیل_دقایقی #ایام_شهادت #شلمچه۱۳۶۵ #کربلای۵ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt⚫️⚫️
🌷 خدايا دلم تنگ است💔 هم جاهلم هم ✘نه در جبهه می جنگم ✘نه در جبهه حسين(ع) نمیخواهد❌ 👈يا حقی 👈يا باطل راستی من کجا هستم؟😔 ماشهادت دادیم🌷 که زیباست اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
✍️ 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 💠 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 💠 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. 💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. 💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. 💠 ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. 💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 💠 چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. 💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. 💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده:
که دوست داشت بی سر شهید بشود 😢 🌷برادرش رسول ۴ شهید و مفقود شد. حاج رضا روی برگشتن نداشت. مراسم چهلم رسول را گرفته بودیم که امد. 🙋‍♂ طاقت برگشنش را نداشتم. گفتم نرو. ما دین خودمان را به انقلاب دادیم. فردا فرزند تو سرپرست می خواهد!🤚 گفت من باید راه برادرم رسول را ادامه بدهم.💪 برای بدرقه اش تا ترمینال رفتم. گفت مادر من دوست دارم مثل _ شهید شم. دوست دارم تو هم مثل حضرت زینب گلویم را بوس کنی. گفتم جلو مردم زشته! گفت: این وداع آخره. گلویش را بوسیدم جایی که چند روز بعد با ترکش ها بریده شد و پیکر بی سرش چند روز در آفتاب بود تا برگشت... 🌿🌺🍃🌺🌿 سمت: فرمانده تخریب و فرمانده آموزش لشکر 19 فجر 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt