eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
611 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ میدانم اعتراض فایده ای ندارد، حتی دلم نمی آید قهر کنم؛ عمه برایش دعا میکند و یکدیگر را در آغوش میگیرند اما من دلم میخواهد فقط نگاهش کنم. چقدر این تیپ نیمه نظامی را دوست دارم! تازه میفهمم شیفته نگاه و لبخندهایش هستم و دلم میخواهد لحظه لحظه بودنش را با چشمانم ببلعم! شاید انقدر محو نگاهش شده ام که ناگاه پیشانی ام را میبوسد: حلالمون کن! خجالت زده از رفتارش جلوی ابوحسام، عقب میروم تا درآغوشم نگیرد. میخندد: جانم شرم و حیا! نگاهی میکنم با این مضمون که: حیف که ابوحسام اینجاست وگرنه... انگشتر سبزرنگش را درمیآورد و به طرفم دراز میکند؛ در پاسخ نگاه پرسشگرم میگوید: پیشت باشه، یادگاری! انگشتر را با تردید میگیرم و دست میکشم روی نقش امیرالمومنین حیدر روی انگشتر؛ ابوحسام که تا الان با بیسیم صحبت میکرد، رو میکند به حامد: نیروهاتون الان... با نگاه تند حامد ادامه حرفش را به عربی میگوید و چیز زیادی سر در نمیآورم از حرفش. میدانم نباید سردربیاورم، ولی کنجکاو شده ام که اصلا این حامد نیم الف بچه مگر نیرو دارد؟! حامد برمیگردد طرف من، نگاهم را میدزدم. گردنش را کج میکند؛ خوب بلد است چطور دل ببرد: حاال حلال میکنی؟ اینجا، مقابل حرم ام المصائب، حتی از بغض کردن هم خجالت میکشم؛ برای اینکه خودی به صاحب حرم نشان دهم، محکم میگویم: تو هم حلال کن، مواظب خودتم باش! میتوانم خشنودی را از برق نگاهش بخوانم. به دلم شور افتاده؛ به خود نهیب میزنم که اولین بارش نیست اینطور خداحافظی میکند! با عجله شماره همراهش را میدهد که اگر کاری داشتیم تماس بگیریم. میگوید اینجا، بجای همراه اصلی اش از یک به قول خودش گوشت کوب! استفاده میکند! بعد هم گوشت کوبش را نشان میدهد: ببین! گوشی ناصرالدین شاهه! صبح به صبح ذغال سنگ میریزم توش که روشن شه! و میخندد؛ دیوانه است این حامد! هیچ برادری در دنیا به دیوانگی حامد من نیست! سوار ماشین دیگری میشود، اینبار روی صندلی راننده، برایمان دست تکان میدهد و بوق میزند؛ دل من هم انگار یواشکی در صندلی عقب پنهان شده و همراهش میرود. دلیل اینکه از صبح تا الان در هتل مانده ایم، این نیست که سوریه جاهای دیدنی ندارد، اتفاقا پر است از بناهای باستانی و تاریخی، از تمدنهای وابسته به امپراطوری رم و ایران بگیر تا حکومت اموی؛ که البته بیشترشان را داعش نابود کرده؛ اما دلیل ماندنمان در هتل، این نیست که داعش با بناهای باستانی مشکل دارد، حتی ناامنی و این حرفها هم نیست؛ دلیلش ابوحسام است که میگوید فعلا در هتل بمانیم چون شرایط عادی نیست، و توضیحی هم نمیدهد. با گوشت کوب حامد هم تماس نمیتوانم بگیرم، آنتن نمیدهد؛ دلشوره ای که به جانم افتاده، فقط با دیدن حامد آرام میشود. عمه از من بهتر نیست، اما نمیخواهد بروز دهد. هردو از حال هم خبر داریم و نمیخواهیم دیگری بفهمد و نگران شود؛ عمه تسبیح میگرداند و صلوات میفرستد، صدقه هم کنار گذاشت؛ اما نمیدانم چرا آرام نشدیم؛ اصلا خبری نرسیده که ما نگرانیم... نه... همین بیخبری موجب نگرانیست! همین که صدایش را هم بشنوم، قرار میگیرم؛ بیشتر از همیشه دلم برایش تنگ شده است؛ این بار که ببینمش، خجالت را کنار میگذارم و در آغوشش میگیرم، شاید حتی ببوسمش! اصلا شاید با خودم عهد بستم دیگر نبندمش به رگبار و خواهر خوبی باشم! ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ بالاخره طاقتم تمام میشود و زانو میزنم جلوی پای عمه که روی تخت نشسته؛ قبل از اینکه دهان باز کنم، دست میکشد بین موهایم و میگوید: چته تو دختر؟ از صبح تا الان داری به خودت میپیچی... عمه نگرانم... دلم برای حامد شور میزنه! از اینکه حرفم را واضح گفتم و لو دادم چقدر وابسته حامد شده ام پشیمان نیستم؛ مطمئنم عمه زودتر از اینها حرف دلم را میدانسته. دوباره دستش را میکشد بین موهایم و از روی صورتم کنارشان میزند: نگران چی؟ درسته نیم الف بچه اس ولی مردی شده دیگه! قطره اشکی از گوشه چشمم سر میزند: اما اگه چیزیش شده باشه...؟ صدایش میلرزد: ای بابا! این حامد بیچاره الان سالمه ها! انقدر نفوس بد میزنی که دوباره ناقص شه برگرده ور دلمون! بجای این حرفا به ابوحسام بگو بیاد ببردمون حرم. میدانم با این حرفها خودش را دلداری میدهد و میخواهد برود حرم که آرام بگیرد. پیشنهاد بدی نیست، ابوحسام را میگیرم. اول مخالفت کرد و گفت بمانیم هتل، اما خودم هم نفهمیدم چطور اصرار کردم که راضی شده و حالا هم دارد می آید دنبالمان؛ بنده خدا معطل ما شده. تا حرم پرواز میکنیم؛ انقدر شوق زیارت دارم که یادم میرود از حامد خبر بگیرم یا بپرسم چرا ابوحسام پریشان است. هوای حرم، به آب روی آتش میماند؛ نگرانی ام تمام میشود و جایش را میدهد به آرامش. اینبار اما دست و دلم به زیارتنامه و نماز زیارت نمیرود، دلم میخواهد فقط ضریح را نگاه کنم؛ روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم: امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر... چقدر تکرار این کلمه را دوست دارم؛ از ابوحسام که پشت سرمان نشسته و سویی دیگر را نگاه میکند میپرسم: چرا گوشی حامد جواب نمیده؟ انگار بخواهد فرار کند، شانه بالا می اندازد: اگه بتونه تماس میگیره، لازم نیست زنگ بزنید دائم. طوری اخم میکنم که یادش بیفتد خواهر حامدم: اگه اتفاقی افتاده بگید. خیره میشود به ضریح؛ همچنان منتظر جوابم. با تسبیح در دستش بازی میکند و سر تکان میدهد، نگاهش را روی زمین می اندازد که چشمان پراشکش را نبینم. این حالاتش، آماده ام میکند برای شنیدن خبر ناگوار؛ یک لحظه از ذهنم میگذرد که در برابر خبر شهادت، باید چه واکنشی داشته باشم؟ انگار صاحب حرم، از بین پنجره های ضریح نگاهم میکند که ببیند چقدر شبیهش هستم؟ به ابوحسام نهیب میزنم: نگفتید چی شده؟ بلند میشود و می ایستد: یه لحظه بیاید بیرون... جایی میرویم که در دید عمه نباشد، اما سنگینی نگاه عمه را بازهم حس میکنم. ابوحسام با دیدن برافروختگی ام، تسلیم میشود: برادرتون و نیروهاش محاصره شده بودن... نمیدانم چرا اما نه ضربانم و نه تنفسم هیچ تغییری نمیکند و منتظر ادامه حرفش میمانم. سوریه خیلی با ایران فرق داره و جنگی که الان هست پیچیده و سخت؛ تشخیص دوست و دشمن سخته، متاسفانه بچه های ایران و حزب الله توی این شرایط، به این راحتی نمیتونن به کسی اعتماد کنن؛ اما... مقدمه چینی هایش بی طاقتم میکند: اصل حرفتون چیه؟ -برادر شما با چندنفر از بچه های فاطمیون، داشتن میرفتن منطقه که... نفوذیها لوشون میدن و... چنگ میاندازد بین موهایش؛ پریشان نیستم، قلبم عادی میزند اما ابوحسام فکر میکند من نگرانم. نهیبش میزنم: خب...؟ متاسفم... خیلی شرمنده شما هستم... خدا بهتون صبر بده... برادر شما و نفر دیگه، الان اسیر تکفیریها هستن... قلبم تکان میخورد؛ انتظار این حرف را نداشتم! اسیر؟ منتظر بودم بگوید شهید یا مجروح اما اسیر نه! اسیر نه! اسیر نه! ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
همین الان شبکه افق مستند در مورد مراسمات بدعت گونه موسوم به عید الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃فرض كن كه حضرت مهدي (عج) به تو مهمان گردد❤️...آیا: 🍂ظاهرت هست چناني كه خجالت نكشي؟؟؟ 🍂باطنت هست پسنديده ي صاحب نظري؟؟؟ 🍂خانه ات لايق او هست كه مهمان گردد؟؟؟ 🍂لقمه ات در خور او هست كه نزدش ببري؟؟؟ 🍂پول بي شبهه و سالم ز همه دارائيت... 🍂داري آنقدر كه يه هديه برايش بخري؟؟؟ 🍂حاضري گوشي همراه تو را چك بكند؟؟؟ 🍂با چنين شرط كه در حافظه دستي نبري؟؟؟ 🍂واقفي بر عمل خويش تو بيش از دگران؟؟؟ 🍂مي توان گفت تو را شيعه اثني عشری
📺 سخنرانی تلویزیونی رهبر معظم انقلاب اسلامی در روز ولادت پیامبر اعظم(ص) 🔹رهبر معظم انقلاب اسلامی روز سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۹ مصادف با هفدهم ربیع الاول سالروز ولادت حضرت رسول اکرم(ص) و حضرت امام جعفر صادق(ع) ساعت ۱۰:۳۰ صبح به صورت تلویزیونی سخنرانی خواهند کرد. 🔹این سخنرانی به صورت زنده از شبکه یک سیما، شبکه خبر و رادیو ایران پخش خواهد شد.
عیدتون مبارک😍❤️
...♥️ 🍃 تر از خدا کہ نداریم❗️ 😌وقتے است حتے در برابر او هم داشتہ باشے، یعنے ے حجاب چیز دیگرے است... ❤️ یقین داشتہ باش صحبت از است❗️ 🌸 بحث، بحثِ ے یک زن است❗️ 😉 میدانے ڪہ... ✨ تو ے خلقتے... @asganshadt
دست‌شکسته‌ای‌که‌به‌سر‌حاج‌ احمدکاظمی‌کشیده‌شد...😭 🔫عملیات‌بیت‌المقدس‌ترکش‌ خوردبه‌سرش‌. ‌ازبس‌خون‌ ریزی‌داشت‌بیهوش‌شد.🤯 یه‌مدت‌گذشت. یکدفعه‌ازجاپرید. گفت:«پاشوبریم‌خط».😳 گفتم:«آخه‌توکه‌بیهوش‌بودی چیشدیهوازجاپریدی؟»😤 گفت:«بهت‌میگم. به‌شرطی‌🌪 که‌تا‌زنده‌ام‌به‌کسی‌چیزی‌نگی.» وقتی‌بیهوش‌بودم‌خانم‌فاطمه ‌زهرااومدندوفرمودند:🌈 «چیه؟چراخوابیدی؟» عرض‌کردم:«سرم‌مجروح شده، نمیتونم‌ادامه‌بدم».🤕 حضرت‌دستی‌به‌سرم‌کشیدند وفرمودند:«بلندشوبلندشو،🤭 چیزی‌نیست. بلندشوبروبه کارهایت‌برس»😍 به‌خاطرهمین‌است‌که‌هرجاکه‌ می‌رویدحاج‌احمدکاظمی😇 حسینیه‌فاطمه‌الزهراساخته است...😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا