🍃🌸
👤میگویندشهیدپلارکمثل
یکیازسربازانپیامبردر🛡
صدراسلام«غسیلالملائکه»
بودهاست.👋
«غسیلالملائکه»بهکسی🤔
میگویندکهملائکهغسلش
😎دادهباشندوبههمینعلت
مزاراوهمیشهخوشبو
وعطرآگیناست.🤗
#شهید_پلارک
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بیدار_شیم
ما غرق در عادات روزمرگیها
داریم عمرمان را میسوزانیم
عمری که باید صرف تو میشد
الهی واجعل هوای عندک
میشه همهی خواهشم خودت باشی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیام حرم دورت بگردم😭💔
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
🍃🌸 👤میگویندشهیدپلارکمثل یکیازسربازانپیامبردر🛡 صدراسلام«غسیلالملائکه» بودهاست.👋 «غسیلالملائکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتاد_ویکم
کمی تجزیه تحلیل میکنم و دوزاریم می افتد چه خبر است!
راضیه خانم با عمه درباره خواستگاری و اینها حرف میزند ولی من درست نمیفهمم.
شوکه شده ام؛
انگار در مرکز خورشیدم، داغ داغ داغ! فشار خون را در شقیقه هایم حس
میکنم،
حتما سرخ شده ام! سرم را بیشتر خم میکنم، ابروهایم را بهم گره میزنم و
چیزی نمیگویم.
باید برخودم مسلط شوم؛ "یا امام غریب! این چه بساطیه برامون تو حرم جور کردی؟"
متوجه میشوم همه به من نگاه میکنند، بجز علی که حالش دست کمی از من
ندارد؛
گویا منتظرند جواب بدهم. اصلا نمیدانم چه عکس العملی باید نشان دهم و چه بگویم.
از دست این مادرها که اینطور آدم را گیر میاندازند!
خدای موقعیت شناسی اند اینها!
حاج مرتضی ذهنم را میخواند:
دوست داشتیم تو حرم آقا مطرح بشه.
آب گلویم را به سختی فرومیدهم و با صدایی که فقط عمه میشنود میگویم:
اخه الان اصال به این چیزا فکر نمیکنم!
ببین دخترم، علی من شرایط خاصی داره، باید با یه دست زندگی کنه؛ برای همین
خواستیم اینجا درحضور امام رضا مطرح کنیم که آقا خودشون کمک کنن.
اصلا دوست ندارم علی را حتی زیرچشمی نگاه کنم.
این نه روز حتی سلام و علیک درست و حسابی باهم نداشتیم، چه رسد به حرف زدن!
اما حالا همه چیز عوض شده.
آرام میگویم: هرچی داداشم بگه، صبرکنین بیاد.
خودم هم خسته ام از اینهمه گوشه گیری. با رفتن حامد، مثل لاک پشت شده ام؛
کافیست دور و بریها رهایم کنند تا بروم به اتاق و یا بنویسم یا کتاب بخوانم.
رمان خارجی یا ایرانی، فیلمنامه یا نمایشنامه، شهید مطهری یا دفاع مقدس...
فرقی نمیکند.
حامد هرهفته زنگ میزند و اخبار اینجا را کامل دریافت میکند ولی از آن طرف و کارهایش حرفی نمیزند.
عمه هم با نزدیک شدن بازگشایی مدارس، بیشترمیرود مدرسه شان؛ وقت من آزاد است و سعی دارم خودم را دوباره پیدا کنم وبسازم.
شاید برای همین انزوای من است که حامد این هفته، دو سه روز مرخصی گرفته و آمده اصفهان.
گلستان وسط هفته خلوت است؛ من و عمه حامد را محاصره کرده ایم؛
صورتش آفتاب سوخته شده و کمی لاغر. عمه شکایت میکند که چرا به رزمندگان
اسلام غذای درست و حسابی نمیدهند که پسر من انقدر لاغر شده؟ بازهم خدارا
شکرنمیتواند به آفتاب بابت تابیدن ایراد بگیرد!
نزدیک مزار پدر که میشویم، عمه پا تند میکند و من و حامد را تنها میگذارد؛
فرصت خوبیست برای صحبت کردن؛ حامد شروع میکند:
پس باالاخره قضیه رو مطرح کردن حاج مرتضی؟!
داغ میشوم و سرم را پایین میاندازم: ولی من بهش فکر نکردم، فعلا درگیر
خودمم.
میدونم؛ میخوای خودتو پیدا کنی، ولی مطمئن باش به این نتیجه میرسی که
آدم نصفه ای الان و یه همراه میخوای برای ادامه دادن؛
همه یه موقعی به این حالت
میرسن که زندگیشون بی هدف و پوچ شده؛
چرا؟ چون همراه میخوان، نیمه
دیگه اشونو میخوان، وقتی باهم میرسن به یگانگی، تازه معنی زندگی رو میفهمن،
دیریا زود به این نتیجه میرسی.
-یعنی خودت رسیدی؟
میخندد و به روبرو خیره میشود:
از ما گذشته این حرفا!
-جنابعالی که انقدر خوب مشاوره میدین یکم از این روضه ها واسه خودتون
بخونین!
-من با تو فرق دارم حوراء!
زنده و مرده بودنم معلوم نیست!
اخم میکنم: نمیخواد خودتو لوس کنی!
-بحث رو عوض نکن! نظرت درباره علی چیه؟
به من من میرافتم:
چه نظری اخه؟ من که نمیشناسمش!
-گفته بودی هرچی من بگم، نه؟
سر تکان میدهم. ادامه میدهد:
من میگم بچه خوبیه؛ خیلی وقته باهم دوستیم،
ولی بازم راه افتادم تو محلشون تحقیق؛ از نظر اخلاق و ایمان موجهه، بهتر از
علی پیدا نمیکنی، ولی بخاطر دستش، باید فکر کنی.
تجربه ناموفق مامان رو یادت نیست؟ مامان نتونست سختی زندگی با جانباز
رو تحمل کنه.
اولت شدت جانبازی بابا با علی خیلی فرق داره، دوما بابا بعد ازدواج با مامان
جانباز شد؛
مامان خودش انتخاب نکرده بود؛ تو الان میتونی شرایط رو بسنجی و برنامه
ریزی کنی؛
آدما هم باهم فرق دارن، بستگی به خودت داره، مهم اینه که عاقلانه فکر
کنی نه احساسی؛
من نمیگم به علی بله بگی یا ردش کنی، میگم از ترس عقب نکش؛
علی شاید تنها نقصش همین دستش باشه، حیفه بخاطر نقص ظاهر از
باطن پاکش غافل بشی؛
اول ببین باخودت چندچندی؟ علی رو بسنج، انقدر زود ردش نکن؛
میخوام قبل از رفتن خیالم از بابت تو راحت بشه، شاید باورت نشه ولی
مهمترین دغدغه ام تویی...
خیلی کم گذاشتم برات...
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتادودوم
دستم را میگیرد و مینشاند روی نیمکت، روبروی مزار پدر؛ اصلا نمیتوانم سرم
را بالا بیاورم. با انگشتهایش بازی میکند: بشین فکر کن از زندگیت چی میخوای؟
میخوای چی بشی؟ به کجا باید برسی؟ خدا ازت چی میخواد؟ اون حد اعالی
خودتو
درنظر بگیر و بیا عقب؛ اونوقت میبینی برای رسیدن به درجات بالاتر به یه
همراه نیاز داری؛
کی بهتر از علی؟ من با شناختی که از هردوی شما دارم فکر میکنم
بتونیدباهم خوشبخت بشید.
کلماتش یکی یکی در ذهنم تحلیل میشود تا میرسم به کلمه "باهم."
مزمزه اش
میکنم و لب میگزم؛ صدایم در نمیآید که جواب بدهم.
هر سوالی درباره اخلاق و عقیده و کار و شغل و وضعیت خونوادگی علی داری از
من و عمه بپرس؛
خیلی وقته باهم رفت و آمد داریم، اگه هرکی دیگه بجز علی بود یه
هفته میموندم اصفهان برای تحقیق، فکر نکن ما تو این قضیه خیلی سهل
انگاریم،
شاید ندونی ولی خواستگارات رو دقیق میسنجیدیم و اگه نامناسب بود مطرح
هم نمیکردیم باهات.
تازه میفهمم در این مدت چقدر گیج و غافل بوده ام که چیزی از نگاهها و
صحبتهای رمزآلود عمه و حامد نفهمیده ام!
باید بیشتر فکر کنم؛ در این مدت خیلی معطلشان کرده ام ولی هنوز گیجم.
شاید اگر حامد بود و کمکم میکرد زودتر به نتیجه میرسیدیم؛ اما نبود حامد مرا
میترسان َد؛
آنقدر به او و راهنماییهایش وابسته شده ام که حس میکنم بدون او نمیتوانم
تصمیم بگیرم؛ آرام میگویم: باید بیشتر فکر کنم!
ببین! تو الان یه ماهه داری فکر میکنی! عمه میگه خیلی منزوی شدی؛ برای
به نتیجه رسیدن باید با علی باهم فکر کنید، حرف بزنید، سوالاتونو ازهم
بپرسید،
اینطور بخوای فکر کنی تا قیامت به جایی نمیرسی؛ از روی ترس فرار نکن،
بذار یه شب بیان خونمون،
حرفامونو بزنیم؛ آخه فکر علی بیچاره باش که چند وقت دیگه سر
به بیابون میذاره!
دستم را روی صورت داغم میگذارم: ن... نمیدونم... هنوز گیجم... میترسم...
آینده خیلی مبهمه!
تو خیلی با من فرق داری؛ من از بچگی خیلی با آدما مواجه نبودم، از همون اول بلاتکلیف بودم.
دستش را روی زانویم میگذارد و فشار میدهد:
پس توکلت کجا رفته خانوم
طلبه؟
این چیزا رو شما باید به من یاد بدی؛ انقدر مشکلات رو واسه خودت غول
نکن؛ این یه مسئله سادست که با یکم فکر حل میشه! ترس که نداره خانوم کوچولو!
آرنجم را میگیرد و آرام پایین میآورد: من به عمو رحیمم سفارش میکنم تو
همه جلسات باشه، اصلا بره تحقیق... قبول؟
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هفتادوسوم
درگیرم با خودم؛ حامد راست میگوید، احساس پوچی میکنم؛ شاید به قول او
به یک همراه نیاز دارم؛ به یک نیروی محرک به نام عشق.
دست میاندازد سر شانه ام و تا مزار پدر همراهی ام میکند؛
برایم مهم نیست که چادرم را تازه شسته ام، آوار میشوم کنار پدر و سنگ مزار را بوسه باران میکنم؛
دلخورم از دستش، او الان باید باشد، باید! باید پدری باشد که تصمیم بگیرد
برای دخترش؛
پدری که قهرمان دوم زندگی دخترش را انتخاب کند.
میدانم پدری میکند برایم...
سر راه میوه و شیرینی میخرد؛ عمه واکنشی نشان نمیدهد، اما من تعجب
میکنم:
خبریه؟
لبخندش را پنهان میکند: مهمون داریم!
اجازه نمیدهد من کاری کنم؛ خودش خانه را جارو میزند و مرتب میکند و میوه ها را میشوید؛
عمه هم دارد کمد من را زیر و رو میکند، مانتوی کرمی و روسری لیمویی ام
را همراه چادر رنگی ام در میآورد و میگوید: همینا رو بپوش!
نگاه ها و لبخندهایی که بین عمه و حامد رد و بدل میشود، اعصابم را خرد
میکند؛
هرچه میپرسم مهمانمان کیست، جواب سربالا میگیرم:
-هیئت دیپلماتیک !1+5
-کمیته حقیقت یاب سازمان ملل!
-بازرسان آژانس بین المللی انرژی اتمی!
آنها میخندند و من حرص میخورم. بالاخره وقتی در میزنند،
حامد میزندزیرخنده و میگوید: حاج مرتضی و خونوادشن!
مغزم قفل میشود؛ یعنی من انقدر گیجم که نفهمیده ام تا الان؟ فرار میکنم به
اتاقم، انگار رودههایم دارند دور معده و کبدم میپیچند. قلبم تند میزند و عرق
کرده ام؛
صدای خوش و بش کردنشان میآید، کارد بزنند خونم درنمیآید؛ تندتند طول
و عرض اتاق را طی میکنم و با عکس پدر حرف میزنم:
آخه این چه پسریه شماتربیت کردین باباجون؟
همیشه اینطوری آدمو تو عمل انجام شده قرار میده؟
اون از مشهد بردنش، سوریه رفتنش، اینم الان! بابایی من الان آمادگی ندارم! اصلا
الان شما باید باشید و نیستید، چرا آخه؟
وقتی حامد در اتاق را باز میکند و با تعجب میپرسد: باکی حرف میزدی؟
تازه میفهمم بلند فکر میکردم!
سرجایم میایستم و مثل بچه کلای اولیها میزنم زیرگریه!
حامد داخل میآید و در را پشت سرش میبندد؛ اشکهایم را پاک میکند و با
دستپاچگی میگوید:
وای آبجی چرا انقدر هول شدی؟ من غلط کردم! حالا این دفعه تو فقط بیا سلام علیک بکن!
من قول میدم دفعه بعد واقعا موگرینی رو بیارم!
میخندم؛ درحالی که چادرم را مرتب میکند میگوید:
تازه این جلسه اوله!
دستم را میفشارد، مثل همیشه دست او گرم است و دست من سرد؛ میرویم به
سالن و با مادر و خواهر علی روبوسی میکنم؛ حواسم به حرفهایشان نیست؛ اما
انگار باید با علی برویم به حیاط و صحبت کنیم! برق میگیردم!
من چه دارم که بگویم به او؟
او با آمادگی آمده و من...
به خودم که میآیم، علی را میبینم که در ایوان ایستاده و منتظر است بیرون
بروم،
پشت سرم هم حامد است؛ کلا نه راه پس دارم، نه پیش!
دمپایی هایم را میپوشم و قدم به حیاط میگذارم؛
هوای آزاد کمی حالم را بهتر میکند،
روی تخت مینشینیم. حامد چشمکی میزند و در را میبندد. هوای
شهریور چندان گرم نیست ولی خیس عرق شده ام؛
سر هردومان پایین است و چنددقیقه ای
در سکوت میگذرد،
علی بالاخره صدایش را صاف میکند: قراره حرف بزنیم!
به حنجره ام فشار میآورم:
من امشب آماده نبودم... شما بفرمایید...
نمیدانم اصلا صدایم را شنیده یا نه؟! نفس عمیقی میکشد و میگوید:
خوب اولین چیزی که مهمه، همین مشکل دست منه! ببینید دست من کارایی قبلشو از دست داده؛ مثل اینه که ندارمش؛
الان حدود یک ماه و نیمه که سعی کردم با این شرایط کنار بیام؛
دست برتریم نیست که خیلی اذیت بشم...
از پس بیشتر کارام برمیام ولی بازم به خودتون بستگی داره، هرجوابی بدین موجهه برام.
مکث میکند و ادامه میدهد:
البته فقط مشکل دست نیست... یکی دوتا ترکش توی کتف و کمرم هست که نتونستن درشون بیارن... گاهی اذیت میکنن ولی باهم کنار اومدیم؛
اما اگه بحث شغل مطرح باشه، فعلا توی سپاه شاغلم؛
بیشتر حقوقم که خیلی هم نیست صرف پدر و مادرم میشه و پس انداز زیادی ندارم،
نمیتونم به این زودیا خونه تهیه کنم؛ میخوام بگم چیز زیادی ندارم، همینم که هستم!
هرچی بگید حق دارید!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتادوچهارم
زیر لب غر میزنم:
اینکه همش شد مادیات!
دستپاچه میخندد:
آخه من تجربه اینجوری نداشتم تاحالت، درست نمیدونم چی باید بگم!
شما هرچی میخواید از مادیات و معنویات بپرسید!
خون به مغزم هجوم میآورد.
نه که من تاحالا از این تجربه ها داشتم؟ در دل این را میگویم؛
نمیدانم باید چه بپرسم، سردرگمم.
احتمالاعلم غیب میداند چون خودم هم به زور میشنوم چه میگویم و لب خوانی هم نمیتواند کرده باشد چون سر هردومان پایین است.
-خوب... من... فقط انتظار همراهی دارم ازتون... نیاز به کسی که مثل من فکر
کنه، دغدغه ها و ارزشهاش مثل خودم باشه تا بتونیم باهم سریعتر برسیم به هدف،سریعتر رشد کنیم.
سکوت میکند، جواب نمیدهم؛ نمیشود با همین چند کلمه جواب داد،
مخصوصا وقتی در عمل انجام شده قرار گرفته ام و مغزم فقط حروف اضافه(از، به، با، که و....)را تشخیص میدهد!
حالم تازه کمی جا آمده است،
خواب به چشمم نمیآید، باید با حامد حرف بزنم؛
درباره هر موضوعی جز رفتن.
به اتاقش میروم، بعید است خواب باشد؛ آرام در را باز میکنم، در اتاق نیست؛
روی تختش ساک و لباسهای نظامی اش را گذاشته که جمعشان کند.
در اتاق را میبندم تا دنبالش بگردم؛
لب حوض نشسته و با دست در آب
موج می اندازد؛
چشمهای آسمانی اش بین ستاره ها میچرخد.
پا به ایوان میگذارم؛ متوجه میشوم روی تخت، چند عکس و کاغذ افتاده؛ بدون
اینکه حرفی بزنم روی تخت مینشینم و کاغذها را برمیدارم؛ وصیتنامه دوستان
شهیدش است؛
اولی را میخوانم که بدخط و با عجله نوشته شده:
بسم رب الشهدا
من المؤمنین رجال َصدقوا ما عاهَدوالله عَلَیه فَمنهم مَن قضی نحبَه وَ
منهم مَن یَنتَظر وَما بَدلوا ت َبدیلا
السلام علیک یا زینب کبری...
خانم جان گذشت دوران غربت اهل بیت علیهم السلام و حالا شیعیان شما در سراسر دنیا نمیگذارند دوباره جسارتی به حرم صورت بگیرد. دیگر اجازه نخواهیم داد شمرها و حرمله های زمانه خود را با خون بیگناهان سیراب کنند، حتی اگر از سرهایمان کوه بسازند یا زنده زنده در شعله های آتشمان بسوزانند، باز به فریاد هل من ناصر لبیک خواهیم گفت.
توصیه اکید بنده به اطرافیان اول انجام واجبات و مستحبات و ترک محرمات و
مکروهات است و از اهم واجبات، حفظ انقلاب و خون شهدا و اطاعت از امام
خامنهای حفظه اهلل تعالیست. همانا کسی که به هنگام یاری رهبرش خواب
باشد، با لگد دشمنان بیدار خواهد شد.
علی مصدق خواه
12- اردیبهشت 95
دستم را روی دهانم میگذارم که جیغ نکشم؛ مصدق خواه مگر فامیل حاج
مرتضی نبود؟!
وصیتنامه ها را از نظر میگذارنم و میگذارم کنارم.
صدای حامد است؛ آرام با دست در گلدان اطلسی آب میریزد ومثل بچه ها نوازشش میکند نگاهشبه من نیست،
تاحالا وصیتنامه یه شهید زنده رو نخونده بودی؟
ادامه میدهد: آخرین باری که رفت
سوریه اینو نوشته؛
بجز علی، صاحب تموم این وصیتنامه ها شهید شدن؛ وقتشه اینا رو
برسونم دست خونواده هاشون، فردا میای باهم بریم؟
بجای جواب، یکبار دیگر تاریخ وصیتنامه ها را مرور میکنم؛
وصیتنامه علی قدیمیتر است؛ میگوید: حالا که علی اومد خیالم از بابت شما راحت شد.
واقعا قابل اعتماده، ولی بازم هرچی تو بگی؛
منکه نمیتونم مجبورت کنم.
آرنجم را لبه تخت میگذارم و دستم را میزنم زیر چانه ام؛
کاش بازهم حرف بزند، از سوریه بگوید، از گذشته، از پدر، از امید، صبر، دلارامم... هرچه دوست دارد بگوید
اصلا فقط میخواهم حرف بزند.
لبخند کوچکی روی لبهایش مینشیند:
این علی کلاسر نترسی داره!
میدونی چی شد که به این روز افتاد؟
منتظر جواب نمیماند و ادامه میدهد:
یه ترکش کوچولوی ساده خورده بودا،
ولی چون حاضر نشد بیاد عقب، ترکشه با موج انفجار حرکت کرده و زده اعصاب
دست رو ترکونده!
بعدشم چندتا ترکش دیگه نوش جون میکنه، بازم قبول نمیکرده بیاد عقب، به زور میارنش با کلی گریه و زاری و ضجه و ناله!
چشمم به یکی از عکسها میافتد؛ حامد و علی دست در گردن هم، با لباس نظامی.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
﷽
اِلَهـی
هـَارِبٌ مِنْکَ إِلَیْک
خدایا
فرار می کنم
از خودت به خودت
یعنی تمام دارایی ام
و امن ترین پناهـم تو هـستی
مرا به نگاهی دریاب
#مناجات_الراغبین
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جنگ_فرهنگی
⁉️ مگر بیرون بودن یک تار مو چه اهمیتی دارد...؟! مگر مملکت ما لنگ همین چادر است...؟!
🔴آیا بحث حجاب صرفا بحث پوشش است؟ یا جریانی در پس آن وجود دارد؟
🔴 دشمنان با حدود 200 سال جنگ های صلیبی نتوانستند بر مسلمانان غلبه کنند... فکر میکنید بعد از آن چگونه مسلمانان شکست خوردند...؟
🎥فریب برخی تبلیغات رو نخورید ،مانتو حجاب کامل نیست......
@asganshadt