eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
622 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
☝️☝️☝️ عاشقانه های مذهبی ❌ 🤨 این تذهبون ؟🤔 ( قسمت چهارم ) ⚠️ این عاشقانه مذهبی های بی ترمز 🏍 تو این قسمت میخوام به محتوای این کانالها و آسیبی که به مخاطب به ویژه مخاطب مذهبی میزنن بپردازم. درسته که اسم این کانالها عاشقانه مذهبی هست و مدیران این ها ادعا میکنن عشق و محبت رو میخوایم بین زن و شوهرها زیاد کنیم، اما بر خلاف این ادعا خیلی از محتواها و مطالب و اشعارشون از دایره ی زن و شوهری خارجه ... و عشق و عاشقی و حتی ارتباط قبل از ازدواج رو داره توصیف میکنه. و تو اکثر این مطالب چیزی که موج میزنه آفرین حیا نیست ایمان نیست خدا نیست بلکه یه نوع حسرته! چه حسرتی؟ این حسرت که من اگر چادری نبودم و مذهبی نبودم خب واسه ارتباط با آقا پسرا دیگه باکی نداشتم، هیچ چیزی هم منو محدود نمیکرد. اما الان که چادری هستم نمیشه که چادری نباشم! ولی این آقا پسر ها رو هم که نمیشه دوست نداشته باشم!!!🚫🚫🚫🚫 نمیشه که دلم نخواد و نمیشه که آرزو نداشته باشم؟ نمیشه که هر روز چشم به در نباشم؟ نمیشه که برانداز نکنم!!!! و تصویری که شما از این دختر چادری ( یا حتی پسر مذهبی ) می بینید یه دختر یا یه پسر همیشه تو کف هست. خیلی فکر کردم چه اصطلاحی بهتره برای این حالت ، ولی به نظرم این حس رو میرسونه : دخترهای تو کفِ پسر مذهبی، تو کفِ ازدواج ، تو کفِ عاشق شدن ... این حسرت به شدت موج میزنه. این اشعاری که بالا آوردم مشتی از خروار این پیام هاست. میگه به من نگو خواهر! دستامو بگیر! خشک و ساکتی! و .... 😱😱 اینه حالت یا دختر با حیا؟ اینه وضع و زندگی یه دختر چادری؟ شما چادری شدی که این شکلی باشی؟ اینه حالت دختری که داره برای ظهور امام زمان تلاش میکنه؟؟ این همونیه که میگم باد دنیا چادرت رو پس میزنه شما میخوای نسل تربیت کنی؟ شما میخوای ایمان رو به فرزندت آموزش بدی؟ شما میخوای پس فردا به دخترت یاد بدی چه جوری سرسنگین باشه؟ پس فردا ازدواج میکنی میخوای به شوهرت بگی من به چند نفر علاقه مند بودم؟ این عین عذاب روحیه ... بعد تعجبی نداره واسه من اگه ببینم دخترهای مذهبی و آقایون مذهبی تو دفتر بسیج دانشگاه با هم میگن و میخندن! با هم نمایشگاه کتاب میرن ... با هم بیرون میرن! شماره همو دارن! شوخی میکنن! این دختر اون پسر رو نشون میکنه نگاه میکنه تیپش چطوری باهاش ست میکنه! فامیلم که دیگه هیچی ... هزار تا مصیبت دیگه هم هیچی ... آخرش ما میشیم افراطی و امل! باشه آقا! وا دادیم . تمام . حقیقتا وا دادیم. این همون استحاله از درونه ... چادر و ریش و یقه آخوندی! اما باطن با دختر و پسرهای دیگه فرقی نداره انصافا ازدواج این قدر هم مهم نیست که اگر مجردی از تحرک بمونی از رشدت ... شرایطش پیش میاد ازدواج میکنی.. این همه شلوغ کردن نداره ۵۰ تا کانال عاشقانه زدن این دوستان ، مشکل این مجردهای دهه هفتادی شرایطش رو نداشتنه نه انگیزه همین منتظر قسمت های بعدی باشید. خیلی حرف داریم منتظر نظرات شما هم هستیم 🍃🌱↷ 『 @modarese_novin
عمریست شب‌ 🌙و روزم‌ را بہ‌عشق💞‌شهادت‌گذرانده‌ام... وهمیشہ‌ بوده‌وهست ڪہ‌با؛ ❗️ خیلی‌تلاش‌ڪردم ڪہ‌خودم‌رابہ‌این...🍃 ومن مےدانم باید این سر برود تا دلم❤️ آرام شود....🥀 🌙 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃 🥀بیهـوده نگردید به این شهــــر 🍁او طرز به خـدا شعبه ندارد.. 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
رفقا!!!! جامانده ایم😭😔حوصله شرح حال نیست😭: بسم رب الشهدا🕊 دل ڪه شود، است ڪه آسمانیت می ڪند و اگر بال داشته باشی دیگر آسمــان، طعم می گیرد دلها را راهی ڪربلای ها می کنیم و دست بر سینه، به زیارت #"شهــــــداء" می رویم... 🕊بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم. اجتماع بزرگ عاشقان شهادت❤️ @asganshadt
•﷽• از عقرب نباید ترسید! از عقربه‌هایی باید ترسید که بی یاد خدا بگذره.! @asganshadt
💌 ای کسانيکه مأمور دفن من هستيد! وقتی که مرا در قبر می گذارند، مشت هايم را گره کنيد تا همه بدانند من با مشت گره کرده به سوی دشمن رفتم. دهانم را باز بگذاريد تا از خدا بی خبران آگاه شوند من با ندای الله اکبر بر دشمن تاختم. و چشمانم را باز نگه داريد تا همه بدانند با چشم باز به اين راه رفتم و دشمن را به زبونی کشيدم تا شهادت نصيبم شد. 👈 جنازه شهيد هنگام دفن، با چشمان باز و حالت لبخند و مشت گره کرده بود با وجود اینکه هنگام خاکسپاری کسی از متن وصيت نامه اطلاع نداشته است!!! اجتماع بزرگ عاشقان شهادت❤️ @asganshadt
•<روزٺوݧ مبارڪ حضرت دلبـر☺️♥️•> خاص ٺریݧ چپ دسٺ دݩیـٰا..
بانوی خوبم❕💓 فلسفـه تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست❗️✋ که اگر چنین بود،↙️ چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور میطلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟؟؟ جنـس تو با حیـا خلق شده☺️ و خدا میخواهد تو را ببیند‼️ خودِ خودِ تو را‼️😍 در زیبا ترین حالت❕ در ناب ترین زمان❕ حیـا سرمایه توست❕ حیا مایه حیات توست❕ نه فقط برای داروی حفظ سلامت مردان شَهرَت‼️😳😒 🌸اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸🤲 🌺 ❤️ @asganshadt
✨مے گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشستہ بودیم.صحبت از شهادت بود.یهو حاج عبدالله گفت: ✨ "من شهید شدم،با همین لباس نظامے ام خاکم کنید."✨ 🍃بچہ‌ها زدن زیر خنده و شروع کردن بہ تیکہ‌ انداختن؛ حالا تو شهید شو..!😂 شهیدم بشے تهران بفرستنت باید کفن بشے.سعے میکنیم لباس نظامے ات رو بزاریم تو قبر..! 🧥 تو خط مقدم بودیم کہ خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم.😔 محاصره شده بودن،امکان برگشتشون هم نبود.شهید شد وپیکرش هم موند دست تکفیرے ها.😭 سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشتہ بودن تو اینترنت.😭😭 بحث تبادل اجساد رو مطرح کردیم کہ تکفیرے ها گفتن :خاکش کردیم.چون پیکر سر نداره دیگہ قابل شناسایے نیست.حاج عبدالله بہ آرزوش رسید ...😭😔💔 🍃 @asganshadt
🌺✨ مَرگ‌واسِه‌بَچِه‌شیعِه‌زِشتِه، بَچِه‌شیعِه‌بآیَدشَهیدشِه:)♥️✨ 💕 @asganshadt
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
🤔 این عاشقانه های مذهبی بی ترمز ⚠️⚠️ ❌ قسمت پنجم 🍃🌱↷ 『 @modarese_novin
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
👆👆👆« عاشقانه های مذهبی»❌ 🤨أین تذهبون ؟🤔( قسمت پنجم ) قبل از این که قسمت پنجم رو بخونید لازمه که یه نکته ای رو قبلش تذکر بدم . اونم این که وقتی کسی از ادمین های عاشقانه مذهبی مخالفه ، معناش این نیست که کلا با هر چی عشق و محبت مخالفه ... یکی از ادمین های محترم پیام داده شما با شعر گفتن زن و شوهر برای هم مخالفین؟ 😐 نخیر ... مساله اینه که شما که تخصص ندارید ، کنار این کار فرهنگی تون ده ها آسیب فرهنگی دارید ایجاد میکنید . مساله شمایید که نمیدونید عاشقانه های مذهبی رو چطور باید رواج بدید . حالا تو قسمت های بعدی مفصل در مورد عاشقانه های مذهبی اصیل صحبت میکنم. اشکال جدی دیگه ی کانالها و پیج های عاشقانه مذهبی اینه که به بهونه ی این که اثبات کنن مذهبی ها عاشق ترند! و مذهبی ها خشک و امل و نچسب نیستن دست از یه سری خط قرمزها برداشتن . اشعاری که در بالا می بینید، دختر چادری رو مثل یه سوژه زیبای جسمی گذاشته وسط و شروع کرده تعریف و تمجید ... ( خیلی از اشعار رو حیا میکنم بازنشر بدم به خاطر آسیبش ) یعنی دقیقا همون نگاهی که غیر مذهبی ها ، بی دین ها، غربی ها به زن دارن اینا اومدن همون نگاه رو در مورد دختر چادری پیاده کردن! دختر چادری تو این کانالها یه دختر بی نقص هست که با همون چادری هم که داره واسه خودش دلبریه و یه کوچه دنبالشن 😏 بین پسرهای محل یا دانشگاه سر این دختر چادری دعواست و هر کس بتونه تصاحبش کنه باید بره پیش بقیه فخرفروشی کنه! آخرِ این ازدواج های رویایی هم یا طلاقه یا طلاق عاطفی! پسر مذهبی رو جوری تصویر میکنن که چشمش زیرزیرکی دنبال دختر چادری هاست و اون چیزی که این آقا پسر رو جذب کرده اینه که این خانم هم چادریه هم خوشگله! ( به به دیگه چی از این بهتر )... این الهه ی چادری لبخند بزنه دلها رو می بره و همه رو جذب خودش میکنه ... عه؟ آقا پسر مذهبی و ولایی ! مگه قرار نبود شما سرت پایین باشه چه جوری وقت کردی دخترای چادری رو برانداز کنی؟ هوم!؟ نتیجه ی این چیزا هم میشه این که پسر مذهبی دیگه دنبال دختر مذهبی با چهره معمولی نیست. ایمان و معنویت و اخلاق رو ولش! یکی رو میخواد که شبیه این شاخ های اینستا باشه ... دختر مذهبی هم می بینه انتخاب نمیشه و خواستگارش کم هستن کم کم شروع میکنه به تبرج و آرایش و تیپ فلان و ... جمیعا خسته نباشید ( دختر مذهبی و پسر مذهبی و شیطون ....)😏 بعد به همین جا ختم نمیشه که پسر مذهبی و دختر مذهبی به هم حساس باشن ... اشعاری که تو این زمینه وجود داره ، داره ارتباط و ابراز علاقه ی دختر و پسر مذهبی رو توصیف میکنه ...( گفتیم که عیان نمیشود، شد، باشد/ دزدی که نکرده ایم عاشق شدیم و ....) ده ها پست دیگه ... بعد خیلی از مذهبی ها ، حیا و مذهبی بودنشون اجازه نمیده برن با کسی ارتباط بگیرن ... چی میشه؟ دچار گناه های فردی میشن که خودتون میدونید!!! کم کم بعد از یک سال چون بنده خدا دسترسی نداره می افته تو خط عکس های مستجهن دیدن ... حالا که ذهنش پر شد از تصاویر ناجور ، نامحرم که می بینه قوه ی خیالش تطبیق میده اون تصاویر قبلی رو ... ادمین محترم تو کانال عاشقانه مذهبیش عکس یه دختر چادری گذاشته و نوشته : گوشه ی چادرت رو با لب گرفتی ... داره به چادرت حسودیم میشه 🚫🚫😱😱 حیف متن هایی رو نمیشه نوشت 🤐 اینه دختر با حجب و حیا؟ این دختر شبیه حضرت زهرا ست؟ این ازدواج شبیه به ازدواج امیرالمومنین و حضرت زهراست؟ اینجوری میخوایم حیا و پاکدامنی رو در جامعه رواج بدیم؟ مذهبی هایی که قرار بود امام زمان رو بیارن این شکلی ان؟؟ ادمین عزیز ، شاعر هنرمند عزیز ، کاریکاتوریست عزیز ، فلان کاره ی عزیز ... شما برای این که نشون بدی مذهبی ها عاشق ترند مجبور نیستی مدل عشق ورزیدن های بی دین ها رو کپی کنی ... میریم جلوتر برای این که به بقیه اثبات کنیم مذهبی ها افسرده نیستن باید اثبات کنیم مذهبی ها رقاص های خوبی هم هستن!! عه!! شما میخواستید دیگران رو نجات بدی خودتم که گیر کردی...!! یه وقتی شنیدم تو دفتر فرهنگی دانشگاه ، آقایونِ دفتر فرهنگی برادران، از دفتر فرهنگیِ خواهران بین خودشون تقسیم کردن!! این مال منه! فلانی مال توئه! چی بگم از مصیبت هایی که نمیشه جایی گفت؟! ... والله قسم اسلام این جوری نه تنها گسترش پیدا نمیکنه بلکه روز به روز تحریف میشه! ، ، اگر سوژه شعر باشه و بشه عیبی نداره ، ولی دختر چادری اصلا نباید سوژه شعر عاشقانه می شد! هایی که نصیحت فردی ما رو شنیدن یا از این بعد می شنون و به این آسیب ها آگاه میشن در تک تک این جوونا شریکن! خود دانید ... شما مخاطبا و آگاه هم وظیفه تون در درجه اول ترک این کانالها و آگاه کردن بقیه و تذکر به ادمین ها و شاعرهاست ... وگرنه با یه مطلب دو مطلب ما چیزی حل نمیشه ... 🍃🌱↷ 『 @modarese_novin
🍃مُباهَلَه، درخواست لعن و نفرین الهی برای اثبات حقانیت است و بین دو طرفی رخ می‌دهد که هر کدام ادعای حقانیت دارند. 🍃این واژه در تاریخ اسلام به ماجرایی اشاره دارد که طی آن، پیامبر اسلام(ص) پس از مناظره با مسیحیانِ نجران و ایمان نیاوردن آنان، پیشنهاد مباهله داد و آنان پذیرفتند. با این حال مسیحیان نجران، در روز موعود از این کار خودداری کردند. 🍃بنابر اعتقادات شیعی، جریان مباهله پیامبر(ص) نه تنها نشانگر حقانیت اصل دعوت پیامبر(ص) است، بلکه بر فضیلت همراهان او (حضرت علی، فاطمه و حسنین) در این ماجرا دلالت می‌کند. شیعیان بر این اساس، معتقدند امام علی(ع) بر اساس آیه مباهله، به منزلۀ نَفْس و جان پیامبر است. واقعه مباهله در ۲۴ ذی‌الحجه سال نهم هجری روی داد و آیه ۶۱ سوره آل عمران به آن اشاره دارد. 🌱این واقعه در منابع شیعه و اهل سنت آمده است ...✅ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت❤️ @asganshadt
✍️ 💠 با خبر شهادت ، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد:«بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!» 💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش می‌خواست بشنود، گفتم:«شما برید ،هیچ اتفاقی برا من نمیفته!» و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت. 💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم برسد. صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد تاخت و تاز در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. 💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه سعودی العربیه جشن کشته شدن بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای تعیین شده بود. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول رسید وساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد.مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد:«شاید کلیدش رو جا گذاشته!» 💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند:«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند:«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس بودم که بی‌صبرانه پرسیدم:«حرم سالمه؟» 💠 تروریست‌های را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که قد علم کرد:«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد:«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟کجا گذاشته رفته؟» 💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و می‌دانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید:«رفته ؟» پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان را به چشم دیده بودم که شهادت دادم:«می‌خواست بره، ولی وقتی دید درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!» 💠 بی‌صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت:«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست:«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند که با لهجه شیرین پاسخ داد:«خدا حفظش کنه، شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (علیهاالسلام) راحته!» 💠 با متانت داخل خانه شد و نمی‌فهمیدم با وجود شهادت و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت:«درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن،ولی الان پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک تیراندازشون هستن.» 💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید:«راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟»که گلوی ابوالفضل از غیرت گرفت و خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود:«غلط زیادی کردن!» و در همین مدت را دیده بود که به سربازی‌اش سینه سپر کرد:«نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»... ✍️نویسنده: @asganshadt
✍️ 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» 💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» 💠 سپس چشمانش درخشید و از لب‌هایش عصاره چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!» 💠 نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر توضیح داد :«می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» 💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» 💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» 💠 انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. 💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... ✍️نویسنده: @asganshadt
و بسیار مهم 👇 √ بخوانید و فوروارد کنید!!✅ ‼️ خواهر من !!!! وقتی تو پای نوشته های من شکلک میزنی ...😊 من دقیقا یک نفر را تصور می کنم که سرش را کج کرده ، خیره شده به من و دارد لبخند می زند!😳 وقتی می نویسی : مچکرم! 🙏 من یک نفر را تصور می کنم ، که عین بچه ها لوس می شود و دلنشین لبخند می زند !!☺️ و با صدای نازک تشکرش را می ریزد توی قلب من ...😍 وقتی عکس آواتارَت سر کج کرده و خندیده میفرستی ، جوری که دندان هایش هم معلوم باشد ...😅 من تصور میکنم ........... من همیشه قبل از این که مطالبت را بخوانم صدایت را می شنوم ... که دارد رو به دوربین می گوید سیب و بعد هم ریسه می رود ....😅😂😏 وقتی عکس دختر بچه شِیر می کنی و بالایش می نویسی : عجیجم ، نانازم ، موش کوچولو الاااااااااهی قربونش برم و ... 😘😍 من همین حرف ها را با صورت آواتارَت و صدای خیالی ات می سازم ... و از این همه ذوق کردنت لبخند می زنم ...😥☹ من مریض نیستم ! حتی قوه ی خیالم هم بالا نیست !😩 من پسرم.............. 👦 و تو دختر...........!👧 من آهنم و تو آهن ربا!☝️ من آتشم و تو پنبه!🔥🍥 یادت نرود ☝️❌ خصوصی ترین رفتارت را عمومی نکنی✋⛔️ خواهرم ❗️ یادت بمونه با نامحرم فاصله ات را حفظ کنی ... چه در فضای مجازی ...📱 چه در فضای حقیقی ...🎡 چه نیازی به ارسال شکلک داری که حتما طرف مقابلت حالت چهره تو را درک کند !؟! 😕 یادت بماند شکلک ها برای روابط صمیمانه طراحی شده اند!!!!👌 یادت بماند ما با هم نامحریم !!☝️📛 🔴ارسال شکلک به نامحرم ممنوع🔴 ❌ بسیار مهم ☝🏻 ❌😉❤️😊😅😂😁😜😍😘😜😝😎💐😒💙💘😐❣😶😏😳💝😞😠😡🌹😔😕😱❌🍃🌸️ 🍃🌱↷ 『 @modarese_novin
هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او... 🌸 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_پنجم 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه می‌سوخ
✍️ 💠 مصطفی در حرم (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. 💠 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان ، از وحشت هجوم به شهر، دیگر نمی‌خندید و التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. 💠 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس می‌کرد این را حفظ کند. سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آن‌ها نمی‌خواستند این طعمه به همین راحتی از دست‌شان برود که هر چهار چرخ را به بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود. 💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌زد و سیدحسن وحشتزده سفارش می‌کرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه‌تون می‌فهمن نیستید!» و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. 💠 دیگر او را نمی‌دیدم و فقط لگد وحشیانه را می‌دیدم که به پیکرش می‌کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی‌زد. من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی‌دیدند زانوانش حریف سرعت آن‌ها نمی‌شود که روی زمین بدن سنگینش را می‌کشیدند و او از درد و ضجه می‌زد. 💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که را به چشم می‌دیدم و حس می‌کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می‌کشیدم و باورم نمی‌شد اسیر این شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط را صدا می‌زدم بلکه شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. 💠 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره می‌زد تا پیاده شوم و من مثل جنازه‌ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه‌های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که ‌دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی‌ها روی زمین نفس‌نفس می‌زند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. 💠 خودش هم بود و می‌دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می‌کند و نگاهش برای من می‌لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماس‌شان می‌کرد دست سر از ما بردارند. 💠 یکی‌شان به صورتم خیره مانده بود و نمی‌دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه می‌بیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟» لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خاله‌ام هستن. لاله، نمی‌تونه حرف بزنه!» 💠 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می‌گفت :«داشتم می‌بردم‌شون دکتر، خاله‌ام مریضه.» و نمی‌دانم چه عکسی در موبایلش می‌دید که دوباره مثل سگ بو کشید :« هستی؟» یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفس‌هایم به گریه افتادم. 💠 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پای‌شان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می‌کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. به‌نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس می‌کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخاله‌ام برن خونه، من می‌مونم!» که را روی پیشانی‌اش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»... ✍️نویسنده: @asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_ششم 💠 مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از
✍️ 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» 💠 تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم گریه می‌کند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. 💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد :«حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» 💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود !» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» 💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. 💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. 💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. 💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. 💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت... ✍️نویسنده: @asganshadt
08-Shoor-Nariman Panahi-Moharam (Roze 1 ) 980610.mp3
12.14M
پیشواز از ماه محرم 🖤 💠حی علی العزا... 💠 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
چقدر زیباست روی تابلویی بنویسیم🤓 ⚠️ جاده لغزنده است!😱 🏁 دشمنان مشغول کارند!😭 🚦با احتیاط برانید!🚗 ⛔️ سبقت ممنوع...!🚫 ⛔️ دیر رسیدن به پست و مقام، بهتر از هرگز نرسیدن به "امام زمان" است..!😭💔 🚫حداکثر سرعت، امابیشتر از سرعت "ولی فقیه" نباشد.🙈😢 ⛔️اگر پشتیبان "ولایت فقیه" نیستید، لااقل کمربند "دشمن" را نبندید!😭💔 ⛔️ دور زدن اسلام و اعتقادات ممنوع!😭💔 ⛔️ با دنده لج حرکت نکنید😭😤 و با وضو وارد شوید..🥰 🚩 چرا که این جاده، 🛣آغشته به خون مطهر شهداست🥀🕊«" 🧡 حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا... 💚 @asganshadt
💌 حسین ۲۷ سال داشت و جمعاً ۲۵ بار کربلا رفت .☺️ اولین سفرش را در ۲۰ سالگی رفت . در مناسبت‌های مختلف به‌صورت مستقل جدای از سازمان حج و زیارت به کربلا میرفت . اغلب با ماشین🚙 دوست‌هایش میرفت . وقتی هم خانمش را عقد کرد، او را به کربلا برد . عاشق کربلا بود .✨ حتی اگر چند روز مرخصی داشت، آن چند روز را به کربلا میرفت . یک بار، یک کربلای سه روزه رفت . میخواست شب جمعه را کربلا باشد . وقتی عراقی‌ها گذرنامه‌اش را دیده بودند،به او گفته بودند: أنتَ مجنون هرگاه 🌙شب جمعه شهدا را یاد کردید آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد میکنند.... @asganshadt
animation.gif
3.5M
✨﷽✨ ☄فردا روز مهمي است 24 ذی الحجه روز 🌀 مناسبت های ۲۴ ذی الحجه: 1️⃣ روز عید بزرگ مباهله 2️⃣ سالروز بخشش انگشتر در رکوع و نزول آیه ولایت"انما ولیکم.. " (آیه 55 مائده) 3️⃣ سالروز نزول آیه تطهیر و صدور حدیث شریف کساء در جریان مباهله 4️⃣ سالروز نزول سوره مبارکه انسان (هل اتی) در شان پنج تن آل عبا علیهم السلام می باشد. 5️⃣این روز بزرگ به محضر قلب عالم امکان امام زمان ارواحنا له الفداء وشیعیان و دوستداران اهل بیت علیهم السلام تبریک و تهنیت باد. ۱-غسل ۲.روزه گرفتن ۳-دورکعت نماز مثل نماز عید غدیر ۴-خواندن دعای مباهله ۵-هفتاد بار استغفار ۶-صدقه دادن ۷-زیارت امیرالمومنین علی(ع) ۸-زیارت جامعه کبیره که از همه مناسب تر است.... اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshADT