♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاه_ویکم
یکتا را به زحمت راضی میکنم بیاید بیرون؛
تا یکتا بیاید پایین، حامد هم دوش
گرفته و لباسهایش را عوض کرده،
یکتا اصرار میکند که دلش میخواهد اینجا که میتواند چادر بپوشد،
آرام سلام میکند و مینشیند روی مبل، حامد همانطور که
سرش پایین است میگوید:
حوراء برام گفت چی شده، متاسفم...
اما اینم که با خانوادتون قطع رابطه کنید اصلا خوب نیست بالاخره پدر و مادرن، باید حرمتشون رونگه داشت.
یکتا با صدایی گرفته میگوید: میدونم... اما حاضر نیستن این تغییر رو بپذیرن!
-میشه اگه ناراحت نمیشید، بگید سر چه چیزایی باهاشون اختلاف پیدا کردید؟
-مثال وقتی میریم بیرون جاهای تفریحی، خیلی ذوق و شوق نشون نمیدم؛ یا برعکس قبل، علاقه ای به خرید ندارم؛ نمیدونم، دست خودم نیست، دیگه
لذتی برام نداره؛ یا دیگه با پسرای فامیل حتی نیما، راحت نیستم؛
کلا زندگی که قبلا داشتمو دوست ندارم، من... من... از زندگی بدون خدا خسته شدم!
لبخند حامد را میبینم؛ نفس عمیقی میکشد: بیاید از یه زاویه دیگه به قضیه
نگاه کنیم،
خدا دستور داده نماز بخونیم، با نامحرم شوخی نکنیم، حجاب رعایت
کنیم، همه اینا درست؛
شما باید این کارها رو انجام بدید، اما اینکه تفریح نکنید که دستور خدا نیست! دستور خدا اینه که رضایت پدر و مادرتونو داشته باشید.
حالا اگه همراه مادرتون برید خرید، یا تفریح کنید، پدر و مادرتون خوشحال میشن و این عین رضایت خداست؛
عین عبادته. شما با این دید باهاشون همراه بشید!
برای رضای خدا برید شهربازی، برید خرید، عبادت چیزیه که خدا دستور میده، نه اون چیزی که ما فکر میکنیم؛
کارایی که ناراحتشون میکنه هم لازم نیست جلوشون انجام بدید؛
مثلا نماز خوندن، اما کم کم وقتی ببینن اخلاق شما بهتر شده، ورق برمیگرده.
بدون سلام و علیک راه میافتد داخل خانه و بلند فریاد میکشد:
یکتا سریع جمع کن بریم!
صدای حامد را میشنوم که با ملایمت، پدر یکتا را دعوت به آرامش میکند:
حاج آقا آروم باشید الان میان،
داد زدن نداره که!
پدر یکتا این بار سر حامد داد میزند: هرچی میکشم از دست تو و اون
خواهرته که دختر منو از راه به در کردین.
لبم را میگزم و مینشینم کنار یکتا، روی تخت:
عزیزم اگه دست من بود، میگفتم
همینجا بمونی؛
قدمتم سر چشم؛ ولی میبینی که! پدرت راضی نیست، برو خونه، انشاالله درست میشه!
چمدانش را بسته و آماده است، اما تردید دارد: میترسم! میترسم بدتر باهام
برخورد کنه.
ترس نداره که! یه دعوای کوچولوئه نهایتا، تموم میشه میره!
قبول میکند باهم برویم بیرون؛ قبل از اینکه در را باز کنم، صدایی شبیه
برخورد یک دست با یک صورت میشنویم؛
قدم تند میکنم تا زودتر از یکتا پایین بروم، از دیدن پدر یکتا با آن حالت خشمگین، و بدتر از آن با دیدن حامد سربه زیر و برافروخته، نفسم میگیرد، عمه هم حالش بهتر از من نیست؛ چشمم از دست راست حامد که روی صورتش مانده، پایین میآید تا دست چپش که مشت شده،
یکتا که پشت سرمن ایستاده، جیغ کوتاه و خفیفی میکشد و دستش را مقابل دهانش میگیرد،
حامدنگاهی به من و بعد به یکتا میاندازد؛ به اندازه چند ثانیه نگاهش روی یکتا
میماند و بعد میرود؛
تمام خشمش را در دست مشت شده اش دیدم؛ اما خدا را شکر که ندیدم.
یکتا آرام میگوید: بابا...
پدرش با خشم به سمتش برمیگردد: بدو بریم!
یکتا چند قدم به سمت پدرش برمیدارد، پدرش جلو میآید و دستان یکتا را
میگیرد و دنبال خودش میکشد،
حتی مهلت نمیدهد خداحافظی کنیم.
با صدای بسته شدن در، میروم به اتاق حامد،
نماز میخواند، عادت دارد نماز
ظهر و عصرش را جدا بخواند؛ مینشینم تا نمازش تمام شود، پشتش به من است؛
سلام میدهد و تسبیحات میگوید؛ تسبیحاتش تمام میشود، دوباره سجده میرود؛
کاش بازهم نماز بخواند و ذکر بگوید تا نگاهش کنم، نماز خواندنش را دوست
دارم؛
مثل همان شب، اردوی راهیان نور، داخل قبر شهید گمنام. از همان وقت دوست
دارم نمازهایش را با نگاهم ببلعم!
انقدر نمازهایش را دوست دارم که دلم
نمیخواهد حرف بزنم تا تمامش کند.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاه_ودوم
سجاده را که جمع میکند متوجه من میشود؛
دوباره سرش را پایین میاندازد و
سجاده را کناری میگذارد.
نه من میتوانم حرفی بزنم و نه او چیزی میگوید.
پشت میز تحریرش مینشیند و میگوید: جانم؟ امر؟
ناخوش است. هیچ نمیگوییم تا چشمانمان حرف بزنند؛ نمیدانم چند دقیقه میگذرد که حامد میگوید:
چیو نگاه میکنی؟ خوشتیپ ندیدی؟
این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمیدارد:
برای عید که برنامه نریختین؟
-چطور؟
-میخوام ببرمتون یه جای خوب!
و چشمک میزند.
-کجا؟
-این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شده ست!
تا وقتی که دستمان را گرفت و برد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است.
خودش برید و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم میبرمتان دمشق!
هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه میبینم؛
میدانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛
اصلا وقتی حامد گفت میرویم
دمشق، دلم میخواست سرتاپایش را ببوسم.
هواپیما مینشیند، حال من غریبتر میشود؛ جایی پا گذاشته ام که سالها پیش،
کاخ خضرای معاویه را دید و خرابه شام را،
جایی که آل الله را به مجلس مشروب
بردند و آل الله ، تزویر را همانجا به مسلخ کشاندند؛
جایی که امروز هم بعد از
سالها، دوباره نسل یزید را به خود دیده و مظلومیت اسلام حقیقی را.
اینجا نقطه تقابل حزب اموی و حزب علوی ست.
چقدر اینجا با ایران فرق دارد!
در این جو امنیتی، نفس کشیدن هم برایم سخت است، مخصوصا که بیشتر کسانی که اینجا هستند مردند و نظامی و ما را که میبینند، چپ چپ نگاهمان میکنند که یعنی آمده اید اینجا چکار؟! برای همین پشت سر حامد پنهان شده ایم!
دوستش جلوی در فرودگاه منتظراش است، با یک ماشین؛
مینشینیم عقب و حامد به جوان میگوید: خانوادم هستن عمه و خواهرم!
جوان کمی صورتش را برمیگرداند و لبخند کوچکی میزند: سلام علیکم.
عمه بلند جواب سلام میدهد اما من آرام؛ حامد برمیگردد طرفمان: اول بریم
زیارت؟
با این جمله حامد، میتوانم تا خود زینبیه پرواز کنم! حامد خودش جواب را
میداند که میگوید: ببرمون زینبیه.
جوان راه میافتد و حامد معرفی اش میکند:
ایشون ابوحسام هستن، اصالتا اهل
لبنانن و از بچه های حزب الله این یه هفته که اینجایید، هرکار داشتید به
ایشون بگید، فارسی هم بلدن.
و بعد هم همراه ابوحسام شروع میکنند به خاطره تعریف کردن.
میگویند تا یکی دو سال پیش، تک تیراندازهای تکفیری روی پشت بام و بالای تمام این خانه های
نیمه ویران مستقر بودند و اگر پایمان را از روی گاز برمیداشتیم، منهدممان
میکردند؛
میگویند الان دمشق را نبینید که زندگی جریان دارد، تا چندسال پیش اینجا
واقعا خرابه شام بود و برای مردهای جنگی و نظامی هم امنیت نداشت، چه رسد به زن و بچه و مردم عادی؛ از غربت حرم حضرت زینب س میگویند که بخاطرناامنی، زائرانش کم شده بودند و تکفیریها تا نزدیکی حرم هم آمده بودند.
با این حرفها میروم به سال شصت و یک هجری و خرابه های شام؛
الان هم چهره شهر جنگ زده است اما نه به قدری که حامد میگفت،
آخر دیگر مثل سال 61 نیست که کسی نباشد آل ابوسفیان را سرجایش بنشاند؛ دلم میگیرد به یاد غربت عمه سادات؛ اصلا انگار شام یعنی غربت، یعنی درد، یعنی داغ.
این کرب و بال نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.
بیخیال جو امنیتی و خلوت بودن حرم شده ام و تا به خودم آمدم، دیدم چنگ
انداخته ام در پنجره های ضریح و سرگذاشته ام رویش؛ نفهمیدم کی اینطور صورتم خیس شد و شروع کردم به راز و نیاز،
اصلا برایم مهم نیست حامد و عمه کجا
هستند و چه میکنند.
همانجا مینشینم؛ این حرم حال غریبی دارد.
زیارتنامه میخوانم و نماز زیارت؛ بالاخره حامد نمازش را تمام میکند و میگوید
باید برویم چون کار مهمی دارد؛ سرمست از زیارت، سوار ماشین میشویم، اما
حامد همراه ما نمیآید.
-ابوحسام شما رو میرسونه، من باید برم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_وسوم
میدانم اعتراض فایده ای ندارد،
حتی دلم نمی آید قهر کنم؛
عمه برایش دعا میکند و یکدیگر را در آغوش میگیرند اما من دلم میخواهد فقط نگاهش کنم.
چقدر این تیپ نیمه نظامی را دوست دارم!
تازه میفهمم شیفته نگاه و لبخندهایش هستم و دلم میخواهد لحظه لحظه بودنش را با چشمانم ببلعم!
شاید انقدر محو نگاهش شده ام که ناگاه پیشانی ام را میبوسد:
حلالمون کن!
خجالت زده از رفتارش جلوی ابوحسام، عقب میروم تا درآغوشم نگیرد.
میخندد:
جانم شرم و حیا!
نگاهی میکنم با این مضمون که:
حیف که ابوحسام اینجاست وگرنه...
انگشتر سبزرنگش را درمیآورد و به طرفم دراز میکند؛
در پاسخ نگاه پرسشگرم میگوید:
پیشت باشه، یادگاری!
انگشتر را با تردید میگیرم و دست میکشم روی نقش امیرالمومنین حیدر
روی انگشتر؛
ابوحسام که تا الان با بیسیم صحبت میکرد، رو میکند به حامد:
نیروهاتون الان...
با نگاه تند حامد ادامه حرفش را به عربی میگوید و چیز زیادی سر در
نمیآورم از حرفش. میدانم نباید سردربیاورم، ولی کنجکاو شده ام که اصلا این حامد نیم الف بچه مگر نیرو دارد؟!
حامد برمیگردد طرف من، نگاهم را میدزدم. گردنش را کج میکند؛ خوب بلد
است چطور دل ببرد:
حاال حلال میکنی؟
اینجا، مقابل حرم ام المصائب، حتی از بغض کردن هم خجالت میکشم؛ برای
اینکه خودی به صاحب حرم نشان دهم، محکم میگویم:
تو هم حلال کن، مواظب خودتم
باش!
میتوانم خشنودی را از برق نگاهش بخوانم. به دلم شور افتاده؛ به خود نهیب میزنم که اولین بارش نیست اینطور خداحافظی میکند!
با عجله شماره همراهش را میدهد که اگر کاری داشتیم تماس بگیریم.
میگوید اینجا، بجای همراه اصلی اش از یک به قول خودش گوشت کوب! استفاده میکند!
بعد هم گوشت کوبش را نشان میدهد: ببین! گوشی ناصرالدین شاهه! صبح به
صبح ذغال سنگ میریزم توش که روشن شه!
و میخندد؛ دیوانه است این حامد! هیچ برادری در دنیا به دیوانگی حامد من
نیست!
سوار ماشین دیگری میشود، اینبار روی صندلی راننده، برایمان دست تکان
میدهد و بوق میزند؛
دل من هم انگار یواشکی در صندلی عقب پنهان شده و همراهش میرود.
دلیل اینکه از صبح تا الان در هتل مانده ایم، این نیست که سوریه جاهای
دیدنی ندارد، اتفاقا پر است از بناهای باستانی و تاریخی، از تمدنهای وابسته به امپراطوری رم و ایران بگیر تا حکومت اموی؛ که البته بیشترشان را داعش نابود کرده؛
اما دلیل ماندنمان در هتل، این نیست که داعش با بناهای باستانی مشکل دارد، حتی ناامنی و این حرفها هم نیست؛ دلیلش ابوحسام است که میگوید فعلا در هتل بمانیم
چون شرایط عادی نیست، و توضیحی هم نمیدهد.
با گوشت کوب حامد هم تماس نمیتوانم بگیرم، آنتن نمیدهد؛ دلشوره ای که
به جانم افتاده، فقط با دیدن حامد آرام میشود.
عمه از من بهتر نیست، اما نمیخواهد
بروز دهد.
هردو از حال هم خبر داریم و نمیخواهیم دیگری بفهمد و نگران شود؛
عمه تسبیح میگرداند و صلوات میفرستد، صدقه هم کنار گذاشت؛ اما نمیدانم
چرا آرام نشدیم؛
اصلا خبری نرسیده که ما نگرانیم... نه... همین بیخبری موجب نگرانیست!
همین که صدایش را هم بشنوم، قرار میگیرم؛ بیشتر از همیشه دلم برایش
تنگ شده است؛ این بار که ببینمش، خجالت را کنار میگذارم و در آغوشش
میگیرم،
شاید حتی ببوسمش!
اصلا شاید با خودم عهد بستم دیگر نبندمش به رگبار و خواهر خوبی باشم!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_وچهارم
بالاخره طاقتم تمام میشود و زانو میزنم جلوی پای عمه که روی تخت نشسته؛
قبل از اینکه دهان باز کنم، دست میکشد بین موهایم و میگوید:
چته تو دختر؟ از صبح تا الان داری به خودت میپیچی...
عمه نگرانم...
دلم برای حامد شور میزنه!
از اینکه حرفم را واضح گفتم و لو دادم چقدر وابسته حامد شده ام پشیمان
نیستم؛
مطمئنم عمه زودتر از اینها حرف دلم را میدانسته. دوباره دستش را میکشد
بین موهایم و از روی صورتم کنارشان میزند:
نگران چی؟ درسته نیم الف بچه اس
ولی مردی شده دیگه!
قطره اشکی از گوشه چشمم سر میزند: اما اگه چیزیش شده باشه...؟
صدایش میلرزد:
ای بابا! این حامد بیچاره الان سالمه ها! انقدر نفوس بد میزنی که دوباره ناقص شه برگرده ور دلمون!
بجای این حرفا به ابوحسام بگو بیاد
ببردمون حرم.
میدانم با این حرفها خودش را دلداری میدهد و میخواهد برود حرم که آرام
بگیرد.
پیشنهاد بدی نیست، ابوحسام را میگیرم.
اول مخالفت کرد و گفت بمانیم هتل، اما خودم هم نفهمیدم چطور اصرار کردم
که راضی شده و حالا هم دارد می آید دنبالمان؛
بنده خدا معطل ما شده.
تا حرم پرواز میکنیم؛ انقدر شوق زیارت دارم که یادم میرود از حامد خبر
بگیرم یا بپرسم چرا ابوحسام پریشان است.
هوای حرم، به آب روی آتش میماند؛ نگرانی ام تمام میشود و جایش را میدهد به آرامش.
اینبار اما دست و دلم به زیارتنامه و نماز زیارت نمیرود،
دلم میخواهد فقط ضریح را نگاه کنم؛ روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم:
امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
چقدر تکرار این کلمه را دوست دارم؛ از ابوحسام که پشت سرمان نشسته و
سویی دیگر را نگاه میکند میپرسم:
چرا گوشی حامد جواب نمیده؟
انگار بخواهد فرار کند، شانه بالا می اندازد:
اگه بتونه تماس میگیره، لازم نیست
زنگ بزنید دائم.
طوری اخم میکنم که یادش بیفتد خواهر حامدم:
اگه اتفاقی افتاده بگید.
خیره میشود به ضریح؛
همچنان منتظر جوابم. با تسبیح در دستش بازی میکند و سر تکان میدهد، نگاهش را روی زمین می اندازد که چشمان پراشکش را نبینم.
این حالاتش، آماده ام میکند برای شنیدن خبر ناگوار؛
یک لحظه از ذهنم میگذرد
که در برابر خبر شهادت، باید چه واکنشی داشته باشم؟
انگار صاحب حرم، از بین پنجره های ضریح نگاهم میکند که ببیند چقدر شبیهش هستم؟
به ابوحسام نهیب میزنم:
نگفتید چی شده؟
بلند میشود و می ایستد:
یه لحظه بیاید بیرون...
جایی میرویم که در دید عمه نباشد، اما سنگینی نگاه عمه را بازهم حس
میکنم.
ابوحسام با دیدن برافروختگی ام، تسلیم میشود:
برادرتون و نیروهاش محاصره شده
بودن...
نمیدانم چرا اما نه ضربانم و نه تنفسم هیچ تغییری نمیکند و منتظر ادامه
حرفش میمانم.
سوریه خیلی با ایران فرق داره و جنگی که الان هست پیچیده و سخت؛
تشخیص دوست و دشمن سخته، متاسفانه بچه های ایران و حزب الله توی این شرایط، به این
راحتی نمیتونن به کسی اعتماد کنن؛ اما...
مقدمه چینی هایش بی طاقتم میکند: اصل حرفتون چیه؟
-برادر شما با چندنفر از بچه های فاطمیون، داشتن میرفتن منطقه که... نفوذیها لوشون میدن و...
چنگ میاندازد بین موهایش؛ پریشان نیستم، قلبم عادی میزند اما ابوحسام
فکر میکند من نگرانم. نهیبش میزنم: خب...؟
متاسفم... خیلی شرمنده شما هستم... خدا بهتون صبر بده... برادر شما و
نفر دیگه، الان اسیر تکفیریها هستن...
قلبم تکان میخورد؛ انتظار این حرف را نداشتم! اسیر؟ منتظر بودم بگوید
شهید یا مجروح اما اسیر نه! اسیر نه! اسیر نه!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
همین الان شبکه افق مستند در مورد مراسمات بدعت گونه موسوم به عید الزهرا
#انــدڪے_تـأمـــل
🍃فرض كن كه حضرت مهدي (عج) به تو مهمان گردد❤️...آیا:
🍂ظاهرت هست چناني كه خجالت نكشي؟؟؟
🍂باطنت هست پسنديده ي صاحب نظري؟؟؟
🍂خانه ات لايق او هست كه مهمان گردد؟؟؟
🍂لقمه ات در خور او هست كه نزدش ببري؟؟؟
🍂پول بي شبهه و سالم ز همه دارائيت...
🍂داري آنقدر كه يه هديه برايش بخري؟؟؟
🍂حاضري گوشي همراه تو را چك بكند؟؟؟
🍂با چنين شرط كه در حافظه دستي نبري؟؟؟
🍂واقفي بر عمل خويش تو بيش از دگران؟؟؟
🍂مي توان گفت تو را شيعه اثني عشری
📺 سخنرانی تلویزیونی رهبر معظم انقلاب اسلامی در روز ولادت پیامبر اعظم(ص)
🔹رهبر معظم انقلاب اسلامی روز سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۹ مصادف با هفدهم ربیع الاول سالروز ولادت حضرت رسول اکرم(ص) و حضرت امام جعفر صادق(ع) ساعت ۱۰:۳۰ صبح به صورت تلویزیونی سخنرانی خواهند کرد.
🔹این سخنرانی به صورت زنده از شبکه یک سیما، شبکه خبر و رادیو ایران پخش خواهد شد.