ماندهام، احمد پیمبر بود یا عطار عشق؟
بس که سلمانها مسلمان کرد با بوی علی
#قاسم_صرافان
#عیدمبعث_مبارک 🌷
عشقت گرفته است سراپای این جهان
ای رحمت الهی و ای فیض بی کران
لبخند تو تکامل اخلاق و خلقت است
مدهوش یک نگاه تو جمله پیمبران
ای مظهر جمال الهی ز خود بگو
بعد از تو شرمسار بوَد ماه و اختران
تو بی نهایت از همه عالم فراتری
تنها علی است در همه جا با تو هم زبان
گشتم تمام وسعت تاریخ را ولی
کو از یم کمال محمّد در آن نشان؟
این قطره ها که وسعت او را نداشتند
اما همین بس است بنوشید عاشقان
#محمدجواد_جلالی
🔹رحمةٌ للعالمین🔹
کيستی ای خندههايت رحمةٌ للعالمين
گيسوانت ليلةالقدر سماوات و زمین
ای اشارتهای ابروهای تو لا ريب فيه
مهربانیهای چشمانت هدیً للمتقين
ای شب معراج، سبحان الذی أسرای من
عروة الوثقیست دامان تو يا حبل المتين
ايّها المزّمّل امشب تا سحر بيدار باش
تا طلوع فجر قرآنها بخوانی با یقین
در رکوع کيست آن زيباترين انگشتری
راز بگشا ای نماز اولين و آخرين
نخلهای سالها خشکيده خرما میدهند
مینشينی تا کنار اين دل چادرنشين
#مهدی_جهاندار
چه اعجازیست در چشمش، که نازل کرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
بزرگان از همان اول به پایش سجده میکردند
مدائن از سرِ تعظیم ویران کرد ایوان را...
میان شانههایش میدرخشد قرص خورشیدی
که روزی در تجارتها بحیرا دیده بود آن را
عذاب دوری از کویش، خیال دیدن رویش
پریشان میکند نزدیک سیصد سال، سلمان را
نیازی نیست هنگام فتوحاتش به شمشیری
فقط کافیست طولانی کند تحریر قرآن را
به غیر از دوستی با اهل بیت اجری نمیخواهد
نمک از سفرهاش برداشتی، مشکن نمکدان را
ولی چندیست زهرا روز و شب از گریه بیتاب است
علی این روزها باید بسازد بیتالاحزان را
علی، شب با چراغی خانههای شهر را میگشت
ملول از دیو و ددها آرزو میکرد انسان را
نَفَس در سینهام تنگ است، از این ماجرا بگذر
مجالی تا فدای نَفسِ پیغمبر کنم جان را
همین کافیست مقبول تو باشد بیتی از شعرم
که لبخند تو زیبا میکند اشعار حَسّان را
#محمدمهدی_خانمحمدی
آن روز که قتل دختران عادی بود
او منجی این لطف خدادادی بود
از قبر نجات داد و بر صدر نشاند
این معنی زن، زندگی، آزادی بود
#علی_سلیمیان
سیاهی بود و ایمان در دل ظلمت عصا می زد
جهالت راهبر می شد خودش را نور جا می زد
نمی بارید غیر از غم،نمی رویید غیر از یأس
گل ریحانه در گور حماقت دست و پا می زد
زمین تا مرز عصیان رفته بود از جرم آدم ها
زمان در خواب بود و فتنه ناقوس عزا می زد
خدا از سنگ بود و داشت شیطان در دل دنیا
به شادی دست در خلق هزاران ماجرا می زد
برای ختم این کابوس جانفرسای مرد افکن
زمین دست توسل رو به درگاه خدا می زد
جهان چشم انتظار آیتی در آسمان اما
خدا اعجاز را بر سینه ی غار حرا می زد
ندا آمد بخوان، ترسید، اما داشت در آن شب
خدا با صوت جبرائیل ،«احمد» را صدا می زد
زمان انعکاس نور بود و بعثت خورشید
خدا مهر نبوت را به نام «مصطفی» می زد
پس از یک عمر جان کندن میان هجمه ی غمها
زمین لبخند با اعجاز «ختم الاوصیا» می زد
محمد(ص)ذکر لبها شد،غریق خیر دنیا شد
از اسم با مسمایی که دل ها را جلا می زد
#محمدجواد_منوچهری
عاشقان هرچند مشتاق جمال دلبرند
دلبران بر عاشقان از عاشقان عاشق ترند
#هلالی_جغتایی
اقرأ... بخوان هر آنچه که از او شنیدهای
مهتاب رو! بگو که از آن سو، چه دیدهای؟
افسانه بود قبل تو، رویای عاشقان
تو پای عشق را به حقیقت کشیدهای
«تبت یدا»... ابیلهبان شعله میکشند
تا «لا» به لب، به خرمن بتها رسیدهای
رويت سپيدهايیست، که شبهای مکه را...
خالت پرندهایست، رها در سپيدهای
اول خدا، دو چشم تو را آفريد و بعد
با چشمکی، ستاره و ماه آفريدهای
باران گيسوان تو، بر شانهات که ريخت
هر حلقه، يک غزل شد و هر چین، قصيدهای
راهب نگاه کرد... وَ آرام يک ترنج
افتاد از شگفتی دست بريدهای
مستند آیهها، عرق عقلِ اوّلند
یا از درخت معرفت، انگور چيدهای
آه ای نگار من! که به مکتب نرفتهای
ای جوهر یقین! که مُرکّب ندیدهای
بالاتر از بلندی روحالامین، امین!
تا خلوت خدا، تک و تنها پريدهای
حق با تو، با صدای علی حرف میزند
سبحان ربِّنا! چه صدایی شنیدهای؟
دستت به دست ساقی و جایی ندیدهام
توحید را، چنین که تو در خُم چشیدهای
بر شانهی تو رفت و کجا میتوان کِشد
عالم، چنین که بار امانت کشیدهای؟
دريای رحمتی و از امواج غصهها،
سهم تمام اهل زمين را خريدهای
حتی کنار اين غزلت هم نشستهای
خط، روی واژههای خطايم کشيدهای
گاهی هزار بیتِ نگفته، نهفته است
محبوب من! در اشک به دفتر چکیدهای
گفتند از جمال تو، اما خودت بگو
از آن محمدی که در آيينه ديدهای
#قاسم_صرافان