eitaa logo
اصحاب‌آخرالزمانی‌سیدالشهداء🇮🇷
141 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
50 فایل
کانون فرهنگی هنری شهید سید مرتضی آوینی
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 _اول 🍃باب اول: طلب ✨"به او گفتند: (خبر رسیده و شایعه شده و دهان به دهان چرخیده که شما شهید شده اید!) خندید و گفت: (این‌ها چیزهایی است که دشت ها و کوه هایی را برای پیدا کردنش پیموده ام.)"✨ 🍃سخنرانی که جرقه‌ی حاج قاسم را زد🍃 سال ۱۳۵۵، روحانی پر شور و حرارتی به اسم "رضا کامیاب" از مشهد آمده بود کرمان برای تبلیغ. سخنرانی ها در دل مردم ولوله انداخته و شور انقلابی ایجاد کرده بود. یکی از پامنبری هایش جوانی بود به نام قاسم که بعدها شد فرمانده سپاه قدس. حاج قاسم می‌گفت: (مبارزات انقلابی من از‌زمانی آغاز شد که سخنرانی‌های شهید کامیاب را در کرمان شنیدم و از طریق ایشان وارد مبارزات شدم.) 🍃تشکیل گردان وسط عروسی🍃 شب عروسی یکی از نیروهایش، با چند تن از هم‌رزمان کنار هم نشسته بودند. علی نجیب نشست کنار شان و پیشنهاد تشکیل گردان ۴۰۸ را به حاجی داد. حاج قاسم پذیرفت. همان جا هم گردان تشکیل شد و نیروهایش هم مشخص شدند. فرقی نمی‌کرد کجا باشد، وسط عروسی هم گردان می‌چید. 🍃آستین کوتاه!🍃 بار اول که خواست بیاید سپاه، سال ۱۳۵۸، یعنی یک سال بعد از انقلاب، سر تیپ و قیافه‌اش رد شد؛ هیکل ورزشکاری داشت و لباس آستین کوتاه سفید و چسبانی به تن می کرد و بازوهایش بیرون می افتاد. موهای وزوزی و کمربند پهنش هم تکمیل‌کننده ی ماجرا بود.‌ ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani
•••📖 📚 _دوم 🍃شست و شوی سرویس بهداشتی🍃 روضه که تمام شد غیبش زد، خیلی گشتیم تا متوجه شدیم رفته است سراغ شستن سرویس‌های بهداشتی. نگذاشت کسی کمکش کند می‌گفت افتخارم این است خادم روضه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) باشم. 🍃اولین سمت حاجی در سپاه🍃 به خاطر ورزشکار بودنش، مسئول آموزش نیروها در پادگان آموزشی قدس کرمان شد. تا اینکه چند ماه بعد جنگ شد و امام(رحمه‌الله) گفت تازه نفس ها بروند جبهه و این شروع حاج قاسم درمیدان های نبرد بود. 🍃نذر جالب حاج قاسم سلیمانی🍃 یک روز از ماه را نذر یک جانباز ۷۰ درصد کرده بود. می‌رفت نجف آباد اصفهان تمام کارهای جانباز را انجام می‌داد. از حمام بردن تا شستن لباس و نظافت. در سوریه که خبر شهادت جانباز را دادند یک نفر را مأمور کرد برود نجف آباد تا هم در مراسم شرکت کند و هم کاری روی زمین نماند. ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani
•••📖 📚 _سوم 🍃خدا خدا کنید سرهنگ بزند توی گوش شما🍃 آن شب خیلی هوا سرد بود و دو نفر بودیم. رفتیم از زیر برف ها چوب پیدا کردیم و داخل یک ظرف حلبی آتش روشن کردیم که گرم شویم. حدود ۱۰ دقیقه طول نکشید که دیدم یک نفر به سمت ما می آید. گفتم احتمالا از نیروهای کومله است. آماده بودیم شلیک کنیم که ناگهان گفت: "السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (علیه السلام)". با یک تیپا به من گفت: "شما کنار آتش نشستید و دشمن را نمی‌بینید اما دشمن شما را می‌بیند، می‌خواهید پادگانی را به آتش بکشید؟ بعد گفت فردا بیا دفتر فرماندهی." فکر کردم حتما می خواهد ما را اذیت کند. اما خیلی مرد مظلوم و خبره و اهل کاری بود. وقتی رفتم دفتر ایشان گفت: "چند روز مانده به مرخصی شما" گفتم: "ده روز" گفت: "۲۵ روز برو مرخصی" این شد که من به بچه ها می‌گفتم: "خدا خدا کنید سرهنگ بزند توی گوش شما. اگر سرهنگ سلیمانی بزند توی گوش شما خدا به شما کمک می کند." ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani
•••📖 📚 _چهارم 🍃گزارش یک آدم ربایی🍃 حاج قاسم آرام و قرار نداشت و به اقتضای کارش مدام در سفر بود و بدیهی است که در طول مسیر ها مطالعه می‌کرد. اما او چه می خواند؟ یکی دو سال پیش صفحه ای در اینستاگرام عکسی از حاج قاسم به اشتراک گذاشت که او را در هواپیما و در حال خواندن و یادداشت نوشتن نشان می‌داد. در توضیح عکس نوشته شده بود، در حال پرواز و مطالعه کتاب "گابریل گارسیا مارکز". البته از تصویر به سختی می شد فهمید که سردار کدام کتاب مارکز را می‌خواند، اما بعدها مشخص شد نام کتاب "گزارش یک آدم ربایی" است. گزارش یک آدم ربایی مارکز، ماجرای مستندی از عملیات‌های ربایش و رهاسازی تعدادی از چهره‌های سرشناس کلمبیا در دهه ۹۰ است و منبع خوبی برای آشنایی با فنون عملیات ربایش و رهایی گروگان به شمار می‌رود. ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani
•••📖 📚 _پنجم 🍃حضرت زهرا در جنگ ۳۳ روزه🍃 از روز بیست و هشتم جنگ بالعکس شد. ما از این صحنه‌ها در دفاع مقدس‌مان زیاد دیدیم. از عوامل بر حق بودن خودمان در جنگ روحیاتی بود که از رزمندگان‌مان بروز می کرد که بیشتر به حالت سیر و سلوک و برداشتن حجاب ها شباهت داشت. سخنانی می‌گفتند ورای حجاب ها و پرده ها. در آن کوران حوادث که خیلی سخت بود، یکی از برادر های حزب الله که اهل تدیّن و تشرّع بود و در جنوب مسئول بود، حالتی را که به تعبیر خودش حالت خواب نبوده است،چنین تعریف کرد: " دیدم بانویی آمد و یک یا دو بانوی دیگر هم کنارش بودند. من در عالم خواب حس کردم ایشان حضرت زهراست. رفتم به سمت پاهای مبارکشان و به ایشان گفتم: "ببینید وضع ما را، ببینید ما چه وضعیتی داریم." حضرت فرمودند: "درست می‌شود" و یک دستمال از داخل روپوشی که داشتند بیرون آوردند و تکان دادند و فرمودند: تمام شد." یک لحظه بعد یک هلیکوپتر اسرائیلی با موشک زده شد و بعد از آن زدن تانک ها شروع شد. زدن تانک ها همان نقطه‌ی شکست رژیم در جنگ بود. از اینجا بود که معادله جدید آمد و اولین موشک‌های کُرنت در این جنگ رونمایی شد و برای اولین بار تانک های مرکاوای اسرائیلی که تا حالا به این شکل زده نشده بودند، منهدم شدند و نزدیک به هفت تانک در یک روز زده شد. بعد از جنگ ۳۳ روزه، راهبرد رژیم صهیونیستی از استراتژی بن‌گوریون در جنگِ پیش دستانه و هجومی، آرام آرام به استراتژی دفاعی تبدیل شد. ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani
•••📖 📚 _ششم 🍃 باب دوم: ✨"خوب میدانست شرط عاشقی ابراز آن است. مکرر خود به یارانش را ابراز می کرد. تاکید هم می‌کرد. مصطفی که رفت می گفت: "من حقیقتا عاشقش بودم، حقیقتا" یا از حسین که دور می شد می گفت: "نفسم به نفست بسته است" بدون ابراز عشقش چه هست."✨ 🍃این بار عکاس بود🍃 داشتیم از درِ پادگان بیرون می رفتیم که دیدیم حاجی هم از درِ ستاد آمده بیرون. دوربین دستمان بود، من بودم و شهید عرب نژاد و شهید جواد زادخوش. جواد رفت سمت حاج قاسم می دانست که جواد است، تا دید جواد دارد به سمتش می آید با لبخند از سر اینکه با جواد شوخی کرده باشد، گفت: "من وقت ندارم با شما عکس بگیرم" جواد بی درنگ گفت: "حاج آقا ما نمی خواستیم با شما عکس بگیریم می‌خواستیم شما از ما سه نفر بگیرید." بعد بلافاصله دوربین را داد دست لشکر. حاج ‌قاسم نمی‌توانست جلوی خنده اش را بگیرد و در همان حال از ما عکس گرفت. عکسی که هنوز به مانده و عکاسش حاج قاسم بود. 🍃 که جا ماند🍃 آن روز برادر مهدی باکری شده بود.پیکر حمید در میدان جا مانده بود. من هیچ چیزی در رفتار مهدی حس نکردم، رعنایی بود. هیچ آثاری از غم در چهره‌ی او ندیدم. وقتی می‌خواستند جنازه برادر او را بیاورند نگذاشت، گفت: "اگر دیگران را توانستید بیاورید جنازه من را هم بیاورید." ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani
•••📖 📚 _هفتم 🍃مرام 🍃 سال ها به دنبال یکی از اشرار بزرگ در منطقه جنوب شرق بودیم. بچه های زیادی از ما را کرده بود. طی یک عملیات دعوتش کردیم و آمد و گرفتیمش. بزرگی بود، حکمش حداقل ۵۰ بار اعدام بود. در یکی از جلسات که خدمت رهبری بودیم من این مسئله را مطرح کردم و خبر دستگیری و شرح ما وقع را گفتم، و منتظر عکس العمل و خوشحالی ایشان بودم؛ بلافاصله فرمودند: "همین الآن زنگ بزن آزادش کنند!" بدون چون و چرا زنگ زدم، خیلی تعجب کرده بودم؛ با تعجب زیاد بعد از تماس پرسیدم: " آقا! چرا؟ من اصلاً متوجه نمی‌شوم که چرا باید این کار را می‌کردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟!" رهبری گفتند: "مگر نمی گویید (دعوتش کردیم)؟" خشکم زد. گفتند: "بعداً دستگیرش کنید." ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم. مرام این است که کسی را که دعوت می‌کنی و مهمان توست، حتی اگر قاتل پدرت هم باشد، حق نداری او را بدهی. ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani
•••📖 📚 _هفتم 🍃الان به تن دارم!🍃 اطلاع یافتیم که ۳۷۰ نفر از نیروهای داعش طی عملیاتی قصد گروگان‌گیری ایرانیان زائر را در نزدیکی دارند. ما طبق وظیفه، موضوع را سریع به اطلاع دادیم؛ چون ایشان فرمانده حفاظت از زوار بودند. حاج قاسم به سرعت مسیر حرکت نیروهای داعش را رصد کرد و با ۲۰ نفر از نیروهای زبده‌اش در سر راه داعشی ها کمین کرد. نیروهای حاج قاسم با داعش درگیر شدند و این درگیری نیم ساعت طول کشید. بعد از اتمام درگیری، من با نیروهایم به آن منطقه رفتم و با چشمان خودم دیدم که تمام نیروهای داعش به جز یک نفر که اسیر شده بود، کشته شده بودند و حاج قاسم که کت‌وشلوار تنش بود، رو به اسیر داعش کرد و کت‌وشلوارش را به او نشان داد و گفت: "همان‌طور که می‌بینید، لباس من برای جنگ نیست. وای بر شما اگر سید علی دستور بدهد که لباس نظامی بپوشم...!" 🍃این طوری می‌شویم🍃 سربازی در مهدیه‌ی لشکر ثارالله در مراسم رسمی و سخنرانی، ادب را رعایت نکرده بود و بد نشسته بود و صحبت می‌کرد. سلیمانی بعد از جلسه او را صدا کرد و با وجود این که فرمانده لشکر بود و می‌توانست اضافه خدمت برای آن سرباز معین کند به او گفت: "برادرم، عزیزم، جلسه رسمی بود و سخنران از تهران داشتیم که مودب ننشستی و نظم را رعایت نکردی و حالا که این کار را کردی، جزء ۳۰ را اگر حفظ کردی و آمدی و سوال کردم و حفظ بودی، می شویم؛ در غیر این صورت، با شما برخورد انضباطی می کنم. ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani
•••📖 📚 _هشتم 🍃باب سوم: ✨می‌گفت هرکس از خدا بترسد، خدا همه چیز را از او می‌ترسانَد. آنقدر حضور خدا برایش پررنگ بود که در نامه‌ای به یکی از یارانش چنین گفت: "برادر خوبم، اجازه نده در هر شرایطی هیچ محبتی بر محبت خداوند سبحان و هیچ رضایتی بر رضایت خداوند سبحان غلبه کند."✨ 🍃یک بلوک تا 🍃 روزی با قاسم به منطقه رفتیم، سردار لب بالکن دوربین گداشته و در حال شناسایی منطقه بود. یک بلوک سیمانی دیدم که پایین افتاده بود. رفتم و بلوک را آوردم و آن را جلوی حاج‌قاسم گذاشتم و با خودم فکر کردم اگر تک‌تیرانداز تیری زد، به نخورد. تا بلوک را گذاشتم، تیری به بلوک خورد و تکه تکه شد. برای حاجی اتفاقی نیفتاد. 🍃دکمه‌ی کت قاجار🍃 بعضی وقت ها به توجه می کنیم؛ ولی به خانواده شهدا کمتر توجه می کنیم. امروز در جامعه‌ی ما اگر یک دکمه‌ از کت یک حاکم قاجار پیدا کنند، می‌گویند این دکمه‌ی کت ناصرالدین شاه است. همه می روند بخرندش تا در ویترین خودشان داشته باشند. این شهید است، شهید است، این شهید است، سلول های بدن آن شهید در وجود این‌هاست، این‌ها را باید در یابیم، به این‌ها باید کنیم. ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani
•••📖 📚 _هشتم 🍃حسین غلامحسین را میگوید🍃 در بودیم و می‌خواستیم آنجا عملیات بکنیم. برای اینکه دشمن متوجه ما نشود، نیروهای عملیاتمان را مستقر کرده بودیم. مقابل ما آب بود. آن روز دو نفر از بچه‌های ما به نام حسین صادقی و اکبر موسایی‌پور رفتند ؛ اما برنگشتند. یک برادری داشتیم که خیلی عارف بود. نوجوان و دانش آموز بود؛ اما خیلی بود؛ یعنی شاید در عرفان عملی مثل او کم پیدا می‌شد. به درجه ای رسیده بود که بعضی از اولیا و بزرگان عرفان، بعد از مدت طولانی، مثلا ۷۰، ۸۰ سال، به آن درجه می رسیدند. من در اهواز بودم که این برادر نوجوان ما با بیسیم راکال با من تماس گرفت و گفت: "بیا اینجا." رفتم آنجا و او گفت: "اکبر موسایی پور و صادقی برنگشتند." خیلی شدم و گفتم: "ما هنوز شروع نکردیم، دشمن از ما اسیر گرفت و این لو رفت!" با عصبانیت همین حرف را بیان کردم. یک روز آنجا ماندم و بعد برگشتم؛ چرا که های متعددی داشتیم. دو روز بعد دوباره آن برادر با من تماس گرفت و گفت: "بیا." من هم رفتم. آن برادر ما که اسمش حسین بود، به من گفت: "فردا اکبر موسایی پور برمیگردد." گفتم: "! چه میگویی؟" خنده‌ی خیلی ظریفی گوشه‌ی لبش را باز کرد و گفت: "حسین پسر غلامحسین این را می‌گوید." اسم پدرش غلامحسین بود. او هم دبیر خیلی ارزشمندی بود، مادرش هم دبیر بود. حسین معلم زاده از پدر و مادر بود. واقعاً به سن نوجوانی، یک بود. وقتی اسم حسین آقا را می بردند، یک حسین آقا بیشتر نداشتیم. شاید صدها حسین در آنجا بودند؛ اما فقط یک حسین آقا بود. گفتم: "حسین! چه شده؟" گفت: "فردا اکبر موسایی پور برمی‌گردد و بعدش صادق برمی‌گردد." گفتم: "از کجا می گویی؟" گفت: "شما فقط بمانید اینجا." یک دوربین خرگوشی داشتیم که دورش را گونی چیده بودیم و درست کرده بودیم. برادرهای اطلاعات پشت دوربین بودند. نزدیک ساعت یک بعد از ظهر بود که گفتند: "یک روی آب است." من آمدم بالا دیدم درست است، یک سیاهی روی آب خوابیده بود... ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani