eitaa logo
اصحاب‌آخرالزمانی‌سیدالشهداء🇮🇷
158 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
48 فایل
کانون فرهنگی هنری شهید سید مرتضی آوینی
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 _هشتم 🍃حسین غلامحسین را میگوید🍃 در بودیم و می‌خواستیم آنجا عملیات بکنیم. برای اینکه دشمن متوجه ما نشود، نیروهای عملیاتمان را مستقر کرده بودیم. مقابل ما آب بود. آن روز دو نفر از بچه‌های ما به نام حسین صادقی و اکبر موسایی‌پور رفتند ؛ اما برنگشتند. یک برادری داشتیم که خیلی عارف بود. نوجوان و دانش آموز بود؛ اما خیلی بود؛ یعنی شاید در عرفان عملی مثل او کم پیدا می‌شد. به درجه ای رسیده بود که بعضی از اولیا و بزرگان عرفان، بعد از مدت طولانی، مثلا ۷۰، ۸۰ سال، به آن درجه می رسیدند. من در اهواز بودم که این برادر نوجوان ما با بیسیم راکال با من تماس گرفت و گفت: "بیا اینجا." رفتم آنجا و او گفت: "اکبر موسایی پور و صادقی برنگشتند." خیلی شدم و گفتم: "ما هنوز شروع نکردیم، دشمن از ما اسیر گرفت و این لو رفت!" با عصبانیت همین حرف را بیان کردم. یک روز آنجا ماندم و بعد برگشتم؛ چرا که های متعددی داشتیم. دو روز بعد دوباره آن برادر با من تماس گرفت و گفت: "بیا." من هم رفتم. آن برادر ما که اسمش حسین بود، به من گفت: "فردا اکبر موسایی پور برمیگردد." گفتم: "! چه میگویی؟" خنده‌ی خیلی ظریفی گوشه‌ی لبش را باز کرد و گفت: "حسین پسر غلامحسین این را می‌گوید." اسم پدرش غلامحسین بود. او هم دبیر خیلی ارزشمندی بود، مادرش هم دبیر بود. حسین معلم زاده از پدر و مادر بود. واقعاً به سن نوجوانی، یک بود. وقتی اسم حسین آقا را می بردند، یک حسین آقا بیشتر نداشتیم. شاید صدها حسین در آنجا بودند؛ اما فقط یک حسین آقا بود. گفتم: "حسین! چه شده؟" گفت: "فردا اکبر موسایی پور برمی‌گردد و بعدش صادق برمی‌گردد." گفتم: "از کجا می گویی؟" گفت: "شما فقط بمانید اینجا." یک دوربین خرگوشی داشتیم که دورش را گونی چیده بودیم و درست کرده بودیم. برادرهای اطلاعات پشت دوربین بودند. نزدیک ساعت یک بعد از ظهر بود که گفتند: "یک روی آب است." من آمدم بالا دیدم درست است، یک سیاهی روی آب خوابیده بود... ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani
•••📖 📚 _نهم ... بچه ها رفتند داخل آب و دیدند که اکبر موسایی پور است. روز بعدش هم حسین صادقی آمد. عجیب این بود که آن آب با همه‌ی که داشته است، این‌ها را به همان نقطه‌ی عزیمت‌شان برگردانده بود. هر دو در آب شهید شده بودند. خیلی بود. من به حسین گفتم: "از کجا این را فهمیدی؟" گفت: "دیشب اکبر موسایی پور را در خواب دیدم که به من گفت: "حسین! ما نشدیم، ما شهید شدیم. من فردا این ساعت بر می گردم و صادقی روز بعدش بر می گردد." بعد حسین به من جمله ای گفت که خیلی مهم است. گفت: "می دانی چرا اکبر موسایی پور با من حرف زد؟" گفتم: نه، گفت: "اکبر موسایی پور دوتا داشت: یکی این که کرده بود؛ دوم اینکه او در آب هم قطع نشد. این فضیلت او بود که او آمد من را مطلع کرد." بعدها شهید شد. 🍃حلال کنید🍃 سلیمانی برای صاحب منزلی که در عملیات آزادسازی بوکمال در دِیرالزور سوریه که از آن به عنوان مقرّ، استفاده کرده بودند، نامه‌ای نوشت. در این نامه برای استفاده‌ی بدون اجازه از خانه کرده و نوشته بود: "خانواده‌ی عزیز و محترم! سلام علیکم. من برادر کوچک شما سلیمانی هستم. حتماً مرا می شناسید. ما به اهل سنت در همه جا خدمات زیادی انجام داده ایم. من هستم و شما سنی هستید؛ اما من هم به نوعی هستم؛ زیرا به سنت رسول خدا(صلی الله علیه وآله) اعتقاد دارم و ان شاءالله در راه او حرکت می کنم، و شما هم به نوعی شیعه هستید؛ زیرا اهل بیت(علیه السلام) را دوست دارید. از کریم و صحیح بخاری و دیگر کتب موجود در خانه‌ی شما متوجه شدم که شما انسان های هستید. اولا از شما عذر می خواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانه شما را بدون اجازه استفاده کردیم؛ ثانیا... ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani
•••📖 📚 _هجده 🍃 پسر غلامحسین🍃 نزد من آمد. اورکت روی دوشش بود. یکی از مشخصه های جنگ، اخلاص در همه چیز بود؛ اخلاص در بیان، اخلاص در عمل، در فکر. اورکتش روی دوشش بود و جوراب پایش نبود. من نگاه کردم به او. شاید منظوری هم از نگاهم نداشتم. خندید. من این خنده در ذهنم باقی مانده. گفت: "می دانم چرا نگاه کردی. برای اینکه روی شانه های من است و جوراب پایم نیست." گفت: "من داشتم نماز می خواندم با همین حال، گفتم شما کارم داری. آمدم جورابم را پایم کنم، اورکتم را تنم کنم، به خودم گفتم: "حسین، پسر ، تو پیش خدا این‌طور رفتی، پیش فلانی هم این‌گونه می روی." 🍃بهشتیانی که بهشت دیدارشان است🍃 من اعتقادم این است: قله‌ی تربیت دینی و اخلاقی ما، بود. من معتقدم امام زمان (عجل الله) که ظهور بکنند، حکومتی که ایجاد بکنند، قله‌ی آن حکومت، آن دوره ای بود که در دفاع مقدس ما، در بخش ها و حالاتش اتفاق افتاد. من با تمام وجودم اعتقادم این است که جنگ ما مملو بود از که بهشت مشتاق دیدارشان بود..... . 🍃تن‌هایی که با تنها نبودند🍃 ، نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. شده بود نبرد تن و تانک. نمی‌دانم از کجا رسید، سوار بر موتور و آرپی‌جی به دست. با دیدنش جان گرفتیم، آنقدر جنگیدیم که تانک‌های دشمن عقب نشینی کردند. ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani
✋🏻 روبه مینشینم‌خسته‌باحالی‌عجیب ازته‌دل‌میگم‌أنت‌فی‌قلبی ♥️ ...🍃 سلام علیکم🌤 🌻 📌 @ashabakharazamani
✋🏻 روبه مینشینم‌ خسته‌ باحالی‌ عجیب از ته‌ دل‌ میگم‌ أنت‌ فی‌ قلبی ♥️ ...🍃 سلام علیکم🌤 ✋ 📌@ashabakharazamani
✍ از تمام دنیا ... دلخوشی‌اش امّ‌ابیهایش بود و اهل آن خانه... که در روی دست گرفتشان و... به میدان آورد. 💫 بگمانم ع، اداره‌ی کربلا را، در مکتب مباهله‌ی جدّش آموخت! 📌@ashabakharazamani