eitaa logo
اصحاب‌آخرالزمانی‌سیدالشهداء🇮🇷
145 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
50 فایل
کانون فرهنگی هنری شهید سید مرتضی آوینی
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 _هفتم 🍃الان به تن دارم!🍃 اطلاع یافتیم که ۳۷۰ نفر از نیروهای داعش طی عملیاتی قصد گروگان‌گیری ایرانیان زائر را در نزدیکی دارند. ما طبق وظیفه، موضوع را سریع به اطلاع دادیم؛ چون ایشان فرمانده حفاظت از زوار بودند. حاج قاسم به سرعت مسیر حرکت نیروهای داعش را رصد کرد و با ۲۰ نفر از نیروهای زبده‌اش در سر راه داعشی ها کمین کرد. نیروهای حاج قاسم با داعش درگیر شدند و این درگیری نیم ساعت طول کشید. بعد از اتمام درگیری، من با نیروهایم به آن منطقه رفتم و با چشمان خودم دیدم که تمام نیروهای داعش به جز یک نفر که اسیر شده بود، کشته شده بودند و حاج قاسم که کت‌وشلوار تنش بود، رو به اسیر داعش کرد و کت‌وشلوارش را به او نشان داد و گفت: "همان‌طور که می‌بینید، لباس من برای جنگ نیست. وای بر شما اگر سید علی دستور بدهد که لباس نظامی بپوشم...!" 🍃این طوری می‌شویم🍃 سربازی در مهدیه‌ی لشکر ثارالله در مراسم رسمی و سخنرانی، ادب را رعایت نکرده بود و بد نشسته بود و صحبت می‌کرد. سلیمانی بعد از جلسه او را صدا کرد و با وجود این که فرمانده لشکر بود و می‌توانست اضافه خدمت برای آن سرباز معین کند به او گفت: "برادرم، عزیزم، جلسه رسمی بود و سخنران از تهران داشتیم که مودب ننشستی و نظم را رعایت نکردی و حالا که این کار را کردی، جزء ۳۰ را اگر حفظ کردی و آمدی و سوال کردم و حفظ بودی، می شویم؛ در غیر این صورت، با شما برخورد انضباطی می کنم. ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani
•••📖 📚 _نهم ... بچه ها رفتند داخل آب و دیدند که اکبر موسایی پور است. روز بعدش هم حسین صادقی آمد. عجیب این بود که آن آب با همه‌ی که داشته است، این‌ها را به همان نقطه‌ی عزیمت‌شان برگردانده بود. هر دو در آب شهید شده بودند. خیلی بود. من به حسین گفتم: "از کجا این را فهمیدی؟" گفت: "دیشب اکبر موسایی پور را در خواب دیدم که به من گفت: "حسین! ما نشدیم، ما شهید شدیم. من فردا این ساعت بر می گردم و صادقی روز بعدش بر می گردد." بعد حسین به من جمله ای گفت که خیلی مهم است. گفت: "می دانی چرا اکبر موسایی پور با من حرف زد؟" گفتم: نه، گفت: "اکبر موسایی پور دوتا داشت: یکی این که کرده بود؛ دوم اینکه او در آب هم قطع نشد. این فضیلت او بود که او آمد من را مطلع کرد." بعدها شهید شد. 🍃حلال کنید🍃 سلیمانی برای صاحب منزلی که در عملیات آزادسازی بوکمال در دِیرالزور سوریه که از آن به عنوان مقرّ، استفاده کرده بودند، نامه‌ای نوشت. در این نامه برای استفاده‌ی بدون اجازه از خانه کرده و نوشته بود: "خانواده‌ی عزیز و محترم! سلام علیکم. من برادر کوچک شما سلیمانی هستم. حتماً مرا می شناسید. ما به اهل سنت در همه جا خدمات زیادی انجام داده ایم. من هستم و شما سنی هستید؛ اما من هم به نوعی هستم؛ زیرا به سنت رسول خدا(صلی الله علیه وآله) اعتقاد دارم و ان شاءالله در راه او حرکت می کنم، و شما هم به نوعی شیعه هستید؛ زیرا اهل بیت(علیه السلام) را دوست دارید. از کریم و صحیح بخاری و دیگر کتب موجود در خانه‌ی شما متوجه شدم که شما انسان های هستید. اولا از شما عذر می خواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانه شما را بدون اجازه استفاده کردیم؛ ثانیا... ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani
•••📖 📚 _سیزده ...گفتند: "همیشه دلم میخواست کف پای را ببوسم؛ ولی نمی دانم چرا این توفیق نصیبم نمی‌شد. آخرین بار، قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را . با خودم فکر می‌کردم حتما رفتنی‌ام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد." سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونه هایش را پاک می‌کرد، گفت: "نمی‌دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم." 🍃درس 🍃 زمانی که در جنوب شرق ماموریت داشتیم، شب به یک پاسگاه ژاندارمری که در روستا بود رفتیم و قرار بود صبح برای حرکت کنیم. آن شب، به علت کمبود جا باید حدود ۱۴ نفر در یک اتاق می‌خوابیدیم؛ در حالی که فقط یک تخت سربازی در آن اتاق بود. من به گمان اینکه حاج قاسم سلیمانی برای استراحت به اتاق دیگری می رود، قبل از ورود بقیه روی تخت دراز کشیدم. زمانی که را در حال ورود به اتاق دیدم، از جا بلند شدم؛ اما حاج قاسم آمد داخل همان اتاق و از من خواست سرِ جایم دراز بکشم. من با اصرار خواستم ایشان به جای من روی تخت بخوابد؛ اما خطاب به من گفت: "من تو هستم و به تو امر می‌کنم همان‌جا بخوابی." آن شب، حاج قاسم با وجود کمبود جا، با سختی خوابید و به ما بزرگی داد. 🍃مادری که خودش قبر کَند🍃 یادم هست مادری بود در یکی از روستاها به نام "خانوک". شوهر و سه پسرش در جنگ بودند. یکی از پسرانش به نام زادخوش که شد، اجازه نداد کسی قبر را حفر کند. خودش آمد این قبر را کَند، این زن وقتی خسته شد دخترهایش را صدا زد که کمکش کنند. پسرش را که ۱۷ ساله بود کَند و بعد این پسر را توی قبر گذاشت و دفن کرد و شوهر و دو پسر دیگرش را روانه‌ی جبهه کرد. عجیب بود این . ادامه دارد....🖇 📚 📌 @ashabakharazamani