•••📖
#کتاب_رفیقخوشبختما📚
#قسمت _هشتم
🍃حسین #پسر غلامحسین را میگوید🍃
در #شلمچه بودیم و میخواستیم آنجا عملیات بکنیم. برای اینکه دشمن متوجه ما نشود، نیروهای #اطلاعات عملیاتمان را مستقر کرده بودیم. مقابل ما آب بود.
آن روز دو نفر از بچههای ما به نام حسین صادقی و اکبر موساییپور رفتند #شناسایی؛ اما برنگشتند. یک برادری داشتیم که خیلی عارف بود. نوجوان و دانش آموز بود؛ اما خیلی #عارف بود؛ یعنی شاید در عرفان عملی مثل او کم پیدا میشد. به درجه ای رسیده بود که بعضی از اولیا و بزرگان عرفان، بعد از مدت طولانی، مثلا ۷۰، ۸۰ سال، به آن درجه می رسیدند.
من در اهواز بودم که این برادر نوجوان ما با بیسیم راکال با من تماس گرفت و گفت: "بیا اینجا." رفتم آنجا و او گفت: "اکبر موسایی پور و صادقی برنگشتند."
خیلی #ناراحت شدم و گفتم: "ما هنوز شروع نکردیم، دشمن از ما اسیر گرفت و این #عملیات لو رفت!" با عصبانیت همین حرف را بیان کردم. یک روز آنجا ماندم و بعد برگشتم؛ چرا که #جبهه های متعددی داشتیم.
دو روز بعد دوباره آن برادر با من تماس گرفت و گفت: "بیا." من هم رفتم.
آن برادر ما که اسمش حسین بود، به من گفت: "فردا اکبر موسایی پور برمیگردد."
گفتم: "#حسین! چه میگویی؟"
خندهی خیلی ظریفی گوشهی لبش را باز کرد و گفت: "حسین پسر غلامحسین این را میگوید." اسم پدرش غلامحسین بود.
او هم دبیر خیلی ارزشمندی بود، مادرش هم دبیر بود. حسین معلم زاده از پدر و مادر بود. واقعاً به سن نوجوانی، یک #معلم بود.
وقتی اسم حسین آقا را می بردند، یک حسین آقا بیشتر نداشتیم. شاید صدها حسین در آنجا بودند؛ اما فقط یک حسین آقا بود.
گفتم: "حسین! چه شده؟" گفت: "فردا اکبر موسایی پور برمیگردد و بعدش صادق برمیگردد."
گفتم: "از کجا می گویی؟" گفت: "شما فقط بمانید اینجا."
یک دوربین خرگوشی داشتیم که دورش را گونی چیده بودیم و #دژ درست کرده بودیم. برادرهای اطلاعات پشت دوربین بودند.
نزدیک ساعت یک بعد از ظهر بود که گفتند: "یک #سیاهی روی آب است." من آمدم بالا دیدم درست است، یک سیاهی روی آب خوابیده بود...
ادامه دارد....🖇
#کتاب_رفیقخوشبختما📚
📌 @ashabakharazamani
•••📖
#کتاب_رفیقخوشبختما📚
#قسمت _سیزده
...گفتند: "همیشه دلم میخواست کف پای #مادرم را ببوسم؛ ولی نمی دانم چرا این توفیق نصیبم نمیشد. آخرین بار، قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را #بوسیدم. با خودم فکر میکردم حتما رفتنیام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد."
سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونه هایش را پاک میکرد، گفت: "نمیدانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم."
🍃درس #تواضع🍃
زمانی که در جنوب شرق ماموریت داشتیم، شب به یک پاسگاه ژاندارمری که در روستا بود رفتیم و قرار بود صبح برای #شناسایی حرکت کنیم. آن شب، به علت کمبود جا باید حدود ۱۴ نفر در یک اتاق میخوابیدیم؛ در حالی که فقط یک تخت سربازی در آن اتاق بود.
من به گمان اینکه #سردار حاج قاسم سلیمانی برای استراحت به اتاق دیگری می رود، قبل از ورود بقیه روی تخت دراز کشیدم. زمانی که #حاجقاسم را در حال ورود به اتاق دیدم، از جا بلند شدم؛ اما حاج قاسم آمد داخل همان اتاق و از من خواست سرِ جایم دراز بکشم. من با اصرار خواستم ایشان به جای من روی تخت بخوابد؛
اما خطاب به من گفت:
"من #فرمانده تو هستم و به تو امر میکنم همانجا بخوابی."
آن شب، حاج قاسم با وجود کمبود جا، با سختی خوابید و به ما #درسهای بزرگی داد.
🍃مادری که خودش قبر کَند🍃
یادم هست مادری بود در یکی از روستاها به نام "خانوک". شوهر و سه پسرش در جنگ بودند. یکی از پسرانش به نام زادخوش که #شهید شد، اجازه نداد کسی قبر را حفر کند. خودش آمد این قبر را کَند، این زن وقتی خسته شد دخترهایش را صدا زد که کمکش کنند.
#قبر پسرش را که ۱۷ ساله بود کَند و بعد این پسر را توی قبر گذاشت و دفن کرد و شوهر و دو پسر دیگرش را روانهی جبهه کرد. عجیب بود این #صحنه.
ادامه دارد....🖇
#کتاب_رفیقخوشبختما📚
📌 @ashabakharazamani