•••📖
#کتاب_رفیقخوشبختما📚
#قسمت _سیزده
...گفتند: "همیشه دلم میخواست کف پای #مادرم را ببوسم؛ ولی نمی دانم چرا این توفیق نصیبم نمیشد. آخرین بار، قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را #بوسیدم. با خودم فکر میکردم حتما رفتنیام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد."
سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونه هایش را پاک میکرد، گفت: "نمیدانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم."
🍃درس #تواضع🍃
زمانی که در جنوب شرق ماموریت داشتیم، شب به یک پاسگاه ژاندارمری که در روستا بود رفتیم و قرار بود صبح برای #شناسایی حرکت کنیم. آن شب، به علت کمبود جا باید حدود ۱۴ نفر در یک اتاق میخوابیدیم؛ در حالی که فقط یک تخت سربازی در آن اتاق بود.
من به گمان اینکه #سردار حاج قاسم سلیمانی برای استراحت به اتاق دیگری می رود، قبل از ورود بقیه روی تخت دراز کشیدم. زمانی که #حاجقاسم را در حال ورود به اتاق دیدم، از جا بلند شدم؛ اما حاج قاسم آمد داخل همان اتاق و از من خواست سرِ جایم دراز بکشم. من با اصرار خواستم ایشان به جای من روی تخت بخوابد؛
اما خطاب به من گفت:
"من #فرمانده تو هستم و به تو امر میکنم همانجا بخوابی."
آن شب، حاج قاسم با وجود کمبود جا، با سختی خوابید و به ما #درسهای بزرگی داد.
🍃مادری که خودش قبر کَند🍃
یادم هست مادری بود در یکی از روستاها به نام "خانوک". شوهر و سه پسرش در جنگ بودند. یکی از پسرانش به نام زادخوش که #شهید شد، اجازه نداد کسی قبر را حفر کند. خودش آمد این قبر را کَند، این زن وقتی خسته شد دخترهایش را صدا زد که کمکش کنند.
#قبر پسرش را که ۱۷ ساله بود کَند و بعد این پسر را توی قبر گذاشت و دفن کرد و شوهر و دو پسر دیگرش را روانهی جبهه کرد. عجیب بود این #صحنه.
ادامه دارد....🖇
#کتاب_رفیقخوشبختما📚
📌 @ashabakharazamani