رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۲۹ و ۳۰
صدرا فکر کرد :
"معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟
اگر خودش بمیرد، رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟
رها چه؟
رها برایش اشک میریزد؟
یا از آزادیاش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟"
نگاهش روی تابلوی «وَ إِن یَکاد» خانه ماند، خانهای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیدهاند...
صدرا قصد رفتن کرده بود.
با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند.
رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقهای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل رها در سینهاش فرو ریخت؛
حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
لبخند بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد.
_چشم حتما...
شمارهاش را گرفت و در گوشیاش ذخیره کرد.
صدرا رفت... رها ماند و آیهی شکستهی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیهی این روزها به خودش بیاعتناست. میدانست آیهی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهاییهای آیهاش میسوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد
آیه در پیچ و تاب مردش بود....
کجایی مرد روزهای تنهاییام؟
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری.
سخت بود سختی روزگار او.
سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود #مادر و #پدر شدن. جواب مادرشوهرش
را چه میداد؟
💭به یاد آورد آن روز را:
فخر السادات: _من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو!
🕊_آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم!
دل در سینهی آیه بیقراری میکرد.
دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش نبود. مردش برای #دین_خدا میجنگید.
مردش گفته بود اگر در #کربلا بودی چه میکردی؟ جزو #زنان_کوفی بودی یا نه؟ مردش گفته بود الان وقت #انتخاب است آیه. آیه سکوت کرد و مردش سکوت علامت رضایت دانست.
حال #مادرت چه میگوید مرد من؟
من #مانعت شوم؟ من #زنجیر پایت شوم؟مگر قول و قرار اول زندگیمان #بال_پرواز بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟
زیر لب زمزمه کرد:
" یا زینب کبری (سلاماللهعلیها)..."
مردش زمزمهاش را شنید.
لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت.
دستهای لرزانش را مشت کرد؛ مردش #حمایت خواست:
_مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره!
لبخند مردش عمیقتر شد
"راضی شدی مرد من..!؟ "
مادرشوهرش ابرو در هم کشید:
_اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم.
چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد!
_مادرش چرا نیومده؟
حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد:
_حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به «محمد» گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم.
آیه آهی کشید.
میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت :
"طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!"
-آیه!
پدر صدایش میکرد.
نگاهش را به پدر دوخت:
+جانم؟
_تو از پسش بر میای!
+برمیام؛ باید بربیام!
_به خاطر من..به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیهگاه خیلی ها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره!
+شما هم میگید دختره؟
_باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود.
+بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه!
_تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: _منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۳۱ و ۳۲
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۶۱ و ۶۲
مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست... گروه موزیک مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید:
شهید... شهید... شهید...
ای تجلی ایمان...
شهید... شهید...
شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان بود... زنان سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است
اما #حضور سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با آیهاش بود. همه جوان بودند... بچههای کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همهشان دو سه بچه داشتند، بچههایی که تا همیشه #محروم از #پدر شدند...
مراسم برگزار شد،
و لوحهای تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند،
زنی از روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت،
انگار آیه هم یک ارتشی شده بود؛
شاید اینهمه سال همنفسی با یک ارتشی
سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانوادهی شهدای ایران را!
آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد.
آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت:
_ممنون
سخت بود... فرمانده حرف میزد و آیه به گمشدهاش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مرد!
آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکسالعملی نشان نداده بود:
_خانم علوی... خانم علوی!
صدای فرمانده نیروی زمینی بود.
آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد:
_ببخشید.
+حالتون خوبه؟
آیه لبخند تلخی زد:
_خوب؟ معنای خوب را گم کردم
آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غمگین بود.
روز بعد همکاران سیدمهدی ،
برای تسلیت به خانه آمدند. ارمیا هم با آنان همراه شد. تا چند روز قبل زیاد با کسی دمخور نمیشد. رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچیک از همکارانش نبود.
"چه کردهای با این مرد سید؟
تمام کسانی که آمده بودند،
در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند. هنوز گرد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار خانوادهی شهدای رفتند.
آیه کنار فخرالسادات نشسته بود. سیدمحمد پذیرایی میکرد با حلوا و خرما... حاج علی از مهمانها تشکر میکرد،
از مردانی که هنوز خانوادهی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند...
_شما تو عملیات با هم بودید؟
«باوی» که فرمانده عملیات آن روز بود، جواب داد:
_بله؛ برای یه عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم. یه حمله همه جانبه بود که منطقهی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم، برای پیشروی بیشتر و عملیات بعدی آماده میشدن. ما بودیم و بچههایی که شهید شدن. سر جمع چهل نفر هم نمیشدیم، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم منطقهی مهمی بود... هم برای ما هم برای داعش! حملهی شدیدی به ما شد. درخواست نیروی کمکی کردیم، یه ارتش مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود. یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی میرسن.
روز سختی بود، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد. یه تیر خورد تو پهلوش... اون لحظه نزدیک من بود، فقط شنیدم که گفت یا زهرا! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد. دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست. وضعیت خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه! آرپیجی رو برداشت... ایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچهها کنارمون مقاومت کرد. وقتی بچهها رسیدن، افتاد رو زمین، رفتم کنارش... سخت حرف میزد.
گفت میخواد یه چیزی به همسرش بگه، ازم خواست ازش فیلم بگیرم. گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم. لحظههای آخر هم ذکر یا زهرا (س) روی لباش بود.
سرش را پایین انداخت و اشک ریخت.
درد دارد همرزمت جلوی چشمانت جان دهد...
َ آیه لبخند زد
"یعنی میتونم ببینمت مرد من؟! "
_الان همراهتون هست؟ میتونم ببینمش؟
نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود.
چه میدانستند از آیه؟ چه میدانستند که دیدن آخرین لحظههای مردش هم لذتبخش است؛ آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند؛ قرارشان بود که لحظهی آخر هم باهم باشند.
"چه خوب یادت بود مرد! چه خوب به عهدت وفا کردی! "
_بله.
گوشیاش را از جیبش درآورد ،
و فیلم را آورد. آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای باوی گرفت، وقتی نشست، فیلم را پخش کرد....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۶۳ و ۶۴
فیلم را پخش کرد....
حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ!
تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد. هیچکس حرف نمیزد اما نگاهها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود.
دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد ،
و به درون خانه رفت. زهرا هنوز گریه میکرد. محمدصادق بُغ کرده گوشهای نشسته بود. صدای مادر را میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنهاش هم شده بود.
به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد.
بعد از آسمانی شدن #پدر، قلب مادر هم ایستاد!
یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشهی خانه در بستر بود. و تمام حقوقی که از #بنیاد_شهید میگرفتند خرج داروهای قلب مادر میشد.
از روزی که مشغول کار شده بود،
کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلیها از همهی لذتهای دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود.
_آبجی مریم!
صدای زهرایش بود. خواهرکش!
ِ+جان آبجی؟
زهرا: _امروز میریم حرم؟
مریم به فکر رفت.
مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟ داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید:
_مامان که خوابید میریم.
زهرا با شوق کودکانهاش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را آورد و مقابل مریم گذاشت.
مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد.
زهرا با آن چادر سیاهی که بر سر داشت، کنارش نشست،
محمد صادق پشتسرشان ایستاده بود.
مرد بود دیگر! #غیرت داشت روی ناموسش! مرد که باشی سن و سالت مهم نیست! در هر سنی که باشی، غیرتی میشوی روی خواهرهایت! مرد که باشی
گرگ میشوی برای دریدن گرگهای دنیای خواهرت! مرد که باشی شش دانگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد!
نگاه مریم به گنبد طلای امام رضا (ع) دوخته شد در دل زمزمه کرد :
" السلام علیک یا غریب الغربا! سلام آقا!سلام پناه بیپناهها! سلام انیس جان!
اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمدهام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته پر آمدهام سوی گنبدت! آقای شهر بیسروسامان روزگار!
آقای خستهتر ز من و همرهان من!
ای صحن تو شده سامان قلب من!
آقا نگاه میکنی که چگونه #شکستهام؟ آقا نگاه میکنی که مرا #زخم میزنند؟ در شهر تو روی دلم #پنجه میکشند؟
آقای ضامن آهو مرا ببین! آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بیسروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت به سر دارم! ببین کنار نامم تو را دارم!
#حرمت_شکن_نبودهام که مرا هجمه کردهاند! #بیآبرو_نبودم و رسوای عالم و آدم نمودهاند! آقای خستگی من و اهل خانهام! دردانهی صدیقه کبری، دلم شکست! 😭من آمدم که #حق بستانم به دست تو! 😭ضربی زنم به طبل انوشیروانیات!"
صدای نقارهها بلند شد.
مریم چشمهای خیسش را گرداند. لبخند بر لبش آمد! یکی دیگر #شفا گرفت! این صدای نقارهها ندای شفا یافتن بود؛ شاید هم صدای ضرب طبل انوشیروان بود!
" آقا! چگونه با دلم بازی میکنی؟ این همزمانی و این همآواییات! آقا به من خسته اشاره میکنی؟
حقم بگیر ای تو تمنای بیکسان!
حقم بگیر ای که نوایت مرا نشان!
آقای خستهتر ز من و روزگار من! از روسیاهی من رو سیه گذر!"
مریم که اشک میریخت، زهرا به کبوترهای روی گنبد نگاه میکرد.
محمدصادق اخم کرده و برای امام،
از امروز مریم میگفت،
از دردهای مادر میگفت،
از اشکها و هقهقهای زهرا میگفت!
" امروز جمعه بود... جمعههای دلگیر!
امروز جمعه بود... جمعهای که بوی #انتظار میداد؛ جمعهای که بود #درد میداد، بوی درد بیکسی! بوی درد نبود تو... تویی که منجی بشریتی! تویی که اگر بیایی دیگر زخم زبان نمیزنند! تویی که بیایی دیگر #تهمت نمیزنند! تویی که بیایی دیگر یتیمی معنا ندارد؛ مگر تو پدرِ همهیِ امتِ پدرت، نیستی؟ مگر تو #درمان درد کل جهان نیستی؟ مگر تو مصلح کل جهان نیستی؟ پس بیا...بیا که حرفهای زیادی با تو دارم اگر بیایی! "
گریههایش که تمام شد،
به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر
از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشههایی که با پدر میآمد.
مثل همیشههایی که ویلچر را با عشق هل میداد. همیشههایی که میآمد و میرفت.
دلش زیارتنامه میخواست.
دلش دو رکعت نماز زیارت میخواست.دلش سر بر شانهی ضریح گذاشتن میخواست. دلش دو رکعت نماز بالا سر میخواست. زیارتنامه امینالله میخواست. دلش فقط امامش را میخواست.
اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۴۱ و ۴۲
اینجا کسی تهمتش نمیزد!
اینجا کسی از بالا نگاهش نمیکرد. اینجا همه یکرنگ میشدند. مثل لباس احرام مکه میشدند.
Batool Lashkari:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۷۹ و ۸۰
سیدمحمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد:
_دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره. خودش عاقل و بالغه!
آیه روی تختش دراز کشید ،
و به حرفهای رها و سایه و سیدمحمد فکر کرد. آنهایی که خود را محق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند...
*
مریم نگاهی به خانه انداخت.
از خانه بیبی و سید بهتر بود. همهی خانه بوی تازگی میداد. محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین منتقل کردهاند.
از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش همان دو اتاق بیبی را میخواست.. پدریهای سید...
دلش تنگ بود برای حاجی یوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختنهایش... دلش کمی نقش زدن بر روی آن کیکهای نرم و لطیف را میخواست... دلش درس
و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی پدر را میخواست برآورده کند. موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛ درسهای محمدصادقش را دوره کرد.
ملاقات مادر در بیمارستان رفتند.
غذا پخت... همه کار کرد... از نگاه کردن به صورتی که روزی #مادرش عاشقانه نوازششان کرده بود، جای بوسههای #پدر که هنوز حس میکرد.
به روزهایی که گذشت فکر کرد.
به مسیحی که پابهپایش میآمد. به مسیحی که سایهاش شده بود. مسیحی که پسری میکرد برای مادرش؛ مسیحی که در تمام سختیها بود. مرد بود و مردانگی خرج تنهاییهایشان میکرد. برای زهرا کودک میشد و مردانه با محمدصادق قدم میزد؛ اصلا این جماعت را درک نمیکرد... نمیفهمیدشان،
کمی درک این جماعت سخت است؛ جماعتی که هم از #جانشان مایه میگذارند هم از #اموالشان؛ اصلا چرا اینگونهاند؟ در این غوغا و آشفتگی دنیا که هرکس میخواهد از دیگری بِکَند برای خودش، این جماعت چرا وصلهی ناجور شدهاند؟ چرا از خود میکنند و زخمها را التیام میدهند؟
صورتش میسوخت و نمیدانست ،
زنانی که ندانسته محکوم و مجازاتش کردند حقیقت این جهاناند یا این جماعت وصلهی ناجور زمانه؟
سایه را دوست داشت...
پا به پای آن مرد، همان دکتری که شوهرش بود، میآمد؛ پا به پای تنهاییهای مریم میآمد... برای دردهایش گریه میکرد و برای غصههایش دل میسوزاند؛ سایه دوستداشتنیتر از دیگران بود؛ شاید چون همسنوسال بودند، شاید همان حرف سایه درست باشد و دارد جبران میکند؛
سایه میگفت روزی آیه برایش اینگونه بوده و پابهپایش آمده... میگفت آیهی این روزها را نبین؛ میگفت آیه را باید با سیدمهدی میدیدی... میگفت آیه شکسته... میگفت دلش چینیبندزنی میخواهد که خیلی وقت است صدایش در کوچهها نمیآید؛
همانکه روزگاری در کوچهها با ارابهاش میآمد و میگفت چینیبندزنه..چینی دلش که بند زده شود درست میشود؛
کاش آیه دلش را دست چینیبندزن بدهد،
تا دوباره آیهی رحمت خدا شود! میگفت میخواهد مثل آیهی آن روزها باشد و شوهرش که این جمله را شنیده بود خندیده و گفته بود:
" که بعد از رفتن منم، توئم دختر شهرآشوب بشی؟ همون آیه برای هفت پشت همهی ما بسه!"
به آیه میگفت دختر شهرآشوب ،
و مریم به آشوبی میاندیشید....
ارمیایی که رفت... رهایی که فریاد زد...
آیهای که عصبانی بود...
زینبسادات بغض کرده...
حاج علی کلافه... زهراخانم بیقرار...
محبوبه خانم پریشان...
مسیح هم که گویی چیزی را گم کرده...نه ارمیا را درک میکرد و نه آیه و نه مسیح را...
این خانه عجیب بود؛
بهتر بود دنبال
کاری باشد تا زودتر از دست این عجیبها راحت شود...
***
شب دیر زمانی از راه رسیده بود.
ارمیا هنوز روی شنزار دراز کشیده و خیره به آسمان سیاهپوش ستاره
باران بود. دلتنگی برای کسی که دوستت ندارد عجیب است؟ ارمیا دلتنگ زنش بود.
هرچند که هنوز آیه را امانت سیدمهدی میدید؛ هرچند که هنوز آیه دل #میشکست و دل #میسوزاند و دل #میلرزاند.
تلفن همراهش زنگ خورد...
تلفنی که هیچگاه نام آیه زینتبخش آننشد و چقدر حسرتهای کوچک دارد دل این مرد!
با بیحوصلگی تلفن را نگاه کرد...
باز هم سیدمحمد بود که زنگ میزد.این چند روز از دست او و صدرا کلافه شده بود؛ از تکرار حرفهایشان خسته نمیشدند؟ چرا نمیفهمیدند ارمیا به سیدمهدی #قول داده؟ چرا نمیفهمیدند آیه امانت سیدمهدی است؟
تماس که وصل شد صدای بلند سیدمحمد پیچید:
_چرا جواب نمیدی؟ خوشت میاد گوشیت زنگ بخوره؟ خوب آدمو دق میدی تا جواب بدی؛ حالا چرا ساکتی؟ الو... الو...
ارمیا: _تو به آدم امون میدی که حرف بزنه؟
صدای خنده آمد:
_سلام برادر
ارمیا: _سلام؛ چیکار داری هی هرشب هرشب مزاحم خلوت من و آسمون
میشی؟
سیدمحمد: _میترسم زیاد غرق #آسمون شی و تو هم آسمونی بشی؛ اونوقت....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۸۱ و ۸۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔چرا کمک پدر در کارهای خانه نقش بسزایی در تربیت فرزندان دارد؟
#دکتر_عزیزی #تربیت_دینی #تربیت_فرزند #پدر #کار_خانه
🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
اربعین معلی عاشقان ولایت 🏴
🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#داستانک
🟩《جور استاد به ز مهر پدر》:
🔹️در زمانهای دور که شکل زندگی مردم با حالا خیلی فرق داشت ، درس خواندن و باسواد شدن کار بسیار سخت و دشواری بود که از عهدهی هرکسی برنمیآمد. در آن دوره بچهها باید به مکتبخانه میرفتند تا سواد خواندن و نوشتن و سواد دینی به آنها آموخته شود. دانش آموزان هر روز باید درسشان را میخواندن تا فردا به سوالات استاد پاسخ دهند. در غیر این صورت تنبیه در انتظارشان بود.
در یکی از شهرها مکتب خانهای بود با استادی بسیار باسواد و فرزانه و آشنا به علوم زمانهی خود. تنها اشکال استاد این بود که چون خیلی پیر و کم حوصله بود ، حوصله بازیگوشی و کم کاری بچهها را نداشت و با کوچکترین نافرمانی بچهها را به شدت تنبیه میکرد و حتی گاهی به فلک میبست. (وسیلهای چوبی که به کمک آن پای دانش آموز را ثابت نگه میداشتند و استاد میتوانست با ترکه به کف پای دانش آموز بزند).
به همین دلیل هر روز وقتی بچهها به خانه بازمیگشتند از دست استاد نزد پدر و مادرانشان شکایت میکردند و از آنها میخواستند آنها را به استادی خوش اخلاقتر و مهربانتر بسپارند. تا اینکه خانوادهی چند تا از بچهها استاد دیگری یافتند که قبول کرد آنها را به شاگردی بپذیرد. ولی خانواده گروهی از شاگردان دوست داشتند فرزندانشان نزد استاد پیر بمانند. استاد جدید که میدانست این دانش آموزان نزد استادی بزرگ شاگرد بودند ، دلیل خانوادهها را برای تغییر استاد پرسید و فهمید که آنها فقط به خاطر اخلاق تند استاد و تنبیه دائم به سراغ او آمدهاند. استاد جدید تصمیم گرفت کمترین تکلیف را به آنها بدهد و کمترین سوال و جواب را از این دانش آموزان داشته باشد. شاگردان استاد جدید که خیلی خوشحال بودند اغلب در مکتبخانه با بازی ، خوشگذرانی و تفریح اوقات خود را سپری میکردند و در کل خیلی به این گروه از دانش آموزان خوش میگذشت.
تا اینکه پایان سال تحصیلی فرارسید بچههایی که در مکتب خانهی استاد پیر درس خوانده بودند و تلاش بیشتری کرده بودند قادر به خواندن و نوشتن بودند. ولی بچههای مکتب خانه استاد مهربان و جوان که تمام سال را به بازیگوشی سپری کرده بودند از حداقل سواد و حساب هم بهره نبرده بودند و یک سال خود را به هدر داده بودند. اینجا بود که خانوادهها فهمیدند جور استاد ، به ز مهر پدر.
#استاد #مهر #پدر
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
#داستانک 📚
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخست وزیری انتخاب می کنم.»
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود! آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند.آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم، کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت. هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.»
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.»
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
http://splus.ir/ashaganvalayat