eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۴۵ منوچهر باخدا معامله کرد... حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هایش را. می گفت: _این دردها عشقبازی است باخدا و من همه زندگیم را در او می دیدم. در صداش، درنگاهش که غم ها را میشست از دلم. گاهی که میرفتم توی فکر، سر به سرم میگذاشت... یک «عزیز من» گفتنش همه چیز را از یادم می برد. باز خانه پر از صدای شادی میشد. ما دو سال تو خونه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروی زمینی یه طبقه رو بهمون دادن... ماشین رو فروختیم، یه از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم. دور و برمون پر از تپه و بیابون بود... هوای تمیزی داشت... منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد... بعدظهرا با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی. یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم. با یه کتری و قوری کوچیک و یه قمقمه. دوتایی می رفتیم پارك قیطریه... مثل دوران نامزدی...... بعضی شبا چهارتایی.. می رفتیم پارك قیطریه برای علی و هدی دوچرخه خریده بود. پشت دوچرخه ی هدی رو می گرفت و آهسته می برد.. و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت. اگه حالش بد می شد می موندیم چیکار کنیم... زمستونای سردی داشت.... آنقدر که گازوییل یخ می زد. سختمون بود. پدرم خونه ای داشت.. که رو به  راهش کردیم و اومدیم یه طبقش نشستیم. فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم اون خونه.... منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه. زیاد می رفت اون بالا... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۴۶ دستهایم را دور دست منوچهر که دوربین را جلوی چشمش گرفته بود.. و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کردم... گفت: _من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا بروییم پایین. نمی توانستم ببینم آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد. منوچهر گفت: _"دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم." شانه هایم را بالا انداختم؛ _ "همچین دوربینی وجود ندارد! " منوچهر گفت: _"چرا هست. باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است." دستم را کشید. و مثل بچه های بهانه گیر گفت: _"من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم اینجا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین" منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت و دستش را روی گره دستم گذاشت و گفت: _ "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا. من آن بالا هستم." دلم که میگیره،... میرم پشت بوم... از وقتی منوچهر رفت... تا یه سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم.. به محض اینکه می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روی سکو و آروم می شدم،... همون که منوچهر روش می نشست... روبروی قفس کبوترا می نشست،... پاهاش رو دراز می کرد و دونه می ریخت و کبوترا میومدن روی پاش می نشستن و دونه بر می چیدن... کبوترا سفید سفید بودن، یا یه طوق گردنشون داشتن... از کبوترای سياه و قهوه ای خوشش نمیومد.. می گفتم: _تو از چیه این پرنده ها خوشت میاد؟ میگفت: _از پروازشون.🕊 چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کنه. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۴۷ دوست نداشت توی خواب بمیره. دوستش ساعد که شهید شد... تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابه... شهید ساعد جانباز بود... توی خواب نفسش گرفت و تا برسه بیمارستان شهید شد. چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کنه. بیخوابه.... بدش میومد هوشیار نباشه و بره... شبا بیدار می موندم تا صبح که اون بخوابه... برام با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم... شب اول منوچهر بیدار موند... دوتایی مناجات حضرت علی می خوندیم. تموم که می شد از اول می خوندیم، تا صبح..... شباي دیگه براش حمد می خوندم تا خوابش ببره. مدتی بود هوایی شده بود... یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود... یه شب تلویزیون فیلم جنگی داشت... یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد _ «حمله کنید، بکشیدشون، نابودشون کنید ».... یهو صدای منوچهر رفت بالا... که _«خاك بر سرتون با فیلم این ساختنتون!  کدوم فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگه کشور گشایی بود؟ چرا همه چیزو می کنید؟....» چشماشو بسته بود و بد و بیراه می گفت.... تا صبح بیدار بود فردا صبح زود رفت بیرون... باغ فیض نزدیک خونمون بود... دوتا امام زاده داره... می رفت اونجا. وقتی برمی گشت چشم هاش پف کرده بود.... نون بربری خریده بود... حالش رو پرسیدم گفت: _خوبم، خستم، دلم می خواد بمیرم... به شوخی گفتم: _آدمی که میخواد بمیره نون نمی خره! خندش گرفت.....!گفت: _یه بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیری؟!   اما اون روز هر کاری کردم سر حال نشد. خواب بچه ها رو دیده بود. نگفت چه خوابی..... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ادامه رمان فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا 🕊🇮🇷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار 🌷شهید مجتبی بابایی🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
🌷ثابت می‌کنم قبل از همه شما شهید می‌شوم + تصاویر - مشرق نیوز https://www.mashreghnews.ir/news/157924/ 🌷فرازی از زندگینامه شهید مجتبی بابایی زاده http://www.habilian.ir/%D9%82%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B1%D9%88%D8%B1/%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AC%D8%AA%D8%A8%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.html 🌷وصيت نامه ولايي شهيد مجتبي بابايي زاده شهيد مبارزه با پژاك http://navideshahed.com/fa/news/316672/ 🌷تلخ ترین روز یک شهید امنیت +عکس- اخبار فرهنگی - اخبار تسنیم - Tasnim https://www.tasnimnews.com/fa/news/1396/01/21/1374441/ 🌷 .. 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۴۸ گاهی از نمازش می فهمیدم دلتنگ است.... که می شد،... نماز خواندنش میشد و . دوست داشتم مثل او باشم،... مثل او فکر کنم،... مثل او ببینم،... مثل او فقط خوبی ها را ببینم.... اما چه طوری؟ منوچهر می گفت _«اگر دلت با خدا باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده ها، و گریه هات باشد، اگر حتی عاشق شوی، آن وقت بد نمی بینی، بدی هم نمیکنی، همه چیز زیبا می شود » و همه ی زیبایی ها را در منوچهر می دیدم. با او می خندیدم و با او گریه می کردم. با او تکرار می کردم..... _"نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست" چرا این را می خواند؟... او که با کسی کاری نداشت.پرسیدم گفت: _"برای نفسم می خوانم" اما من نفسانیات نمی دیدم... اصلا خودش رو نمی دید... یادمه یه بار وصیت کرد _ "وقتی من رو گذاشتید توی قبر، یه مشت خاك بپاش به صورتم ." پرسیدم _"چرا؟" گفت _"برای اينکه به خودم بیام. ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین " گفتم _"مگه تو چه قدر گناه کردی؟" گفت _ "خدا دوست نداره بنده هاش رو رسوا کنه. خودم میدونم چی کاره ام " حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد.... با مرفین و مسکن، دردش رو آروم می کردن... دی ماه حال خوشی نداشت. نفساش به خس خس افتاده بود. گفتم ولش کن امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم... راضی نشد.... گفت _"ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمونی رفتنشون معلومه نه گردش و تفریحشون.بیشترین تفریحشون اینه که بیان بیمارستان عیادت من ." خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر رو هم دعوت کردیم.... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۴۹ خوشبخت بودم و خوشحال... خوشبخت بودم چون منوچهر را داشتم، خوشحال بودم چون علی و هدی، پدر را دیدند و حس کردند... و خوشحال تر می شدم وقتی میدید دوستش دارند. منوچهر برای عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ. اول هدی بعد علی بعد من و بعد خودش.... ولی ناخود آگاه سه تایی، می ایستادیم براي انتخاب لباس مردانه.....! منوچهر اعتراض می کرد.. اما ما کوتاه نمی آمدیم. روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند... برای من یک اسپری، گرفته بودند.. و برای منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن.... این دوست داشتن، برایم، بهترین هدیه بود .... به بچه هام میگم _"شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش رو شنیدید.. و باهاش درد دل کردید... فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید.. و محبتش رو بچشید.... ." دو روز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدی گرفت... از اون روزایی که فکر می کردم تموم میکنه.... انقدر درد داشت که می گفت _"پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین " درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینش... سه ساعتی رو که روز آخر دیدم، اون روز هم دیدم. لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم. همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل، داغ عزیزش رو نبینه.... دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹