eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
61، 62، 63،👇
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶۱ و ۶۲ ریحانه جلو آمد... _اشکال نداره. هرچی شما دوست دارین بگین. منم هرچی شما بگی صداتون میکنم. اگه مادرجون خوشتون نمیاد، زن عمو فخری میگم. خوبه؟ فخری خانم به صداقت ریحانه شک نداشت اما حریف دلش نمیشد. دوست نداشت ریحانه را عروسش ببیند. _همون زن عمو فخری خوبه. کوروش خان_ حالا هدیه ت رو باز کن من که خیلی دلم میخاد ببینم چیه ریحانه_ اصلا قابلتونو نداره.شما بهترین مادر دنیایین. فخری خانم کادو را باز کرد.روسری ابریشمی بود. به رنگ یشمی. اطرافش طلاکوب شده و مجلسی بود. ریحانه روسری را از فخری خانم گرفت. روی سر مادر شوهرش انداخت. کوروش خان که حس جوانی به او برگشته بود. با ذوق گفت: _خیلی زیبا شدی فخری.دست خریدار روسری درد نکنه مگه نه؟ فخری خانم هم خوشش آمده بود. کمی از موضعش عقب رفت. نرمتر جواب داد. _آره خیلی قشنگه. مجلسیه. رو به ریحانه گفت: _ممنونم ازت ریحانه مادر یوسفش را در آغوش گرفت. _قابلتونو اصلا نداره.ببخشید اگه کم هست. آن شب گذشت..... ریحانه حکم مربی بودنش را خوب اجرا کرده بود.روحیه مردش بحالت اول برگشته بود.هرچه را که فامیلها رشته بودند. پنبه شده بود.هر از گاهی کسی حرفی میزد، یوسف درعمل، به آنها ثابت میکرد. ✨ماه رجب بود و عاشقانه هایشان. باهم هفته ای دو روز را روزه میگرفتند.نماز را یا در مسجد به جماعت.و یا خودشان خلوتی عارفانه و عاشقانه رقم میزدند. بعد از خرید، دلشان لک زده بود برای زیارت.به امامزاده رفتند. کنار حوض قرار گذاشتند نیم‌ساعت دیگر بیایند. هرکدام، از ورودی های مخصوص وارد حرم امامزاده شدند. اذن دخول، دعا، نماز حاجت... ریحانه کنار حوض ایستاده بود به انتظار یارش. کمی آنطرف تر، یوسفش درحال سجده نظرش را جلب کرد. نزدیکش رفت هرچه او را صدا زد. تاثیر نداشت.یازهرا میگفت و تکانش میداد.یوسف مچاله شده افتاد.نگران از وضعیت یوسفش دوید بطرف خادم امامزاده، ذهنش تشویش داشت. قدرت تمرکزش را از دست داده بود... خادم سریع به اورژانس تماس گرفت.صحن خلوت بود.اورژانس آمد.ضربانش را چک کرد. قرصی را زیر زبانش گذاشتند.به ریحانه گفتند..حتما باید او را به بیمارستان ببرند. سوار آمبولانس شدند.ریحانه هم سوار شد. یک دست یوسفش آزاد بود دست دیگرش سرم بود.دست یوسفش را گرفت بود. به تعداد بند بند انگشتان یوسفش ذکر میگفت.سی بار یا فتاح خواند.سی بار یامجیر خواند.سی بار امن یجیب خواند. هرچه به ذهنش می آمد میخواند.ترسیده بود.آیه الکرسی میخواند. به بیمارستان رسیدند.بعد از نوارقلب، دکتر گفت: _چرا زودتر نیاوردیش بیمارستان. میخواستی بکشیش؟؟؟ ریحانه مثل باران بهاری اشکهایش میریخت. _ای وای آقای دکتر این چه حرفیه؟من از هیچی خبر ندارم. تروخدا بگین چیشده!؟ دکتر _نارسایی قلبی، تپش قلب. نباید عصبی بشه. ناراحتی براش خوب نیست. هیجان زیاد افتضاحه. خبر بد رو اصلا نباید بهش بدید. سم هس. مگه همسرش نیستی چطور نمیدونستی؟! _باشه چشم. اخه ما چند ماهیه نامزد شدیم. نه خودش گفت و نه کسی دیگه. نمیدونستم اصلا.حالا کی مرخص میشه؟ _سرمش که تموم شد میتونین برید. _بازم ممنون _نگران نباش دخترم. همه حرفای من فقط یه معنی میده. خیلی مراقبش باش. تا حالا درد زیادی رو تحمل کرده. درضمن اگه خودش نمیدونه، نیازی نیس بهش بگید.اگه هم میدونه، بیشتر مراعاتش کنین.نیاز به عمل نداره فقط اگه مراعات کنه.! _بله چشم.. حتما...ممنونم آقای دکتر. وارد نمازخانه شد.. تا توانست گریه کرد. دعا کرد. نماز خواند. صورتش را شست.کنار پنجره رفت تا برافروختگی چهره اش را، بدست نسیم تابستانی بدهد. وارد اتاق شد. زد. با انرژی، باید نقش مربی را، این بار هم خوب ایفا میکرد. یوسفش سرم در دست داشت.ساعدش را روی پیشانیش گذاشته بود. چشمانش بسته بود. اما حس میکرد میشنود. ریحانه روی صندلی کنار تخت نشست. دلخور بود که مسئله به این مهمی را مخفی کرده بود. اما فعلا مهمتر از بود. ریحانه_ ببینم نکنه این نیمساعت منو ندیدی اینجوری تو امامزاده حالت بد شد!؟آره؟ سرش را بگوش مردش نزدیک کرد. ریحانه_ یادم باشه سری بعد بریم یه جایی که ازم دور نباشی.نه اینکه طاقت دوریمو ندارییی.تو هم که حساااس!! یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶۳ یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت. از جملات دلبرش لبخند پهنی زد. _اونقدر کم اهمیت بود برام، که نگفتم. دستش را مشت کرد زیر سرش گذاشت. _یه چیزی هم میخام بهت بگم.. ولی گذاشتم بوقتش. ریحانه کنار تخت ایستاد و ارام زمزمه کرد؛ _به ضرر منه یا به نفعم؟ _به ضررمنه اما به نفع تو هس _خب الان بگو.هی میگی یه چی میخام بگم.ولی نمیگی.بگو خب یوسف سریع بحث را عوض کرد _نمیدونم چیشد.یهو تپش قلب گرفتم. قبلا درد میکرد هر از گاهی ولی خب قابل تحمل بود. ریحانه_ حرف تو حرف نیار یوسف خنده اش گرفت. _الان وقتش نیس. اصرار نکن. ریحانه دیگر اصراری نکرد. دوست داشت همسرش را مطمئن کند که مطیع هست. سرم که تمام شد، تاکسی گرفتند. به مقصد امامزاده. سوار ماشین خودشان شدند.ریحانه پشت فرمان نشست. آرام رانندگی کرد. به خانه شان رسید. وقت خداحافظی بود. ریحانه _دردی که میکشی،منو از پا درمیاره. پس مراقب خودت باش.این بار بخاطر من پیاده شدند.ریحانه بسمت در خانه میرفت تا زنگ بزند.یوسف روبروی بانویش ایستاد. خواست چیزی بگوید.نگاه عاشقانه ای ممتد کرد. ۴انگشتش را کنار پیشانیش گذاشت. آرام زمزمه کرد. _به امید دیدارت... در ماشین را باز کرد... پشت فرمان نشست. به محض رفتن بانویش به خانه، پایش را روی گاز فشرد و رفت... یوسف تا رسیدن به خانه،به دلدارش فکر میکرد.چقدر خانم بود.چقدر خوب مربیگری میکرد.چقدر خوب سیاست میدانست. و چقدر خوب دلبری بلد بود.. خدا را شکر میکرد.ذکر الحمدلله ورد زبانش شده بود.هر روز که میگذشت.عشقشان عمیقتر و شناختشان بیشتر میشد. 🎊سوم شعبان بود. ساعت ٢ظهر شد.عروس و داماد به همراه پدر و مادرانشان، به محضر رفتند. عاقد خطبه را خواند. همسر شدند. شرعی. عرفی. قانونی. الهی.دلی. همسفر شدند. تا بهشت تا شهادت. ریحانه مهرش را ،همانجا در محضر بخشید. نوشتند. و ثبت کردند، که مهریه بخشیده شد. یوسف سر همسرش رابوسید.کنار گوشش زمزمه کرد. _فردا اون حرفی رو که میخام بزنم رو میگم. ریحانه سرش را بلند کرد. یوسف گوشش را نزدیکتر آورد. _اصلا نگو دیگه نمیخوام بدونم _قول میدم فردا بگم....قول با بخشیدن مهریه،کوروش خان و فخری خانم مات و متحیر شده بودند.عمومحمد و طاهره خانم با لبخند نگاه میکردند. لحظه ای یوسف بسمت عمومحمد رفت. آرام گفت: _برا عروسی یاشار، بهتون خوش نگذشت، از اول تا اخر مراسم، انتهای باغ نشسته بودید. تو مجلس نبودید. ولی فردا جبران میکنم. عمو با لبخند دستی به شانه دامادش زد. و آرام گفت _میدونم پسرم یوسف با عاقد صحبت کرد.برای عروسی دعوتشان کرد که بیایند. خطبه را بخواند،این بار سوری.درخواست کرده بود امضاهایشان را بگذارند برای فردا.اما عاقد قبول نمیکرد. عاقد_ برا خطبه سوری مشکل نداره میام. ولی دفتر رو همینجا امضا کنین بهتره. عروس و داماد قبول کردند.امضا میکردند و حرف میزدند در گوشی، آرام که کسی جز خودشان نمی شنیدند. یوسف میخواست اشتیاق شنیدن و کنجکاوی همسرش را بیشتر کند که باز حرف دلش را پیش کشید:؛ ریحانه_ نمیخوام چیزی بگی سرکاریه. میدونم. _میگم بانو... قول ِ قول...یه جور میگم که تا اخر عمر یادت بمونه بعد از عقد، ریحانه و مرضیه هماهنگ کردن، که یوسف نباشد. علی یوسف را برد.که سری به رفقایشان بزنند.ریحانه ازفرصت استفاده کرد.با مرضیه و فاطمه، به تالار رفت.همه چیز مرتب کردند. حتی سفره عقدش را هم پهن کرد. 🎊۴ شعبان رسید. فاطمه با دوربینش از صبح با ریحانه بود. از صحنه ها عکس میگرفت. فقط ریحانه بود، در عکس که خودنمایی میکرد.کارهای آرایشگر تمام شده بود.باکمک فاطمه و مرضیه ساق دست و دستکش را پوشید. شنل برسر کرد. و چادر سپیدش را که باگلهای ریز یاس نقش گرفته بود، بر سر گذاشت. تاج بندگیش بود. یوسف در تکاپو بود. از دسته گل عروس، تزیین ماشینش،تا هماهنگی باخانومش. فاطمه سوار ماشین مرضیه شد.... کوچه خلوت بود.کسی نبود.مرضیه پشت فرمان نشست.و فاطمه با دوربینش کنار او..عروس و داماد هم در ماشین خودشان. فاطمه فیلم میگرفت. به سمت باغ شخصی دوست آقابزرگ رفتند.باغی زیبا نرسیده به خروجی شهر. آنجا هم کسی نبود.یوسف با ماشین به داخل باغ رفت. مرضیه هم با ماشینش، پشت سر یوسف وارد باغ شد. یوسف پیاده شد. در را بست. و بعد به عروسش کمک کرد تا پیاده شود... فاطمه با کمک مرضیه شروع کرده بودند به فیلمبرداری. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
ادامه رمان فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا😍☹️😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷 👣شنبہ؛ شهید محمد غفاری 👣دوشنبہ؛ شهید روحانی محمد درویش امیری 👣چهارشنبہ؛ شهیدشعبان نصیری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار 🌷شهید محمد درویش امیری 🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇 🌷حجه الاسلام شهید محمددرویش امیری http://noorekarime.ir/?p=394 🌷تصاویر/ روحانی شهید «محمد درویش امیری» http://defapress.ir/fa/news/24277/ 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶۴ یوسف به عروسش کمک کرد.تا پیاده شود. غیر از صدای گنجشک ها و آب نمای وسط باغ صدایی نبود. غیر از عروس و داماد، مرضیه و فاطمه کسی نبود... چادر بانویش را آرام برداشت. باید جبران میکرد تمام محبتهای بانویش را.از امروز شروع کرد.از قبل هماهنگ کرد که صاحب باغ امروز تا غروب نباشد. و وقتی بیایند آنها نباشند. یوسف شنل را، ساق دست و دستکش را درآورد. ناگهان چهره اش را درهم کرد. دستش را روی قلبش گذاشت. بلند داد زد. _اخخخخ... قلبمممم..!!!! ریحانه نگران و مستاصل شد. یازهرا میگفت. مدام یوسفش را صدا میکرد. یوسف سرش را پایین انداخته بود. چنان نقش بازی میکرد که همسرش باور کند.. و فاطمه فقط فیلم میگرفت و مرضیه عکس. یوسف بادستش، پیرهنش را چنگ زد، گویی قلبش، درحال ایستادن است. _یوسف..... وااای یاخدااا...... یا زهرای اطهر.... یوسففف..... نزدیک بود اشک چشمان ریحانه سرازیر شود.که یوسف به درختی تکیه داد و آرام سربلند کرد.چشمکی زد. و گفت: _خیییلی میخوامت بانو. ریحانه سرکاری بودن کار یوسف را فهمید. یوسف دور بانویش میچرخید، گاهی عقب عقب میرفت، می‌خندید و ریحانه هم باحرص او را تهدید میکرد، مشتی به بازوی یوسف زد. و رو به فاطمه گفت: _آره تو هم فیلم بگیر که یادم باشه چقدر منو حرص میده.. وای خدا از ترس داشتم سکته میکردم مرضیه و فاطمه خنده شان گرفته بود.صدای قهقهه یوسف هم، بلند شد. _خوشت میاد منو حرص میدی؟؟ اره؟؟؟ _چه جورم ریحانه فقط حرص میخورد یوسف صدایش را بلندتر کرد _اینو که گفتم، همونیه که قرار بود بگم. تو بیمارستان، محضر، هر بار...... ریحانه با شرم گفت _که گفتی به ضرر تو هست و به نفع منه؟ _آره ریحانه پشت چشمی نازک کرد. رویش را برگرداند. _کدوووم؟؟ من که چیزی نشنیدم.!؟ یوسف عقب عقب میرفت.. با تمام توان داد میزد. _یعنی میگی دوباره بگم؟؟؟چند بار؟؟؟ باشه بازم میگم آهاااا بگم دیوونتم چی؟؟ بگم میمیرم برات .... از الان تا آخر عمرم داشته باش بانو.. خیییلی میخوامت...... ریحااااانم عااشقتممممم یوسف فریاد میزد و با خنده جملاتش را تکرار میکرد. صدای فریادش در بین برگ‌های با طراوت درختان باغ می‌پیچید و به گوش ریحانه میرسید. سرش را بالا گرفت، دستهایش را بلند کرد فریاد زد.. _خدایاااشکرت... خداااا نوکرتممم ریحانه سعی داشت آرام کند مردش را. یوسف قهقهه میزد، گویی به همه عالم ذوق و خوشحالی اش را نشان میداد.. ریحانه گونه سیب میکرد. از خجلت و حیا نمیدانست چه بگوید. اعتراف یوسفش یکجا بود.مدام دستش را نزدیک دهانش میبرد با ناز میخندید و عاشقانه به رفتار همسرش زل میزد. بعد از اذان ظهر، نماز عاشقانه ای را خواندند. فاطمه تعجب نکرد. که هردو دائم‌الوضو باشند. که هردو روزه باشند.اما متحیر بود،چرا تا بحال ریحانه را نشناخته، چرا این همه مطیع یوسفش بود.با اینکه خودش هم بود اما برخی کارهای ریحانه را .نمیفهمید دلیل کارهایش را. تعجبش از آن بود، با اینکه ١۵ سال پیش ازدواج کرده بود....اما زیاد مطیع نبود.خیلی از اوقات حرف حرف خودش بود.تا توانسته خرج کرده بود برای عروسی اش. 💞کارهای ریحانه و یوسف، هیچ دلیلی برایش نداشت.اینکه ریحانه مهرش را ببخشد.خنچه عقد درست کند.اینهمه علاقه یوسف به ریحانه برایش باورکردنی نبود.حتی توجه ریحانه به وضعیت مالی یوسف را هم نمیتوانست بفهمد. کم کم آفتاب غروب میکرد... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚