eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۱ فاطمه با تعجب.. سربند را باز کرد.. نام "یاابالفضل العباس(ع)"روی آن میدرخشید.. به سربند زل زده بود.. عباس نگاهی به بانویش کرد.. و بعد به سربند دوخت.. _اگه زمانی..! جایی..! خطایی رفتم..! اشاره ای به سربند کرد.. _تنها چیزی که میتونه منو ادم کنه.. همینه..! مِن بعد.. بعهده شماس.. فاطمه شکه شده بود.. مات جملات عباس.. لحظه ای به عباس نگاه کرد.. دوباره عباس سکوت را شکست.. _چرا چیزی نمیگین..!؟ _مگه نگفتید عباس قدیم نیستید..؟! _اره.. بجانم قسم.. به خدای لاشریک.. که خیلی مراقبم..! گفتم اگر.. چون.. چون.. غیر از شما کسی نی..! از جملات عباس.. اشک در چشمان فاطمه حلقه زد.. بلند شد.. و عباس هم ایستاد.. _من دیگه حرفی ندارم.. اگه شما هم حرفی ندارید.. بریم بیرون.. فاطمه هم ایستاد. عباس گفت _ ناراحت شدید؟ _نه اصلا.! عباس نگاهش را به سربند دوخت.. _خدا نبخشه منو اگه اشکتون دربیارم..! فاطمه لبخندی زد و گفت _نه چیزی نیست. منم حرفی ندارم دیگه، بریم! عباس دیگر چیزی نگفت.. بقیه حرف هایش را.. به بعد موکول کرد.. باهم وارد پذیرایی شدند.. اقاسید_ خب باباجان.. دهنمون شیرین کنیم یا نه؟! ایمان_بنظرم یه عروسی افتادیم.! فاطمه لبخند محجوبی زد.. و سر به زیر انداخت..چشم های عباس می‌درخشید..با نهایت ادب.. رو به اقاسید گفت _مایه افتخاره اقاسید..! حسین اقا_ به به پس مبارکه..! عاطفه _خوبی الان زن داداش..؟ اقاسید لبخندی به عروس و داماد زد.. شیرینی را گرداند.. همه شاد بودند و تبریک گفتند.. زهراخانم رو به فاطمه گفت _بیا اینجا عروس گلم پیش خودم بشین.. زهرا خانم.. بین خودش و عاطفه جایی باز کرد.. فاطمه نشست.. عاطفه _ دیگه چ خبرا زن داداش.! فاطمه _عــــــــاطفـــــه..!تروخدا زشته.! زهراخانم انگشتری زیبا.. که از قبل با عباس تهیه کرده بود را.. سمت ساراخانم گرفت.. _اینم یه هدیه.. برای عروس خوشکلم.. بااجازه تون این انگشتر.. بدست فاطمه جون کنم.. ساراخانم_صاحب اختیاری زهراجان! اقاسید_زحمت کشیدید.. همه با لبخند.. به عباس و فاطمه نگاه میکردند.. زهراخانم انگشتر را.. در دستان عروسش کرد.. و عباس.. نگاهی می‌کرد و سر به زیر می انداخت.. ایمان و عاطفه.. مجلس را گرم کرده بودند.. دست میزدند و سر به سر عروس و داماد مجلس میگذاشتند.. مدت های زیادی بود.. خانواده اقاسید و حسین اقا.. همدیگر را میشناختند.. سید ایوب.. مثل یک استاد.. کنار عباس ماند.. مراقب روحش بود.. از تمام زیر و روی او خبر داشت.. حدود یک ماه و نیمی.. که عباس.. فاطمه را به دانشکده میرساند.. فرصتی شده بود.. تا قفل دل این دو باز شود.. به پیشنهاد حسین اقا.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
فاطمه با تعجب.. سربند را باز کرد.. نام ✨💚"یاابالفضل العباس(ع)"✨💚روی آن میدرخشید.. به سربند زل زده بود.. عباس نگاهی به بانویش کرد.. و بعد به سربند دوخت.. https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۲ به پیشنهاد حسین اقا.. روز عید قربان.. صیغه محرمیتی.. میانشان خوانده شود.. و اقاسید هم قبول کرده بود.. کم کم حرف ها.. به مراسم ها.. و مقدمات ازدواجشان کشیده شده بود.. هربار که اقاسید یا حسین اقا.. از عروس و داماد نظر میخواستند.. آن دو.. با لبخند رضایت داشتند.. غیر از مهریه.. و تاریخ عروسی.. تصمیم برای بقیه کارها گرفته شد.. کم کم وقت اذان بود.. همه به مسجد رفتند.. نماز را خواندند.. و خانواده حسین اقا.. به خانه شان برگشتند.. روز عرفه رسید.. عباس نمیدانست عرفه چیست..! چکار میکنند.! سال های گذشته نه عرفه میفهمید.. نه قربان و نه غدیر را..! فقط وضو گرفت.. و وارد مسجد شد.. گوشه ای غمیگن نشسته بود.. بلد نبود چکار کند.. دعا شروع شد.. «حاج یونس» دعای فرج خواند.. دعای عرفه را با سوز بصورت مناجات میخواند.. عباس فقط گوش میداد.. از اعماق وجودش.. زار میزد.. از اشتباهاتش.. از نوجوانی و عمری که بیهوده گذرانده بود.. از تمام حقوقی که زایل کرده.. لحظه ای اشک چشمش.. خشک نشد..دعا که تمام شد.. دلش نمیخواست به خانه برگردد.. نماز که تمام شد.. به بانویش قول داده بود.. که راه رفتنش را درست کند.. عباس بود و قولش.. کفشش را برخلاف همیشه درست پوشید.. پایش را روی پاشنه کفش نگذاشت.. برای هر قدم.. پایش را بلند میکرد.. نمیکشید روی زمین.. که صدا ایجاد کند.. باز ناخودآگاه صدا میداد.. اما دوباره تمرین کرد.. که درست و بهتر راه رود.. وقتی به خانه رسید.. پدر و مادرش زودتر رسیده بودند.. عید قربان از راه رسید.. ساعت ۶ عصر شد.. فاطمه چند بار روسری اش را.. به مدل های مختلف.. می‌بست.. که کدام مدل بهتر.. و جذابتر است.. ساراخانم _ فاطمه مادر آماده شدی..! الان میان...! جمله ساراخانم که تمام شد.. زنگ آیفون خانه بصدا درآمد.. فاطمه با چادر نباتی.. که گلهای ریزی داشت را سر کرد و از اتاق بیرون آمد.. با دستش.. مچ دست دیگرش را لمس کرد.. قوت قلب گرفته بود.. با سربندی که عباس به او داده بود.. سربند را.. به مچ دست چپش بسته بود.. در نهایت صمیمیت.. خانواده حسین اقا و اقاسید.. باهم خوش و بش می‌کردند.. نیمساعتی گذشت.. اقاسید خود.. محرمیت را خواند.. 💞فاطمه و عباس..💞 با اینکه محرم شده بودند.. هر دو با خجلت و حیا با کمی فاصله کنار هم نشسته بودند.. اقاسید رو به فاطمه گفت _خب باباجان.. از روزای دیگه برای دانشگاهت.. راحت میتونی با همسرت بری.. بین راه بیشتر باهم حرف بزنین.. شناخت بهتری داشته باشین.. فاطمه با لبخند.. سر به زیر انداخت.. عباس نگاه بامحبتی به اقاسید کرد.. پیشانی اش.. زیر نگاه اطرافیان.. خیس عرق شده بود.. مدام با دستمال کاغذی عرقش را میگرفت.. ایمان در ادامه حرف سید گفت 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۳ ایمان در ادامه حرف سید گفت _آره بیشتر حرف بزنین.. که بدرد هم نخوردین.. خرج یه کت شلوار از دست ما برداشته میشه..! عباس به شوخی..نیم خیز شد.. که بلند شود.. ایمان پشت سر زهراخانم سنگر گرفت.. _اقا یکی اینو از برق بکشه بیرون!!!! غلط کردم.. نزنیااااا....!! همه از شوخی ایمان و عباس میخندیدند... بعد از پذیرایی.. حسین اقا و زهراخانم.. کم کم قصد رفتن کردند.. که به اصرار اقاسید و ساراخانم.. برای شام هم ماندند.. فاطمه نگاهی کرد.. کسی حواسش به آنها نبود.. کنار عباسش رفت.. انگشتر را از دستش درآورد.. و مقابل دلدارش گرفت.. عباس_ خوشت نیومده..!؟ _نشون وقتی نشون هست.. که.. نگاهش را به انگشتر دوخت _که... اقامون... خودش.. عباس تا ته قصه را خواند.. با ذوق انگشتر را گرفت.. و دست همسرش کرد.. نگاه همه روی عروس و داماد قفل شده بود.. که بعد از کار عباس.. همه دست زدند و صلوات فرستادند..... سر سفره.. زهراخانم.. دست عروسش را گرفت.. و کنار پسرش نشاند.. اما ناخودآگاه باز.. با فاصله نشست. عباس هم نزدیکتر نرفت.. که نشکند دلهره دلبرش را.. خواست ظرف سالاد را بردارد.. آستین لباسش کمی بالارفت.. گرچه فاطمه سریع ساق دستش را روی آن کشید.. اما عباس سربند را دید.. تا پایان شام هر از گاهی.. فقط عباس نگاهش میکرد.. فاطمه متوجه شده بود.. که عباس فهمیده.. اما نگاهش نمیکرد.. و فقط لبخند میزد.. ساعت از ١٠ گذشته بود.. همه مشغول خداحافظی بودند.. بیشتر از ده بار.. به دلبرش نگاه کرد.. هرچه حرف داشت.. همه را با نگاه میگفت.. فاطمه کمتر نگاه می‌کرد.. اما حرف های چشم دلدارش را میخواند.. و نگاهش را پاسخ میداد.. لحظات اخر.. عباس خم شد.. دست اقاسید را بوسید..اقاسید هم.. سر عباس را بوسید و گفت _عاقبتت بخیر باباجان.! آن شب به خیر و خوشی گذشت.. عباس باذوق و آرامش خوابید..اما فاطمه در اتاقش..خواب به چشمش نمی آمد..! از جملاتی که عباس گفته بود.. از سربندی که گرفت.. میترسید..نکند عباس قدیم شود.. که شر شود.. عصبی و تندخو باشد.. که مدام دعوا کند و به کلانتری رود.. که به حقوق مردم و حق الناس توجهی نکند.. که اهمیت کسب مال حلال برایش کمرنگ شود.. باید بیشتر حرف بزند.. بیشتر بشناسد.. یکماه تا پایان ترم باقی نمانده بود.. میدانست چه روزها و ساعاتی.. فاطمه کلاس دارد.. ساعت ٨ کلاس داشت.. فاطمه ساعت ٧:٣٠ صبح.. که از خانه خارج شد.. عباس را در ماشین.. آماده و منتظر دید.. در عقب را باز کرد و نشست.. عباس از آینه.. نگاهی کرد.. با دلخوری گفت _بانو؟ _جانم _عقب؟! _اخه... عباس میدانست.. از خجالت و حیاست که عقب مینشیند..پیاده شد.. در سرنشین را باز کرد.. دستانش را روی در ماشین گذاشت.. و خیره به انتظار ایستاد..فاطمه با خجلت پیاده شد.. _نمیشه..!!حالا!؟!.. عباس ابروی چپش را بالا انداخت و گفت _نوچ..! فاطمه با شرم نشست.. عباس در را بست و با لبخند گفت _حالا شد تا رسیدن به دانشکده.. عباس حرف میزد.. گاهی فاطمه جواب میداد.. و گاهی فقط لبخند میزد.. چند روزی از محرمیتشان گذشت.. در ماشین بطرف دانشکده میرفتند.. عباس_نزدیک ماه محرمه.. قبل ماه محرم باس عقدم باشی.. که ان شاالله بعد محرم و صفر مراسم بگیریم.. _یعنی کی؟ _هفته دیگه عیدغدیر هس _ولی خیلی زوده..! _کاری ک نی..! همشو دو روزه ردیف میکنم.. اون حله.! فقط شما بعله بده.. خودم نوکرتم _به یه شرط..! 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
بریم نماز.. یاعلی🕊✨
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امید خدا به شرط حیات https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🥀شهید رضاقلی روستا :: امام زادگان عشق🥀 شهید رضا قلی روستا در سال 1332 در یک خانواده ی مستضعف و متدین به دنیا آمد. در یک سالگی پدر خود را از دست داد. در سال 1360 به مدت سه ماه به جبهه رفت و در عملیات طریق القدس شرکت کرد و همچنین بعد از آن نیز بار دیگردر سال 1362 به مدت سه ماه به منطقه ی قصر شیرین عزیمت کرد. بعد از آمدن از جبهه بار دیگر در تاریخ 9/9/1365 در حالی که دارای پنج فرزند بود و چند ماه دیگر خداوند فرزند دیگری نیز به ایشان می داد پا به جبهه ی حق علیه باطل گذاشت و بعد از گذراندن آموزش غواصی به مدت کوتاهی در تاریخ 4/10/1365 در عملیات کربلای چهار شرکت کرد و در آن عملیات از افراد خط شکن بودند که از ناحیه سر مورد اصابت گلوله ی دشمن قرار می گیرد و همراه با سه تن از هم محلیها به درجه رفیع شهادت نائل می گردند. 🕊با توجه به اینکه جسد شهید مفقود شده بود در اردیبهشت ماه سال 1366 به زادگاهش آورده شد http://hojaj.blog.ir/post/62 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا