eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم یه پارت سورپراااایززز خدمت شما پارت 72👇👇
بریم نماز.. بعد از نماز میذارم..✨💎
پارت 72 طول میکشه تا بذارم..😊
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۷۲ عباس را روی دست بلند کرده اند.. و به سختی از لابلای جمعیت او را به اتاقی بردند.. پاهایش سست شد.. خودش را به راهرو ورودی خواهران رساند.. نشست به نقطه ای زل زد.. کم کم مراسم تمام بود.. مسجد خلوت تر شد.. وارد حیاط مسجد شد.. پدرش را دید.. اما عده زیادی از برادران دورش حلقه زده بودند.. نمیدانست چه کند.. برود یا نرود.. مردد گوشه حیاط ایستاده بود..نگاهی به راهرو و اتاق کرد..بیشتر از ٢٠ نفر از رفقایش و اهالی محله در راهرو و داخل اتاق بودند.. از پنجره دید.. اورژانس آمده..همه اطرافش بودند.. اما عباس را نمیدید.. زهراخانم،ساراخانم، سرورخانم، عاطفه و سمیه..به فاطمه نزدیک میشدند.. همه نگران بودند.. گوشه مسجد ایستادند.. تا کمی اطرافش خلوت شود.. ابراهیم و ایمان هم به جمع آنها ملحق شدند.. کمتر کسی بود عباس را نشناسد..همه نگران و دلواپس اطرافش بودند.. بیرون از مسجد.. دیگر کسی نبود.. همه رفتند.. سرورخانم دلواپس عروسش نرجس بود.. سرورخانم_ ابراهیم مادر منو برسون بیمارستان.. نگران نرجس هستم.! هرچه ایمان و ابراهیم میگفتند که خطر رفع شده.. بهوش آمده و به بخش منتقلش کردند.. حریف دل نگرانی سرور خانم نمیشدند.. آخر سر سرورخانم با سمیه و ابراهیم به سمت بیمارستان رفتند.. عاطفه خواست به سمت اتاق رود.. فاطمه دستش را گرفت.. _کجا میری دختر.! _فاطمه ولم کن.. داداش عباسم اونجاست.. نگرانشم.. _میدونم عزیزم.. ولی نمیشه بری.. بذار خلوت تر بشه باهم میریم هنوز راهرو و داخل اتاق خلوت نشده بود.. فاطمه و عاطفه.. به سمت اتاق رفتند.. آرش و نیما ورودی راهرو ایستاده بودند و باهم حرف میزدند.. چند نفری هنوز در اتاق بودند.. باهم وارد اتاق شدند.. عباس کف زمین خوابانده بودند.. کنارش نشستند.. عباس نیمه هوشیار نگاهی به آن دو کرد.. در همان حال اخم کرد.. فاطمه آرام صدایش کرد.. _عبــــاس!! عباس با اخم نگاهشان کرد.. _واس چی اومدین اینجا.!؟! عاطفه _نگرانتیم بخدا..! مردهای اتاق همه بیرون رفتند.. اما اخم عباس رفع نشد.. _بین این همه نامحرمممم...!؟!؟ پاشید برید بیرون.. عاطفه چشمی گفت و بلند شد.. بیرون رفت.. نگران بود اما چاره ای نداشت.. اتاق را برای زوج عاشق خلوت کرد..فاطمه بی توجه به اخمش.. با گریه گفت.. _قلبت عباااس...! _به درک..!به جهنممممم!!! گفتم برووو _ولی... عباااس.. قلبت..! تروخدا.. بذار کنارت باشم!!الان که کسی نیس.! عباس چشم غره ای به فاطمه رفت..غرید.. باغضب و آرام گفت _از بین این همه نامحرم رد شدییییی..! که بیای اینجاااا...؟!؟! گفتمت بروو.! فاطمه به خودش آمد.. اشک پهنای صورتش را گرفت _چشم.. چشم.. عباس دستش را تکیه گاه بدنش کرد.. سوزش سوزن سرم بیشتر شد.. نفسش بد بالا می آمد.. به زور حرف زد.. لطیف تر گفت _من به قربون چشمت.. فقط برو.. برو فاطمه..! فاطمه رویش را محکمتر گرفت.. بلند شد.. و سریع از اتاق بیرون رفت.. عباس تا اخرین لحظه.. فقط به دلبرش نگاه میکرد.. تا سر حد مرگ دلبرش را دوست میداشت.. اما نمیتوانست هضم کند.. که همه به او نگاه کنند.. تا از میان نامحرمان رد شود.. گرچه فاطمه خودش بیشتر رعایت میکرد.. و کسی خیره به او نگاهی نمی‌کرد.. اما بهرحال عباس بود و غیرتش.. طاقت نداشت ببیند و حتی تصورش کند.. چند روزی گذشت.. امتحانات فاطمه تمام شد.. نرجس هم حال روحی و جسمی بهتری داشت..خانم دکتر امروز صبح.. نرجس را دیده بود.. داروهای مناسب را برایش تجویز کرد.. و برگه ترخیصش را امضا نمود.. امین ماشین را جلو در آورد.. مادرنرجس در ماشین بود و علی در آغوشش باز بی‌تابی میکرد.. به محض نشستن نرجس در ماشین.. مادرش، علی را به آغوش نرجس سپرد.. هر دو گریه ذوق داشتند..لحظه ای نوزادش علی را.. از خودش جدا نکرد.. تقویم زمستان.. کم کم به نیمه بهمن ماه نزدیک میشد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا و به شرط حیات https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غواصی که در بند مردانگی و غیرت بود 🥀شهید سید جلیل میری ورکی🥀 http://alborz.navideshahed.com/fa/news/446815/ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۷۳ تقویم زمستان.. کم کم به نیمه بهمن ماه نزدیک میشد.. چند شبی بود حسین اقا.. خواب میدید.. اهمیتی نمیداد.. پیش خود میگفت.. خواب که حجت نیست.. اما شب بعد باز خواب میدید.. 💤پاسداری در بیابانی.. بی سر.. با لباس سبز سپاه.. تنها و غریب افتاده.. کسی نه او را میشناسد.. و نه کمکش میکند..و مدام او را صدا میزند.. از دلهره و غم.. از خواب بیدار شد.. در زیر مهتاب.. روی پیشانی اش قطرات عرق میدرخشید.. بلند شد و نشست.. چند صلواتی فرستاد.. لیوان آبی که بالای سرش بود خورد.. نفس عمیقی کشید.. و بیرون رفت.. همسر و پسرش را دید.. که یک دستشان به قنوت بود.. و نماز شب میخواندند.. بطرف روشویی رفت.. وضویی گرفت.. بی اراده اشک هایش میریخت و محاسن سپیدش را خیس کرد.. اشکش را پاک کرد.. وضو گرفت.. سجاده اش را از اتاق برداشت.. کنار عباس به نماز ایستاد.. صبح از صدای زنگ گوشی اش بیدار شد.. بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون رفت.. سوار ماشین شد و به سمت اداره مرکزی سپاه راند.. لحظه ای خواب دیشب از یاد نمیرفت.. به دوستانش زنگ زد.. دوستان مشترکش با رضا.. که گاهی جویای احوال هم میشدند.. به هرکسی میشناخت زنگ زد.. در اداره هم هرچه میپرسید.. کمتر اطلاعات نصیبش میشد.. میپرسید تا سرنخی از رضا پیدا کند.. در این مدت سرورخانم و پسرانش.. نگران و چشم انتظار اقارضا بودند.. و حسین اقا نمیدانست.. چه جوابی به آنها بدهد.. چون خودش هم چیزی دستگیرش نشده بود.. فقط شماره اش را داد.. که اگر خبری شد.. اول به او اطلاع دهند.. چند روزی گذشت.. ساعت حدود ١٠ شب بود.. گوشی حسین اقا زنگ خورد.. دوست مشترکشان بود.. «مسعود زارع».. دوست قدیمی خودش و رضا.. با اشتیاق گوشی را برداشت.. بعد از سلام و خوش و بش.. از غمی که در کلام مسعود بود.. شک کرد.. به سمت پذیرایی رفت.. روی مبل تک نفره ای نشست.. حتم داشت اتفاقی افتاده.. _مسعود حرف بزن.. یه چیزی شده..!!! مسعود دیگر تحمل.. نگهداشتن بغضش را نداشت.. اشک هایش ریخت.. و حرف زد.. از تغییرماموریت رضا گفت.. از اینکه بعد از دوهفته که سیستان بود.. داوطلبانه به سوریه میرود.. از اسارت تعدادی مدافع و شهادت چند نفر از آنها.. از اینکه کسانی که اسیر شدند.. خبری از آنها ندارند.. و از بین شهدا.. رضا تنها شهید است که همه را صبح زود به کشور بازمیگردانند.. مسعود میگفت.. و حسین اقا در سکوت محض.. قطرات اشک محاسن سپیدش را.. خیس کرد.. زهراخانم و عباس.. نگران و ناراحت.. به حسین اقا زل زده بودند.. حسین اقا تلفن را که قطع کرد.. بلند شد و به سمت اتاق رفت.. _لباس بپوشین باید بریم خونه رضا! زهراخانم دلواپس گفت _چیشده حسین..؟!! عباس_ واس چی اونجا..؟؟ حسین اقا برگشت.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
و اینم پارت آخر🕊👇