eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۵۹ از گوشه چشم نگاهش می‌کنم. پدر خانم صابری است؛ از آن‌هایی که در کار امنیتی و اطلاعاتی مو سپید کرده. دورادور و بخاطر آشنایی‌ام با حاج حسین می‌شناسمش. زیر لب می‌گویم: - ارادتمندیم حاجی. - باهام هماهنگ باش. فعلا. دوتا کیک از قفسه برمی‌دارد و می‌رود ، که پولش را حساب کند. راستش را بخواهید کفم بریده است از این حرکتش و نقشه‌ای که کشیده. زد توی خال. دمش گرم. حاج حسین هم می‌گفت این آقای زبرجدی مغزش خیلی خوب کار می‌کند ها...راست می‌گفت. دقیقاً نمی‌دانم چرا؛ اما اواخر دهه هفتاد درگیر یک پرونده سنگین شد و کار به جاهای باریک کشید؛ فکر کنم بخاطر همین بود که مجبورش کردند پیش از موعد درخواست بازنشستگی بدهد. این هم یک مدل حذف تر و تمیز یک نیروی توانمند بود. البته این آدمی که من دیدم، قطعاً به این راحتی بی‌خیال نشده است و هنوز دارد با بچه‌های خودمان همکاری می‌کند. یک کیک دوقلو برمی‌دارم ، و از مغازه بیرون می‌زنم. معده‌ام می‌سوزد از گرسنگی. زخم دستم هم گزگز می‌کند. یک نفس عمیق می‌کشم ، و می‌نشینم روی صندلی‌ها. مرصاد را یک ساعت پیش فرستادم که صبحانه بخورد و کمی بخوابد؛ خودم ماندم. هنوز گاز دومم را به کیک نزده‌ام که حاج رسول می‌آید روی خطم: - عباس، با پدرخانم ابوالفضل هماهنگ شو و این موش و گربه بازیو جمعش کنین! کیک را سریع می‌دهم پایین و می‌گویم: - چشم. برای گوشی کاری‌ام پیام می‌آید: - سلام. زبرجدی‌ام. من ابوالفضل رو می‌برم پایین، نیروی همراهت حواسش به پشت سرمون باشه، تو هم بیا دنبالشون. می‌نویسم: - سلام. بعدش؟ جواب می‌آید: - گمم می‌کنن. فقط تو اونا رو گم نکن. حله؟ - حله. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۶۰ جریان را به مرصاد نمی‌گویم؛ یعنی وقتش را ندارم. خودش می‌داند باید حواسش به ابوالفضل باشد. از بیمارستان خارج می‌شوم، موتورم را برمی‌دارم و جلوی در بیمارستان منتظر می‌ایستم. چند دقیقه بعد، ابوالفضل همراه پدرخانمش از در بیمارستان بیرون می‌آیند و پشت سرشان، یکی از دو تروریست می‌آید. مرصاد را می‌بینم که از پشت هوای ابوالفضل را دارد. ابوالفضل با چشمان پف کرده ، و سر و روی پریشان و درهم ریخته، پشت سر پدرخانمش راه می‌رود. برعکس همیشه که بوی خطر را از ده‌کیلومتری حس می‌کرد، الان اصلا حواسش به اطرافش نیست. فکر نمی‌کردم انقدر مجنون و شیدا باشد؛ یعنی من شخصاً فکر می‌کردم کلاً نرم‌افزاری به نام عشق روی این بشر نصب نمی‌شود و ارور می‌دهد! هردو سوار ماشین می‌شوند ، و راه می‌افتند. همان تروریست هم، با کمی تاخیر دنبالشان می‌رود. الان فقط نگران آن یکی تروریست هستم که هنوز در بیمارستان مانده و این یعنی بیمارستان سفید نشده. به مرصاد بی‌سیم می‌زنم: - حواست به اون که توی بیمارستان مونده باشه. - باشه. موتور را روشن می‌کنم و چشم از پراید مشکی برنمی‌دارم. *** از دور نشسته بودم روی صندلی‌های فضای سبز دانشگاه ، و به خانم صابری نگاه می‌کردم که داشت با نامیرا یا همان خانم رحیمی صحبت می‌کرد. چون خانم صابری قبلاً هم سابقه جلب همکاری افراد عادی را داشت، از او خواسته بودیم ، با خانم رحیمی صحبت کند. از روی حالت‌های چهره خانم رحیمی، می‌توانستم بفهمم خانم صابری به او چه می‌گوید. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۶۱ وقتی خانم صابری اصل قضیه را ، به خانم رحیمی گفت، خانم رحیمی دو طرف چادرش را گرفت و جمع کرد، به وضوح حس کردم در خودش جمع شد. شاید ترسید؛ حق هم داشت. برعکس چند لحظه قبل ، که داشت با لبخند به چهره خانم صابری نگاه می‌کرد، سرش را انداخته بود پایین و لبش را می‌جوید. تندتند سرش را تکان می‌داد و خانم صابری را تایید می‌کرد. یک لحظه احساس پشیمانی کردم ، از این که پای نامیرا را وسط کشیده‌ایم. اگر می‌ترسید و عقب می‌کشید خیلی بد می‌شد؛ هرچند به خانم صابری اعتماد داشتم. می‌دانستم خانم‌ها زبان هم را بهتر می‌فهمند. قطعاً اگر قرار بود من خانم رحیمی را مجاب کنم، همان پنج دقیقه اول اخم‌هایش را در هم می‌کشید و می‌گذاشت می‌رفت. حدود بیست دقیقه طول کشید ، تا حرف‌هایشان تمام شود. از جایشان بلند شدند و خداحافظی کردند. رفتار خانم رحیمی محطاطانه‌تر بود؛ حدس می‌زدم هنوز کامل مجاب نشده است. خانم صابری نیامد به سمت من. سوار ماشینش شد. من هم روی موتورم نشستم و پشت بی‌سیم گفتم: - خب، نتیجه چی شد؟ - فکر نکنم مشکلی داشته باشه. قراره عصر بهم خبر قطعی رو بده. - ترسیده بود؟ - هرکسی باشه می‌ترسه؛ ولی فکر نکنم ترسش باعث بشه عقب بکشه. - توجیهش کردید که به کسی چیزی نگه؟ - بله، خیالتون راحت. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۶۲ - ممنونم. فعلا خدانگهدار. سوار موتورم شدم و برگشتم اداره. امید منتظرم بود. سلام کرده و نکرده گفت: - هیچ مشخصاتی از اون دختره که رفته بود پیش سمیر پیدا نکردم. اصلا انگار چنین آدمی وجود نداره. -یعنی چی؟ - یعنی هیچی درباره‌ش نمی‌دونیم. از بچه‌های برون‌مرزی استعلام گرفتم ببینم نتیجه می‌ده یا نه با حرص نفسم را بیرون دادم: - سمیر بهش چی می‌گفت؟ - ناعمه. خیلی هم دوستش داشت و ازش حساب می‌برد. نیشخند زدم: - عیده ایرانی باشه. امید نشست پشت لپ‌تاپش و گفت: - اوهوم. فارسی رو خوب حرف نمی‌زد. یه جوری بود. سعی کردم حرف زدن ناعمه را به یاد بیاورم. لهجه‌اش شبیه لهجه عربی بود؛ اما عربی نبود. کلمات را سخت ادا می‌کرد و بیشتر از ته حلقش حرف می‌زد. چقدر هم با تحکم سخن می‌گفت! سمیر رامش بود. به امید گفتم: - براش ت.م گذاشتید؟ - آره. - خوبه. حواستون بهش باشه. با امر و‌ نهی‌هایی که دیروز با سمیر می‌کرد، احتمالاً یا رابط سمیره یا سرشبکه. نشستم پشت میز و سرم را گذاشتم رویش. به امید گفتم صدای مکالمه سمیر و ناعمه را پخش کند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۶۳ صدایشان در اتاق پیچید. ناعمه داشت سر سمیر داد می‌کشید: - چندبار بهت گفتم تو باید احتیاط کنی؟چندبار بهت گفتم باید حواست باشه یه وقت نیروهای امنیتی روت حساس نشن؟ - من کاری نکردم! فقط توی مهمونی شرکت کردم. الانم می‌بینی که چیزی نشده. صدای ناعمه بلندتر شد: - تو مثل این که اصلا نمی‌دونی ما داریم چه غلطی می‌کنیم! نمی‌دونی ما با کی طرفیم؟ فکر کردی طرف ما گاگوله؟ صدای سمیر کمی ملایم شد: - وقتی توی اَمّان دیدمت مهربون‌تر بودی! انگار می‌خواست این بحث را تمام کند؛ اما غرورش اجازه نمی‌داد معذرت بخواهد. فهمیدم سمیر و ناعمه ، در پایتخت اردن با هم آشنا شده‌اند؛ یعنی در دوره دانشجویی سمیر. می‌توانستم حدس بزنم سمیر، شکار ناعمه بوده و به تشویق ناعمه تصمیم گرفته به عربستان برود. صدای نیشخند ناعمه را شنیدم و بعد گفت: - سمیر! ما کارای مهمی داریم. از اولم یه هدف داشتیم، یادته؟ - اوهوم. صدای ناعمه آمد پایین: - ما فاصله‌ای تا اون هدف نداریم. نباید خرابش کنیم. وقتی کارمون رو انجام دادیم، می‌تونیم بریم توی سرسبزترین و خوش آب و هواترین جای ترکیه با هم زندگی کنیم. سمیر جواب نداد. ناعمه گفت: - یکم دیگه صبر کن. یه برنامه‌هایی داریم. تو فعلا روی مغز اون چندهزارتا احمقی که عضو گروه و کانالت هستن کار کن. سمیر در صدایش التماس ریخت: -حبیبتی... ناعمه خندید. بقیه‌اش هم...بی‌خیال! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۶۴ آژیر خطر در ذهنم روشن شده بود. مطمئن بودم با ناعمه خیلی کار داریم و این ناعمه، آدم برعکس سمیر آدم آموزش‌دیده‌ای ست. امید آمد توی اتاق و گفت: - ببین، استعلام بچه‌های برون‌مرزی اومد. چنین چهره‌ای رو نمی‌شناسند. اصلا انگار همچین آدمی نبوده. *** راستش باورم نمی‌شد ، آقای زبرجدی بتواند این‌طوری ضدتعقیب بزند و خودش را از تور تعقیب برهاند؛ آن هم در شرایطی که دخترش روی تخت بیمارستان در کماست و معلوم نیست چه بشود. آقای زبرجدی طوری تعقیب‌کننده را جا گذاشت که من هم نفهمیدم چی شد؛ اما الان کامل تروریست‌ها در تور ما هستند. این آقای تروریست ، یک ساعتی در خیابان‌های اصفهان به امید پیدا کردن ابوالفضل چرخید و حالا هم رفته به یک خانه در حاشیه شمالی شهر. به حاج رسول بی‌سیم می‌زنم: - الان طرف توی تور منه. رفته توی لونه‌ش؛ ولی مطمئن نیستم تنها باشه. حاج رسول می‌گوید: - فعلا همون‌جا باش، چشم ازش برندار. به موقعش که شد میگم جمعشون کنی. دوری اطراف خانه می‌زنم ، تا ببینم راه خروجی دارد یا نه. روی موتور می‌نشینم. دست خودم نیست که تا چشم می‌بندم، مطهره می‌آید جلوی چشمم. از وقتی خانم صابری را اینطور دیده‌ام، یاد مطهره افتاده‌ام. ماشینم را همان‌جا گذاشتم ، و پریدم پشت آمبولانس. وقتی یکی از همکارهای مطهره داد زد: - شما کی هستید؟ سریع گفتم: - همسرشونم! هنوز همکارش از بهت درنیامده بود که امدادگر آمبولانس در را بست. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۶۵ چشم از مطهره برنمی‌داشتم. وقتی نگاهش می‌کردم، رنگ‌به‌رنگ می‌شد؛ اما حالا رنگ صورتش مثل گچ شده بود. امدادگر داشت معاینه‌اش می‌کرد. من هنوز نمی‌فهمیدم خوابم یا بیدار. فقط به این فکر می‌کردم که به مطهره قول داده بودم نماز صبح را به جماعت بخوانیم. به صورتش دقت کردم. انگار کمی پای چشمش کبود شده بود؛ شاید هم تازه داشت خون‌مردگی‌اش پیدا می‌شد. یک خط قرمز از بینی‌اش آمده بود ، تا روی لب‌های کبودش. لب‌های کبودش پاره شده بود و خونش داشت می‌خشکید. چادرش کج شده ، و از کنار برانکارد آویزان بود. نمی‌فهمیدم چرا چادرش خاکی ست. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد؛ اما وقتی تلاش مضطربانه امدادگر را می‌دیدم، می‌ترسیدم چیزی بپرسم. امدادگر مقنعه مطهره را بالا زد. گردنش پیدا شد. سینه‌ام تیر کشید و خواستم جلویش را بگیرم که تشر زد: - بذار کارمو بکنم! دستم را بردم عقب ، و به گردن مطهره خیره شدم. انگار دورتادور گردنش یک طوق سیاه انداخته بودند. چشمانم سیاهی رفت. امدادگر زیر لب گفت: - حتماً شکسته! نفهمیدم منظورش چی بود. گردن مطهره؟ خون دوید توی صورتم. نمی‌فهمیدم علت شکستن گردن و کبودی صورت مطهره چیست. از جایی افتاده؟ زمین خورده؟ تصادف کرده؟ با کسی درگیر شده؟ مغزم قفل شده بود. امدادگر نبض مطهره را گرفت ، و چندبار صدایش زد. جواب نمی‌داد. با دو انگشتش چشمان مطهره را باز کرد و نور چراغ‌قوه را انداخت در چشمان مطهره. اعصابم بهم ریخته بود ، از این که دارد به چشمان مطهره من دست می‌زند. دلم می‌خواست مطهره خودش چشمان قشنگش را باز کند، لبخند بزند و بگوید چیزی نیست. نمی‌دانم امدادگر چه دید که هول کرد. شروع کرد به دادن ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۶۶ انقدر پریشان بودم ، که حتی زبانم به گفتن ذکر هم نمی‌چرخید. فقط به این فکر می‌کردم که من و مطهره ، الان باید نماز صبحمان را به جماعت بخوانیم؛ نه این که در آمبولانس باشیم. امدادگر یک دور دیگر ، علائم حیاتی مطهره را چک کرد و باز هم برای احیای قلبی تقلا کرد. نمی‌فهمیدم دارد چه اتفاقی می‌افتد. مغزم کند شده بود. زبانم مثل یک وزنه ده تُنی تکان نمی‌خورد. ناگاه امدادگر دست از کار کشید و لبش را جوید. به من نگاه کرد. شاید تعجب کرده بود از این که هنوز مات هستم. وقتی مطمئن شد قلب مطهره دیگر نمی‌زند، چادر مطهره را کشید روی صورتش. چند لحظه به صورت مطهره که زیر چادر پنهان شده بود نگاه کردم. نمی‌فهمیدم. وقتی دیدم امدادگر کاری نمی‌کند، جرأت پیدا کردم، دست بردم و چادر مطهره را از صورتش برداشتم. سرم را جلوتر بردم ، و این بار بیشتر به صورتش دقت کردم. از این که امدادگر داشت نگاهمان می‌کرد خوشم نمی‌آمد. بالاخره به سختی زبان چرخاندم و به امدادگر گفتم: - حالش خوب می‌شه؟ امدادگر فقط نگاهم کرد. از نگاهش اندوه را خواندم. انگار می‌دانست نباید چیزی بگوید؛ فهمیده بود من انقدر شوکه شده‌ام که معنای رفتارش را نفهمیدم و هنوز امید داشتم به زنده بودن مطهره. دوباره پرسیدم: - شما می‌دونید چرا اینطوری شده؟ سرش را تکان داد؛ خیلی کم. با صدای گرفته‌ای پرسید: - گفتید شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ راست نشستم و گفتم: - همسرشونم. همیشه از پاسخ به این سوال ، احساس غرور می‌کردم؛ حتی الان که یک حس مبهم در ذهنم فریاد می‌زد که این اول بدبختی‌ست. دوست داشتم بگویم اردیبهشت همین امسال عقد کردیم؛ اول رجب. دقیقاً دو ماه و بیست و سه روز از عقدمان می‌گذشت. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃