شمارهی 232 کفش هایت را از سیدالشهدا(علیه السلام) تحویل بگیر ...💔😭
#شاهچراغ
#شیراز_تسلیت
سلام دوستان و همراهان امروز و فردا نمیتونم پارت بذارم
شنبه جبران میکنم🌹🌹
┄━•●❥ ﷽ ❥●•━┄
🇮🇷❣بدانید جمهوری اسلامی حرم است
و این حرم اگر ماند دیگر حرم ها میمانند.
#ایران_تسلیت #شاهچراغ
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۱۵۰
خب کجا بودیمممم...... اهاااا تک تیرانداز عباس رو گیر آورده بود
خب بریم ادامه داستان👇
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۱۵۱
قدمی به جلو برمیدارم.
با اسلحه هلم میدهد تا وارد راهرو بشوم.
زیر لب شهادتین میخوانم؛
هیچ چیز معلوم نیست.
شاید این زن در ساختمان تنها نباشد و الان همدستهایش بیایند سراغم.
ناگاه ضربه غیرمنتظرهای ،
به پشت زانوانم میزند که باعث میشود با زانو بیفتم روی زمین.
زانوانم از برخورد با زمین تیر میکشد؛
اما شروع میکنم به خندیدن، با صدای بلند.
این بار لوله اسلحه را میکوبد به سرم:
-اخرس! (خفه شو!)
بیتوجه به خشمش ادامه میدهم.
صدای قدمهایش را میشنوم و بعد خودش را میبینم که قناصهاش را به طرفم گرفته
و مقابلم ایستاده.
پیراهن مشکی بلند تا پایین زانو پوشیده ،
و شلوار نظامیاش را با پوتینش گتر کرده.
سر و صورتش را هم ،
با یک چفیه عربی پوشانده و فقط چشمان روشنش پیداست ،
که با نهایت خشم و کمی هم اضطراب به من نگاه میکند.
دستانش زیر وزن چهار و نیم کیلوییِ دراگانوف میلرزند.
احتمالاً سلاح دیگری نداشته که با همین اسلحه تکتیرانداز دست به تهدید من زده.
احتمال میدهم داعشی باشد؛
چون اولاً اینجا به خط داعش نزدیکتر است تا النصره
و دوماً داعش بیشتر زنان را به خدمت میگیرد و زنان اروپایی را جذب خودش میکند.
این زن هم باید اروپایی باشد که عربی را خوب حرف نمیزند.
داد میزند:
-من انت؟(تو کی هستی؟)
نیشخدی میزنم که عصبیتر شود و برای این که حسابی لجش بگیرد میگویم:
-سیدحیدر. انا ایرانی!
زدم توی خال!
برایم چشم میدراند و میغرد:
-مجوسی!
با خونسردی میگویم:
-انتی وحیدۀ؟ لا احد يجي لإنقاذک!(تنهایی؟ هیچکس برای نجاتت نمیاد!)
از چشمانش پیداست,
دارد حرص میخورد و بعد داد میکشد و هجوم میآورد به سمتم.
همین را میخواستم.
حواسش نیست یک اسلحهی یک متر و بیست سانتی دستش است.
به محض نزدیک شدنش،
لوله اسلحه را میگیرم و با قدرت به سمت بالا میکشم.
تعادلش بهم میخورد و میافتد روی زمین.
اسلحه را که حالا از دستش بیرون کشیدهام، پرت میکنم به سمت دیوار ،
و اسلحه خودم را به سمتش میگیرم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃