🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۶۱
"سیدحسین"
هوا خیلی سرد بود ،
و تو کت نپوشیده بودی؛
این را همان اول که شب، پشت جدولهای خیابان دیدمت فهمیدم. نگرانت شدم.
حتما سرما میخوردی؛ هوا بدجور سوز داشت.
نگاهم که چرخید سمت حسن،
کتت را در تن او دیدم. وقت نشد چیزی بپرسم یا پیشنهادی بدهم. تو هم انگار سردت نبود. اصلا صورتت برافروخته شده بود انگار. با صبح که دیدمت فرق داشت.
صبح رنگت پریده بود.
معلوم بود سخت نفس میکشی، خستهای. پای چشمانت گود افتاده بود و چشمانت کاسه خون بودند.
هیچوقت اینطور ندیده بودمت.
اصلا انگار به زور خودت را سر پا نگه داشته بودی، داشتی خودت را به زور دنبال خودت میکشیدی. نگرانت شدم.
برای همین بود که پرسیدم:
-عباس مطمئنی حالت خوبه؟
چشمانت را روی هم گذاشتی؛
شاید چیزی درشان بود که نخواستی من آن را بخوانم. لبخند زدی و من پشت لبخند آرامت، طوفان را فهمیدم.
فقط دو کلمه گفتی:
-خوبم، نترس.
من باز هم میترسیدم؛ اتفاقا بیشتر. برای همین اصرار کردم:
-مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده.
تو این بار قاطعتر و محکمتر گفتی:
-مطمئن باش.
طوری این را گفتی که جایی برای شک نماند. شکی اگر بود هم، نباید دیگر به روی خودم میآوردم.
سریع شروع کردم به دلداری دادن خودم؛
اصلا تو در ذهن من نامیرا شده بودی.
تا دل داعش میرفتی،
سختترین ماموریتها را در سوریه میگذراندی،
زخمی میشدی،
حتی اسیر هم میشدی؛
اما شهید نه.
برای همین دیگر یک ماموریت در خیابان انقلاب تهران چیزی نبود. مطمئن بودم هیچ اتفاقی نمیافتد برایت.
تویی که از پس داعشیهای وحشی برآمدهای، مگر میشود زورت به اراذل و اوباش تهران نرسد؟
داشتم شب را میگفتم...
چهرهات برافروخته بود؛
طوری که انگار زیر آفتاب تابستان، کنار تنور داغ ایستادهای. سرما انگار مقابلت کم آورده بود. نمیدانم خودت هم این را فهمیدی یا نه. شاید این، نشانی از طوفان درونت بود که نتوانسته بودی کنترلش کنی.
باز هم خواستم بترسم؛ اما مهلتم ندادی.
من را فرستادی پی ماموریت؛
همه را.
میخواستی تنها بروی سراغ شهادت.
وقتی پیدایت کردم،
تمام محاسباتم بهم ریخت.
هرکه بود، از پشت زده بودت. اولش انقدر تنت خونین بود که نفهمیدم چطور زده.
اسلحه چسبیده بود به دستت.
حسن هاج و واج نگاهت میکرد.
کلا مغز و بدنش از کار افتاده بود با دیدن تو.
من خودم از جوی آب درت آوردم ،
و خواباندمت کف زمین تا آمبولانس برسد.
خودم دست کشیدم روی پیشانی بلندت و چشمانت را بستم. طوفانی که در چشمانت بود، آرام شده بود.
رسیده بودی به ساحل آرامشت ،
و ما را گرفتار طوفان کردی.
حسن چند روز است ،
که دائم کتت را در آغوش میگیرد و لبهایش را روی هم فشار میدهد، بعد کت را میگذارد روی صورتش و صدای گریهاش را پشت آستینهای کتت خفه میکند. آخر هم حاضر نشد کت را بدهد همراه جنازهات ببرند اصفهان.
نگهش داشت برای خودش؛
به عنوان آخرین یادگاری.
برای من هم یادگاری گذاشتهای؛
خونت را، روی پیراهنم.
الان دیگر خشکیده و سرخیاش کمتر شده؛ اما نشستمش دیگر.
مثل یک گنج پنهان،
نگهش داشتهام در خانهمان. به کسی هم نشانش ندادم. کنار وصیتنامهام پنهانش کردم؛ وصیت کردهام موقع دفن، پیراهن تو را هم همراهم دفن کنند؛
شاید به حرمت خون شهید،
ملائکه بهتر با من تا کنند. اصلا شاید خودت آمدی و به داد تنهاییام در قبر رسیدی...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۶۲
"امید"
من دلم از این میسوزد ،
که در تهران غریب بود. انقدر غریب که وقتی فهمیده بود نمیتواند به تیمش اعتماد کند، کس دیگری را هم سراغ نداشت برای همکاری.
انقدر غریب که مجبور شده بود ،
دقیقا آن وقتی که من خسته و کوفته برگشته بودم خانه و میخواستم دو دقیقه بخوابم، زنگ بزند و خوابمرگم کند و کلی از من فحش بخورد.
من همان وقت نگرانش شدم؛
همان وقت که پرسیدم
«مگر تهران نیروی سایبری ندارد؟» و او جواب سربالا داد.
بار آخری که زنگ زد،
شنگول بودم از تولد دخترم. هرچه سربهسرش گذاشتم نخندید؛ برعکس بقیه وقتها که با شوخیهای من یک لبخند کمرنگ روی لبانش ظاهر میشد.
ذهنش خیلی درگیر بود.
تنهایی داشت بار یک تیم را به دوش میکشید؛ باز هم تکرار میکنم:
تنها و غریب.
با وجود همه اینها،
فهمیدم خیلی هم غریب نبوده. یک غریبِ دیگر هم بوده که دلشان به هم خوش باشد.
حاج رسول یک نقاشی نشانم داد ،
که عباس زده بود به دیوار اتاقش. خودش و یک دختربچه.
عباس را بدون گوش و دماغ کشیده بود؛
مردی با لباس نظامی و تفنگ. فکر کنم بهترین تصویر ثبت شده از عباس همان باشد که آن دختر سوری کشید:
یک مرد تنها، بالابلند و مهربان.
"خواهر"
(روایت خواهر، به پیشنهاد و با قلم خانم محدثه صدرزاده نوشته شده است)
دستانم را دور پاهایم حلقه میکنم ،
و سرم را روی پایم میگذارم. خیره چهره مردانهاش میشوم.
-خیلی نامردی. دلم میخواد مثل دوران بچگیمون باهات قهر کنم. حیف نمیشه.
چشمانم پر از اشک میشود و دیدم را تار میکند. پلک نمیزنم که اشکم بر زمین نچکد.
-خوب یه چیزی بگو!
لبخند میزند. من هم لبخندی میزنم و قطره اشک لجوجی از چشمانم به پایین سر میخورد.
-یادته؟ روز عقدتم به همین قشنگی میخندیدی...
قطره اشک بعدی هم میافتد.
انگار نمیفهمند نباید پایین بچکند. چشمانم را بازتر میکنم تا بهتر ببینمش. چشمانش برق میزنند.
-و اون کت و شلوار مشکی که برا اولین بار پوشیده بودی کلی تغییر کرده بودی.
این بار سه قطره اشک میافتد روی دستانم و چشمانم میسوزند.
-مطهره اون روز با دیدنت کلی ذوق کرده بود اما خجالت میکشید بهت بگه.
دست به چشمانم میکشم تا اشک دیدم را تار نکند.
-چه روز خوبی بود. برا اولین بار شیطون شده بودی. بیچاره مامان کلی التماست کرد تا راضی شدی اون کفشای ورنی مردونه رو بپوشی.
باز هم جواب حرفهایم سکوت است.
عصبی میشوم از دست عباس که تنها نگاهم میکند و هیچ نمیگوید.
چشمانم را میبندم و اشکها پشت سر هم صورتم را خیس میکنند. نفسی عصبی میکشم و بلند میشوم.
هنوز هم میخندد.
با آستین لباسم اشکهایم را پاک میکنم. دندانهایم را به هم میسایم،
قاب عکس را در دستانم میگیرم و تکانش میدهم.
-نخند.
انگار بیشتر میخندد.
به هقهق افتادهام. زانو میزنم و زمزمه میکنم:
-برگرد.
تنها صدای هقهق گریههایم در سرم میپیچد.
-خوب پارتی بازی کردیا. مطهره منتظرت بود توام گفتی چی بهتر از این، پیچوندیو رفتی پیشش.
اشکهایم بر روی قاب میچکند.
قاب را به آغوش میکشم. سردی شیشه از لباس به قلبم نفوذ میکند. همه چیز دست به یکی کردهاند برای اثبات تنهاییام.
نفسهایم بریدهبریده شده است.
-بر...گرد...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۶۳
"ناعمه"
همه سوالهایتان را جواب میدهم؛
به شرطی که بگویید عباس چطور آن تیر را شلیک کرد که خورد دقیقا پشت پای من و باعث شد گیر شما بیفتم؟
چندروز است که دارم با خودم حساب و کتاب میکنم و کلنجار میروم؛ سرعت دویدنم، فاصلهام... نمیشود.
اصلا واقعا عباس زده؟
من با چشمان خودم دیدم چندتا ضربه چاقو خورد و چطور خورد.
محال بود بتواند تکان بخورد؛
اصلا محال بود چشمانش بتوانند من را ببینند. چطور توانست توی شلیک اول بزند به هدف؟ کاش آن تیر لعنتیاش به خطا میرفت و میزد به قلبم؛
آن وقت اینطور داغ ننگِ دستگیر شدن روی پیشانیام نمیخورد.
چند روز است جای گلوله دارد زقزق میکند؛ بخاطر همین سوال بیجواب.
بخاطر این که طوری برنامه چیده بودم که آخر این قضیه، عباس ببازد و حذف بشود نه من. آنقدر که من و بالادستیهای من عباس را میشناسند، شما نمیشناسید.
نمیدانید چقدر از سلول خاکستری مغزمان را حرامِ عباس کردیم تا گیرش بیندازیم و یا حداقل بکشیمش.
من به آن ربیعی احمق گفته بودم ،
پشت عباس را طوری خالی کند که حتی اگر به من رسید هم کاری از دستش برنیاید.
وقتی عباس افتاد،
من فکر کردم همه چیز همانطور پیش رفته که میخواستم؛
اما آمدن بسیجیها و آن تیرِ لعنتی ،
که عباس شلیک کرد، گند زد به همه برنامههایم.
برای همین التماستان میکنم که بگویید آن تیر را عباس شلیک نکرده.
پای حیثیت و شرف کاری من وسط است. نصف این حیثیت وقتی گیر افتادم برباد رفت و نصف دیگرش وقتی که بفهمم عباسِ نیمهجانِ درحال مرگ،
آن تیر را انقدر دقیق به هدف زده!
حالا درست است که میگویم ،
حیثیت من به باد رفت؛ اما یادتان باشد، شما برای دستگیریِ من، یک عباس هزینه کردید.
عباسی که من خوب میشناسمش؛
بهتر از شما.
هم شما میدانید هم من،
هیچ چیز بالاتر از خسارت نیروی انسانی نیست. این حداقل دلم را خنک میکند که اگر من تمام شرف و حیثیتم را به باد دادم
و مُهرههای عملیاتیام هم به فنا رفتند،
و نفوذیام در سازمانتان هم لو رفت، شما هم یک عباس از دست دادید...
"حامد"
من همان اول که دیدمش،
شصتم خبردار شد که این آدم شهیدشدنی ست؛ یعنی چهره و رفتارش این را داد میزد. برای همین اصلا رفتم رفیقش شدم.
مهرش نشسته بود به دلم؛
از همان روزها که باهم کربلا بودیم و پروانهوار دور حرم میچرخیدیم.
در سوریه که بهتر شناختمش ،
و صمیمی شدیم، تازه فهمیدم چه آتشی به جانش گرفته و به روی خودش نمیآورد. ما برادرانه با هم مسابقه شهادت گذاشته بودیم. راستش من از زنده ماندن بعد از عباس میترسیدم.
جای خودش را به عنوان برادر،
در قلبم باز کرده بود و اگر میرفت، جای خالیاش همیشه تیر میکشید.
همین هم شد که من زودتر رفتم.
باور کنید اما، یک لحظه هم فراموشش نکردم. به هرکس که دستم رسید التماس کردم عباس را بیاورند پیش خودم.
تا وقتی آتشِ غم عباس با آبِ شهادت خاموش نشد هم، نفس راحت نکشیدم.
الان هم اگر بپرسید، وضع همان است.
من و عباس هنوز هم در کربلاییم و پروانهوار دور حرم میچرخیم...
"حاج رسول"
(این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار امنیتی و مخاطبان کانال نوشته شده است.)
شاید ساعت دو، دو نیم شب باشد.
قطره های باران روی کتم رژه میروند.
کمیل کنارم ایستاده است.
سرش را پایین انداخته. از زمانی برگشته اصفهان، یکبار هم سرش را بالا نگرفته.
چپ و راست میگوید:
-«شرمندهم...».
حالا هر که بیاید و به او بگوید که آن شب، عباس رفتنی بود و ربطی به تو ندارد، باور نمیکند.
به سمت گلزار شهدا میروم.
خانوادهاش همه آنجا بودند، همراه مرصاد و امید.
مادرش روی زمین نشسته.
زیر لب چیزی میگوید و نثار منزل جدید پسرش میکند. گاهی اشک امانش را میبرد و دخترانش آرامش میکنند.
شانههای مرصاد میلرزد.
بعضی اوقات صدای هقهق کمیل را هم از پشت سر میشنوم.
امید جلو قبر نشسته ،
و به سر خودش میزند.
با صدای بغض آلودش زمزمه میکند:
-داداشم رفت...داداش...داداش...
عباس بهترین بود.
از همان روز اول که پایش در سازمان باز شد، بهترین خودش را به من و حسین نشان داد. هر ماموریتی هم که میشد،
اسم عباس از زبان حسین نمیافتاد.
از همان روز که حسین و کمیل زندهزنده سوختند و دود شدند به فلک رسیدند، عباس در تاب و تب فراق آنها میسوخت میساخت. بعد هم که رفیقش حامد در سوریه شهید شد، عباس دیوانهتر شد، شیداتر. مثل پیرمرد پنجاه، شصت سالهای شده بود که از رفقای شهیدش در عملیات کربلا چهار جا مانده...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۶۴
"حاج رسول"(ادامه)
(این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار امنیتی و مخاطبان کانال نوشته شده است.)
عباس کسی بود که اگر جز شهادت میرفت، باید به اصل شهادت شک میکرد.
چه روزها که پای پیاده لب فرات روضه میخواند و در دل داعش نفوذ میکرد
و چه روزها دستهدسته پروندههای ضدجاسوسی را به ثمر میرساند. حقش چیزی جز شهادت نبود...
پدر عباس دستم را میکشد.
بنده خدا شیمیایی است، نمیتواند زیاد صحبت کند. به سختی و با حال نزارش، اصرار دارد چیزی بگوید به من.
سرم را پایین میآورم و میگویم:
-جانم حاجی؟
خیلی آرام و بریدهبریده میگوید:
-عباس... چطور... شهید... شد؟
بند دلم پاره میشود.
بیایم برایش روضه پسرش را بخوانم؟
چه بگویم؟
از کجا بگویم؟
از خیانت نیرو خودی؟
یا از نفسهای بریدهبریده پسرش؟
از این بگویم که پسرش تا دل داعش رفت ولی یک تار مو از سرش کم نشد، اما وسط تهران، در کشور خودش، پیکرش را از جوی آب در آوردیم؟
نگاه التماسآمیزش را که میبینم،
لب باز میکنم به گفتن. جزئی و محدود. خودم هم نمیفهمم چه گفتم و پدر عباس به چه حال افتاد.
عباس میرسد ....
و مادرش، پیش پای پسر برمیخیزد.
مرصاد و کمیل میروند کمک و همراه با چهار نفر دیگر از بچهها،
تابوت را میآورند. 🇮🇷🕊
تابوت را کنار قبر میگذارند.
روی پرچم ایران، یک کاغذ سه در چهار است که اسم عباس را بر آن نوشتهاند.
کاغذ زیر باران کمرمق زمستان خیس خورده. اینبار از اشک چشم گذشته،
قلبم هم دارد گریه میکند.
انگار کسی آن را در دست گرفته و دارد مچالهاش میکند. نفسهایم میان آن قلب مچاله گیر کرده، بالا نمیآید.
حس دوندهای را دارم که بدجور زمین خورده. فرصتی هم ندارد بلند شود و تکانی به خودش بدهد.
مرصاد تابوت را باز میکند. کفن را کنار میزند.
مادر عباس،
دو طرف صورت عباس را میگیرد و بوسه بارانش میکند،
قربان صدقهاش میرود،
دستش را میان موهای عباس میبرد و مرتبشان میکند،
برایش لالایی میخواند:
لالایت میکنم، خوابت نمیاد/ بزرگت کردم و یادت نمیاد/ لالایت میکنم تا زنده باشی/ غلام حضرت معصومه باشی...
پدر عباس خودش را از ویلچر به زمین میاندازد.
-عباس بابا، سرافرازم کردی پسر. بابا عباس، پیش قمر بنیهاشم سربلندم کردی، من قربونت برم که سرافرازم کردی بابا... سرافراز...
کمیل دیگر نمیتواند نفس بکشد، سرخ شده صورتش.
کنار امید نشسته و هردوشان بلندبلند گریه میکنند.
مرصاد بالای سر امید و کمیل ایستاده و برعکس آنها آرامآرام گریه میکند.
از همه آرامتر اینجا، عباس است با ان لبخند ملیحی که زده و قطرات باران هم دارند صورتش را میبوسند.
معلوم نیست که مهمان کدامیک از رفقای شهیدش است.
ارام کنار پدر عباس میروم و میگویم:
-حاجی، داره دیر میشه. اگر اجازه بدید زودتر دفنش کنیم.
دل کندن برایش سخت است.
درست است پسرش شهید شده، ولی اینکه تا اخر عمرش نتواند قد رعنا و چهره جوانش را ببیند سخت است.
بوسهای به پیشانی عباس مینشاند و میگوید: -یا علی مدد...
کمیل کمک میکند ،پدر عباس بر روی ویلچر بشیند.
خواهرانش، مادرش را از کنار تابوت بلند میکنند.
این لحظههای آخر،
دلم میخواهد با او تنها باشم. به درون قبر میروم.
مرصاد و یکی دیگر از بچهها کمک میکنند تا عباس را از تابوت در بیاوریم و در قبر بگذاریم. هنوز دارد میخندد.
سرش را به سمت قبله میگذارم و آرام تکانش میدهم:
- اسمع افهم، یا عباس بن...
آن بغضی که میان قلب مچاله شدهام گیر کرده بود، سرازیر میشود.
دارم تلقین چه کسی را میخوانم؟
این عباس است، عباس!
چرا الان عباس باید اینجا دراز کشیده باشد؟ الان باید روی دوپای خودش میآمد اصفهان و بعدش برای رفتن به سوریه باز با من کلکل میکرد...
جانم بالا آمد تا تلقینش را خواندم.
پیشانیاش را میبوسم و درکنار گوشش زمزمه میکنم:
عباس... سلام منو به حاج حسین برسون...
میخواهم از قبر بیایم بیرون که مادرش میگوید:
-آقا، میشه براش روضه بخونید و سینه بزنید؟
سر تاییدی تکان میدهم و باز مینشینم:
- آهاي شما كه تك به تك/ رفتين و كيميا شدين/ مدافعان حرم/ دختر مرتضي شدين/ التماس دعا، نگاهي هم به ما كنين/ التماس دعا، بحال ما دعا كنين...
بلند میشوم و آخرین بار نگاهش میکنم.
به کسی نگاه میکنم که سالها برای ایران دوید و افتاد و بلند شد.
عباس هم رفت و به عرش رسید...😭🕊🇮🇷
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۶۵
"مادر"
بالاخره آمدی مادر؟ دیر آمدی؛
اما بیخبر نه. من میدانستم میآیی.
منتظرت بودم.
خیلی طول کشیده بود برگشتنت و من یقین داشتم همین روزها برمیگردی؛
روزها را میشمردم ،
و شبها قرآن را مثل مرهم میگذاشتم روی قلب زخمیام. یک پاییز بدون تو گذشت؛ به سردی و سختیِ زمستان؛
و حالا که آمدهای،
نوروز همراه خودت آوردهای در سرمای دیماه.
تاریخ تماسهایت ثبت شده در گوشیام. میدانم دیر به دیر زنگ نمیزدی ،
ولی باور کن فاصله بین هر تماست به اندازه یک قرن کش میآمد؛ فاصله هربار نوشیدن من از صدایت. الان اما آمدهای که سیرابم کنی. لبم را روی پیشانیات میگذارم و بوسهام را انقدر طولانی میکنم که تا ابد سیراب بشوم از محبت مادر و پسریمان.
من میدانستم برمیگردی؛
این بار آمدنت سرزده نبود. خدا به من خبرش را داد؛
همان شب که قرآن را باز کردم و آیه بیست و سه سوره احزاب آمد:
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا.
من تو را میشناسم مادر.
لازم نیست خیلی فکر کنم تا با خواندن این آیه، یاد تو بیفتم.
خوددار هستی؛
ولی من میفهمیدم از بعد رفیقت کمیل، داشتی آرامآرام آب میشدی؛
بعد از مطهره. آن شب که این آیه را خواندم، یقین داشتم تو قسمتِ «من ینتظر» آیه هستی و بشارت است برای آمدنت؛ اما فکر نمیکردم وقتی برمیگردی که «رجالٌ صدقوا» شده باشی.
خدا را شکر.
خیالم از بابت عاقبت به خیریات راحت شد؛ از بابت خیلی چیزهای دیگر هم.
دیگر نگران این نیستم که زخمی بشوی،
دیگر نگران گرسنگی و تشنگی و خستگیات هم نیستم. خیالم راحت است که الان کنار مطهره خوشحالی و دیگر آن دلتنگی کمرشکن را به دوش نمیکشی؛
دردِ ریههای آسیبدیده و مجروحت را هم.
آخر میدانی، این که ببینی جگرگوشهات دارد درد میکشد و آب میشود خیلی سختتر از این است که خودت همان درد را تحمل کنی.
میان موهای موجدارت دست میکشم.
تک و توک، تارهای نقرهای هم میانشان پیدا میشود. نمیدانم خودت هم دیده بودیشان یا نه؟ اصلا فرصت داشتی به خودت در آینه نگاه کنی؟ بعید میدانم.
این تارهای سفید خیلی زود است برای یک مرد سی و یک ساله؛ مگر این که آن مردِ سی و یک ساله، به اندازه هزاران سال غم و غصه داشته باشد...
موهایت را مرتب میکنم.
توی آن قبر قرار است اباعبدالله(علیهالسلام) را ملاقات کنی و ملائکه را. باید مرتب باشی. یک وقت نگویند مادرش کم گذاشته برای فرستادن هدیهاش... یک وقت نگویند مادرش ناراحت است از این که دارد پیشکش میبرد خدمت حسینِ فاطمه؟
چندبار به صورتت دست میکشم ،
تا از تمیز بودنش مطمئن شوم. بجز یک خراش چیزی روی آن نیست. فکر کنم خراشش مال همان وقتی باشد که خوردهای زمین.
من که آخرش نفهمیدم چطور شهید شدهای؛ یعنی نگذاشتند بفهمم.
من فقط با کلی اصرار،
یک نظر توی غسالخانه دیدمت و نگاهم ماند روی جای بخیههایی که هیچوقت نگذاشته بودی ببینم؛ روی دستت. کهنه بودند؛ نمیدانم از کِی.
بعد هم تا خواستم دقیق بشوم،
خواهرت بازویم را هل داد که ببردم بیرون.
به پدرت اما گفتهاند؛
از چهرهاش پیداست. من دارم از چهرهاش این را میخوانم که به او گفتهاند با نامردی شهیدت کردهاند.
این را انگار در خطوط و چینهای صورتش نوشته. نگرانش هستم؛ گریه برایش خوب نیست.
من از همان لحظه ،
که آیه بیست و سه احزاب را خواندم آرام شدم. انگار خودِ خدا قلبم را نوازش کرد؛ برای همین است که الان آرامم.
پدرت اما... دائم نگرانم بدحال بشود.
تو دومین عباسی بودی که او از دست داد.
عباس اول،
رفیقش بود که در جنگ از دست داد
و بعدش تو به دنیا آمدی،
به عشق رفیقش اسم تو را گذاشت عباس. تو شدی مرهم داغ رفیقش.
اما حالا کدام مرهم میتواند داغ فرزند را آرام کند؟!
هرچه بیشتر میبوسمت و میبویمت،
تشنهتر میشوم انگار. میدانی چند ماه است ندیدمت و تنها به صدایت اکتفا کردهام؟ باز خوب است هربار که زنگ زدهای، صدایت را ضبط کردهام برای روزهایی که سکوت در سرم میپیچد.
کاش حرف میزدی.
صدایت پشت تلفن خیلی واضح نبود. دوست دارم در گوشم نجوا کنی؛ از نزدیک. دوست دارم لبان خندانت را بجنبانی و بگویی که دورم میگردی...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۶۶
‼️دوازدهم: از هرچه بگذریم، سخن دوست خوشتر است...
الحمدلله که در این شب عزیز به پایان رسید.
السلام علیک یا اباعبدالله...
#فاطمه_شکیبا (فرات)
#خط_قرمز
#پایان.
🇮🇷پایان رمان امنیتی خط قرمز
نثار ارواح مطهر شهدای گمنام و مظلوم اطلاعات و امنیت،
سلامتی سربازان گمنام امام عصر با آرزوی توفیق و عاقبت بخیری برای نویسنده محترم سرکار خانم شکیبا،،
صلواتی هدیه بفرمایید.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
سلام همراهان عزیز
رمان بعدی رو دارم اماده میکنم امروز اماده شد میذارم حتما🌹🌹🌹😍😍