🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۶۴
"حاج رسول"(ادامه)
(این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار امنیتی و مخاطبان کانال نوشته شده است.)
عباس کسی بود که اگر جز شهادت میرفت، باید به اصل شهادت شک میکرد.
چه روزها که پای پیاده لب فرات روضه میخواند و در دل داعش نفوذ میکرد
و چه روزها دستهدسته پروندههای ضدجاسوسی را به ثمر میرساند. حقش چیزی جز شهادت نبود...
پدر عباس دستم را میکشد.
بنده خدا شیمیایی است، نمیتواند زیاد صحبت کند. به سختی و با حال نزارش، اصرار دارد چیزی بگوید به من.
سرم را پایین میآورم و میگویم:
-جانم حاجی؟
خیلی آرام و بریدهبریده میگوید:
-عباس... چطور... شهید... شد؟
بند دلم پاره میشود.
بیایم برایش روضه پسرش را بخوانم؟
چه بگویم؟
از کجا بگویم؟
از خیانت نیرو خودی؟
یا از نفسهای بریدهبریده پسرش؟
از این بگویم که پسرش تا دل داعش رفت ولی یک تار مو از سرش کم نشد، اما وسط تهران، در کشور خودش، پیکرش را از جوی آب در آوردیم؟
نگاه التماسآمیزش را که میبینم،
لب باز میکنم به گفتن. جزئی و محدود. خودم هم نمیفهمم چه گفتم و پدر عباس به چه حال افتاد.
عباس میرسد ....
و مادرش، پیش پای پسر برمیخیزد.
مرصاد و کمیل میروند کمک و همراه با چهار نفر دیگر از بچهها،
تابوت را میآورند. 🇮🇷🕊
تابوت را کنار قبر میگذارند.
روی پرچم ایران، یک کاغذ سه در چهار است که اسم عباس را بر آن نوشتهاند.
کاغذ زیر باران کمرمق زمستان خیس خورده. اینبار از اشک چشم گذشته،
قلبم هم دارد گریه میکند.
انگار کسی آن را در دست گرفته و دارد مچالهاش میکند. نفسهایم میان آن قلب مچاله گیر کرده، بالا نمیآید.
حس دوندهای را دارم که بدجور زمین خورده. فرصتی هم ندارد بلند شود و تکانی به خودش بدهد.
مرصاد تابوت را باز میکند. کفن را کنار میزند.
مادر عباس،
دو طرف صورت عباس را میگیرد و بوسه بارانش میکند،
قربان صدقهاش میرود،
دستش را میان موهای عباس میبرد و مرتبشان میکند،
برایش لالایی میخواند:
لالایت میکنم، خوابت نمیاد/ بزرگت کردم و یادت نمیاد/ لالایت میکنم تا زنده باشی/ غلام حضرت معصومه باشی...
پدر عباس خودش را از ویلچر به زمین میاندازد.
-عباس بابا، سرافرازم کردی پسر. بابا عباس، پیش قمر بنیهاشم سربلندم کردی، من قربونت برم که سرافرازم کردی بابا... سرافراز...
کمیل دیگر نمیتواند نفس بکشد، سرخ شده صورتش.
کنار امید نشسته و هردوشان بلندبلند گریه میکنند.
مرصاد بالای سر امید و کمیل ایستاده و برعکس آنها آرامآرام گریه میکند.
از همه آرامتر اینجا، عباس است با ان لبخند ملیحی که زده و قطرات باران هم دارند صورتش را میبوسند.
معلوم نیست که مهمان کدامیک از رفقای شهیدش است.
ارام کنار پدر عباس میروم و میگویم:
-حاجی، داره دیر میشه. اگر اجازه بدید زودتر دفنش کنیم.
دل کندن برایش سخت است.
درست است پسرش شهید شده، ولی اینکه تا اخر عمرش نتواند قد رعنا و چهره جوانش را ببیند سخت است.
بوسهای به پیشانی عباس مینشاند و میگوید: -یا علی مدد...
کمیل کمک میکند ،پدر عباس بر روی ویلچر بشیند.
خواهرانش، مادرش را از کنار تابوت بلند میکنند.
این لحظههای آخر،
دلم میخواهد با او تنها باشم. به درون قبر میروم.
مرصاد و یکی دیگر از بچهها کمک میکنند تا عباس را از تابوت در بیاوریم و در قبر بگذاریم. هنوز دارد میخندد.
سرش را به سمت قبله میگذارم و آرام تکانش میدهم:
- اسمع افهم، یا عباس بن...
آن بغضی که میان قلب مچاله شدهام گیر کرده بود، سرازیر میشود.
دارم تلقین چه کسی را میخوانم؟
این عباس است، عباس!
چرا الان عباس باید اینجا دراز کشیده باشد؟ الان باید روی دوپای خودش میآمد اصفهان و بعدش برای رفتن به سوریه باز با من کلکل میکرد...
جانم بالا آمد تا تلقینش را خواندم.
پیشانیاش را میبوسم و درکنار گوشش زمزمه میکنم:
عباس... سلام منو به حاج حسین برسون...
میخواهم از قبر بیایم بیرون که مادرش میگوید:
-آقا، میشه براش روضه بخونید و سینه بزنید؟
سر تاییدی تکان میدهم و باز مینشینم:
- آهاي شما كه تك به تك/ رفتين و كيميا شدين/ مدافعان حرم/ دختر مرتضي شدين/ التماس دعا، نگاهي هم به ما كنين/ التماس دعا، بحال ما دعا كنين...
بلند میشوم و آخرین بار نگاهش میکنم.
به کسی نگاه میکنم که سالها برای ایران دوید و افتاد و بلند شد.
عباس هم رفت و به عرش رسید...😭🕊🇮🇷
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۶۵
"مادر"
بالاخره آمدی مادر؟ دیر آمدی؛
اما بیخبر نه. من میدانستم میآیی.
منتظرت بودم.
خیلی طول کشیده بود برگشتنت و من یقین داشتم همین روزها برمیگردی؛
روزها را میشمردم ،
و شبها قرآن را مثل مرهم میگذاشتم روی قلب زخمیام. یک پاییز بدون تو گذشت؛ به سردی و سختیِ زمستان؛
و حالا که آمدهای،
نوروز همراه خودت آوردهای در سرمای دیماه.
تاریخ تماسهایت ثبت شده در گوشیام. میدانم دیر به دیر زنگ نمیزدی ،
ولی باور کن فاصله بین هر تماست به اندازه یک قرن کش میآمد؛ فاصله هربار نوشیدن من از صدایت. الان اما آمدهای که سیرابم کنی. لبم را روی پیشانیات میگذارم و بوسهام را انقدر طولانی میکنم که تا ابد سیراب بشوم از محبت مادر و پسریمان.
من میدانستم برمیگردی؛
این بار آمدنت سرزده نبود. خدا به من خبرش را داد؛
همان شب که قرآن را باز کردم و آیه بیست و سه سوره احزاب آمد:
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا.
من تو را میشناسم مادر.
لازم نیست خیلی فکر کنم تا با خواندن این آیه، یاد تو بیفتم.
خوددار هستی؛
ولی من میفهمیدم از بعد رفیقت کمیل، داشتی آرامآرام آب میشدی؛
بعد از مطهره. آن شب که این آیه را خواندم، یقین داشتم تو قسمتِ «من ینتظر» آیه هستی و بشارت است برای آمدنت؛ اما فکر نمیکردم وقتی برمیگردی که «رجالٌ صدقوا» شده باشی.
خدا را شکر.
خیالم از بابت عاقبت به خیریات راحت شد؛ از بابت خیلی چیزهای دیگر هم.
دیگر نگران این نیستم که زخمی بشوی،
دیگر نگران گرسنگی و تشنگی و خستگیات هم نیستم. خیالم راحت است که الان کنار مطهره خوشحالی و دیگر آن دلتنگی کمرشکن را به دوش نمیکشی؛
دردِ ریههای آسیبدیده و مجروحت را هم.
آخر میدانی، این که ببینی جگرگوشهات دارد درد میکشد و آب میشود خیلی سختتر از این است که خودت همان درد را تحمل کنی.
میان موهای موجدارت دست میکشم.
تک و توک، تارهای نقرهای هم میانشان پیدا میشود. نمیدانم خودت هم دیده بودیشان یا نه؟ اصلا فرصت داشتی به خودت در آینه نگاه کنی؟ بعید میدانم.
این تارهای سفید خیلی زود است برای یک مرد سی و یک ساله؛ مگر این که آن مردِ سی و یک ساله، به اندازه هزاران سال غم و غصه داشته باشد...
موهایت را مرتب میکنم.
توی آن قبر قرار است اباعبدالله(علیهالسلام) را ملاقات کنی و ملائکه را. باید مرتب باشی. یک وقت نگویند مادرش کم گذاشته برای فرستادن هدیهاش... یک وقت نگویند مادرش ناراحت است از این که دارد پیشکش میبرد خدمت حسینِ فاطمه؟
چندبار به صورتت دست میکشم ،
تا از تمیز بودنش مطمئن شوم. بجز یک خراش چیزی روی آن نیست. فکر کنم خراشش مال همان وقتی باشد که خوردهای زمین.
من که آخرش نفهمیدم چطور شهید شدهای؛ یعنی نگذاشتند بفهمم.
من فقط با کلی اصرار،
یک نظر توی غسالخانه دیدمت و نگاهم ماند روی جای بخیههایی که هیچوقت نگذاشته بودی ببینم؛ روی دستت. کهنه بودند؛ نمیدانم از کِی.
بعد هم تا خواستم دقیق بشوم،
خواهرت بازویم را هل داد که ببردم بیرون.
به پدرت اما گفتهاند؛
از چهرهاش پیداست. من دارم از چهرهاش این را میخوانم که به او گفتهاند با نامردی شهیدت کردهاند.
این را انگار در خطوط و چینهای صورتش نوشته. نگرانش هستم؛ گریه برایش خوب نیست.
من از همان لحظه ،
که آیه بیست و سه احزاب را خواندم آرام شدم. انگار خودِ خدا قلبم را نوازش کرد؛ برای همین است که الان آرامم.
پدرت اما... دائم نگرانم بدحال بشود.
تو دومین عباسی بودی که او از دست داد.
عباس اول،
رفیقش بود که در جنگ از دست داد
و بعدش تو به دنیا آمدی،
به عشق رفیقش اسم تو را گذاشت عباس. تو شدی مرهم داغ رفیقش.
اما حالا کدام مرهم میتواند داغ فرزند را آرام کند؟!
هرچه بیشتر میبوسمت و میبویمت،
تشنهتر میشوم انگار. میدانی چند ماه است ندیدمت و تنها به صدایت اکتفا کردهام؟ باز خوب است هربار که زنگ زدهای، صدایت را ضبط کردهام برای روزهایی که سکوت در سرم میپیچد.
کاش حرف میزدی.
صدایت پشت تلفن خیلی واضح نبود. دوست دارم در گوشم نجوا کنی؛ از نزدیک. دوست دارم لبان خندانت را بجنبانی و بگویی که دورم میگردی...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۶۶
‼️دوازدهم: از هرچه بگذریم، سخن دوست خوشتر است...
الحمدلله که در این شب عزیز به پایان رسید.
السلام علیک یا اباعبدالله...
#فاطمه_شکیبا (فرات)
#خط_قرمز
#پایان.
🇮🇷پایان رمان امنیتی خط قرمز
نثار ارواح مطهر شهدای گمنام و مظلوم اطلاعات و امنیت،
سلامتی سربازان گمنام امام عصر با آرزوی توفیق و عاقبت بخیری برای نویسنده محترم سرکار خانم شکیبا،،
صلواتی هدیه بفرمایید.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
سلام همراهان عزیز
رمان بعدی رو دارم اماده میکنم امروز اماده شد میذارم حتما🌹🌹🌹😍😍