💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۴۸
با دیدن مرد عرب پشت در تصمیم گرفتم
در و باز نکنم. این قدر اتفاقات سریع به گوش همه میرسید که گویا وجب به وجب عربستان دوربین کار گذاشتند. اما تا کجا میتونستم تو اتاق قایم شم. بالاخره که چی نباید برگردم ایران؟ یا مأمور عربی تنمو میلرزوند. اگه مرده باشه چی؟ مصطفی الان کجاست؟ اگه گیر افتاده باشه چی؟ خدای من اصلا قرار نبود آخر سفرمون اینجوری تموم شه.
با کوبیده شدن در به خودم اومدم
انگار این مرده نمیخواد دست از سرم برداره. الان دیگه داشت با شدت بیشتری در میزد. عزمم و جزم کردم تا درو باز کنم
دیگه بادا باد اتفاقی که افتاده. اصلا از کجا معلوم این یارو از اتفاقی که گذشت خبر داشته باشه. دستمو بردم سمت دستگیره در و درو باز کردم.
خودمو جمع و جور کردم انگار اتفاقی نیافتاده
_سلام
به جای اینکه جواب سلاممو بده
خیلی با جدیت و بیادبانه خواست بیاد داخل اتاق. خیلی بهم برخورد. به خودم گفتم این آقا هرکی و هرچی میخواد باشه حق نداره بدون اجازه بیاد تو.
دستمو به چارچوب در گرفتم
تا مانع اومدنش بشم. که با مشت کوبید رو دستم. راه رو برای اومدنش باز کرد. از شدت درد چشمامو محکم بهم فشار دادم
باعصبانیت گفتم
-ما تفعل؟؟؟
همینطور که داشت داخل اتاق میشد برگشت و یه نگاه اخم آلودی بهم انداخت و گفت
-درو ببند
از اینکه ایرانی حرف میزد خیالم راحت شد. اما باید احتیاط میکردم. مستقیم رفت رو تخت مصطفی نشست.
خواستم سر صحبت و باز کنم گفتم
-اینجا به جز خشونت بهتون یاد ندادن بس اجازه وارد اتاق کسی نشید و از وسایل شخصی دیگران استفاده نکنید
جدی تر از قبل شد و گفت
_من جای تو بودم مهربون تر رفتار میکردم.
آرامشش کمی رو اعصاب بود خواستم یکم بهم بریزمش
-شما ایرانی هستی
_به شما ربطی نداره
دیگه داشت حرصم میگرفت.
-نخیر ربطی نداره دیدم ایرانی فصیح حرف میزنید اخه ایرانی صحبت کردن کار هرکسی نیست.
تیرم خورد به هدف. لجش گرفت از جاش بلند شد و رفت سمت یخچال و یه آبمعدنی برداشت. و نصفشو یه نفس خورد.
_ حق با شماست فارسی حرف زدن خیلی مشکله و هرکسی از پسش برنمیاد
برخلاف ظاهر عبوسش زیادم بداخلاق نبود و این باعث میشد من راحت حرف بزنم
-یادمه قدیما وارد اتاقی میشدند اجازه میگرفتند شاید کارتون این قدر مهم بوده که بدون اجازه اونم با زور وارد اتاقم شدین
دوباره برگشت به حالت قبلیش همون طور عبوس
و جدی گفت
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۸ با دیدن مرد عرب پش
ادامه ۴۸
_گوش کن پسرجان من «نیما رحمتی» هستم متخصص تیروئید. هرسال از طرف بعثه رهبری دعوت میشم به عربستان برای مداوای زائران ایرانی. این طرز پوشش هم از باب مصلحته. نه بلدم عربی فصیح حرف بزنم. نه دل خوشی از آدماش دارم. این چند سالی که اینجام با جیک و پیکشون آشنا شدم هر روز هر هفته هر سال آدمی نیستش که گندی بالا نیاورده باشه و از ترس جونش پناه نبره به جایی. امروز که دیدمت فهمیدم تو هم از همون آدمایی با اون وضع و استرسی که وارد هتل شدی فهمیدم باید دست گل به آب داده باشی. معصومیت چشمات و ترس بیاندازهت باعث شد کنجکاو بشم و بیام بپرسم ازت شاید بتونم کمکی بهت بکنم. البته اگه بتونم
خواستم سفره دلمو براش باز کنم
و از سیر تا پیاز امروز و بهش توضیح بدم. اما از کجا میشد بهش اعتماد کرد. اصلا از کجا معلوم که راست گفته باشه.
تو تردید بودم
که کارت شناسایی شو از تو جیبش برداشت
و گفت
_نترس اینم کارتم
روش نوشته بود
دکتر نیما رحمتی. صادره از تبریز. متخصص تیروئید. متولد فلان و شماره پزشکی فلان.
یاد اتفاق امروز افتادم
یاد مصطفی، یاد اون مأموره. حالم بدجور خراب بود. به چشم یک قاتل به خودم نگاه میکردم. دلم میخواست هرچه زودتر شب شه و از این بلاتکلیفی دربیام.
ماجرا رو مو به مو تعریف کردم
و آخرش گفتم
-نه از مصطفی خبر دارم. نه از سرنوشت اقا پلیسه. تروخدا آقای رحمتی کمکم کنید. من الان اینقدر حالم بده که نمیدونم کدوم تصمیم درسته کدوم غلط. یه بار میگم ولش کن انشاالله پلیسه زندهس. یه بار میگم حتماً مرده. دلم میخواد برم خودمو معرفی کنم.
نیما که استرس بیش از حدمو دید دستی به عینکش کشید و گفت
_نمیخواد خودتو ناراحت کنی تا اطلاع ثانوی از هتل بیرون نرو. منم میرم سمت مسجدالحرام سر و گوشی آب بدم. انشاالله دوستتم برمیگرده
با پیشنهاد نیما رفتم از آشپزخونه
آب جوش آوردم و با چای کیسهای دمنوش درست کردم. تو این مدت کوتاه باهم حرف زدیمو کما بیش از گذشتمون گفتیم.
نیما هم یکی بدبختتر از من که بخاطر دخالت خانوادهش تو امر ازدواج هنوز مجرد بود.
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۴۹
چیزی از رفتن نیما نگذشته بود
که مصطفی و مهرداد سلانه سلانه وارد اتاق شدند. قرآن و بستم و بوسیدم و گذاشتم رو میز تلویزیون.
با عصبانیت خطاب به مصطفی گفتم
_معلوم هست کجایی؟؟؟ دلم هزار راه رفت. گفتم شاید گیر مامورا افتادی
+جای احوالپرسیته؟ خب منم فکر کردم تو هم گیر مامورا افتادی. دور تا دور مسجدالحرام دنبالت گشتم ولی نبودی کلی نگرانت شدم.
-آره معلومه همینه اینقدر خونسرد و آروم راه میری
مهرداد که داشت به جر و بحث من و مصطفی گوش میداد گفت
+چتونه باز شما دوتا افتادین به جون هم. مهم اینه که هر دوتون سالمید و گیر هیچ مأموری نیافتادید
برای تبرئه کردن خودم گفتم
-آخه نبودی آقا رفت دستشویی یه ساعته کجاست که بیاد انگار میخواد بمب اتم بسازه اون تو. آخرشم ماموره من و گرفت با باتونش زد رو کتفم منم عصبانی شدم و با آجر کوبیدم تو سرش
با این حرفم مهرداد و مصطفی با تعجب و همزمان گفتند
_چییییی؟؟؟؟؟ اون ماموره رو تو اونجوری ناکارش کردی؟
-مگه شما دیدینش؟
+آره خب حیوونی با خون قاطی شده بود.
با حول و واهمه گفتم
-مرده؟؟؟
مصطفی خندهی تلخی زد و گفت
+این جماعت این قدر سگ جونند که به این راحتی نمیمیرند.
مهرداد اخمی کرد و به حالت تمسخر گفت
+حالا چرا داری به سگ توهین میکنی حیوون به این خوبی حیفش نیست با این جک و جونوورا مقایسش میکنید
_بس کنید این کنایات و بگید اون یارو مرده؟؟
+نه بابا خبر مرگش، مردنش کجا بود، فقط سرش شکسته بود البته من که جلو نرفتم اینارم از لکزایی شنیدم میگفت خیلی آتیشی بوده و بهت بد و بیراه میگفته. گفته اگه ببینتد وای به حالت. من جای تو بودم از همین جا برمیگشتم ایران.
نفس راحتی کشیدم
از اینکه این جونور زندهست. نه اینکه از مرگش ناراحت باشم. فقط مونده بودم با عذاب وجدانش چطور کنار بیام. هرچند کشتن این جماعت نامسلمون خالی از ثواب نیست.
نگاهی به مصطفی انداختم و گفتم
_یعنی دیگه نمیتونم برم سمت کعبه؟
+نه عزیزم شاید اون ماموره تو رو ببینه باید احتیاط کنی
_اخه بدون خداحافظی.... معلوم نیست دوباره کی بیام عربستان دلم تنگ میشه برای خونهی خدا
مهرداد از رو تختش بلند شد و اومد کنارم
و گفت
+کعبه یک سنگ نشانهست که ره گم نشود، حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست
_این شعر حافظ و از تو بهتر بلدم، ولی دلم دوباره میخواد این نشان سنگی رو ببینه، دلم برای جای جای مسجدالحرام تنگ میشه، حَجَرُالاَسوَد، حِجر إِسماعیل، مقام ابراهیم، چاه زمزم، صفا و مروه،. مصطفی یه کاری کن.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۹ چیزی از رفتن نیما
ادامه ۴۹
حرفم هنوز تموم نشده بود
که نیما وارد اتاق شد. باعجله رفتم استقبالش
_چی شد نیما تونستی خبری ازش بیاری
نیما با همون وقار قبلیش گفت
+این دفعه رو شانس آوردی یارو زندهست، یعنی فقط سرش شکسته، ولی ای کاش....
_ای کاش چی؟؟
+ای کاش مرده بود
_چی میگی نیما اگه مرده بود که من بیچاره بودم
+میدونی مأموری که ناکارش کردی کی بود؟؟
_نه از کجا بدونمـ.....
+از کشتار حاجیان در سال ۶۸ چیزی میدونی؟
_کمابیش شنیدم ولی به طور جدی دنبالش نکردم
+اون ماموره یکی از حیوونایی هست که زائران ایرانی رو به رگبار گلوله بسته، میدونی این یارو چند نفرو کشته؟ چند تا بچه رو یتیم کرده؟ چند خانواده رو داغدار کرده؟
تمام وجودم شده بود از نفرت به وهابیها
تو دلم به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا محکمتر نزدم تو سرش تا حالا اینقدر از مرگ کسی خوشحال نشده بودم. ولی حیف کاش مرده بود.
مصطفی و مهرداد با تعجب به من و نیما نگاه میکردند
خندم گرفت
_ببخشید یادم رفت معرفیتون کنم، ایشون آقا نیماست، دکتر نیما رحمتی، و این دو تا هم مهرداد و مصطفی از دوستان فابریک و صمیمیم
مصطفی به یه کنایهی خاصی به نیما گفت
+خوشبختم آقای دکتر
بعدشم رو به من گفت
+نشد دو دقیقه تنها بمونی با کسی رفیق نشی، ماشاالله همشونم دکتر، اون از سعید تو طرزجان که پزشک بود، این از آقا نیما که دکترن، بهرحال خوشبختم از دیدنشون.
بعدشم به مهرداد گفت
_من میرم آشپزخونه چای بخورم تو نمیای؟
مصطفی و مهرداد رفتند بیرون و من و نیما تو اتاق موندیم.
نیما گفت
+انگار دوستت از دیدن من خوشحال نشد
_چی بگم، ولش کن، مهم نیست
برای جمع و جور کردن اوضاع گفتم
_راستی تو یخچال میوه هست میخوری؟
+چرا که نه ،حتما
مشغول پوست کندن پرتغال بودم
که ذهم رفت رو پاییز، بی اختیار چاقو رو گذاشتم تو بشقاب و رفتم سمت تلویزیون. جواهری در قصر رو نشون میداد.
حوصلهی این فیلمای خارجکی با قیافه بزک کردشون رو نداشتم. برعکس نیما اصرار به اصرار که فیلم قشنگیه و هرشب دنبالش میکنه و بزار ببینمش.
آخرشم به بهونه اینکه این فیلم مبتذله و خانماش حجاب ندارند. تونستم نیکا رو قانع کنم تا بیخیال شه.
نماز مغرب عشا رو تو هتل به جماعت خوندیم و اونم به امامت من. بعدشم به صرف شام باهم به رستوران هتل رفتیم.
تو این مدتی که با نیما بودم خیلی خوب بود از تجربیاتش استفاده میکردم. و اون هم کمابیش سوالات شرعی شو از من میپرسید
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست