eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۵۳ بعد از انجام آزمایشات و کلی دوندگی من و پاییز رسماً نامزد شدیم. نامزدی مو از دوستام حتی علیرضا و مهرداد و مصطفی پنهان کردم. تا موقع عروسیم سورپرایزشون کنم. چادری که از مکه آورده بودم با چند تا تیکه دیگه هدیه دادم به پاییز. و از اینکه همه چی داشت خوب پیش میرفت. خوشحال بودم. غافل از اینکه روزگار چه نقشه‌ای تو سر داره. یه روز که از مزار شهدا برگشتم خونه عمه مریم اومده بود خونمون و داشت با پدر مادرم صحبت میکرد. عمه با دیدن من گفت +مگه تو نگفتی میخوای درس بخونی و هنوز آمادگی ازدواج نداری من که شوکه شده بودم با تعجب و یکم ترس گفتم _سلام عمه جون خوش اومدین عمه با یکم جدیت گفت +جواب سلام منو بده اصلا دوست نداشتم به گذشته برگردم. دلم از گذشته نفرت داشت. _چی بگم عمه جون بابا برای جمع و جور کردن اوضاع گفت +برو لباساتو عوض کن ناهار عمه پیش ماست با چشم گفتن رفتم تو اتاقم.از پشت در به پچ‌پچ مامان و بابا و عمه گوش میدادم تا اینکه این جمله‌ی بابا اتاق رو سرم آوار کرد. +هنوز که چیزی نشده آبجی. فعلا که نامزدن. نامزدی رو بهم میزنیم. ناخواسته یقه‌ی لباسمو چنگ بردم. پاهام شروع کرد به لرزیدن. خدای من باز چه فکری تو سرشونه. دیگه حسابی کلافه شده بودم. به خودم گفتم پاشو پسر قوی باش. نزار این بار هم شکست بخوری. بدون اینکه لباسمو عوض کنم رفتم تو هال. پدر و عمه با دیدنم صحبتاشونو قطع کردند. مامان گفت +تو که هنوز لباساتو عوض نکردی _عوض میکنم حالا عجله‌ای نیست رو به بابا کردمو گفتم _چی رو میخوای به هم بزنی پدر من بابا از تعجب که انگار از هیچی خبر نداره گفت +از چی حرف میزنی _درسته یکم سر به هوام ولی دیگه کر نیستم. خودم شنیدم پشت در میگفتی نامزدی شونو بهم میزنیم یکم خندید و گفت +آخوندا مگه فال گوش هم وایمیستن؟ نگاه تندی به عمه انداختم و گفتم _ببین عمه خانم یه روزی قرار بود من و فاطمه باهم ازدواج کنیم. روزی که شما، پدر و مادرم همتون مانع ازدواج من و فاطمه شدید. کاری کردید فاطمه تا بن دندان از من بدش بیاد اما الان اوضاع فرق میکنه. من انتخابمو کردم. من عاشق پاییزم. میخوام با پاییز ازدواج کنم. و اجازه نمیدم هیچکدومتون مانعم بشید. در ثانی اینکه دوباره رفتم خواستگاری پاییز درخواست خود فاطمه بوده عمه از تعجب چشاش گرد شده بود گفت +چــــییی؟؟؟؟؟ فاطمه ازت خواسته بری سراغ پاییز؟؟؟ _بله. مدینه که بودم فاطمه گفت اگه بری سراغ پاییز میبخشمت. عمه با دستش کوبید رو پاش و گفت +من نمیدونم چرا این بچه‌های ما سر به راه نیستند. همه بچه دارن من و داداشمم بچه داریم. من گفتم _اتفاقا عمه من خیلی دوست دارم چه من چه ناصر و چه بقیه سر به راه باشیم. اما انگار نمیشه و کاملا هم واضحه چرا نمیشه بابا با عصبانیت گفت +برو تو اتاقت عمه گفت +نه بذار ببینم چرا نمیشه بعدم رو به من کرد و گفت +کم براتون زحمت کشیدیم. کم داداشم ریخت به پاتون. بزرگتون کرد. خوندن و نوشتن یادتون داد که بدرد بخورید. دیگه چه مرگتونه که سر به راه نمیشید. نگاه اخم آلودی به عمه انداختم و گفتم _ازدواججای زورکی تو فامیل شما هر بچه‌ای رو از راه به در میکنه عمه خانم بابا با عصبانیت بیشتری گفت +دهن‌تو ببند اسماعیل رفتم تو اتاقم گوشیمو از رو تخت برداشتم و بی‌مقدمه به پاییز پیام دادم 📲_تو مال منی من بدون تو نمیتونم پاییز. نمیذارم کسی تو رو از من بگیره فورا جواب اومد 📲+دیوونه شدی اسماعیل. این پیاما چیه. مگه کسی میخواد من و از تو بگیره 📲_نه عزیزم کسی غلط می‌کنه این کارو بکنه. خواستم فقط خیالت راحت باشه هوا گرم بود. با استرسی که بهم وارد شده بود گرمتر شد. پنکه رو روشن کردم. رو تختم ولو شدم. چشمامو بستم بلکه خوابم ببره ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۵۴ بی‌قرار پاییز شده بودم هر طور شده باید امروز میدیدمش. گوشیمو برداشتمو دوباره بهش پیام دادم _سلام امروز باید ببینمت +چیزی شده؟ اگه ضروری نیست تلفنی بگو _ضروریه خیلی +باشه فقط باید به مامانم بگم _ساعت شش مزار شهدا پاییز قبول کرد همو ببینیم باید از گذشتم بهش میگفتم. موبایلمو ساعت ۵ کوک کردم تا خواب نمونم. با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. عمه رفته بود خونشون. پس از شستن دست و صورتم رفتم تو آشپزخونه. مامانم تازه چای دم کرده بود. یه لیوان چای خوردمو آماده‌ی رفتن شدم. قبل از ساعت ۶ اونجا بودم. ابتدا رفتم سر خاک دایی رضا که تو جبهه سومار شهید شده بود. بعدم رفتم پیش مرتضی. سرگرم مرتضی بودم که پاییز پیام داد. +من دم در مزار شهدام رفتم دنبالش اخه اون مزار مرتضی رو بلد نبود. با پاییز اومدم سرخاک مرتضی. نگاهی به مرتضی انداختمو گفتم _معرفی میکنم پاییز همسر بنده و مرتضی از عجایب نسل سوم پاییز نگاهی به مرتضی انداخت و گفت +البته هنوز همسرش نشدم. فعلا نامزدیم. تا خدا چی بخواد. اخمی کردم و گفتم _تا خدا چی بخواد یعنی چی؟؟ خدا خواسته دیگه. اگه نمیخواست ما اینجا نبودیم. به همراه پاییز میون شهدا قدم زدیم و مو به مو گذشتمو براش گفتم. پاییز از اینکه فهمیده بود من قبلا دخترعممو دوست داشتم یکم نگران شد. من فاطمه رو فراموش کردم که رفتم سراغ پاییز. پاییز لبخند زیبایی زد و گفت _گذشته مهم نیست مهم الانه که باهمیم از صمیم قلب پاییز و دوست داشتم اون قدر که دلم میخواست این دوست داشتن و داد بزنم. بعد از اینکه پاییز و رسوندم خونشون به غلامرضا زنگ زدم و بهش گفتم بابا و عمه چه نقشه‌ای تو سر دارن. بعد از کلی کلنجار رفتن غلامرضا گفت +بهتره هرچه زودتر عقد کنید تا خیال همه راحت شه پیشنهاد داداش غلامرضا بد نبود اما نه من نه پاییز هیچکدوم آمادگی مشترک شدن رو نداشتیم. پاییز ترم اخر دانشگاه بود. و من هم نزدیک امتحاناتم. حسابی درگیر درس بودیم. اما چاره چه بود اینکه اینقدر سریع مراسم عقدمون برگزار شه نیاز به تامل و فکر بیشتری داشت. با عقد من و پاییز متعاقباً مسولیت هامون هم بیشتر میشد که لایمکن الفرار من حکومته. از زیر بار مسولیت نمیشه در رفت. در مورد این پیشنهاد با پاییز صحبت کردم. پاییز هرچند درگیر درساش بود. اما قبول کرد قبل‌از اینکه اتفاقی بیافته مراسم عقدمون رو بگیریم با موافقت بزرگترها و مشورت من و پاییز قرار شد ۸۸/۸/۸ مصادف با میلاد امام رضا علیه‌السلام مراسم عقدمون گرفته شه. تا اون موقع دوماه فرصت داشتیم هم پاییز میتونست جهیزیه ‌شو کامل کنه هم من میتونستم لوازمی رو که لازم دارم خریداری کنم. با موافقت بزرگترها نسبت به تاریخی که انتخاب کرده بودیم. خودمون رو آماده کردیم بر واقعه مهم ازدواج. هرچند من دوست داشتم عقدمون تولد حضرت معصومه و روز دختر باشه اما پیشنهاد پاییز رو که تولد امام رضا بود در اولویت قرار دادم. ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا