🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💚کُلُّنا' عَباسَکَ یا' زِیْنَب✌️💚 تا #قبل_از_۹_شب وقت هست هر کی دوست داره تعداد صلوات رو بگه ثواب
تا اینجا ۷۸۷۶ هدیه صلوات
تا قبل از ۹شب بفرسین. بعدش شرمندتون میشم😊
راستی👻
رمان بعدی رو دارم آماده میکنم
از فردا میذارم به امید خدا😍✌️
🍃جمع صلوات بچه های باصفای کانال
۹۳۷۶ گل محمدی🍃
🌷جهت نثار روح و علو درجات شهید مدافع حرم
👣 خلیل تختی نژاد 👣
تا قبل ازظهر فردا صلوات ها بفرسین😊
از همگی قبول باشه☺️🙏
#طاعاتتون_قبول
#دلهاتون_بارونی
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️ رمان شماره هشت 😍 ❤️
💜اسم رمان؛ #ازجهنم_تابهشت
💚نویسنده؛ ح. سادات کاظمی
💙چند قسمت؛ ۸۰ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۱
#هوالعشق
دوباره روسریمو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم.
اه. حجاب چیه آخه.
من_ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه ؟
مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا (علیهالسلام) بکنی تو که چیزیت نمیشه.
_هوووووووف. نمیشه.نمیشه. نمیشه. موهای من لخته خوب هی میریزه بیرون. اوه اوه من موندم چادر چجوری میخوام سرم کنم. گفتم نیاما نذاشتید.
بابا_ دخترم انقدر غر نزن حالا الان هنوز مونده تا برسیم. با این ترافیک به نماز که نمیرسیم. بزار هروقت رسیدیم دم حرم درست کن.
من_ خوب بابا جان. کلا نمیشه. مامان خداییش تو چجوری این چادرتو نگه میداری.
امیرعلی _ خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی. چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره. بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت.
_ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم
امیر علی _ بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید. اینجوری نمیشه کاریش کرد.
بابا_ باشه .
_ تنکس ددی . میسی داداشی .
.
.
ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من تانیا هستم. ۱۹سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه حانیه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم. به خاطر همین با این اسمم راحت ترم. من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجبار وجود نداره و هرکس خودش راه خودشو انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانوادم و دین انتخاب کردم. البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدمو میبنده. خوب بگذریم. یه برادر هم دارم که قوربونش بر خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم.الان هم که در خدمت شمام تشریف آوردیم با خانواده مشهد که من بعد از 8 سال اومدم. مامان و بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره.البته بچگیام مشهدو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت چون عقایدش کاملا مخالفه اون و بابا بود ولی اونا باهاش مشکلی نداشتن.خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد .
.
.
برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم. که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه.
جلو رو نگاه کردم که چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید ناخوداگاه زیر لب گفتم سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود.انگار یه حس خوب و دوست داشتنی. برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود.
یه دفعه صدای ضبط بلند شد. سرمو به شیشه تکیه دادم و حواسمو دادم به آهنگ .
,,,کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده
چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم
تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام
تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی
بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی
ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی
ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم
ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم
شور و حال منی پر بال منی تو خیال منی
دادی تو منو راه اگه یه نگاه که تو ماه منی
چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم
تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام
تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی
بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی
ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی
میبینم عاشقای تو رو اشکای زائرای تو رو
آرزومه
منم بپوشم لباس خادمای تو روهمه ی داراییم و به تو بدهکارم من
جون جواد آقا خیلی دوست دارم من
همه ی داراییم و به تو بدهکارم من
جون جوادت آقا خیلی دوست دارم من,,,
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه،
شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۲
آهنگ قشنگی بود.بدجور باهاش انس گرفته بودم. یه دفعه صدای در ماشین اومد برگشتم دیدم امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو. کی رفته بود پایین.با همون لبخند محجوبانش کیسه رو گرفت سمتم. توشو نگاه کردم یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری توش بود.
_ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟
امیر علی _ یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی.
_ وای بیخی بابا .تو این گرما .ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا.
امیر علی _ باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم .
بی توجه به موقعیت روسریمو در اوردم .
امیرعلی _ اینجا؟؟؟؟؟؟
سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم. واااااااااای داشتم خفه میشدم.
بلاخره وارد پارکینگ حرم شدیم. جای جالبی بود دوسش داشتم. رفتیم تو پارکینگ شماره 4.
بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم. باناراحتی نگامو دوختم به چادر.
یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردم دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدمو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم .
امیر علی _ چقدر بهت میاد.
_ ایییش. چادر. چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی....مـثه ....
بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفمو و گفت:
_ بریم که به نماز برسیم بدویید.
و رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ مامان و امیر علی هم دنبالش .
_وایسید من اینو چجوری باید بگیرم .
مامان_واه گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو.
دیدم راست میگه ها. منم دنبالشون راه افتادم .
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد..
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
وشهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۳
داشتم میمردم از گرما،اومدم شروع کنم به غر زدن که امیرعلی با لبخند برگشت سمتم
_خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه.
بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قربون داداشم بشم که انقدر مهربونه. کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی.
_ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو.
همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن.وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت:
_عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی؟
منم گیج روشن کردم.بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت
_لطفا آرایشتو پاک کن خانمی.
اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت
_چشم
و منو هل داد به سمت بیرون. منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیرعلی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد،
تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم.این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا.بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ.
صدای عمو تو گوشم پیچید:
«بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره و بعدش صدای قهقش.»
حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو....شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمواحترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود.
صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : _دخترم ، دخترم.
_بله؟
_لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید.
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم....پس مامان اینا کوشن؟ چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن. ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود قوض بالا قوض.
ادامه دارد...
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
یه کانال پر از رمان های عاشقانه،عارفانه
و شهدایی 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۴
اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه...رفتم سمت مامان و بابا.امیرعلی پیششون نبود.
دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان.امیرعلی کو؟
مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت
_داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره. ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید.
هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه(البته کسی جرات نداره بگه نه).
مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چند تا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به....
دیگه کاملا زبونم بند اومد.وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدن من.
مامان_ عه چته؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور.
بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم:
_ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه؟ اون که اون وسطه چیه؟
مامان _اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس.
غوغایی تو دلم به پا شده بود.یه آرامش خاصی داشتم.بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم.
خیلی شلوغ بود.به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم.نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن.نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من.
شروع کردم گفتم .....
هرچی که بود و نبود.از تکتک لحظههای زندگیم. از همه چی،از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت.
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
یه کانال پر از رمان های عاشقانه،عارفانه،
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5