eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان بعدی فردا میذارم❣🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈 پنـــجــاه و هشت 💜اسم رمان؛ 💙چند قسمت؟؛ ۲۷ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت اول 💤توی یه دشت سرسبز بودم، ناگهان یه بانوی بزرگوار که صورتشان نورانی بود به طرفم آمد، یه دسته گل رز سرخ به من داد وگفت: _فراموش نکن دنیا یک امتحان است و بالبخندی زیبا مرا محو خودش کرد,توی دشت سرسبز دور خودم می‌چرخیدم و دسته گل را بو میکردم و از عطر بهشتی‌اش مدهوش بودم که ناگهان رعد و برقی زد و دسته گلم پرپر شد، و از اون دسته گل بزرگ، یک غنچه کوچک در دستم باقی ماند, شروع به گریه کردم که با صدای خواهرم «زهرا» از خواب یا رویا,‌ بیدار شدم.... زهرا: _زینب ،پاشو دختر اذان صبحه,توچرا تو خواب هم دیوونه بازی درمیاری,یکدفعه میخندی ویکبار گریه میکنی؟؟ هنوز گیج بودم و از بهت رویایی که دیده بودم,درنیامده بودم,همزمان که پتو را کنار میزدم گفتم: _یه خواب عجیب دیدم,... زهرا با دو دستش راهم را بست وگفت: _تا نگی نمیذارم بری... زهرا یک سال ازمن کوچکتربود و به گفته‌ی مادرم با هزارتا راز ونیاز ودعا وثنا بعداز هفت سال خدا مارا به خانواده عطا کرده, مادر میگه,من هدیه‌ای از طرف خانوم زینب کبری سلام‌الله‌علیها هستم وبه خاطرهمین اسمم را زینب گذاشتند... خوابم رابرای زهرا تعریف کردم,زهرا متفکرانه نگاهی به من انداخت وگفت: _ببینم روی دسته گل اسم کسی راننوشته بود؟ باتعجب گفتم : _نه,برای چی؟؟ زد زیرخنده وگفت: _هیچی فکرکردم مادرشوهرت بوده ودسته گل هم ازطرف پسرش.. فهمیدم داره مسخره ام میکنه,زهرا اخلاقش همینه باهمه چی شوخی داره,چون یک ساله دیپلم گرفتم وپشت کنکوری هستم, همش میگه باید بپری و شوور کنی, هرروز خدا برام,خواستگار ردیف میکنه وکلی میخنده,اینم دنیای خواهری هست وکیفش به همین چیزاست... گفتم: _بی مززززه منو بگو برای کی درد دل میکنم والاااا.. امروز صبح باگذشت چندین ساعت از رویای سحرم,هنوز عطر گلهای‌بهشتی که آن‌ خانوم بهم داد تو مشامم بود,با همون حال خوش شروع کردم به مرور درسهام,...بزارین یه کم از خودم براتون بگم,نوزده سالمه,دختر بزرگ خانواده ی چهارنفرمان هستم,پدرومادرم معلمند و زهرا خواهرکوچکترم معرف حضورتان هست,پارسال امتحان کنکورم را خراب کردم اخه تنها هدفم پزشکی بود که رتبه‌ام خراب شد اما امسال تمام تلاشم رامیکنم تاموفق بشم,زهرا سال اخر دبیرستانه ودوست داره شغل بابا ومامانم را ادامه بدهد,ازلحاظ چهره ام ,چشمای درشت ومشکیم به مامانم رفته وابروهای کمونی و قد بلندم به بابام,به قول زهرا دختر تودل برویی هستم,هرازگاهی خواستگار هم برام میاد اما هیچ کدومشون به دلم ننشسته‌اند,‌ مادیات اصلا برام مهم نیست,من تنها خواسته‌ای که ازهمسرم دارم اینه که ایمانش قوی باشه ودریک کلام مخلص باشه وبتونه تو رسیدن به کمال به منم کمک کنه وبه قول زهراکه مسخره ام میکنه میگه شوورت باید همیشه درحال رکوع به درگاه خدا باشه....مادرم اسمش «انیس» هست و نزدیک ۲۷ساله که با بابا «محمد» ازدواج کرده و میگه که من عنایت حضرت زینب سلام‌الله‌علیها هستم که بعداز هفت سال از ازدواجشان خونه‌شان رامنور به قدوم مبارکم کردم😆...و مادرم نذرکرده که هر وقت موقعیتش فراهم شد با هم به کربلا وسوریه مشرف بشیم,اما متاسفانه هنوز برات زیارت ما امضا نشده...هروقت اسم کربلا میاد دلم یه جوری میشه،میلرزه، میشکنه, اشکم جاری میشه ,کاش وای کاش....هیچی ولش کن..مامان وبابا بازنشسته شدن وبابا یه سوپرمارکت راه انداخته..... مامان: _زینننب جان,اون گوشی منو بده,خودش را کشت _اوه مامان,بیا باباست سه تماس بی پاسخ هم داری,انگار کارمهمی داره..... مامان شروع به صحبت کرد ومنم رفتم سراغ درسم...باصدای شکسته شدن چیزی و جیغ مامان به سمت آشپزخونه رفتم... _وای خدامرگم بده ماماان چت شده؟چرا گریه میکنی؟بابا چی گفت؟؟ حال مامان را نمیفهمیدم هم گریه میکرد و هم خنده,یکی ازازاون لیوانای پلوخوریش هم که فقط مهمونا حق دست زدن بهشان را داشتند شکسته بود,اگه زهرابود حتما یه طنز ازاین صحنه میساخت ومیپرداخت. مامان رابلندکردم رو صندلی نشاندم یه لیوان اب خنک دستش دادم وگفتم _بخور مامان جان زبونت باز بشه ببینیم چی شده که خنده وگریه قاطی شده مامان به رویم لبخندددد شکرینی زد وگفت:.... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۲ مامان: _میدونی بعداز گذشت چندین وچندسال داره آرزوم برآورده میشه ومیتونم نذرم را ادا کنم؟الان بابات زنگ زد,ان شاالله اگر خدا بخواهد وامام حسین علیه‌السلام طلب کند, اربعین راهی کربلا هستیم,اونم پای پیاده, امروز بابات رفته دنبال ویزا و...میخواستیم شماراغافلگیرکنیم,ان شاالله هفته اینده راهی سفریم.. خشکم زد,باورم نمیشد منم شدم مثل مامان شوکه شده بودم... _آااااااخ جووووونم و صورت مامان راغرق بوسه کردم... حال وهوای خونه مان کلا عوض شده بود,یه معنویت خاص از سر و رویمان میبارید,حتی زهرا هم که همیشه شروور میگفت وادم رابه خنده وامیداشت تو رویای سفرزیارتی غرق بود,عصر قرارگذاشتیم که من وزهرا بریم بازار و برا خودمون کوله پشتی سفری, مخصوص پیاده روی اربعین بخریم. زهرا: _زززینب زود باش بریم دیگه,من آماده‌ام, زود باش یه کیس خوب واست پیدا کردم, طرف اینقددد مخلصه وهمیشه دستش به دعا وکمرش به رکوعه,تمام معیارهای تورا داره,امروز بایدنشونت بدهم,شاید پسندیدی وپریدی وراه منم برای عروس شدن باز شد میدونستم زهرا داره فیلمم میکنه,اما زهراباجدیت گفت, : _خودم مکان اختصاصی طرف راشناسایی کردم,خیلی دور نیست سر همین چهارراهه, وارد خیابان که شدیم,دستم رامحکم گرفت وشروع به کشیدن کرد.. من: _عه زهرا داریم میریم خوب مثل بچه ها دستم را گرفتی,ول کن چادرم افتاد عه عه... سرچهارراه ,زهرا اشاره کردبه روبه روش وازخنده سرخ شد,... _بگیر طرفو درررر نره یه وقت نگاه کردم وای خدای من یکی از این گداهای سرچهارراه که بنده خدا کمرش خمیده بود,سوژه زهرا برای من بود...از عصبانیت خون خودم رامیخوردم,نه برای اینکه من رابازی داده بود ,بلکه برای اینکه این بنده خدا را مسخره کرده بود....خلاصه آماده کردن وسایل وخرید وبسته بندی و...به سرعت گذشت وما بالاخره راهی سفر شدیم....بابا تصمیم گرفته بود با ماشین خودمون تا لب مرز بریم واز اونجا هر جور ارباب طلب کردم بریم,یعنی خودش ومارا سپرده بود به دست تقدیر و اشاره‌ی ارباب, چه حالی چه هوایی,به قول زهرا,حتی داخل ماشین هم معنویت قل قل میکرد,برای ما که اولین سفرمان بود,خس تشنه‌ای را داشتیم که قدم قدم به آب چشمه‌ای گوارا نزدیک میشدیم و هرچه میگذشت ونزدیکتر میشدیم, تشنگی ماهم بیشتر میشد....مرز شلمچه ماشین را داخل پارکینگ گذاشتیم و هرکدام وسایلی راکه مسوولش بودیم برداشتیم وحرکت کردیم به طرف باجه های ورود وخروج زایر. زهرا: _وای زینب اصلا باورم نمیشه من: _منم همینطور,انگاردارم خواب میبینم, یکدفعه زهرامحکم خوابوند توصورتم,خیلی دردگرفت باعصبانیت برگشتم طرفش من: _چته؟؟چرا میزنی؟ زهرا: _نزدم که,میخواستم بفهمی که بیداری خخخخ درضمن گفتم اصلاباورم نمیشه,برای تو بود چون اینهمه ادم مخلص دورت را گرفتن زود تند سریع یکی را انتخاب کن , وقت میگذره هااا من: _بی مزه,اصلا من عروس نمیشم ,به شرطی عروس میشم که داماد راخود خود امام حسین علیه‌السلام انتخاب کنه. زهرا _یااماااام حسین علیه‌السلام دستم به دامنت یکی رابرسون عیب زهرا همینه اصلا موقعیت‌ها را درک نمیکنه درهرصورت میخواد مزه بریزه و کلا همیشه میزنه تو برجک معنویت ما...اما نمیدونستم همین شوخیای زهرا به زودی کار دستم میده ومسیرزندگیم رادست خوش تحول میکنه... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۳ بالاخره بعداز دوساعت نماز واستراحت ,یه ماشین پیداکردیم برای رفتن به سمت نجف اشرف, ازاین تویوتاهای آمریکایی بود شبیهه ون خودمان,راننده رو هر دوتا صندلی سه تا و نصفی آدم جا دادومنو زهرا ومامان تنگ بغل هم بودیم ,یعنی انگار بچه شده بودیم ومامان مارا روزانوهاش نشانده بود, زهرا همش میگفت: _یاامام علی ع,ایندفعه را به خیربگذرون وتا حرمت له وشل ومل نشم ,دفعه بعد دیگه تو نذرکردن یه تجدیدنظر میکنیم من: _زهرا خواهشا دیگه با زیارت امام ,شوخی نکن زهرا: _امام اول خودمه دلم میخواد,میخوام خودم راعزیز کنم براش.. مامان: _دخترا ساکت,زیارت رفتن مزه‌اش به همین, سختیهای کوچولوشه,(هر که دراین وادی مقرب تراست,جام بلا بیشترش میدهند), البته اینا سختی ومصیبت نیست که,مصیبت راخانوم زینب سلام‌الله‌علیها وبچه های یتیم کربلا کشیدند گوشیم را درآوردم تا زیارت عاشورا رابخونم اخه نذزکرده بودم,هرروز درراه زیارت مولا زیارت عاشورا بخونم...با صدای یاالله یاالله راننده ازخواب پریدم,مثل اینکه اذان صبح بود والصلاه الصلاه میکرد....بابام پاشد و دست مامان راگرفت تابلندبشه,مامان هم دست زهرا راگرفت... زهرا دادش هوا رفت: _آی, من پا ندارم,خواب رفتن,بیهوش شدند فک کنم توکما رفتن نمیتونم تکونشون بدهم. خداییش منم همین وضعیت راداشتم اما نرم نرمک بلندشدم وباهم پیاده شدیم...به گفته‌ی راننده ,نزدیک نجف بودیم,هرچی به نجف نزدیکترمیشدیم توجاده وکوره راه های اطراف جمعیت پیاده بیشتری میدیدیم. مادرم روبه زهرا کرد وگفت: _خوشا به,سعادت اینا ,بعضیا شون روزها پیاده توراه بودند, بیش ازهزار کیلومتر طی کردن تا به نجف برسندوعشق میکنن وهیچ هم مثل شما عز و جز نمیکنن... بالاخره رسیدیم,راننده یه جا پیاده مان کرد وبا عربی اشاره به یک طرف کرد وگفت: _وادی السلام... همه زائرا حیرون,ایستاده بودند,پدرم که عربیش خوب بود رفت طرف یک عراقی و مشغول صحبت شد. دیدم زهرا باخودش واگویه میکنه: کجایی؟چرا نمیبینمت,یعنی اینقد راه من را کشوندی تابهم بگی بی لیاقتی... گنهکاری... خوب چاکرتم اینا راتو ایران خودمون میگفتی و... باتعجب برگشتم طرفش: _زهراااا با کی صحبت میکنی؟؟ زهرا: _هیچی داشتم با مولامون کمی اختلاط, همراه, باشوخی میکردم,اخه, هرچی چشم میاندازم گلدسته وگنبدش را نمیبینم, قربونش بشمممم. من: _خاک توگورت کنن که اگه بخوای بمیری,هم بازبا عزراییل شوخی میکنی. بابا: _انیس جان,بچه ها حرکت کنین ,اونطوری که متوجه شدم,این سربالایی راکه بریم به وادی السلام که مشرف به حرم مطهراست میرسیم وکنارحرم هم,هتل وموکب و... هست, یاعلی حرکت کنین... نیم ساعتی پیاده رفتیم تا دور نمای حرم را دیدیم,با دیدن گلدسته‌های حرم,قلبم شروع به محکم تپیدن کرد,سلام دادم وهرچه گشتم واژه ای پیدا نکردم که قفل زبانم را باز کنه,بلکه چشام شروع به زبان‌ریزی کردن نمود واشکها بودن که خودنمایی میکردن.... خدای من اینجا نجف است,اینجا جزیی از عرش اعلاست که بر کره ی خاکی فرود آمده,اینجا مأمن فرشتگان است,اینجا گویی آسمان است,اینجا میعادگاه قدسیان است,اینجا حرم امیرمومنان است...و عشقها در راه است... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۴ الان سه روز است که مجاور حرم مولاعلی علیه‌السلام شدیم هرچی ازشلوغی نجف و موکبها بگم کم گفتم,البته ما با زور ودعا وثنا یه هتل گیراوردیم,...به قول زهرا..خدا تومان... البته با مدت زمان محدود,.. اخه گفتند که تاسه روز,یه اتاق سه تخته خالی هست وبعدش رزرو شده,مامانم چون یه کم وسواس داره مجبورشدیم ,هتل بگیریم, وگرنه موکبها بیشتر حال میده,ازهرطیف مردم داخل زوار اربعین هست,الان وسایلمان راجم وجورکردیم ومیخوایم به امیدخدا حرکت کنیم وپا بگذاریم درجاده ی عشق ومسیر بهشتی ازنجف تا کربلا را بپیماییم.... آخی الان روبروی گنبد مولا علی علیه‌السلام هستم, هنوز نرفته دل تنگش شدم,بغض روی گلوم سنگینی میکنه یه نگاه به مادر و پدرم کردم اونا هم توحال خودشونن و چشماشون ازاشک لبریزه,زهرا هم داره این شعر را زیرلب زمزمه میکند اخه عاشق این شعره چون خودش گفتتش: الهی مرحبا بر درگهت باد که مادرهم مرابا(یاعلی)زاد چومیخواستم پابگیرم بایستم, قد بالا بگیرم به من گفتا پدر آن یار دیرین بگو تو یاعلی,ای جان شیرین تمام پهلوانان, روز میدان بگویندیاعلی ,یا شاه مردان اگر افتد گره در کار و مشکل بگویم یاعلی من از ته دل ملائک ذکرشان, نادعلی است که ورد قدسیان وهرنبی است چو ادم رانده از خلدبرین شد به ذکر یاعلی از غم رهین شد گلستان شد بر ابراهیم آن سوز اتش چو ذکر یاعلی اندر دهانش چو زد بر آب موسی آن عصا را به ذکر یاعلی شد شقه دریا بلا چون یار ایوب نبی گشت به ذکر یاعلی,صبرش قوی گشت چو آوردند صلیب از بهر عیسی به ذکر یاعلی رفت عرش اعلا به ذکر یاعلی محشربه پاشد قسیم نار و جنت مرتضی شد به ذکر یاعلی کعبه ترک خورد به دست مرتضی بتخانه‌ها مرد برای یاعلی زهرا فدا شد به ذکر یاعلی سوی خدا شد به ذکر یاعلی شیعه سوا شد دوای درد ما مشکل گشا شد به ذکر یاعلی باید بجنگیم همانا افسران جنگ نرمیم به ذکر یاعلی, در راه رهبر فدایش میکنیم هم جان و هم سر به ذکر یاعلی پاینده هستیم به عشق یاعلی مازنده هستیم به ذکر یاعلی مهدی بیاید به ذکر یاعلی دنیا گشاید خداوندا قسم برجان مولا خداوندا قسم برشوی زهرا بفرما تا بیاید حجت حق قدم رنجه نماید نور مطلق *** دل کندن از نجف‌اشرف و حرم مولای عرشیان وفرشیان امیرمومنان,سخت است اما انچه که این دل تنگی را کمی التیام میدهد, زیارت کربلای معلاست. بابا: _خوب دیگه,رازونیاز بامولا کافیه,حرکت کنید که جاده بهشت درانتظار ماست. (جاده بهشت)چه تعبیرجالبی...وای چه خبره اینجا,این جاده برای خودش شهری شده, چهارتا لاین همه اش مملو از زایر,بااینکه وقت رفتن را غروب انتخاب کردیم ,بازم جمعیت موج میزنه. بابا: _بچه ها ببینین چقدر شلوغه,حواستون باشه, حتی یک قدم ازهمدیگه عقب نیافتین که برابره باگم شدند,اگرهم زمانی ازهم جدا افتادین,گوشیتان را روشن نگه دارین و... من و زهرا وبابا گوشی همراه داشتیم اما مامان گوشیش رانیاورد وگفت چیز اضافی هست چون من ازگوشی باباتون استفاده میکنم....زهرا هرصحنه ای راکه میدید میخواست عکس بندازه ,چون تمام صحنه‌های این جاده,تصویری ازیک عشق پاک هستند,...چه اون مرد افلیجی که با سینی خرما روی سر وسط جاده نشسته بود و خوشحال ازاینکه زائران رابادانه ای خرما شیرین کام کند... یا دختربچه ای که بالیوانی آب وبرگی دستمال کاغذی عشقش راعیان میکرد... همه وهمه عشق وتصویر زیبای عاشقی بود وبس... از وقتی قدم دراین جاده گذاشتم,دنیا برایم زیباتر شده وخبر نداشتم که زیبایی زندگی ام درهمین جاده تکمیل میشود.... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۵ ساعت از,نیمه شب گذشته,به دلیل سردی هوا (اخرپاییز۹۳)، ترافیک جمعیت روان‌تر شده, برخلاف هوای سرد محیط اما حال هوای دلها,همان حال وهوای گرم عاشقی ست. بابا: _هرجا موکب جاداشت ,استراحت میکنیم تا نیرومان راذخیره کنیم برای فردا صبح و هوا هم گرمتر بشود. هیچ کس مقاومت نکرد ,بنابراین داخل یک موکب که متعلق به عشایر اطراف کربلا بود اتراق کردیم,چقدر صاف وساده بودند,درست است که زبانشان باما یکی نبود امادلهایمان یکی بود وتپیدن دلها یمان همسو باعشق حسین علیه‌السلام بود,کاملا معلوم بودکه از مال دنیا بی‌نصیبند اما هرچه داشتند و نداشتند را درطبق اخلاص میگذارند و پیشکش زوار حسین علیه‌السلام میکنند. صبح علی‌الطلوع با بدرقه‌ی گرم میزبانمان راهی جاده بهشت شدیم,زهرا خیلی شارژ بود و مدام مزه میپراند,بابا ومامان هم هم‌قدم باهم سیر آفاق وانفس میکردند, منم همزمان با پیاده روی زیارت عاشورا میخوندم... که زهرا محکم دستم وکشید : _بیا بیا,قاصد اقا امام حسین علیه‌السلام. باتعجب نگاهش کردم: _چی چی میگی,واینستا ,بابا ومامان راگم میکنیم هاااا. زهرا: _اون دوتا کفترعاشق رابزاربه حال خودشون, نترس چشمم روشونه و من راکشید طرف یه آقای عراقی که میخواست با زبان شکسته فارسی به ما چیزی بگه که فقط خانوم خانوم هدیه هدیه اش مفهوم بود...زهرا باچشای شیطناش خندیدگفت: _هدیه....همون که ازاقا امام حسین علیه‌السلام خواستی ,بگیر درنره خخخخ من: _زهررررا اولا این اقا سنش بالاست ,بعدشم هدیه منظورش کتابای تو دستشه ,بعدشم چرا تو اینقد موقعیت نشناسی ,چی بگم که تو دست ازاین اخلاقای گندت برداری.... زهرا انگاری ناراحت شد روش راکرد به طرف دیگه وگفت: _دیگه تاکربلا باهات حرف نمیزنم .... وشروع کرد به دویدن... در همین هنگام یه خانومه به من تنه زد و موبایلم که دستم بود وزیارت عاشورا از روش میخوندم,پخش زمین شد ودل و روده‌اش هرکدام یه جا افتاد....هرچی صدازدم زهرا,زهرا توجهی نکرد ,اخه چندمتری هم ازم فاصله گرفته بود,سریع رفتم باتری وموبایل را برداشتم دیدم ای داد بیداد سیمکارت هم نیست.. زن و مردهای اطراف متوجه شدند دنبال چی میگردم, کمکم کردند تا سیمکارت راپیدا کردم,کل دل وروده گوشی را چپوندم توی کوله پشتیم و باعجله رفتم تا ازخانواده ام عقب نمونم, اما هرچی چشم میانداختم نه خبری از زهرا با کوله پشتی خاکی رنگش بود ونه خبری از بابا با کاپشن کرمی ونه مامان با شال سبزی که روی چادرش انداخته بود,...انگاری آب شده بودند ورفته بودند توزمین,نمیدونستم چکارکنم,...رفتم ورفتم,ازاین عمود به اون عمود ازاین ستون به اون ستون اما نبودند ونبودند... داخل یه موکب شدم,سیمکارت راگذاشتم داخل گوشی وباتریش هم گذاشتم سر جاش اما هر کار کردم روشن نشد که نشد... تنها امیدم به پیدا کردنشون هم دود شد ورفت هوا,با ناراحتی از موکب امدم بیرون وهرچی چشم انداختم کفشام راندیدم, اگه زهرا بود حتما میگفت..گل بود وبه سبزه نیز اراسته شد...یاد زهرا افتادم اشکم جاری شد,کاش لااقل زهراکنارم بود. با پای برهنه وباچشم گریان حرکت کردم و هراز گاهی میاستادم واطرافم رابررسی میکردم ببینم ازخانواده ام کسی رامیبینم یانه؟..اما نبود هیچ کس نبود... یادم افتاد که شب شام غریبان یتیمای کربلا تودشت اطراف باپای برهنه گم شدن,اما این گم شدن کجا واون گم شدن کجا,اینجا همه دوست بودند و هرکس به زور هدیه‌ای میداد یکی آب ,یکی غذا,یکی جای استراحت و... اما یتیمای کربلا دورشون پراز دشمن دشمنی که معجر و گوشواره غارت میکنه, دشمنی که هدیه اش آتش وتازیانه است...به خودم که امدم صورتم غرق اشک بود و نمیدونم چندتاعمود آهنی را طی کرده بودم. نزدیک ظهر از سنگینی کوله‌ام و پای زخمی‌ام, خسته شده بودم ,کنار چادر یه موکب جای خلوتی دیدم ,رفتم بنشینم وهم استراحتی کنم وهم یه فکری تا از این وضعیت درآیم...چه بوی خوبی میاد تواین خلوت ...انگار بوی یه نوع گل هست... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۶ حال خودم را نمی‌فهمیدم شروع کردم صحبت باخانوم زینب کبری سلام‌الله‌علیها: _خانومم,عمه جان تواین نصف روز گوشه‌ای بسیار کوچک از سختیهای کربلا راحس کردم, قربان دل عظیمت وصبر جمیلت بشوم ,همونطور که یتیمان دشت نینوا را دور هم جمع کردین تاگم نشوند ,من هم به خانواده ام برسان... یکدفعه صدایی با لهجه اصفهانی اومد:_حاج خانوم.... به دور وبرم نگاه کردم ,کناراین چادر جز من کسی نبود پس منظور این آقاهه منم؟! سرم و بلندکردم ونگاهش کردم...وای خدای من... یهو دلم هرری ریخت پایین, گفتم: _شما ایرانی هستین؟؟ سرش راانداخت پایین وگفت: _از لهجه‌ام معلوم نیست؟ راستش من جلوی این چادر ,کفش زوار را تعمیر میکنم و واکس میزنم,قصد شنیدن وگوش ایستادن نداشتم,صداتون اینقد بلند بود که من بشنوم,مشکلی پیش آمده؟کاری,از دست من برمیاد که انجام بدهم؟ گفتم: _مشکل,اره چه جوری بگم من گم شدم آقاهه: _از کدام کاروان هستین؟شماره مسوول کاروانتان راندارید؟ من: _نه,اخه من با خانواده اومدم باکاروان نیستیم, از صبح زود گمشان کردم, گوشیمم خراب شده,روشن نمیشه,.. درحال حرف زدن, گوشی راسمتش گرفتم تا یه نگاهی بهش بیاندازه..چندبار دکمه خاموشیش رازد ودید روشن نشد وگفت:_یکی از دوستام چندتا عمود جلوتر مشغول خدمت به زوار هست,فکر کنم بتونه یه جوری راست و ریستش کنه وحالا ازگوشی من استفاده کنید وباخانواده تان ,صحبت کنید وببینید کجا هستند. گوشیش راگرفت سمت من...از خوشحالی کل بدنم رعشه گرفته بود با دست لرزان گوشی راگرفتم,یک هو نگاهش به جورابهای پاره وپاهای بدون کفشم افتاد گفت: _اگه نذردارین باپای برهنه به زیارت برین میباست تو اون لاین آسفالت برین اینجا پراز سنگریزه است . سرم راانداختم پایین وگفتم: _نه نذر ندارم کفشام راگم کردم پیش خودم فکرمیکردم الان میگه خیلی عجب خودت راگم نکردی که دیدم واقعا خودمم گم کردم...با گوشی آقاهه شماره بابا راگرفتم.مشترک مورد نظر خاموش میباشد..وای خدای من حتما شارژش تمام شده ,سیم شارژ هم داخل کوله ,من است من: _گوشی بابام خاموشه اقاهه: _خوب زنگ بزن مادر,داداش,ابجی و... مامان که گوشی نیاورده,زنگ زدم زهرا,همون زنگ اول گوشی رابرداشت.. زهرا: _الو بفرمایید من: _سلام زهرا زهرا: _خاک توگورت کنن کجایی؟نصفه روزه اندازه‌ی کل عمرم دعا خوندم تا فرجی بشه, اخه گوشی بابا هم خاموش بود,این شماره کیه؟ من: _مگه توبا بابا ومامان نیستی؟ زهرا: _نه باباااا,من از وقتی باتو قهرکردم وفاز عشقی برداشتم ودر رفتم,دیگه بابا ومامان را ندیدم,انگار کفترای عاشق پرزده بودند. من: _خدامرگم بده حتما کلی,گریه کردی؟ زهرا : _نه بابا,فقط چون اعصابم خوردبود خوراکی هرچی دادنم خوردم,فک کنم دو وعده صبحانه و سه وعده نهارکلی,هله هوله الان دل وروده ام بهم میپیچه.. من: _چه بی خیالی وچه دل خجسته ای داری, من بس که گریه کردم اصلا یادم رفت یه چکه آب بخورم ,غذا که پیشکش... چشمم افتاد به اقاهه که ایستاده بود وزمین را نگاه میکردوزود گفتم: _زهرا جان الان کجایی من بیام پیشت,این گوشی هم مال یه ایرانی هست که لطف کردند گره مشکل من را بازکردند زهرا: _هی کی طرف,زنه یامرد؟متاهل یامجرد؟زشت یازیبا؟ نذاشتم حرفش راتمام کنه ومزه بریزه... _زهرا کدوم عمود هستی؟ زهرا : _جان عزیزت الان کنار عمود ۷۱۵ هستم, لاین وسط, موکب امام حسن مجتبی علیه‌السلام پس خیلی از من دور نبود,سه تا عمود جلوتر افتاده بود..اومدم گوشی رابدم آقاهه دیدم نیست.. گفتم نکنه جن وپری بود,اخه چهره اش یه جورایی عرفانی بود درسته هیکلش تنومند وورزشکاری بود اما معلومه که ازاون بچه مثبتهاست...خدایا چه حس,خوبی دارم...اومدم جلوی موکب,بساط واکس و کفاشیش بود اما خودش نبود ,همونجا نشستم تابیاد... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌