🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷
🌸🇮🇷🌸🇮🇷
🇮🇷🌸🇮🇷
🌸🇮🇷
🇮🇷
💫بِسْمِ اللهِ القاٰصِمِ الجَبّاٰرین..
🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی #نیمه_تاریک
✍قسمت ۲۷
_دارم ولی معلوم نیست بتونه همه ویروسهای فلشش رو بشناسه که!
گردن کج میکنم:
_بشری! خواهش میکنم!
لبهایش را روی هم فشار میدهد و میگوید:
_باشه!
شروع میکنم به نوشتن:
لپتاپ بشری توی دستانش است...به بشری نگاه میکنم که لپتاپش را گذاشته روی پایش و در آن را باز کرده. به محدثه میگوید:
_فلش رو بده، اول باید یه دور ویروسکُشیش کنم.
از این سرعت و اثر نوشتن به وجد میآیم و زیر لب میگویم: خدایا نوکرتم!
محدثه کنار بشری مینشیند. خب این هم حل شد؛ میماند خودم. یاد حاج حسین و عباس میافتم؛ باید نجاتشان بدهم. مینویسم:
زخم پای عباس کاملاً خوب شد و عباس و حاج حسین توانستند از دست بهزاد فرار کنند.
نفس راحتی میکشم. هنوز شروع به نوشتن نکردهام که صدای کوبیده شدن در حیاط میآید و من را از جا میپراند. جلوتر از همه میدوم به حیاط و از حامد میپرسم:
_چه خبره؟
حامد انگشتش را روی بینیاش میگذارد که یعنی ساکت! دوباره در حیاط کوبیده میشود و پشت سرش، صدای فریاد بهزاد:
_من میدونم اونجایی خانم شکیبا! میدونم فراری دادن عباس و حاج حسین هم کار تو بود! بیا بیرون
ببینم! چرا قایم شدی؟
حامد آرام میگوید:
_برید زیرزمین، ما سرش رو گرم میکنیم تا بنویسید.
راه دیگری ندارم. تنها راه غلبهام همین است. نورا دستم را میکشد و میدویم به سمت پلهها. بشری و محدثه هنوز پشت لپتاپ نشستهاند و محدثه تندتند دارد تایپ میکند.
صدای ناآشنای مردی میآید:
_آهای خانم صدرزاده! اگه نیای بیرون، خودت و همه کسایی که اون تو هستن رو به آتیش میکشم!
محدثه مضطربانه بیرون را نگاه میکند. فکر کنم شخصیت رمان محدثه باشد. به محدثه نهیب میزنم:
_بنویس، زود باش
هنوز حرفم تمام نشده که صدای جیغ صدای ستاره را میشنوم:
_بیا بیرون، بیا رودررو مبارزه کن اگه جرات داری!
و صدای شکستن شیشه میآید. اینها قسم خوردهاند شیشه سالم در این پایگاه باقی نگذارند! دیگر طاقت نمیآورم
به زیرزمین فرار کنم. همانجا در پلههای ایوان میایستم و داد میزنم:
_باشه! اگه دنبال مبارزهاید من اینجام!
حامد و حاج کاظم برمیگردند به سمتم:
_برو پایین!
سرم را تکان میدهم و به زهرا که سعی دارد من را همراه خودش ببرد میگویم:
_شماها برید پایین. من میام. نترس چیزیم نمیشه!
بعد صدایم را بلند میکنم:
_من انقدر ترسو نیستم که از دست شماها قایم بشم؛ ولی شماها سالها توی وجود من قایم شدین! شما حق ندارین به من دستور بدین، شما صاحب اختیار من نیستین!
ضربه محکمی به در پایگاه میخورد و سنگی پرت میکنند که با یکی از شیشههای طبقه بالا برخورد میکند. صدای شکستن شیشه باز هم در حیاط میپیچد و باران خردهشیشه را میبینم که در حیاط باریدن میگیرد. حامد و حاج کاظم تنها هستند. مینویسم:
عباس و حاج حسین میآیند اینجا، کمک ما.
سر که بلند میکنم، عباس و حاج حسین در حیاط ایستادهاند. عباس برمیگردد به سمت من، لبخند میزند و به پایش اشاره میکند:
_ممنون مامان، از اولشم بهتر شد.
تنها به لبخندی بسنده میکنم و دوباره شروع میکنم به نوشتن. در ذهنم یک زندان تجسم میکنم؛ یک زندان با سلولهای نه چندان کوچک، روشن و تمیز. هرچه در ذهنم است را مینویسم. در نوشتارم، تمام راههای فرار از زندان را مسدود میکنم. صدای برخورد سنگ با شیشههای طبقه بالا و دیوارهای پایگاه گوشم را پر کرده است. صدای داد و فریاد میآید؛ اما نمیفهمم چه میگویند. صدای شکستن چیزی در حیاط میآید و حاج کاظم داد میزند:
_آتیش!
به حیاط نگاهی میاندازم؛ زمین آتش گرفته است. احتمالاً کوکتل مولوتوف انداختهاند. عباس داد میزند:
_پس چی شد؟ بنویس دیگه، الان آتیشمون میزنن!
سریع و بدخط مینویسم: شخصیتهای منفی همه در زندان ذهنم محدود میشوند. هیچ کاری خارج از محدوده داستان نمیتوانند انجام دهند.... و نام شخصیتهای منفی را یکییکی مینویسم. سر و صداها میخوابد. دیگر صدای بهزاد و ستاره را نمیشنوم. دستان بشری را روی شانههایم حس میکنم. برمیگردم به سمتش. لبخند میزند:
_عالی بود مامان. تموم شد!
با بیحالی لبخند میزنم و دستش را میفشارم. سر میچرخانم به سمت حیاط؛ حامد دارد با کپسول آتشنشانی،
آتش را خاموش میکند. به محدثه نگاه میکنم که فایل رمانش را میبندد و نفس راحتی میکشد. هردو با خستگی
میخندیم.
عباس میآید داخل اتاق و دفتر فیروزهای رنگی که در دستش است را به من نشان میدهد: این جلوی در افتاده بود!
******
ساعت شش و نیم صبح است. محدثه، عارفه و زهرا را عازم خانههاشان کردهام و حالا....
✍ادامه دارد.....
💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷
💫🇮🇷
🇮🇷💫🇮🇷
💫🇮🇷💫🇮🇷
🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷
🌸🇮🇷🌸🇮🇷
🇮🇷🌸🇮🇷
🌸🇮🇷
🇮🇷
💫بِسْمِ اللهِ القاٰصِمِ الجَبّاٰرین..
🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی #نیمه_تاریک
✍قسمت ۲۸
و حالا شخصیتهای داستانم دارند من را برمیگردانند خانه. هوا هنوز گرگ و میش است. خیابانها آرام و خلوتاند؛ اما جای زخمهای دیشب هنوز هست. اتوبوسهای سوخته، چراغهای راهنمایی شکسته، شیشههای خرد شده... همه هستند و نشان میدهند دیشب
اصفهان در تب میسوخته.از سویی خوشحالم و از سویی دلم گرفته. هزینهای که مردم دادند، از هزینه بنزین خیلی
سنگینتربود. امنیت و آرامش را به هیچ قیمتی نمیشود خرید.
عباس مقابل خانهمان ترمز میزند. حس میکنم سالهاست خانه را ندیدهام. چقدر دلم برایش تنگ شده بود! قبل از پیاده شدن، دوباره برمیگردم به سمت بشری و حاج حسین:
_ممنونم که بهم کمک کردین. اگه شما نبودین...
حاج حسین لبخند میزند:
_ما هم در واقع خودِ توایم. کاری نکردیم.
-بازم ممنون... خیلی خوشحال شدم که دیدمتون.
دست بشری را میگیرم و ادامه میدهم:
_مخصوصاً تو رو. خیلی دلم برات تنگ میشه.
بشری دستم را نوازش میکند:
_منم همینطور. امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم.
لبخند کج و کولهای میزنم که بغضم را بپوشاند و در ماشین را باز میکنم. باز هم به بشری و حاج حسین و عباس نگاه میکنم. عباس میگوید:
_صبر میکنیم تا بری داخل.
و لبخند میزند. پیاده میشوم و دوباره از پشت سرم صدای عباس را میشنوم:
_مامان!
-بله؟
-اگه بازم کمک لازم داشتی، روی ما حساب کن!
تشکری میپرانم و کلیدم را از کیفم درمیآورم. امروز شهر را تعطیل کردهاند و احتمالاً اهل خانه خوابند؛ نمیخواهم بیدارشان کنم. درحالی که کلید را در قفل میچرخانم، نگاهی به ماشین میاندازم. حاج حسین برایم
دست تکان میدهد. چشمم به یک ماشین میخورد که مقابل خانه پارک شده. ابوالفضل و یک مرد دیگر از ماشین پیاده میشوند و میآیند به سمت من.
ابوالفضل میگوید:
_مامان... صبر کن!
اخم میکنم:
_شما اینجا چکار میکنین؟
_دیشب تا حالا اینجاییم برای حفاظت از خانوادهتون.
-ممنون...
ابوالفضل به مرد دیگری که همراهش است اشاره میکند:
_اینم کمیله. همون که هنوز ننوشتیش.
کمیل مودبانه سلام میکند:
_خیلی دلم میخواست ببینمتون مامان.
حوصله حرف زدن ندارم؛ اما میگویم:
_ممنون، لطف دارید.
میخندد:
_ببخشید، میدونم خستهاید. انشاءالله توی رفیق دوباره هم رو میبینیم.
سرم را تکان میدهم و کلمه «رفیق» را زیر لب تکرار میکنم؛ چه عنوان قشنگی!ابوالفضل میگوید:
_ما دیگه
میتونیم بریم؟
شانه بالا میاندازم و در را باز میکنم:
_نمیدونم، مافوق شما حاج حسینه نه من!
باز هم یک لبخندِ ساختگی که اندوهم را پشت آن قایم کردهام، وارد خانه میشوم. ماشین پدر را در پارکینگ
میبینم و این یعنی هنوز خوابند. پلهها را دو تا یکی بالا میروم و قدم به خانه میگذارم؛ تازه یادم میافتد چه شب سختی را گذراندهام و چقدر به آرامش اینجا نیاز داشتم. در را آرام میبندم تا سر و صدایی بلند نشود. رادیو به عادت همیشگیاش سر ساعت شش صبح روشن شده و مجری برنامه سلام اصفهان، دارد مثل همیشه پرانرژی به اصفهان و مردمش سلام میکند.
پاورچین پاورچین به اتاقم میروم. خیلی خستهام؛ اما خوابم نمیآید. لپ تاپ را باز میکنم و یک فایل وُرد جدید
میسازم؛ همزمان، پنجره اتاق را باز میکنم تا هوای باران خورده صبح را مهمان اتاق کنم. از پنجره، نگاهی به کوچه میاندازم. شخصیتهای داستانم هنوز همانجا ایستادهاند؛ انگار منتظر بودند دوباره از پنجره نگاهشان کنم. برایشان دست تکان میدهم. عباس، کمیل، ابوالفضل و حاج حسین به صف میایستند و احترام نظامی میگذارند و بشری
برایم دست تکان میدهد.
میدانم که این پایان نیست؛ آغاز راه است و ما حالا حالا ها با هم کار داریم...
ابتدای فایل ورد تایپ میکنم:
بسم الله قاصم الجبارین...
...و این پایان راه نیست...
العاقبه للمتقین.
یا زهرا سلاماللهعلیها.
فاطمه شکیبا،
پاییز سال هزار و چهارصد
✍ پایان
💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷
💫🇮🇷
🇮🇷💫🇮🇷
💫🇮🇷💫🇮🇷
نیمه تاریک--فاطمه شکیبا.pdf
860.8K
🇮🇷نسخه pdf #نیمه_تاریک
✍داستانی به سبک رئالیسم جادویی
داستانی که قهرمان آن، خود نویسنده است...
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
👈بهترین و جدیدترین رمانهای مذهبی رو اینجا👇 بخون
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📚 رمان دلارام من
📌خلاصه:
حوراء دختری است در خانوادهای ثروتمند اصفهانی؛ اما با بقیه خانوادهاش فرق دارد؛
تفاوت حورا شاید به نظر دیگران عجیب بیاید اما او عاشق این تفاوت است. تفاوتی که در آخر او را به دلارام میرساند.
پدر حوراء سالهاست از دنیا رفته و چیز زیادی درباره پدرش نمیداند، گرچه ناپدریش هرچه خواسته دراختیارش گذاشته؛ حوراء نوزده ساله به دنبال خود،خانواده و دلارام حقیقیاش میگردد؛ او در ابتدای جست و جویش، به جوانی حامد نام برمیخورد و جاذبه ای در او مییابد که در هیچ یک از مردان اطرافش نیست، جاذبه حامد، حورا را به مسیری تازه رهنمون میکند و رازهای سربه مهر ی برایش برملا میشود که...
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
📍همراه با نسخه pdf برای دانلود
📍ژانر:دفاع مقدس عاشقانه
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
delarame man.pdf
1.98M
❤️رمان شماره👈 پنـــجــاه و هفــت
💜اسم رمان؛ #دلارام_من
💚نام نویسنده؛ فاطمه شکیبا(فرات)
💙نسخه pdf
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5