eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷 🇮🇷 💫بِسْمِ‌ اللهِ القاٰصِمِ الجَبّاٰرین.. 🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی ✍قسمت ۲۶ نورا لیوان‌های آب را از دست احمدی میگیرد و یکی را میدهد به من. آب را به محدثه میدهم. دستم را روی شانه محدثه فشار میدهم، نگاهی به مجید میکنم و میگویم: _یه طوری توجیهش کن که دیگه انقدر پس نیفته! و با چشم به احمدی اشاره میکنم. با آبی که نورا به آیه داده، حال آیه بهتر است.میروم به اتاق و میگویم: _بیاین، خیلی وقت نداریم! وارد اتاق میشویم. پایگاه بهم ریخته است؛ هرچند تلاش کرده‌اند بهم ریختگی‌اش را کمی سر و سامان دهند. به زهرا میگویم: _دفتر کجاست؟ زهرا به میز اشاره میکند. دفتر من و فلش محدثه روی میزند. میروم جلو و دفتر را برمیدارم. چیزی به ذهنم میرسد؛ اگر بهزاد متوجه فرار ما شده باشد، حتماً از دفتر استفاده میکند تا به شخصیتهای مثبتی که اطراف من هستند آسیب برساند. تندتند دفتر را ورق میزنم تا برسم به صفحات سفید. خودکارم را از داخل کیفم درمی‌آورم و مینویسم: شخصیت‌های منفی نمیتوانند چیزی داخل دفتر فیروزه‌ای بنویسند. کمی خیالم راحت میشود؛ اما هنوز مطمئن نیستم این کار اثر داشته باشد. باید امتحانش کنم. مینویسم: حاج کاظم یکی میزند پس کله حامد. صدای شترق و آخ از حیاط بلند میشود. خنده‌ام میگیرد. صدای حامد را میشنوم که میگوید: _حاجی چرا میزنی؟ _میدونم، یهو حس کردم باید بزنمت! در آستانه در می‌ایستم و با یک لبخند پیروزمندانه میگویم: _کار من بود، من توی دفتر نوشتم. میخواستم ببینم جواب میده یا نه؟ حامد که دارد گردنش را ماساژ میدهد، با خنده غر میزند: _خب مامان میخوای امتحان کنی از یه‌ روش مهربونتر استفاده کن! خرس گُنده دوباره گفت مامان! ته دلم میگویم: حقته، تا تو باشی انقدر مامان مامان نکنی! اما این را به زبان نمی‌آورم. میگویم: _دیگه شرمنده، همین به ذهنم رسید. نگاهی به زخم دستش می‌اندازد: _خب پس حالا که اثر داره، یه فکری هم به حال دست من بکنید! راست میگوید؛ چرا حواسم نبود؟ مینویسم: زخم دست حامد خوب میشود. پیش چشمم، زخم جوش میخورد و میشود مثل اولش! حامد متعجب به دستش خیره میشود: _این معرکه‌ست! ممنون مامان! دوباره برمیگردم پیش محدثه و زهرا. نگاهشان به من است: _خب چکار کنیم؟ ای بابا! چرا همه وقتی میخواهند تکلیفشان را بدانند به من نگاه میکنند؟یک لحظه هول میشوم؛ اما سعی میکنم مغزم را جمع و جور کنم و جواب بدهم: _خب، همه‌مون فهمیدیم این شخصیت‌های منفی، درواقع ابعاد منفی خودمونن. نمیتونیم یه شبه کامل نابودشون کنیم، ولی باید یه طوری محدودشون کنیم که دیگه برامون دردسر درست نکنن. محدثه میپرسد: _چطوری یعنی؟ توی اتاق قدم میزنم و بلند فکر میکنم: _ببین، این شخصیتهای منفی خیلی هم بی‌مصرف نیستن. اتفاقاً برای نوشتن رمان بهشون نیاز داریم. بالاخره رمان نیاز به شخصیت منفی و خاکستری هم داره دیگه! تازه با استفاده از اونا، میتونیم شخصیت‌های باورپذیرتری بسازیم. زهرا میگوید: _میشه زندانیشون کنیم. و محدثه هم حرفش را تکمیل میکند: _زندانیشون میکنیم و هر وقت لازمشون داشتیم ازشون استفاده میکنیم. دو دستم را به هم میکوبم: _آفرین، عالیه. پس یه زندان رو خلق کنید، با نوشتن. یه زندان که شخصیت‌های منفی رو جا بدید توش و اختیارات شخصیت‌های منفی رو محدود کنید به داستانها. محدثه فلشش را در دستش فشار میدهد و بلاتکلیف به ما نگاه میکند: _خب من چکار کنم؟ فایل روی فلشه، کامپیوتر پایگاه هم که... نگاه هرسه نفرمان میچرخد به سمت کامپیوتر قدیمی پایگاه که مانیتورش خرد شده و دل و روده کیسش بیرون ریخته. به زهرا اشاره میکنم: _زهرا تو شروع کن به نوشتن، ما یه فکری میکنیم. زهرا مینشیند روی زمین و دفترش را مقابلش میگذارد. نگاهی به اطراف می‌اندازم؛ باید یک کامپیوتری، لپ‌تاپی چیزی دست و پا کنیم. چراغی در ذهنم روشن میشود؛ نوشتن! میتوانم بنویسم که یکی از شخصیت‌ها لپتاپش اینجاست؛ مثلا بشری! بشری که میبیند دارم نگاهش میکنم، فکرم را میخواند. انگشتش را در هوا تکان میدهد: _حواست باشه من مثل خودتم، ابداً فلش به لپ‌تاپم نمیزنم، چون ویروسی میشه! اونم فلش خانم صدرزاده که توی همه کامپیوترها بوده! راست میگوید ها؛ اما الان چاره‌ای نداریم. مینالم: _بشری همین یه بار! خب مگه آنتی‌ویروس نداری؟ -دارم ولی معلوم نیست.... ✍ادامه دارد..... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات) منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷 💫🇮🇷 🇮🇷💫🇮🇷 💫🇮🇷💫🇮🇷
🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷 🇮🇷 💫بِسْمِ‌ اللهِ القاٰصِمِ الجَبّاٰرین.. 🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی ✍قسمت ۲۷ _دارم ولی معلوم نیست بتونه همه ویروس‌های فلشش رو بشناسه که! گردن کج میکنم: _بشری! خواهش میکنم! لبهایش را روی هم فشار میدهد و میگوید: _باشه! شروع میکنم به نوشتن: لپ‌تاپ بشری توی دستانش است...به بشری نگاه میکنم که لپتاپش را گذاشته روی پایش و در آن را باز کرده. به محدثه میگوید: _فلش رو بده، اول باید یه دور ویروس‌کُشیش کنم. از این سرعت و اثر نوشتن به وجد می‌آیم و زیر لب میگویم: خدایا نوکرتم! محدثه کنار بشری مینشیند. خب این هم حل شد؛ میماند خودم. یاد حاج حسین و عباس میافتم؛ باید نجاتشان بدهم. مینویسم: زخم پای عباس کاملاً خوب شد و عباس و حاج حسین توانستند از دست بهزاد فرار کنند. نفس راحتی میکشم. هنوز شروع به نوشتن نکرده‌ام که صدای کوبیده شدن در حیاط می‌آید و من را از جا میپراند. جلوتر از همه میدوم به حیاط و از حامد میپرسم: _چه خبره؟ حامد انگشتش را روی بینی‌اش میگذارد که یعنی ساکت! دوباره در حیاط کوبیده میشود و پشت سرش، صدای فریاد بهزاد: _من میدونم اونجایی خانم شکیبا! میدونم فراری دادن عباس و حاج حسین هم کار تو بود! بیا بیرون ببینم! چرا قایم شدی؟ حامد آرام میگوید: _برید زیرزمین، ما سرش رو گرم میکنیم تا بنویسید. راه دیگری ندارم. تنها راه غلبه‌ام همین است. نورا دستم را میکشد و میدویم به سمت پله‌ها. بشری و محدثه هنوز پشت لپ‌تاپ نشسته‌اند و محدثه تندتند دارد تایپ میکند. صدای ناآشنای مردی می‌آید: _آهای خانم صدرزاده! اگه نیای بیرون، خودت و همه کسایی که اون تو هستن رو به آتیش میکشم! محدثه مضطربانه بیرون را نگاه میکند. فکر کنم شخصیت رمان محدثه باشد. به محدثه نهیب میزنم: _بنویس، زود باش هنوز حرفم تمام نشده که صدای جیغ صدای ستاره را میشنوم: _بیا بیرون، بیا رودررو مبارزه کن اگه جرات داری! و صدای شکستن شیشه‌ می‌آید. اینها قسم خورده‌اند شیشه سالم در این پایگاه باقی نگذارند! دیگر طاقت نمی‌آورم به زیرزمین فرار کنم. همانجا در پله‌های ایوان می‌ایستم و داد میزنم: _باشه! اگه دنبال مبارزه‌اید من اینجام! حامد و حاج کاظم برمیگردند به سمتم: _برو پایین! سرم را تکان میدهم و به زهرا که سعی دارد من را همراه خودش ببرد میگویم: _شماها برید پایین. من میام. نترس چیزیم نمیشه! بعد صدایم را بلند میکنم: _من انقدر ترسو نیستم که از دست شماها قایم بشم؛ ولی شماها سالها توی وجود من قایم شدین! شما حق ندارین به من دستور بدین، شما صاحب اختیار من نیستین! ضربه محکمی به در پایگاه میخورد و سنگی پرت میکنند که با یکی از شیشه‌های طبقه بالا برخورد میکند. صدای شکستن شیشه باز هم در حیاط میپیچد و باران خرده‌شیشه را میبینم که در حیاط باریدن میگیرد. حامد و حاج کاظم تنها هستند. مینویسم: عباس و حاج حسین می‌آیند اینجا، کمک ما. سر که بلند میکنم، عباس و حاج حسین در حیاط ایستاده‌اند. عباس برمیگردد به سمت من، لبخند میزند و به پایش اشاره میکند: _ممنون مامان، از اولشم بهتر شد. تنها به لبخندی بسنده میکنم و دوباره شروع میکنم به نوشتن. در ذهنم یک زندان تجسم میکنم؛ یک زندان با سلولهای نه چندان کوچک، روشن و تمیز. هرچه در ذهنم است را مینویسم. در نوشتارم، تمام راههای فرار از زندان را مسدود میکنم. صدای برخورد سنگ با شیشه‌های طبقه بالا و دیوارهای پایگاه گوشم را پر کرده است. صدای داد و فریاد می‌آید؛ اما نمیفهمم چه میگویند. صدای شکستن چیزی در حیاط می‌آید و حاج کاظم داد میزند: _آتیش! به حیاط نگاهی میاندازم؛ زمین آتش گرفته است. احتمالاً کوکتل مولوتوف انداخته‌اند. عباس داد میزند: _پس چی شد؟ بنویس دیگه، الان آتیشمون میزنن! سریع و بدخط مینویسم: شخصیتهای منفی همه در زندان ذهنم محدود میشوند. هیچ کاری خارج از محدوده داستان نمیتوانند انجام دهند.... و نام شخصیتهای منفی را یکی‌یکی مینویسم. سر و صداها میخوابد. دیگر صدای بهزاد و ستاره را نمیشنوم. دستان بشری را روی شانه‌هایم حس میکنم. برمیگردم به سمتش. لبخند میزند: _عالی بود مامان. تموم شد! با بی‌حالی لبخند میزنم و دستش را میفشارم. سر میچرخانم به سمت حیاط؛ حامد دارد با کپسول آتشنشانی، آتش را خاموش میکند. به محدثه نگاه میکنم که فایل رمانش را میبندد و نفس راحتی میکشد. هردو با خستگی میخندیم. عباس می‌آید داخل اتاق و دفتر فیروزه‌ای رنگی که در دستش است را به من نشان میدهد: این جلوی در افتاده بود! ****** ساعت شش و نیم صبح است. محدثه، عارفه و زهرا را عازم خانه‌هاشان کرده‌ام و حالا.... ✍ادامه دارد..... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات) منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷 💫🇮🇷 🇮🇷💫🇮🇷 💫🇮🇷💫🇮🇷
🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷 🇮🇷 💫بِسْمِ‌ اللهِ القاٰصِمِ الجَبّاٰرین.. 🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی ✍قسمت ۲۸ و حالا شخصیت‌های داستانم دارند من را برمیگردانند خانه. هوا هنوز گرگ و میش است. خیابانها آرام و خلوت‌اند؛ اما جای زخم‌های دیشب هنوز هست. اتوبوس‌های سوخته، چراغ‌های راهنمایی شکسته، شیشه‌های خرد شده... همه هستند و نشان میدهند دیشب اصفهان در تب میسوخته.از سویی خوشحالم و از سویی دلم گرفته. هزینه‌ای که مردم دادند، از هزینه بنزین خیلی سنگین‌تربود. امنیت و آرامش را به هیچ قیمتی نمیشود خرید. عباس مقابل خانهمان ترمز میزند. حس میکنم سالهاست خانه را ندیده‌ام. چقدر دلم برایش تنگ شده بود! قبل از پیاده شدن، دوباره برمیگردم به سمت بشری و حاج حسین: _ممنونم که بهم کمک کردین. اگه شما نبودین... حاج حسین لبخند میزند: _ما هم در واقع خودِ توایم. کاری نکردیم. -بازم ممنون... خیلی خوشحال شدم که دیدمتون. دست بشری را میگیرم و ادامه میدهم: _مخصوصاً تو رو. خیلی دلم برات تنگ میشه. بشری دستم را نوازش میکند: _منم همینطور. امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم. لبخند کج و کولهای میزنم که بغضم را بپوشاند و در ماشین را باز میکنم. باز هم به بشری و حاج حسین و عباس نگاه میکنم. عباس میگوید: _صبر میکنیم تا بری داخل. و لبخند میزند. پیاده میشوم و دوباره از پشت سرم صدای عباس را میشنوم: _مامان! -بله؟ -اگه بازم کمک لازم داشتی، روی ما حساب کن! تشکری میپرانم و کلیدم را از کیفم درمی‌آورم. امروز شهر را تعطیل کرده‌اند و احتمالاً اهل خانه خوابند؛ نمیخواهم بیدارشان کنم. درحالی که کلید را در قفل می‌چرخانم، نگاهی به ماشین می‌اندازم. حاج حسین برایم دست تکان میدهد. چشمم به یک ماشین میخورد که مقابل خانه پارک شده. ابوالفضل و یک مرد دیگر از ماشین پیاده میشوند و می‌آیند به سمت من. ابوالفضل میگوید: _مامان... صبر کن! اخم میکنم: _شما اینجا چکار میکنین؟ _دیشب تا حالا اینجاییم برای حفاظت از خانوادهتون. -ممنون... ابوالفضل به مرد دیگری که همراهش است اشاره میکند: _اینم کمیله. همون که هنوز ننوشتیش. کمیل مودبانه سلام میکند: _خیلی دلم میخواست ببینمتون مامان. حوصله حرف زدن ندارم؛ اما میگویم: _ممنون، لطف دارید. میخندد: _ببخشید، میدونم خسته‌اید. ان‌شاءالله توی رفیق دوباره هم رو میبینیم. سرم را تکان میدهم و کلمه «رفیق» را زیر لب تکرار میکنم؛ چه عنوان قشنگی!ابوالفضل میگوید: _ما دیگه میتونیم بریم؟ شانه بالا می‌اندازم و در را باز میکنم: _نمیدونم، مافوق شما حاج حسینه نه من! باز هم یک لبخندِ ساختگی که اندوهم را پشت آن قایم کرده‌ام، وارد خانه میشوم. ماشین پدر را در پارکینگ میبینم و این یعنی هنوز خوابند. پله‌ها را دو تا یکی بالا میروم و قدم به خانه میگذارم؛ تازه یادم می‌افتد چه شب سختی را گذرانده‌ام و چقدر به آرامش اینجا نیاز داشتم. در را آرام میبندم تا سر و صدایی بلند نشود. رادیو به عادت همیشگی‌اش سر ساعت شش صبح روشن شده و مجری برنامه سلام اصفهان، دارد مثل همیشه پرانرژی به اصفهان و مردمش سلام میکند. پاورچین پاورچین به اتاقم میروم. خیلی خسته‌ام؛ اما خوابم نمی‌آید. لپ تاپ را باز میکنم و یک فایل وُرد جدید میسازم؛ همزمان، پنجره اتاق را باز میکنم تا هوای باران خورده صبح را مهمان اتاق کنم. از پنجره، نگاهی به کوچه می‌اندازم. شخصیت‌های داستانم هنوز همانجا ایستاده‌اند؛ انگار منتظر بودند دوباره از پنجره نگاهشان کنم. برایشان دست تکان میدهم. عباس، کمیل، ابوالفضل و حاج حسین به صف میایستند و احترام نظامی میگذارند و بشری برایم دست تکان میدهد. میدانم که این پایان نیست؛ آغاز راه است و ما حالا حالا ها با هم کار داریم... ابتدای فایل ورد تایپ میکنم: بسم الله قاصم الجبارین... ...و این پایان راه نیست... العاقبه للمتقین. یا زهرا سلام‌الله‌علیها. فاطمه شکیبا، پاییز سال هزار و چهارصد ✍ پایان 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات) منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷 💫🇮🇷 🇮🇷💫🇮🇷 💫🇮🇷💫🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیمه تاریک--فاطمه شکیبا.pdf
860.8K
🇮🇷نسخه pdf ✍داستانی به سبک رئالیسم جادویی داستانی که قهرمان آن، خود نویسنده است... منبع؛ https://eitaa.com/istadegi 👈بهترین و جدیدترین رمان‌های مذهبی رو اینجا👇 بخون https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان بعدی فردا میذارم🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رمان دلارام من 📌خلاصه: حوراء دختری است در خانوادهای ثروتمند اصفهانی؛ اما با بقیه خانوادهاش فرق دارد؛ تفاوت حورا شاید به نظر دیگران عجیب بیاید اما او عاشق این تفاوت است. تفاوتی که در آخر او را به دلارام میرساند. پدر حوراء سالهاست از دنیا رفته و چیز زیادی درباره پدرش نمیداند، گرچه ناپدریش هرچه خواسته دراختیارش گذاشته؛ حوراء نوزده ساله به دنبال خود،خانواده و دلارام حقیقیاش میگردد؛ او در ابتدای جست و جویش، به جوانی حامد نام برمی‌خورد و جاذبه ای در او مییابد که در هیچ یک از مردان اطرافش نیست، جاذبه حامد، حورا را به مسیری تازه رهنمون میکند و رازهای سربه مهر ی برایش برملا میشود که... منبع؛ https://eitaa.com/istadegi 📍همراه با نسخه pdf برای دانلود 📍ژانر:دفاع مقدس عاشقانه‌ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
delarame man.pdf
1.98M
❤️رمان شماره👈 پنـــجــاه و هفــت 💜اسم رمان؛ 💚نام نویسنده؛ فاطمه شکیبا(فرات) 💙نسخه pdf منبع؛ https://eitaa.com/istadegi با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5