eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌺بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین.. سلام و رحمت خدا و عرشیان نثار همه شما.. باعث افتخار و م
دوستان گلم🌱 لیست رمان های خانم فاطمه شکیبا رو اینجا میذارم ❣عقیق فیروزه ای (رمان شماره ۴۰) ❣ رفیق (شماره ۴۵) ❣ خط قرمز (شماره ۴۶) ❣ شاخه زیتون (شماره ۴۴) ❣ دلارام من (شماره ۵۷) ❣ نقاب ابلیس (شماره ۴۳) ❣ نیمه تاریک (شماره ۵۶) ❣ شهریور (شماره ۶۷) ✍ شخصیت هایی که در این رمان (نیمه تاریک) اسم میبره همه‌ش در رمان هاشون هست بخونین
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷 🇮🇷 💫بِسْمِ‌ اللهِ القاٰصِمِ الجَبّاٰرین.. 🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، ام
خیلی این پارت تاثیرگذاره خیلی خیلی... وقتی ادم فکر کنه چقدر میتونه منافق باشه یا متکبر باشه ولی خودش نفهمه مجبور میشه خیلی بیشتر حواسش به نفسش باشه⛏🤕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷 🇮🇷 💫بِسْمِ‌ اللهِ القاٰصِمِ الجَبّاٰرین.. 🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی ✍قسمت ۲۱ بهزاد یقه حاج حسین را گرفته و دارد میبردش به سمت ماشین. حانان دستان عباس را میبندد و لباسش را میگیرد که بلندش کند. عباس بلند میشود و همزمان ناله‌اش به آسمان میرود. صورتش مثل گچ دیوار شده؛ سفید و بیرمق. خونابه‌های عباس روی زمین میرقصند و همچنان از پایش خون میرود. بهزاد که حالا حاج حسین را در ماشین نشانده، به حانان کمک میکند عباس را برساند به ماشین نگاهم روی خونابه‌های کف کوچه مانده که باران دارد آن را میشوید. هوای داخل ماشین گرم است و حالِ منِ خیس و سرمازده را بهتر میکند. امیدوارم بخاری ماشین بهزاد هم روشن باشد؛ حاج حسین و عباس هم سردشان بود. ستاره قبل از این که سوار شود، دفتر را به حانان میدهد. شاید میخواهد مطمئن شود این دفتر به هیچ وجه به دست من نمیرسد؛ حداقل فعلاً. ستاره کنار من مینشیند و اسلحه‌اش را میگذارد روی شقیقه‌ام. میدانم میخواهد جلوی حرکات احتمالی بشری را بگیرد. اخم‌های بشری بدجور رفته توی هم؛ انقدر که تمام صورتش مچاله شده. اخم کردنش هم مثل خودم است. از قیافه‌اش پیداست مانند یک انبار باروت، منتظر جرقه است و فقط چون اسلحه روی شقیقه من است، نمیتواند کاری انجام دهد. دستانش را مشت کرده و فشار میدهد. با خشم زل زده به چشمان ستاره؛ و ستاره هم به چشمان او. مانند دو ماده ببر زخمی به هم نگاه میکنند؛ گویا آماده‌اند برای حمله به هم. منصور راه میافتد و سعی دارد راهش را از میان کوچه پس‌کوچه‌ها باز کند. به ستاره میگویم: _شما چی از جون من میخواید؟ -هیچی. فقط میخوایم یکم دنیا رو از دید ماها ببینی، از دید ما بنویسی. بشری پوزخند میزند. ابرو درهم میکشم: _یعنی چی؟ ستاره فشار اسلحه را روی شقیقه‌ام کم میکند. اگر انگشتش روی ماشه بلغزد، من خواهم مُرد. مرگ چه شکلی‌ست؟ چقدر ناگهانی سایه‌ انداخته روی سرم. انقدر ناگهانی که حتی فرصت ترسیدن هم نداده. من برای مُردن آماده نیستم. من دوست ندارم بمیرم؛ حیف است. جان را نباید مفت از دست داد. من میخواستم جانم را با چیزهای مهمتر معامله کنم... -از نوشتن برای این حکومت هیچی بهت نمیرسه. این همه عمرت رو میذاری برای نوشتن، تهش هیچکس نمیاد بگه خرت به چند من؟این همه برای نقاب ابلیس حرص خوردی و زحمت کشیدی، تهش چی شد؟ کسی حمایت کرد؟ اصلا کسی فهمید؟ داری الکی استعدادت رو حروم میکنی. -خب، چه ربطی داره به خواسته شما؟ لبخند میزند: _آهان! خب بیا یه بارم از دید ما بنویس. به این فکر کن که یه درصد شاید حق با ما باشه. تو همش با عینک خودت دنیا رو دیدی. بشری دیگر نمیتواند ساکت بماند: _پرستوی متساوا باشی و حرف از حق بزنی... خنده‌ داره! ستاره می‌غرد: _تو ساکت شو! و دوباره رو به من میکند: _آره، من افسر متساوام، نیروی عملیات ویژه موساد. میدونی چرا؟ چون یه دنیا تهدید علیه ما اسرائیلی‌ها هست. چون نمیتونیم بشینیم تا بیان مثل جریان هولوکاست نابودمون کنن. باید از خودمون دفاع کنیم! میگویم: _خودتم میدونی هولوکاست دروغه! ستاره صدایش را بالا میبرد: _نیست! نیست! اینهمه آدم مُردن، واقعاً مُردن. دولت یهودیه توی خون و آتیش نابود شد، ما باید دوباره بسازیمش. دولت خودمون رو، کشور خودمون رو. ما یه کشور نوپاییم، نباید امنیت خودمون رو تامین کنیم؟ بشری میخندد: _هه! کشور! صورت ستاره سرخ میشود. میگویم: _باشه، اصلا دارید دفاع میکنید ولی چطوری؟ با ترور و کشتار و جاسوسی دفاع میکنید از خودتون؟ مقابل مردم عادی؟ ستاره کلافه میشود. چند لحظه بیرون را نگاه میکند و نفس عمیق میکشد: _باشه، اصلاً از دید ما هم ننویس، چیزی رو بنویس که مردم دوست دارن بشنون. برای مردم مهم نیست سال هشتاد وهشت دعوا سر چی بود و مقصر کی بود، براشون مهم نیست بدونن دعوای ایران و اسرائیل چیه، اونا دوست دارن بدونن فلان بازیگر چرا از شوهرش جدا شد، دوست دارن بدونن فلان خواننده توی کنسرتش کُت چه رنگی میپوشه؟مردم دنبال حقیقت نیستن، دنبال قصه‌های صد من یه غاز عاشقانه‌ن. اگه میخوای ما میتونیم کمکت کنیم. هرجور بخوای. حتی حاضریم تغییر کنیم و بشیم شخصیت‌های معمولی، برای رمان‌های معمولی. خوبه؟ با خودم تکرار میکنم: آدمای معمولی...فکر بدی هم نیست. رمانهایی که طرفدار دارند، راحت چاپ میشوند؛ رمانهای عاشقانه معمولی.یک پسری یک دختری را میخواهد، یک دختری یک پسری را میخواهد... بعد.... ✍ادامه دارد..... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات) منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷 💫🇮🇷 🇮🇷💫🇮🇷 💫🇮🇷💫🇮🇷
🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷 🇮🇷 💫بِسْمِ‌ اللهِ القاٰصِمِ الجَبّاٰرین.. 🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی ✍قسمت ۲۲ بعد به هر دلیلی نتوانند به هم برسند و تهش من به هم برسانمشان. مثلاً همین بشری و ابوالفضل، هیچکدامشان مامور امنیتی نباشند، وسط آتش فتنه هشتاد و هشت هم عاشق نشوند. اصلاً من چرا مینویسم؟ چرا امنیتی مینویسم؟ دردم چیست؟ میخواهم یک چیزی بنویسم مثل بقیه؟ که چی بشود؟ نه... توی کتم نمیرود.منصور در یک خیابان فرعی میپیچد. میپرسم: _الان داریم کجا میریم؟ ستاره جواب نمیدهد؛ خیره است به روبه‌رو. از شیشه جلو، بیرون را نگاه میکنم. صدای همهمه و آژیر می‌آید. حمله کرده‌اند به یک فروشگاه و شیشه‌هایش را پایین آورده‌اند، حالا هم دارند مواد غذاییِ داخل فروشگاه را می‌دزدند. امکان ندارد اینها از بدنه مردم عادی باشند؛ مردم عادی ساکنان همین شهرند. به هم رحم میکنند. ستاره لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب دارد: _این دفعه دیگه ردخور نداره. این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست. واقعاً کار رژیم تمومه. بشری بیتفاوت میگوید: _سال نود و شیش هم همین رو می‌گفتید، چهل ساله دارید همین رو میگید! ستاره همچنان خیره است به آتش و آشوب: _نه، خودتم میدونی امسال خیلی گسترده‌تره، کل اصفهان رو گرفته! اگه اصفهان سقوط کنه، شهرهای دیگه هم سقوط میکنن. خداحافظ حکومت آخوندی، سلام اسرائیل! و بلند قهقهه میزند. از جمله آخرش حالت تهوع میگیرم. امکان ندارد. منصور میگوید: _شهرهای دیگه‌ رو دیدی؟همه ریختن بهم. این‌بار برنامه‌مون بی‌نقص بود. فقط کافیه یه پادگان بیفته دست ما، چه شود! ستاره هم حرف منصور را ادامه میدهد؛ با لذت: _یه کاری میکنیم همه خیابونا پر بشه از جنازه بسیجی و سپاهی. اسلحه‌اش را بیشتر روی سرم فشار میدهد: _تو هم اگه میخوای زنده بمونی، بهتره بیای طرف ما. زودتر خودت رو نجات بده. میخواهم زنده بمانم یا نه؟ اگر زنده بمانم چه میشود؟ باید در کشوری زندگی کنم که جمهوری اسلامی نیست؟ نه... اینطوری نمیشود زندگی کرد؛ نمی‌ارزد. یک چیزهایی هست که ارزشش از زندگی هم بیشتر است. دستم را روی زانوی بشری میگذارم و فشار میدهم. بشری دستم را نوازش میکند. حتماً چیزی میداند که انقدر آرام است. منصور میخواهد از میان لاستیک‌های سوخته و جمعیتی که برای غارت فروشگاه آمده‌اند بگذرد. وضعیت مثل فیلم‌های آخرالزمانی شده. صدای برخورد چیزی را با بدنه ماشین میشنوم؛ یک چیز سنگین. ستاره میگوید: _صدای چی بود؟ منصور ساکت میماند؛ چون خودش هم دارد به همین فکر میکند. هنوز به نتیجه نرسیده‌ایم که ده، دوازده نفر به سمتمان هجوم می‌آورند؛ با چهره‌هایی که با ماسک و شال گردن پوشیده شده. دست همه‌شان، یا سنگ است یا چوب و یا قمه! زبانم بند می‌آید و خودم را در آغوش بشری میاندازم. ستاره جیغ میکشد: _اینا کیان منصور؟ منصور باز هم ساکت است. ستاره اسلحه‌اش را غلاف میکند. از بیرون ماشین، مردی را میبینم که گویا سردسته بقیه است. چوب‌دستی‌اش را بالا میگیرد و میگوید: _اینا مزدورهای حکومتن! بزنینشون! و همزمان با صدای فریاد مرد، یک تکه سنگ میخورد به شیشه جلو و آن را میشکند. خرده‌شیشه‌ها روی صندلی کمک راننده میریزند. منصور دستش را سپر صورتش میکند. بشری سرم را در آغوش میگیرد و پایین می‌آورد تا از من محافظت کند. ستاره جیغ میزند: _برو منصور! برو! منصور که همچنان آرنجش را مقابل صورتش نگه داشته، داد میکشد: _چطوری برم؟ میبینی که راه رو بستن! جایی را نمیبینم؛ اما صدای برخورد چماق‌ها را با شیشه ماشین میشنوم. حتماً بخاطر قیافه منصور است که اینطوری دورمان جمع شده‌اند؛ بخاطر یقه آخوندی و ریش بلند و انگشتر عقیقش. انگار بالاخره این نفاق و ظاهرسازی دامنش را گرفت! از میان بازوهای بشری، ستاره را میبینم که سرش را گرفته و خم شده روی زانوانش. یک نفر در سمت راننده را باز میکند و منصور را بیرون میکشد. داد منصور به هوا میرود. نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت؟! دوباره صدای باز شدن در می‌آید؛ در سمت خودمان. جیغ میکشم: _بشری! بشری آرام در گوشم میگوید: _نترس! یعنی چی که نترسم؟ بشری را محکم در آغوش میگیرم. یک نفر بشری را به سمت بیرون از ماشین میکشد. دوباره نامش را صدا میزنم؛ اما بشری انگار مقاومتی ندارد بلکه دارد واقعاً از ماشین خارج میشود و من را هم به سمت خودش میکشد. دوباره زمزمه میکند: _بیا دنبالم، نترس! از ماشین پیاده میشویم؛ دورتادور ماشین را جمعیت گرفته‌ است طوری که اصلا.... ✍ادامه دارد..... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات) منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷 💫🇮🇷 🇮🇷💫🇮🇷 💫🇮🇷💫🇮🇷
🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷 🇮🇷 💫بِسْمِ‌ اللهِ القاٰصِمِ الجَبّاٰرین.. 🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی ✍قسمت ۲۳ دورتادور ماشین را جمعیت گرفته است طوری که اصلا ستاره را نمیبینم. اولین چیزی که میبینم، همان مردی‌ست که سردسته اغتشاشگرهاست! میخواهم جیغ بکشم که بشری من را میکشدعقب‌تر و مرد چفیه‌اش را از روی صورتش کنار میزند. شاخ درمی‌آورم؛ این که ابوالفضل است! مهلت نمیدهد چیزی بپرسم.میگوید: _هیس! زود فرار کنین. ما سرشون رو گرم میکنیم. رو میکند به بشری: _تو خوبی؟ بشری سرش را تکان میدهد.ابوالفضل دوباره چفیه‌اش را میبندد به صورتش. شاخ درآورده‌ام از اینهمه خلاقیت! بشری نهیب میزند: _بدو میدوم؛ اما نمیدانم به کجا و کدام سمت. میپرسم: _اینا کی بودن؟ -ابوالفضل و رفیقاش.شخصیت‌های داستان‌های خودت؛ بیشتر شخصیت‌های فرعی. -چطوری پیدامون کردن؟ بشری میخندد: _همون موقع که توی دردسر افتادیم برای ابوالفضل یه پیام فرستادم. مکان‌یابی‌مون کرد. خسته شده‌ام از دویدن در کوچه‌ها و خیابان‌های آشوب‌زده و دلهره‌آور. یک ساختمان سر خیابان هست که به آن حمله کرده‌اند. نمیتوانم تابلویش را بخوانم؛ اما فکرکنم یک اداره دولتی باشد. صدای آژیر دزدگیر ساختمان و فروشگاه کل خیابان را برداشته. میگویم: _حالا کجا بریم بشری؟ بشری میگوید: _باید از طریق قدرت نوشتنت بهزاد و حانان رو مهار کنی. -ولی دفتر که پیش من نیست! -تو یکی از دفترهات رو صبح دادی به دوستت محدثه، توی اون دفتر هم اگه بنویسی جواب میده! -از کجا میدونی؟ -چون مهم اینه که توی یکی از دفترهای خودت باشه، فرقی نمیکنه کدومش. بعد بازویم را میگیرد: _تندتر بدو. ستاره نباید پیدامون کنه. حین دویدن، بشری گوشی‌اش را درمی‌آورد و با کسی تماس میگیرد. چند کلمه‌ای میانشان رد و بدل میشود و گوشی را میدهد به من: _بیا، محدثه‌س! گوشی را میگیرم: _الو محدثه! محدثه مثل همیشه با هیجان حرف میزند و تقریبا جیغ میکشد: _فاطمه! تو هم چیزایی که من دیدم رو دیدی؟ -آره. کجایی الان؟ -تو خیابون! همراه آیه! یعنی میشود من و زهرا و محدثه دسته‌جمعی توهم زده باشیم؟ میگویم: _منم همراه بشرام. عباس و حاج حسین هم اسیر بهزاد شدن. -وای... وای... حالا چکار کنیم؟ دیگر نفسم یاری نمیکند که هم بدوم و هم صحبت کنم. به بشری اشاره میکنم که بایستد. می‌ایستیم و روی زانوانم خم میشوم. بعد از کمی نفس زدن میگویم: _دفترم که صبح بهت دادم پیشته؟ -کدوم؟ -ای بابا! همون دفترم که به همه میدم تا عیب‌هام رو داخلش بنویسن دیگه! -نه... الان هیچی همراهم نیست. کمی مکث میکند و میگوید: _آهان... فکر کنم توی پایگاه جاش گذاشتم! نفسم را بیرون میدهم. مثل این که آخرش باید برگردیم پایگاه. میگویم: _محدثه ببین، هرچی ما بنویسیم برای شخصیت‌های داستانمون اتفاق میافته. من باید برم پایگاهو دفترم رو پیدا کنم. تو فایل رمانت همراهته؟ یا دفترت؟ باز هم کمی فکر میکند و بعد میگوید: _نه... یعنی... آهان فلشم... فلشم توی پایگاه جا مونده! -خب پس بیا پایگاه. تنها راهش همینه! -باشه. پایگاه میبینمت. یا علی. -یا علی. گوشی را قطع میکنم و پس میدهم به بشری. نگاهی به اطراف میاندازم؛ اینجا برایم آشناست؛ ساختمان عمران اصفهان را میبینم و این یعنی نزدیک اتوبان شهید آقابابایی هستیم. فاصله زیادی تا پایگاه نداریم. به بشری میگویم: _بیا! دوباره دویدن را آغاز میکنیم؛ هرچند نای دویدن ندارم. به ساعت مچی‌ام نگاه میکنم؛ ساعت نُه و نیم شب را نشان میدهد.خیابان ظاهراً آرام است؛ آرامشی بعد از پشت سر گذاشتن یک طوفان؛یک جنگ. اثر سوختگی روی آسفالت خیابان را میشود دید؛ شیشه‌های شکسته را هم. بشری هم خسته شده؛ اما میگوید: _بدو... ممکنه دوباره پیدامون کنن... و نگاهی به پشت سرش می‌اندازد. یعنی من باید همیشه.... ✍ادامه دارد..... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات) منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷 💫🇮🇷 🇮🇷💫🇮🇷 💫🇮🇷💫🇮🇷
🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷 🇮🇷 💫بِسْمِ‌ اللهِ القاٰصِمِ الجَبّاٰرین.. 🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی ✍قسمت ۲۴ یعنی من باید همیشه از این شخصیت‌های منفی که خصوصیات منفیِ خودم هستند فرار کنم؟ یاد نماد برجِ قوس میافتم؛ نماد اصفهان. همان نمادی که وقتی بچه بودم، آن را در گوشه‌های مختلف آثار تاریخی شهر میدیدم. اولین بار پدر آن را نشانم داد و گفت: _اینو ببین! این واقعیت زندگی ماست! نماد قوسِ آذر، در واقع اقتباس از صورت فلکی قوس است و آن را نماد اصفهان میدانند. مردِ کمانداری که پایین‌تنه‌ای به شکل شیر دارد و دُمی به شکل اژدها یا اهریمن؛ و خورشیدی که مقابل مرد کماندار است. بشری سرعتش را کمتر میکند؛ من هم. میگوید: _به چی فکر میکنی؟ -به قوسِ آذر. تا حالا دیدیش؟ -نماد اصفهان رو میگی؟ -آره. -چی شده که یادش افتادی؟ میگویم: _بابام همیشه میگفت این نماد، داستان زندگی همه آدماست؛ ولی من منظورش رو نمیفهمیدم. امشب تازه لمسش کردم. -چطور؟ نفسی میگیرم و باز هم سرعتم را کم میکنم. دیگر نمیتوانیم بدویم؛ اما تند قدم برمی‌داریم. میگویم: _شیر و کماندار و اژدها هرسه تاشون یه پیکر هستن، یه نفرن. یعنی اگه یکیشون بمیره بقیه هم میمیرن. اما اژدها خیز گرفته به سمت سر کماندار، انگار میخواد کماندار رو بخوره؛ شاید هم خورشید رو. کماندار هم تیر رو به سمتش نشونه گرفته، ولی نمیزنه؛ چون نمیتونه بکشدش. با این وجود همیشه باید تیر و کمانش به سمت اژدها باشه ولی رها نشه، تا اژدها سرگرم تیرباشه و نتونه کماندار و خورشید رو بخوره. بشری سرش را تکان میدهد: _هوم، میفهمم چی میگی. تو هم باید اون اهریمن و اژدهایی که درونت هست رو مهار کنی، درسته؟ -آره! گفتنش ساده است؛ اما پوستم کنده میشود. باران بند آمده و فقط باد سردی می‌وزد که باعث میشود مایی که هنوز لباسهایمان خیس است، بیشتر به خودمان بلرزیم. یاد حاج حسین و عباس میافتم که گیر افتادند؛ دوست ندارم درباره‌اش فکر کنم. بهزاد کجا بردشان؟ چه بلایی سرشان می‌آورد؟ بشری انگار از قیافه‌ام میفهمد به چه چیزی فکر میکنم که میگوید: _نگران نباش، نمیتونه بکشدشون. این را خودم میدانم؛ اما باز هم دلم قرص نمیشود. بشری ادامه میدهد: _فقط امیدوارم خبر فرار ما به گوش بهزاد نرسیده باشه و نفهمه ما داریم میریم پایگاه. بازهم سرم را پایین میاندازم و جوابی نمیدهم. دستش را دور شانه‌ام می‌اندازد: _نگران نباش، ان‌شاءالله زود میرسیم و نجاتشون میدیم. خدا بزرگه، توکلت به خدا باشه. چیزیشون نمیشه. و تندتر قدم برمیدارد: _بیا، دیگه چیزی نمونده. فلکه احمدآباد هنوز شلوغ است؛ مخصوصاً سمت بزرگمهر. بشری میگوید: _خیلی خطرناکه، اینا الان توی حال خودشون نیستن. یهو بهمون حمله میکنن. چند ثانیه فکر میکنم؛راه حلی به ذهنم میرسد و شروع میکنم به زمزمه آیهنُهم سوره یس: _وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًُّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًُّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ.(و در پیش روی آنان سدُّی قرار دادیم، و در پشت سرشان سدُّی؛و چشمانشان را پوشاندهایم، لذا نمیبینند..) بشری هم آیه را زمزمه میکند و از فلکه رد میشویم. دیگر چیزی تا پایگاه نمانده. بشری میگوید: _میدونی چرا تا اینجا فقط من باهات موندم؟ نگاهش میکنم و حرفی نمیزنم. میگوید: _خودم هم دقیق نمیدونم؛ ولی فکر میکنم علتش اینه که من بیشتر از بقیه به شخصیتت نزدیکم. بیشتر از همه شبیه توام. ریه‌هایم را پر از هوای باران خورده میکنم و میگویم: _آره... من و تو خیلی شبیهیم. چشمکی میزند: _البته اریحا هم شبیهته، خیلی! حالا بعدا که داستانشو بنویسی میفهمی. خودمان را مقابل در پایگاه میبینیم. میخواهم در بزنم؛ اما بشری میگوید: _صبر کن. بذار زنگ بزنم بیان در رو باز کنن؛ اینطوری از امنیت اینجا مطمئن میشیم. تماس میگیرد و بعد از چند لحظه،.... ✍ادامه دارد..... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات) منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷 💫🇮🇷 🇮🇷💫🇮🇷 💫🇮🇷💫🇮🇷
🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷🌸🇮🇷 🇮🇷🌸🇮🇷 🌸🇮🇷 🇮🇷 💫بِسْمِ‌ اللهِ القاٰصِمِ الجَبّاٰرین.. 🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی ✍قسمت ۲۵ بعد از چند لحظه، مردی میانسال در را باز میکند؛ مردی هم‌سن و سال حاج حسین اما مسن‌تر، با چهره‌ای استخوانی و کمی آفتاب سوخته. من و بشری را که میبیند، لبخندی از سر شوق و ناباوری میزند: _بشری بابا! بشری هم با تمام خستگی‌اش میخندد: -من خوبم بابا. قبل از این که تعجبم را ابراز کنم، مرد راه باز میکند تا برویم داخل. در ذهنم حساب میکنم که این مرد پدر بشری‌ست و پدر بشری، همان آقای زبرجدی، شخصیتِ فرعی رمان عقیق فیروزه‌ای ست. میگویم: _شما... لبخند میزند: _سلام، درست حدس زدی. من زبرجدی‌ام؛ یکی از شخصیتهای مشترک رمان تو و خانم صدرزاده. حاج کاظم هم صِدام میکنن. تازه یادم میافتد با محدثه قرار گذاشتیم از شخصیت زبرجدی برای رمان خودش استفاده کند تا مجبور نشود از نو یک شخصیت تکراری را بسازد. زهرا از پایگاه بیرون می‌آید و پشت سرش نورا را میبینم. مثل خواهرهای دوقلو شده‌اند؛ احتمالاً من و بشری هم همینطوریم. ناخودآگاه برای زهرا آغوش باز میکنم و هم را در آغوش میگیریم: _زهرا! -باورم نمیشه دوباره میبینمت! -تو خوبی؟ -آره. بعد از چند لحظه، از هم جدا میشویم. تازه چشمم می‌افتد به عارفه و دو جوانی که دارند دست به سینه به ما نگاه میکنند. دست عارفه در آتل است. میدوم به سمتش: _عارفه! چی شدی؟ عارفه میخندد و دستش را مقابلم میگیرد: _نترس بابا چیزی نیست. یکم مو برداشته. _الان خوبی؟ -آره، بیا بریم تو. صدایی از پشت سرم میگوید: _هه، مامان ما رو باش! خب مامان ماها قاقیم این وسط که معرفیمون نمیکنی؟ برمیگردم به سمت جوان‌ها. زهرا اخمهایش را در هم میکشد: _عه خب باشه، میخواستم معرفی کنم اگه امون بدی. بعد رو میکند به من و اشاره میکند به جوان‌ها: _اینام که شخصیت‌های داستان من‌اند، سیدعلی و مجید. یادته که؟ لبخند میزنم: _آره، یادمه. مخصوصاً مجید رو با اون شیطنتش که به خودت رفته. در اتاق نگهبانی باز میشود و احمدی، سرباز وظیفه پایگاه از آن بیرون می‌آید. چند لحظه با بُهت به من و بشری نگاه میکند و بعد به تته‌پته میافتد: _خـ....خانم شکیبا... شما... چرا... خنده‌ام را میخورم و سرم را پایین می‌اندازم. زیر لب به زهرا میگویم: _اینو توجیهش نکردی؟ زهرا آرام میگوید: _چرا، ولی باورش نمیشه. بنده خدا هنوز یکم گیج و منگه، حمله کرده بودن به پایگاه کتکش زده بودن. وقتی رسیدیم بیهوش بود. سیدعلی میزند سر شانه احمدی: _فکرشو نکن داداش، اینم پیرو همون قضیه‌س که برات توضیح دادم. از قیافه احمدی پیداست مغزش داغ کرده. با بهت خیره است به زمین و دستی به صورتش میکشد: _والا ما که نفهمیدیم چی شد... فکر کنم یه چیزی خورده تو سرم. میخواهیم وارد اتاق شویم که دوباره صدای در زدن می‌آید. سر جایمان میایستیم.صدای محدثه را از پشت در میشنوم که نفس نفس میزند: _ماییم! باز کنین! حاج کاظم و سیدعلی پشت در می‌ایستند و در را باز میکنند. به محض باز شدن در، محدثه خودش را می‌اندازد داخل و پشت سرش دختری که دقیقاً شبیه محدثه است؛ احتمالاً همان «آیه». با چند ثانیه تاخیر، مرد جوانی وارد پایگاه میشود. محدثه تکیه داده به در و تند نفس میکشد. آیه حالش بدتر است و پشت سر هم سرفه میکند. برمیگردم به سمت احمدی: _آقای احمدی، برید یکم آب بیارید! حاج کاظم از مرد جوان میپرسد: _مطمئنی کسی دنبالتون نبود؟ مرد هم هنوز نفسش سر جایش نیامده. یک دستش خونین است و آن را با آستین‌های سوئیشرت محدثه بسته. دست دیگرش را روی بازویش میگذارد و لبش را میگزد: _آره... گممون کردن... بعد برمیگردد به سمت من: _سلام مامان! داشت یادم میرفت ها... دوباره روز از نو روزی از نو! دوباره گفت مامان! اخم میکنم: _شما؟ -حامدم دیگه! شخصیت دلارام من! سری تکان میدهم و دوباره داد میزنم: _آقای احمدی پس آب چی شد؟ احمدی لیوان به دست می‌آید به حیاط و وقتی چشمش به محدثه و آیه میافتد، پس میافتد روی صندلیِ نگهبانی: _یا خدا! چ... چرا... خ... خانم صدرزاده... ای بابا... دیگر شورش را درآورده! نورا لیوان‌های آب را از دست احمدی میگیرد.... ✍ادامه دارد..... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات) منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷 💫🇮🇷 🇮🇷💫🇮🇷 💫🇮🇷💫🇮🇷