eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رمان دلارام من 📌خلاصه: حوراء دختری است در خانوادهای ثروتمند اصفهانی؛ اما با بقیه خانوادهاش فرق دارد؛ تفاوت حورا شاید به نظر دیگران عجیب بیاید اما او عاشق این تفاوت است. تفاوتی که در آخر او را به دلارام میرساند. پدر حوراء سالهاست از دنیا رفته و چیز زیادی درباره پدرش نمیداند، گرچه ناپدریش هرچه خواسته دراختیارش گذاشته؛ حوراء نوزده ساله به دنبال خود،خانواده و دلارام حقیقیاش میگردد؛ او در ابتدای جست و جویش، به جوانی حامد نام برمی‌خورد و جاذبه ای در او مییابد که در هیچ یک از مردان اطرافش نیست، جاذبه حامد، حورا را به مسیری تازه رهنمون میکند و رازهای سربه مهر ی برایش برملا میشود که... منبع؛ https://eitaa.com/istadegi 📍همراه با نسخه pdf برای دانلود 📍ژانر:دفاع مقدس عاشقانه‌ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
delarame man.pdf
1.98M
❤️رمان شماره👈 پنـــجــاه و هفــت 💜اسم رمان؛ 💚نام نویسنده؛ فاطمه شکیبا(فرات) 💙نسخه pdf منبع؛ https://eitaa.com/istadegi با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان بعدی فردا میذارم❣🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈 پنـــجــاه و هشت 💜اسم رمان؛ 💙چند قسمت؟؛ ۲۷ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت اول 💤توی یه دشت سرسبز بودم، ناگهان یه بانوی بزرگوار که صورتشان نورانی بود به طرفم آمد، یه دسته گل رز سرخ به من داد وگفت: _فراموش نکن دنیا یک امتحان است و بالبخندی زیبا مرا محو خودش کرد,توی دشت سرسبز دور خودم می‌چرخیدم و دسته گل را بو میکردم و از عطر بهشتی‌اش مدهوش بودم که ناگهان رعد و برقی زد و دسته گلم پرپر شد، و از اون دسته گل بزرگ، یک غنچه کوچک در دستم باقی ماند, شروع به گریه کردم که با صدای خواهرم «زهرا» از خواب یا رویا,‌ بیدار شدم.... زهرا: _زینب ،پاشو دختر اذان صبحه,توچرا تو خواب هم دیوونه بازی درمیاری,یکدفعه میخندی ویکبار گریه میکنی؟؟ هنوز گیج بودم و از بهت رویایی که دیده بودم,درنیامده بودم,همزمان که پتو را کنار میزدم گفتم: _یه خواب عجیب دیدم,... زهرا با دو دستش راهم را بست وگفت: _تا نگی نمیذارم بری... زهرا یک سال ازمن کوچکتربود و به گفته‌ی مادرم با هزارتا راز ونیاز ودعا وثنا بعداز هفت سال خدا مارا به خانواده عطا کرده, مادر میگه,من هدیه‌ای از طرف خانوم زینب کبری سلام‌الله‌علیها هستم وبه خاطرهمین اسمم را زینب گذاشتند... خوابم رابرای زهرا تعریف کردم,زهرا متفکرانه نگاهی به من انداخت وگفت: _ببینم روی دسته گل اسم کسی راننوشته بود؟ باتعجب گفتم : _نه,برای چی؟؟ زد زیرخنده وگفت: _هیچی فکرکردم مادرشوهرت بوده ودسته گل هم ازطرف پسرش.. فهمیدم داره مسخره ام میکنه,زهرا اخلاقش همینه باهمه چی شوخی داره,چون یک ساله دیپلم گرفتم وپشت کنکوری هستم, همش میگه باید بپری و شوور کنی, هرروز خدا برام,خواستگار ردیف میکنه وکلی میخنده,اینم دنیای خواهری هست وکیفش به همین چیزاست... گفتم: _بی مززززه منو بگو برای کی درد دل میکنم والاااا.. امروز صبح باگذشت چندین ساعت از رویای سحرم,هنوز عطر گلهای‌بهشتی که آن‌ خانوم بهم داد تو مشامم بود,با همون حال خوش شروع کردم به مرور درسهام,...بزارین یه کم از خودم براتون بگم,نوزده سالمه,دختر بزرگ خانواده ی چهارنفرمان هستم,پدرومادرم معلمند و زهرا خواهرکوچکترم معرف حضورتان هست,پارسال امتحان کنکورم را خراب کردم اخه تنها هدفم پزشکی بود که رتبه‌ام خراب شد اما امسال تمام تلاشم رامیکنم تاموفق بشم,زهرا سال اخر دبیرستانه ودوست داره شغل بابا ومامانم را ادامه بدهد,ازلحاظ چهره ام ,چشمای درشت ومشکیم به مامانم رفته وابروهای کمونی و قد بلندم به بابام,به قول زهرا دختر تودل برویی هستم,هرازگاهی خواستگار هم برام میاد اما هیچ کدومشون به دلم ننشسته‌اند,‌ مادیات اصلا برام مهم نیست,من تنها خواسته‌ای که ازهمسرم دارم اینه که ایمانش قوی باشه ودریک کلام مخلص باشه وبتونه تو رسیدن به کمال به منم کمک کنه وبه قول زهراکه مسخره ام میکنه میگه شوورت باید همیشه درحال رکوع به درگاه خدا باشه....مادرم اسمش «انیس» هست و نزدیک ۲۷ساله که با بابا «محمد» ازدواج کرده و میگه که من عنایت حضرت زینب سلام‌الله‌علیها هستم که بعداز هفت سال از ازدواجشان خونه‌شان رامنور به قدوم مبارکم کردم😆...و مادرم نذرکرده که هر وقت موقعیتش فراهم شد با هم به کربلا وسوریه مشرف بشیم,اما متاسفانه هنوز برات زیارت ما امضا نشده...هروقت اسم کربلا میاد دلم یه جوری میشه،میلرزه، میشکنه, اشکم جاری میشه ,کاش وای کاش....هیچی ولش کن..مامان وبابا بازنشسته شدن وبابا یه سوپرمارکت راه انداخته..... مامان: _زینننب جان,اون گوشی منو بده,خودش را کشت _اوه مامان,بیا باباست سه تماس بی پاسخ هم داری,انگار کارمهمی داره..... مامان شروع به صحبت کرد ومنم رفتم سراغ درسم...باصدای شکسته شدن چیزی و جیغ مامان به سمت آشپزخونه رفتم... _وای خدامرگم بده ماماان چت شده؟چرا گریه میکنی؟بابا چی گفت؟؟ حال مامان را نمیفهمیدم هم گریه میکرد و هم خنده,یکی ازازاون لیوانای پلوخوریش هم که فقط مهمونا حق دست زدن بهشان را داشتند شکسته بود,اگه زهرابود حتما یه طنز ازاین صحنه میساخت ومیپرداخت. مامان رابلندکردم رو صندلی نشاندم یه لیوان اب خنک دستش دادم وگفتم _بخور مامان جان زبونت باز بشه ببینیم چی شده که خنده وگریه قاطی شده مامان به رویم لبخندددد شکرینی زد وگفت:.... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌