🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۳
فضه همانطور که مانند پروانه به گرد وجود بانوی پهلو شکستهٔ خانه میگشت و یک چشم به درب نیم سوخته داشت و یک چشم هم به پیراهن خونین بانویش که از جای نشتر میخ درب بر سینهٔ ایشان خون تازه میتراوید،...
دید که حسین علیه السلام،هراسان وارد خانه شد...
فاطمه سلام الله علیها که چشم بر درب نیم سوخته داشت،با ورود میوهٔ دلش به خانه ، بوی یارش ،عطر ولایت زمانش را حس کرد، گرچه نمیتوانست اما دست به دیوار گرفت و یک دستش هم فضه در دست گرفت و از جا برخاست و رو به فضه گفت :
_ب..باید به استقبال ولیّ خدا بروم ، تا علیِ مظلوم با دیدن حال نزارم به دردهایی که بر جانم افتاده پی نبرد.
فضه دانست که فاطمه میخواهد با پای خود، به استقبال امیرالمؤمنین برود تا علی با چشم خود ببیند، فاطمهاش سالم سالم است، گرچه درد پهلو و پرپر شدن محسن شش ماهه و سینه سوخته امانش را بریده بود،...اما باید ظاهراً خود را سرحال میگرفت تا دردی دیگر به دردهای علی، نیفزاید...
هنوز علی علیه السلام به درب خانه نرسیده بود که فاطمه با رویی که سعی میکرد نیم آن را که اثر سیلی بر آن مشهود بود با روسری سرش بپوشاند جلو آمد و با لحن مهربان همیشگی اش فرمود:
_سلام علی جانم، جانم فدای جان تو، و جان من،سپر بلاهای جان تو ،یا ابالحسن همواره با شما خواهم بود، اگر تو در خیر و نیکی بسر بری با تو خواهم زیست و یا اگر در سختی و بلاها گرفتار شدی باز هم با تو خواهم بود.
و علیِ تنها،میدانست که کلام زهرایش راستترین سخن روی زمین است و آن هنگام که لشکر دشمنان به خانهاش هجوم آورد،این زهرا بود که جانش را سپر بلای ولیّ زمانش نمود،..
وقتی پیغام زهرا به علی رسید که فرموده بود :
«به خدا قسم که هم اکنون از این ظلمی که بر ما روا داشتهاید پناهنده مزار پدرم میشوم، و در نزد پدرم دست به دعا بلند میکنم و همهٔ شما را نفرین میکنم....
علیِ مهربان دانست که اگر زهرا سلام الله علیها،دست به دعا بردارد، بی شک این دنیا کن فیکون خواهد شد، آخر مدار زمین بر گرد زهرایش می چرخد...
پس هراسان به سلمان فرمان داد تا خود را به زهرای مرضیه سلاماللهعلیها برساند و بگوید که علی فرموده:
_فاطمه،به خانه باز گرد و از ناله و نفرین، خودداری کن...
و زهرا سلام الله علیها ، همان کرد که امامش فرمود، دست روی دلش گذارد و به خواسته امامش سر تعظیم فرو آورد.
علی علیهالسلام که دلگیر از زمانهای بی وفا بود و حالا جلوی رویش وفادارترین و ولایی ترین موجود روی زمین ایستاده بود، دو طرف بازوی زهرا سلام الله علیها را گرفت و میخواست بوسه بر دامان این یار مهربان زند،...بازوی ورم کردهٔ فاطمه، نالهٔ علی را بلند کرد،... از ناله پدر، کودکان هم گرد این دو موجود آسمانی جمع شدند... و صحنه ای بوجود آمد که نالهٔ عرشیان را در افلاک در آورد.....😭😭😭
چند روزی از واقعه مسجد و بیعت زورکی ابوبکر ،میگذشت که قاصدان خبری دیگر آوردند، خبری که طاقت زهرا را طاق نمود و او را از خانهنشینی به در آورد و با حالی نزار، خطبه خوانی قهار، در مسجد پیامبر صلی الله علیه واله شد....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۴
چرخ روزگار میچرخید و این بار با ظلم دنیاطلبان بر مدار دنیاطلبان میگشت .
#فدک، سرزمینی حاصلخیز و پهناور که میتوان به چشم قطب اقتصادی هم به آن نگاه کرد، سرزمینی که قبل از اسلام در دست یهودیان اطراف مدینه بود و با رونق گرفتن اسلام، یهودیان این سرزمین تسلیم شدند و فدک بدون کوچکترین جنگ و خونریزی به دست سپاهیان اسلام رسید .
خداوند که دانای بیهمتاست، هیچ ابهامی در دینش نیست، سرنوشت غنائمی را که بدون جنگ و خونریزی بدست میآمدند مشخص نمود و آنها را از داراییهای پیامبر اسلام اعلام کرد و اختیار این اموال را به دست رسول الله صلی الله علیه وآله داد تا هر جور صلاح میداند، دربارهٔ این اموال تصمیم بگیرد...
وقتی خبر تسلیم فدک به پیامبر صلی الله علیه واله رسید، ایشان دوست داشتند به پاس فداکاری ها و بذل و بخشش های امالمؤمنین خدیجهکبری سلاماللهعلیها این سرزمین را به ایشان هدیه کنند، اما چون ایشان در قید حیات نبودند... پس فدک را به تنها وارث حضرت خدیجه سلامالله علیها، زهرای مرضیه سلام الله علیها،هدیه نمود....
و همگان از مهاجر و انصار میدانستند...
که فدک از آنِ زهراست و تمام درآمدش به دست حضرت زهرا سلاماللهعلیها، صرف امور مسلمین میشد،یعنی ایشان از مال خود، انفاق میفرمودند....
دشمنان خاندان رسول،به #غصب #خلافت قناعت نکردند و می خواستند آل طه را از همه لحاظ در مضیقه قرار دهند و سرزمین حاصلخیز و پر رونقی مثل #فدک را از دست آنها به در آورند و غصب نمایند، که چنین کردند...
وقتی به حضرت فاطمه سلام الله علیها خبر رسید که ابوبکر ،کارگزارن حضرت را از فدک بیرون کرده...و کارگزاران خودش را بر آن گمارده... و فدک را تصرف نموده،...
فضه شاهد بود که حضرت زهرا سلام الله علیها،سکوت را جایز ندانست و در حلقهٔ زنان بنیهاشم که او را چون نگینی در بر گرفته بودند به راه افتاد تا به نزد ابوبکر وارد شد...
ابوبکر که یکباره زهرای مرضیه و زنان بنیهاشم را در پیش رو دید غافلگیر شده بود،...رو به مادرمان زهرا سلام الله علیها گفت :
_چه شده لشکرکشی کردهاید؟
او خوب میدانست که این سخنان سزاوار دختر پیامبر نیست و براستی لشکرکشی را آنها کرده اند در ابتدا بر درب خانهٔ علی علیه السلام و آتش زدن آنجا و بعد هم لشکرکشی به فدک که از اموال زهرا و علی علیهماالسلام بود...
حضرت زهرا سلام الله علیها بی توجه به حرف او،فرمودند:
_ای ابوبکر ، میخواهی زمینی را که پیامبر صلیاللهعلیهواله برای من قرار داده و آن را بر من از طریقی که مسلمانان با جنگ آن را تصرف نکردهاند، بخشیده است، از من بگیری؟...آیا نشنیده ای که پیامبر صلی الله علیه واله وسلم می فرمود : «احترام هرکس با فرزندش حفظ میشود و تو میدانی که پیامبر صلی الله علیه واله برای فرزندش جز این را باقی نگذارده؟!
وقتی ابوبکر سخنان حق و حقیقت مادرمان زهرا را شنید و زنان همراه او را دید ، دواتی خواست تا سند فدک را برای او بنویسد...
انسان متعجب است از کار این خلفای خود نشانده، مال غیر را غصب میکنند و سپس خود سند برای آن مینویسند...
ابوبکر سند را نوشت و به دست حضرت زهرا سلام الله علیها داد...زهرا سلاماللهعلیها کاغذ به دست میخواست از مسجد بیرون بیاید...
که ناگهان #عمر که خبر به او رسیده بود و از نرم خوتر بودن ابوبکر نسبت به اخلاق خشن خودش، خبر داشت، خود را مانند تیری در کمان به مسجد رسانیده بود، جلوی او سبز شد و....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۵
فضه که همراه بانوی شکسته پهلویش وارد مسجد شده بود،با چشم خود شاهد ظلمی بود که در حق ذریه رسولالله صلیاللهعلیهواله...
او مشاهده کرد که ، عمر با دیدن کاغذی در دستان حضرت زهرا سلام الله علیها، دانست که چه رخ داده و این نوشته چیست و به سمت دختر پیامبر #حملهور شد و با یک حرکت کاغذ را از دست مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها درآورد و آن را #پاره کرد....
و این بود اوج مردانگی او که خلایق این زمان چشم وگوش بسته در بوق و کرنا کردهاند، تازیانه و سیلی و شلاق به زنی بیپناه و غصب حق یک زن که از قضا دختر پیامبرشان هم بود.
حضرت زهرا سلام الله علیها از این حرکت دلش به درد آمد، رو به ابوبکر کرد و میخواست سخنی بفرماید...
که عمر به او اجازهٔ حرف زدن نداد و رو به ابوبکر گفت:
_ای خلیفه پیامبر،آیا ایشان ،شاهدی بر ادعایشان آوردهاند؟!
ابوبکر که انگار منتظر همین تلنگر بود،رو به مادرمان نمود و گفت :
_آیا برای ادعای مالکیت تان، شاهدی هم دارید؟
عجب سخن بیراهی زد، خلیفهٔ تازه به دوران رسیده ، آخر تمام صحابه شهادت میدادند که سالهاست فدک به زهرا سلام الله علیها بخشیده شده و عایدات آن طبق خواستهی این بانوی بزرگوار خرج مسلمانان میشود، حالا باید شاهدی برای املاک خود بیاورد..!!!!
حضرت زهرا سلام الله علیها آهی کشید و فرمود:
_پدری، ملکش را به فرزندش بخشیده آیا این شاهد میخواهد؟ ولی آن زمان که پیامبر صل الله علیه واله وسلم، فدک را به من بخشید، ام ایمن و همسرش و علی بن ابیطالب و فرزندانم حضور داشتند، آنها می توانند شهادت دهند، کما اینکه هر کدام از صحابه ادعایی میکرد به خاطر صحابه بودنش، حرفش پذیرفته بود.. و عجبا که برای من ، که دختر پیامبرتان هستم و آیهٔ مودت در شأن ما نازل شده و به شما امر شده مزد رسالت پدرم دوستی و گرامی داشتن خاندانش باشد...از من شاهد می خواهید برای حقی که از آنِ خودم است....😭😭😭
عمر به میان حرف حضرت فاطمه سلام الله علیها پرید وگفت :
_شهادت زن عجمی و شوهرش که غلام است مورد قبول نیست و علی هم که اطراف نان خودش،آتش جمع میکند (و کنایه زد که علی علیه السلام شهادتش به نفع خودش است) و فرزندانت هم که کودکند، پس شهادت هیچ یک مورد قبول نیست...
اینجا بود که حضرت زهرا، خون محمدی در رگهایش به جوش آمد... و شد خطبه خوان مسجد پیامبرصلی الله علیه واله..
مردم بعد از گذشت چند ماه از شهادت پیامبر،دوباره لحن کلام پیامبر را میشنیدند که از دهان سلالهٔ پاکش بیرون میآمد، گویی محمد صلی الله وعلیه واله از عرش به فرش نزول کرده بود و خطبه میخواند...
حضرت زهرا با ستایش بر خداوند و تبشیر به بهشت و انذار از جهنم کلامش را شروع کرد...
خلیفه و رفیقش که اوضاع مردم را دگرگون دیدند و بیم آن داشتند که بلوایی دیگر بر پا شود و کرسی خلافت آنان را کن فیکون کند،...حیله ای دیگر زدند و دوباره دست به دامان حرفهای #دروغ و #کذب شدند...
ابوبکر که از هراسی که از سخنان فاطمه سلام الله علیها در دلش افتاده بود صدایش میلرزید، روبه ایشان گفت :
_از پیامبر صل الله علیه واله، شنیدم که انبیا از خود چیزی به ارث نمیگذارند!!!
حضرت زهرا سلام الله علیها از اینهمه #پستی و #حقارت خلیفه که دست به دامان دروغ بستن به پیامبر صلیاللهعلیهواله بود، خشمگین بود، رو به ابوبکر، فرمودند:
_ای پسر ابوقحافه! خدا گفته تو از پدرت ارث ببری و میراث مرا از من غصب کنی؟این چه #بدعتی ست که در دین میگذارید؟ مگر از داور و روز رستاخیز خبر ندارید؟..ای ابوبکر ! تو در عمرت قرآن نخواندی؟ یا اینکه خود را اعلم تر از ما اهلبیت به قرآن میدانی؟ همانا که قرآن با تمام تأویل و تفسیرش در دستان ما اهلبیت است و لا غیر....ای ابوبکر مگر در قرآن نخواندی؟ که «سلیمان از داوود ارث میبرد» آیا به عمد کلام خدا و قرآن را پشت سر میاندازید؟
مگر در قران ندیدی؟ که «زکریا عرض کرد، پروردگارا مرا فرزندی عنایت فرما تا از من و آل یعقوب ارث ببرد»
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
فاطمه سلاماللهعلیها که خود قرآنی ناطق بود،... آنقدر از قرآن آیه پشت آیه آورد تا دروغ ابوبکر را بر همگان آشکار نمود...
مادرمان زهرا میدانست که #فدک هم همچون #خلافت از علی، غصب شده و آنان این ملک را به او برنخواهند گرداند،...
اما فدک را بهانه ای کرد تا #تلنگری بزند به مهاجرین و انصار تا شاید وجدانی بیدار شد و کسی از آتش سوزانی که میرفت دامانشان را بگیرد، نجات یابد...
در آخر مادرمان زهرا، سلاماللهعلیها حرفی زد که دردش از درد شکستن پهلو و سینه زخمی و تازیانه و سیلی جلوی چشمان دریدهٔ اهل مدینه بدتر بود....
حرفی زد که ملائک آسمان را در عرش خدا به گریه انداخت....
سخنی گفت که ستون های زمین به لرزه افتاد...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۶
حضرت زهرا سلاماللهعلیها در دفاع از حق و حقوق خود رو به ابوبکر فرمودند:
_فدک ملکی بود از املاک من و خلافت حقی بود از حقوق شوهر من که هردو را غصب کردی، گفتی که شاهد بیاورم بر ملک خودم، شهادتِ شاهدها را قبول نکردی، گفتم لااقل به عنوان ارث،ارثیهام را از پدرم به من برگردان، گفتی انبیا از خود ارثی به جا نمیگذارند، حال که با آیات قرآن به تو ثابت کردم که انبیا هم چون دیگر بندگان خداوند ارث برای فرزندان خود به جا میگذارند، باز هم بر حرف کذب خود پافشاری میکنی که،من از پدرم ارث نمیبرم....ای ابوبکر در دین خدا آمده، فقط اهل دو کیش متفاوت هستند که از هم ارث نمیبرند و این یعنی که پدرم به دین اسلام بوده و من نبودم؟ یعنی محمد رسول خدا، مسلمان بود و دخترش فاطمه نامسلمان بوده؟😭😭😭
تا این سخن از دهان دختر رسول الله بیرون آمد، فضه اشک از چشمانش جاری شد... و تمام جمع به مظلومیت این مظلومهٔ دوران گریستند و ملائک در آسمان نالهها زدند و عرش خدا به تلاطم افتاد...😭😭
مگر میشود دختری که برای قدوم مبارکش به این دنیا سوره کوثر نازل شد،...
همو که آیهٔ تطهیر نیست مگر در شأن وجودش، همو که آیهٔ مودت نیامد مگر برای حفظ حرمتش، همو که اگر نبود بهشتی نمیبود و اگر خلق نمیشد دنیایی شکل نمی گرفت....مگر میشود فاطمه؟!!!
و خاک بر سر آنان که وقاحت را به اینجا رساندند که اینچنین سخنانی بر زبان سرور زنان دو عالم جاری شود...
در اینجا بود که فضه دید سلمان خود را به حضرت زهرا سلام الله علیها رسانید و از قول علی علیهالسلام به او پیغام داد: _فاطمه جان....دل عالم از زخم دلت، غمگین است، بس است عزیزدلم ،به خدا قسم دو طرف مدینه را میبینم که پایهها و ستونهایش به لرزه افتاده....بس است که دیگر ملائک آسمان تاب دیدن ،مظلومیتی بیش از این را ندارند
چون پیغام امیرالمؤمنین به حضرت زهرا سلام الله علیها رسید،...روی مبارکشان را به سمت ابوبکر کرد و فرمودند:
_ای ابابکر، اینک این تو و این شتر سرکش خلافت، مهار زده، بدان که با تو در روز رستاخیز و حشر ملاقات خواهد کرد، چه نیکو داوری ست خدا و نیکو دادخواهی ست محمد صل الله علیه واله و چه خوش وعده گاهی ست قیامت....
سپس مادرمان رو به جمیع صحابه که لب فرو بسته بودند و این ظلم عظیم را نظاره میکردند نمود و با آنان نیز اتمام حجت کرد (شرح این خطبه خوانی در خطبه فدکیهٔ به طور کامل آمده است.)
پس از این خطبه خوانی غرّا، حضرت زهرا سلام الله علیها با بدنی تبدار به خانه برگشت... و روح بزرگش زخمی داغی سنگین و بدن بیمارش هم زخمی حملهای ظالمانه بود...
روز به روز حال مادرمان زهرا سلاماللهعلیها، بدتر و بدتر می شد و این اخبار به گوش خلیفهٔ خودخوانده هم رسید.
چندین بار #ابوبکر و #عمر که خوب میدانستند، ظلمی عظیم در حق پیامبر و آل او نمودند، با پیغام و پسغام توسط افراد مختلف برای دلجویی خواستند محضر دختر پیغمبر برسند،...
اما دل نازنین ایشان آنقدر از دست آنان گرفته بود که به هیچکدام از آن پیغام ها جواب نداد، تا اینکه آن دو فکری دیگر کردند و صلاح کار را آن دانستند که دست به دامان #ابوتراب زنند، چون همگان میدانستند که علی، روح زهراست و زهرا، جان علی ست...پس حضرت زهرا سلام الله علیها ، دست رد به سینهٔ، روح و جان خود، علی علیه السلام، نخواهد زد..
حضرت علی علیه السلام نمازهای پنجگانه را داخل مسجد میخواند،
یکی از همین روزها، تا امیرالمؤمنین نمازش را تمام کرد ، ابوبکر و عمر نزد ایشان آمدند و گفتند:...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۷
امیرالمؤمنین، علیهالسلام نمازش را تمام کرد... و متوجه حضور #عمر و #ابوبکر که دو طرفش نشسته بودند شد....
و آن دو این چنین شروع به سخن گفتن کردند:
_یا علی، دختر پیامبر صلی الله علیه واله، چطور است؟ مثل اینکه حالش بد شده...
سپس خود را به مولا نزدیکتر کردند و با لحنی آهسته ادامه دادند:
_تو میدانی که بین ما و او چه گذشته، چطور است از او اجازه بگیری تا ما نزدشان آییم و از گناهانمان عذرخواهی کنیم.
امام علی علیه السلام که مهر و عطوفتش پرتوی از انوار الهی بود فرمودند:
_تصمیم با شماست...
ابوبکر و عمر خوشحال ازجابرخاستند و گفتند همین الان برویم و جلوی درب خانهٔ مولا نشستند تا علی علیه السلام داخل خانه شود و اجازهٔ ورود آنان را بگیرد...
علی علیه السلام وارد خانه شد و به نزد فاطمه سلام الله علیها که در بستر بیماری بود، رسید و فرمود :
_ای زن آزاده، عمر و ابوبکر پشت درب خانه هستند و میخواهند بر تو سلام کنند، چه نظر میدهی؟
فاطمه سلام الله علیها که نه تنها در امور دینی، پشت و تحت امر ولیّ زمانش بود، بلکه در خانه هم چون زنی نمونه تحت امر شوهرش بود،...
با اینکه دل خوشی از این دو نفر نداشت ، رو به شوهرش فرمود:
_خانه، خانهٔ خودت و زن آزاده هم، همسر توست، هر طور میخواهی انجام بده...
علی علیه السلام فرمودند:
_پس حجابت را بپوش
و فاطمه حجاب گرفت و رویش را به طرف دیوار گردانید...
عمر و ابوبکر داخل شدند و سلام کردند و گفتند:
_از ما راضی باش،خداوند از تو راضی باشد....
فاطمه سلام الله علیها با لحنی اندوهناک فرمودند:
_چه چیز شما را وادار کرده که به اینجا بیایید؟
آنها که خوب ارج و قرب فاطمه را در زمین و آسمان میدانستند و واقف بودند #ظلمی_عظیم در حق این خاندان و خصوصاً فاطمه و علی علیهماالسلام کردهاند، گفتند:
_آمده ایم تا به گناهانمان اعتراف کنیم و امیدواریم ما را بخشیده و غضب و کینه ات را از دل خود خارج کنی!!
حضرت زهرا آهی کشیدند و فرمودند:
_اگر راست میگویید، آنچه از شما میپرسم جواب دهید و میدانم که شما آگاهید بر حقیقت آن، اگر درست بگویید میفهمم که شما در آمدنتان راست میگویید...
مادرمان زهرا سلام الله علیها ،انگار میخواستند از این جلسه،سندی به تصویر کشد که تا قیام قیامت بر مظلومیت او شهادت دهد...
آن دو با هم گفتند :
_هرچه میخواهی بپرس...
حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمود:
_شما را به خدا قسم میدهم، آیا از پیامبر نشنیدید که میفرمود : فاطمه پاره تن من است، هر کس او را اذیت کند ، مرا اذیت کرده است ؟
آن دو گفتند:
_آری، چنین شنیده ایم...
حضرت فاطمه سلام الله علیها در حالیکه بغض گلویش را فرو میدادند، دست های مبارکشان را به آسمان بلند کردند و به درگاه خداوند،عرض نمودند :
_پروردگارا، این دو نفر مرا آزار دادند، من شکایت این دو را نزد تو و پیامبرت میآورم، به خدا قسم! از شما دو نفر راضی نمیشوم تا پدرم رسول خدا صلی الله علیه وآله را ملاقات کنم و کارهای شما را برای ایشان بازگو کنم تا او حکم کند😭😭
در اینجا بود که ابوبکر طبیعتی نرمتر از عمر داشت،ندای آی واویلا سر داد.. و عمر با همان لحن خشک و خشن همیشگی اش رو به ابوبکر گفت :
_ای خلیفه پیامبر، جای تعجب است که از کلام زنی ، چنین ناله و فریاد میکنی!!
و این چنین شد که عالم و آدم شهادت میدهند که دل نازنین مادر عالم خلقت از دست این دو زخم خورده بود،...
و حضرت فاطمه سلام الله علیها آنان را نبخشید و از این دنیای وانفسا پرواز نمود....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۸
روزها،روزهای غم انگیزی بود و هرلحظه اشک از چشمان فضه خادمه جاری بود او با چشم خویش میدید که روز به روز حال صدیقه طاهره سلام الله علیها ،بدتر و بدتر میشد...
و علی علیه السلام که شاهد این موضوع بود، دل نازنینش غمگینتر از هر زمان بود و مثل همیشه رو به سوی مسجد نهاد و اینبار میخواست شفای همسفر زندگی اش، باوفاترین ولایتمدار دنیا را از خدا بخواهد...
و اما حضرت زهرا سلام الله علیها، شفایش را تنها در ترک این دنیای فریبکار و پیوند خوردن به رسول خدا و پروردگارش میدانست..
علی علیه السلام وارد خانه شد، ناگهان نور امیدی در دلش روشن شد، آخر اوضاع خانه فرق به خصوصی کرده بود،...
بوی نان تازه و غذایی که دستپخت فاطمه سلام الله علیها بود در فضای خانه پیچیده بود و وقتی زینب کوچک، با خوشحالی جلوی بابا آمد و دستی به موهای مرتب و بافته شده اش کشید و گفت :
_پدر حال مادر رو به بهبود است ، خودش موهایم را شانه زد و آنها را اینچنین بافته است....
علی علیه السلام دانست که خبری در راه است...وارد اتاق شد و بستر فاطمه سلاماللهعلیها را جمع شده دید...
و فاطمه را در حالیکه دست به پهلو داشت ، مشغول جارو کردن دید، بندی درون قلبش پاره شد...
فضه هر چه کرده بود، نتوانست بانویش را راضی کند تا آنروز هم مانند بقیه ایام بیماری حضرت زهراسلام الله علیها خودش نان بپزد و به امور خانه برسد...
بانوی خانه، اراده کرده بود خود تمام کارها را انجام دهد.. و این امر دل فضه را میلرزاند و میترسید زلزلهای ویران گر در پیش باشد.
حضرت زهرا سلامالله به استقبال شوهرش در آستانهٔ درب آمد،با لبخندی بر لب، سلام نمود...
و علی علیه السلام همانطور که جارو را از دست او میگرفت و به کناری میگذاشت ، دستان فاطمه را در دستش گرفت و در حالیکه با محبتی عمیق این چهرهٔ آسمانی را می نگرید، فرمود :
_علیک سلام ای جان علی، سلام ای روح مرتضی، سلام ای عشق حیدر ، چه شده که از بستر برخواسته ای؟! نکند که دعاهای این بینوا به اجابت رسیده و شفا یافته ای؟
فاطمه همانطور که مظلومترین مرد روی زمین را مینگریست، اشک از چشمان مبارکش سترد و درحالیکه دست همسرش را در دستان دردناک و لاغرش میفشرد بر زمین نشست و گفت :
_ان شاالله ،شفای زهرا هم در راه است.
قلب علی، از شنیدن این حرف بهم فشرده شد، او خوب میدانست که زهرا شفا را در چه میداند...
علی با نگاهی عاجزانه به سیمای زهرایش چشم دوخت و همانطور که بوسه بر دستان او میزد، سرش را روی دامن زهرا قرار داد و مانند کودکی بیپناه که به آغوش مادرش پناه آورده، شروع به گریه نمود و فرمود : _زهرا ....به علیِ تنها رحم کن، مرا تنها نگذار ای پشتِ مرتضی، ای تنها حامی ابوتراب، حرف از رفتن نزن...😭😭😭😭
زهرا خم شد و همانطور که بوسه میزد بر شانه.های پهلوان خیبرشکن ،که الان از شدت گریستن میلرزید، فرمود :
_یا علی، تو خوب میدانی که مرگ نیست برای من،مگر آرامش ، حالم چنان است که احساس میکنم با مرگ فاصلهای ندارم، در این لحظات که من هستم و توهستی....می خواهم #وصیتهایم را به تو بگویم، ای مردِ من، پس از من با دختر خواهرم زینب ازدواج کن تا برای فرزندان خردسالم مادری کند، هوای حسنین و زینبین را داشته باش و مبادا جلوی چشمان آنان فرو بریزی و اشک بر رخسارت بنشیند که روح و جان فرزندانمان ویران میشود...علی جان، من دوست ندارم بدنم بر تابوتی بدون سایبان و روپوش باشد که حجم بدنم مشخص شود ، برایم تابوتی مانند صندوقی چوبین درنظربگیر تا در لحظه تشییع جنازه، پیکرم پنهان باشد، تابوتی که آنگونه ملائک برایم توصیف کردند...یاعلی، اجازه نده هیچکدام از #دشمنان_خدا که #حق ما را #غصب کردند و #حکم_خدا را نادیده گرفتند و #اسلام را از راهش منحرف نمودند بر سر جنازه من و در دفن و تشییع من حضور داشته باشند و در آخر...ای علی سلام مرا از الان تا قیامت به فرزندانم برسان😭😭😭😭
خدای من ، زهرا به علی وصیت نمود... و این قهرمان خیبرشکن خوب مقاومت کرد که روحش از جسمش عروج نکرد..
آهای مسلمانان...آهای هم کیشان....آهای شیعیان مولا علی علیه السلام،....
بدانید که بیشک حضرت زهرا سلام الله علیها مادر است برای تمام شیعیان مظلوم.... مادرمان در آخرین ساعات عمر مبارکشان به فکر ما هم بوده....😭آری او به ما سلام رسانیده و سلامش از ورای قرن ها ، به قلب ما نشسته که اکنون در عزایش ....عزادار مادریم...😭😭
بمیرم برات مااااادررر😭😭😭😭😭
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
میثم+مطیعی-+میپرسم+از+در+چه+به+روز+مادرم+اومد-+فاطمیه+98.mp3
6.52M
آهای مسلمانان...
آهای هم کیشان....
آهای شیعیان مولا علی علیه السلام،....
بدانید که بیشک حضرت زهرا سلام الله علیها مادر است برای تمام شیعیان مظلوم.... مادرمان در آخرین ساعات عمر مبارکشان به فکر ما هم بوده....😭
آری او به ما سلام رسانیده...
و سلامش از ورای قرنها به قلب ما نشسته که اکنون در عزایش ....
عزادار مادریم...😭😭
بمیرم برات مااااادررر😭😭😭😭😭
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۹
علی علیه السلام همان طور که دلش پیش زهرایش بود،برای نماز مغرب و عشاء به مسجد رفت...
سلام نماز را داد که ناگهان حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند در حالی که کل چهرهشان را اشک پوشیده بود، گریان وارد مسجد شدند...
و مستقیم به طرف پدر رفتند ، آرام چیزی را در گوش او زمزمه کردند، علی علیه السلام رنگ از رُخش پرید و هراسان از جا بلند شد و با شتاب از مسجد بیرون رفت...
و به طرف خانه که فاصلهای کم با مسجد داشت، حرکت نمود .
علی علیه السلام....این پهلوان خیبرشکن ، همو که در کل عالم به شجاعت شهره بود، تا به خانه رسید چندین بار به زمین افتاد و برخاست...😭😭 و آنان که شاهد این حال غریب علی بودند دانستند که اتفاقی ناگوار افتاده...
عمر سر درگوش ابوبکر ،چیزی آهسته گفت و پشت سرش آنها هم به طرف خانهٔ امیرالمؤمنین حرکت کردند...
به پشت درب که رسیدند، صدای شیون و زاری اهل خانه به همگان میفهماند که این خانه، بار دیگر عزیزی از دست داده و برای اهل مدینه واضح بود که چه کسی پر کشیده...
مدینه، قیامت کبری شده بود و انگار دوباره زخم عروج پیامبر صلی الله علیه واله ، دهان باز کرده بود،صدای گریهٔ زن و مرد، مدینه را پر کرده بود و انگار این دنیاطلبان، تازه فهمیده بودند چه کسی را از دست داده اند....
درون خانه همه بیتاب بودند،...
علیِ مظلوم، حسن را میگرفت، حسین خود را به روی پیکر بیجان مادر میانداخت، حسین را میگرفت، زنینبین دست به گردن زهرا سلام الله علیها میانداختند...و فضه هم همراه هرکدام از بچه ها خود را به بانویش میرساند و روی میخراشید.
در همین هنگام ابوبکر وعمر پیغام دادند که جلوی درب خانه منتظر دیدار علی علیه السلام هستند.
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۱۰
علی علیهالسلام به جلوی درب رفت و آن دو پیش آمدند، درست است که رسم تسلیت دادن را دربین عرب به آوردن #آتش و #تازیانه بدل کرده بودند ، اما اینک دیگر فاطمهای نبود که تازیانه بر بدن مبارکش فرو آورند و بین در و دیوار از نفس بیاندازنش...😭😭
عمر که همیشه زبان گویای ابوبکر بود جلو آمد و با پررویی تمام رو مولای تنهایمان گفت :
_ای پسر ابیطالب مباد برای نماز بر دختر پیامبر صلی الله علیه واله،بر ما پیشی بگیری؟!
و اُف بر دنیاطلبان که خود، مظلومهای را میکشند و خود را مقدم میدارند برای نماز خواندن بر پیکرش....
علی علیه السلام کودکانش را به ظاهر آرام کرد و همراه اسما و فضه،پیکر مطهر فاطمه اش را شست و با سدر و کافور بهشتی که جبرئیل از آسمان آورده بود، حنوط نمود و کفن کرد...و سپس فرزندانش را صدا زد تا یکی یکی با مادرشان خداحافظی کنند...
و جالب اینجا بود که فضه هم به مانند دیگر فرزندان صدا زد و فرمود :
_فضه بیا با مادرت خداحافظی کن
و چه جانسوز بودند این صحنه ها و مرا یارای بیان آن نیست...😭😭😭
شب به نیمه رسید،...
علی علیه السلام،فضل و مقداد و سلمان و ابوذر و عمار و عمویش عباس را فراخواند، بر پیکر زهرا سلام الله علیها نماز خواندند و همانطور که وصیت حضرتش بود در تابوتی #چوبین و #پوشیده، پیکر مطهرش را قرار دادند...و #شبانه و #بیصدا در تاریکی حزن انگیزی روان شدند تا ابوتراب، امانتی را به خاک سپارد....😭
علی علیه السلام برای اینکه دشمنان ندانند، کدام قبر از آنِ دختر پیامبر است، چندین قبر تازه بنا نمود،...
صبح زود ابوبکر و عمر جلوی جماعتی از مردم، بر در خانهٔ علی علیه السلام حاضر شدند تا نماز بر پیکر مطهر فاطمه سلام الله علیها گذارند..
مقداد درب نیم سوخته را به کناری زد و همانطور که امتداد نگاهش به میخ درب بود که روزگاری بر سینهٔ زهرا، نشسته بود ، فرمود:
_دیشب فاطمه سلاماللهعلیها را به خاک سپردیم...
در اینجا عمر که انگار آتش گرفته بود در حالیکه خُرناس میکشید رو به ابوبکر گفت:
_مگر دیشب به تو نگفتم اینها به زودی کارشان را می کنند؟!
عباس رحمت الله علیه جلو آمد و فرمود: _دختر پیامبر صلی الله علیه واله وصیت کرده بود که شما بر او نماز نخوانید!
عمر که چون آتشی افروخته دم به دم گُر میگرفت رو به او گفت :
_ای بنیهاشم! شما از حسادت قدیمی تان دست برنمیدارید
و سپس فریاد زد و ادامه داد:
_به خدا قسم ، اراده کرده ام تا قبر فاطمه را بشکافم و بر او نماز بخوانم...
در اینجا بود که علی...اسدالله الغالب، این شیر بیشهٔ حق ،جلوی او ایستاد و درحالیکه با نگاه غضب ناکش او را خورد میکرد، فرمودند:
_به خدا قسم ،ای پسر صهاک، اگر هدفت اینچنین باشد، دستت را به سوی خودت برمیگردانم، خوب میدانی اگر شمشیر از غلاف بکشم آن را تا ریشه جانت فرو میبرم.
در اینجا بود که عمر خوب میدانست وقتی علی علیه السلام قسم بخورد و دست به شمشیر شود هیچ از دودمان او برجا نمیگذارد، پس ساکت شد...
و اینچنین بود که با پیوند خوردن زهرا سلام الله به پدرش در ملکوت، درد و سختی او به پایان رسید...
و اما تازه شروع سختیهای علیِ تنها، با بچههایی قد و نیم قد و بیمادر بود...سختی هایی که از اجتماعی به اسم «سقیفه» شروع شد و با آرام گرفتن پیکر مظلومه ای در خاک بقیع کلید خورد و تا ظهور دولت منجی آخرالزمان،ادامه دارد....😭🤲
و فضه که انگار همین امروز او هم یتیم شده بود، امروز به اسارت درامده بود و انقدر بیتاب بود که مرغ جانش میل پریدن داشت، با دلی اندوهگین و چشمی اشکبار سعی میکرد برای یتیمان بیمادر علی، مرهمی باشد،هرچند که او خود را یتیم بی مادر میدانست و خود مرهمی بر دل داغزدهاش میخواست...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۱۱
روزها درپیهم میگذشت، روزهایی سخت و بی روح ،با عروج پیامبر و شهادت صدیقه طاهره سلاماللهعلیهما و غصب خلافت از ولیّ بلافصل او ، انگار روح و طراوت از این دنیای دون پرکشیده بود...گویی انسانها دچار روزمرگی شده بودند و روزگار میگذراندند اما بی هدف.. چون هدف خلقت، تحت الشعاع خواسته های سیری ناپذیر دنیا طلبان قرار گرفته بود ...
علی مظلوم، خانه نشین شده بود و وقت خود را در صحرا در پی کندن چاه آب و جان دادن به تشنه لبان و یا نشاندن درختی خرما میگذراند،. اما در عین حال چراغی پر نور بود برای هدایت هدایت جویان..
دوران خلافت غصبی ابوبکر بود...
و این خلیفه خود خوانده هروقت در کارش میماند و عقلش به حکم دادن درمیماند. دامان علی علیه السلام را میگرفت چون همگان میدانستند که جز علی علیه السلام امام و پیشوایی نیست و علم او همان علم محمد صلی الله علیه واله وسلم است که در وجود علی جاری و ساری بود...
فضه بعد از عروج بانویش،با همان جوان حبشی که مدتها بود سنگ خاطرخواهی او را به سینه میزد ازدواج کرد...
و همسرش ناگفتههای فضه را خوب میدانست و میفهمید که جدایی فضه از خاندان رسالت و امامت کاری ناشدنیست ، پس در کنار منزل علی علیه السلام بیتوته کرد تا همسرش در کنار کسانی باشد که عاشقانه دوستشان دارد.
فضه هر از گاهی برای فهمیدن اوضاع شهر در دوران خانهنشینی مولایش به مسجد میرفت....
و امروز هم روزی از همان روزها بود ، وقت نماز بود و او نماز را به سبک پیامبرش خواند، ابوبکر چون همیشه بر منبر خانه خدا تکیه زد.
فضه نگاهی اندوهگین به منبر انداخت، منبری که باید جایگاه ولی بلافصل پیامبر میبود که اکنون نبود، فضه آهی کشید و میخواست به منزلش مراجعه کند که متوجه حرفهای ابوبکر شد..
اندکی تعلل کرد تا ببیند او چگونه خطبه می خواند که ابوبکر چنین شروع کرد:
«هان به خدا سوگند، من بهترين شما نيستم و البته به راستى من نشستن بر اين جايگاهم را ناخوش میداشتم، و دلم مىخواست كسى از ميان شما به جاى من براى اين كار بسنده میبود ، شما مپنداريد من در ميان شما با برنامه رسول خدا صلیاللهعليهوآله رفتار میكنم درحالیكه من استقامت بر اين كار را ندارم رسول خدا صلی الله عليه وآله به وسيله وحی از لغزشها بر كنار میماند و با او فرشته اى بود، ولى من شيطاني دارم كه كار مرا فرا میخواند پس چون به خشم آمدم از من دورى كنيد تا بر پوست و موى شما جاى پایى نگذارم، آگاه باشيد که بايد مراقب من باشید که اگر به راه راست رفتم ياریام كنيد و اگر پرت افتادم مرا به راه راست آريد.
فضه با شنیدن این کلام خلیفه خود خوانده آهی بلندتر کشید و آرام زمزمه کرد:
_براستی قرار است که دین اسلام را به کجا بکشانید؟ جایی که خود میدانید مستحق خلافت نیستید، می فهمید که علم و قدرت این کار را ندارید و اعتراف میکنید که شیطان بر شما مسلط است ،پس چگونه میخواهید امام امت باشید؟! بی شک امتی که شیطان بر امامش تسلط دارد، به قهقرا خواهد رفت...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۱۲
روز و روزگار درپی هم می آمد و میگذشت در حالی که افسار شتر خلافت ،در دست کسانی بود که در آن حقی نداشتند و اسلام را به مسیری میکشاندند که هویٰ و هوسشان امر میکرد،...مسیری که نه راه خدا بود و نه خدا در آن راهی داشت ، فقط از اسلام نامی را یدک می کشیدند و بس...
فضه باردار بود و آخرین روزهای بارداریاش را میگذراند، اما طبق عادت همیشگیاش، میبایست به در خانهٔ مولای عرشیان و فرشیان برود و با دیدن مولایش و یادگاری های زهرایش، دلش را آرام سازد... و با شنیدن کلام نورانی علی علیه السلام،قلبش را صفا دهد...
از خانهٔ او تا خانه مولایش راهی نبود و فقط میبایست از جلوی مسجد بگذرد تا به مأمن همیشگیاش برسد...
فضه گره روبندهاش را محکم کرد و همانطور که دستش را به دیوار تکیه میداد از جا برخواست، پاپوش هایی را که همسرش برایش دوخته بود به پا کرد و در حالی که زیر لب ذکر میگفت از خانه بیرون آمد...آرام آرام حرکت میکرد، جلوی مسجد که رسید ، اندکی تعلل کرد تا نفسی تازه کند..نگاهی به درب مسجد انداخت و با یاد آوری آن روزها که رسول بود و این روزها که رسول نیست، آهی کشید،میخواست راهش را ادامه دهد که متوجه همهمه ای از داخل مسجد شد...
وقت، وقت نماز نبود، پس این سرو صدا برای چیست؟کنجکاویش تحریک شد، پس راه کج کرد و خود را به داخل مسجد کشانید..
جلوتر را نگاه کرد ،اغلب جمع پیش رو را میشناخت...خلیفهٔ خود خوانده و جمعی از یاران باوفایش که در آن بین عمر بن خطاب هم به چشم میخورد در آنجا بودند...
گویا بحثی بین آنها در گرفته بود که فضه از کم و کیف قضیه آگاه نبود...
فقط میدید که ابوبکر به طرف عمر اشاره می کند و با فریاد می گوید :
_مگر من امیر هستم؟! همگان میدانید که این مرد امیر است و سخنان مرا اگر برخلاف میلش باشد هرگز عمل نمیکند و رأی مرا به نظر خودش ترجیح نمیدهد ...
در این هنگام عمر به حرف درامد و گفت :
_چنین نگو خلیفه...
و ابوبکر برافروخته تر از قبل ادامه داد:
_سه کار را طبق نظر تو انجام دادم و ای کاش انجام نمی دادم: دوست داشتم که کشف خانه فاطمه سلام الله عليها نکرده بودم، و کسی را بر در خانه وی نمیفرستادم، اگر چه با من محاربه میکردند و کار به جدال و جنگ میکشيد، اي کاش وقتی «اياس بن عبدالله» را نزد من آوردند او را نميسوزاندم، با شمشير او را میکشتم و يا اينکه او را آزاد میکردم. اي کاش در روز سقيفه کار خلافت را به يکی از دو نفر (عمر و ابی عبيده) وا میگذاشتم و خودم به عنوان وزير کار میکردم.
فضه دانست آنچه را که می بایست بداند ، آرام از مسجد بیرون آمد و اشک گوشهٔ چشمانش را گرفت و با خود گفت :
_براستی تا کی حق و حقیقت باید خانه نشین باشد و جسم اسلام به دست نااهلان به این سو و آن سو کشیده شود؟!
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟