eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈 شصــت و ســـه🥳 💜اسم رمان؛ 💚نویسنده؛ مریم بانو 💙چند قسمت؛ ۱۳۲ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱ و ۲ بی‌حوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم می‌گذارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقه‌هایم تیر می‌کشند. از صبح که خبر را شنیده‌ام، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب «عمو محمود» با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و «عمو محسن» اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطه‌ی دوباره شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد. با صدای در اتاق، از فکر بیرون می‌آیم. دستم را از روی چشم‌هایم پایین می‌اورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد؛ _ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی. با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت می‌نشینم. به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم _اونوقت چرا فکرکردید من باید مشتاق رفتن باشم؟ اخم‌هایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد میگوید: _مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایزالخطاست.این‌ها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن. پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم _مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه. وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟ دوباره ابروهایش را در هم میکشد _تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟ان‌شاالله که قصد بدی ندارن شانه بالا می اندازم _من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود _بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بنده‌های خدا منتظرن. بعد در کمد شروع به جست و جو میکند. کاش میتوانستم به این مهمانی نروم. «دل از من برد روی از من نهان کرد خدارا با که این بازی توان کرد؟» حافظ مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد.‌مانتوی ساده‌ای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گلهای کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تورهای سفید رنگ نازکی دوخته شده‌اند. لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم _الان آماده میشم شما برید. مادر مردد نگاهی به من می‌اندازد و به سمت در میرود _پس عجله کن بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم.نگاهی به ساعت می‌اندازم. ۱۲:۴۵ دقیقه را نشان میدهد. از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت می‌اندازم. روسری صورتی ساده‌ام را برمیدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم. عطر گل مریم را به چادرم میزنم و آن را روی ساعدم می‌اندازم.‌وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم _کجایی تو پس دختر. مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم . لبخند عمیقی میزنم _حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود.خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم می‌اندازم.به سرعت سوار ماشین میشوم. با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانه‌ای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم.در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود : روزهای اول مهرماه بود که متوجه شدم «بابا رضا» تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است. مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام «دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس سند عشق به امضا شندنش می‌ارزد» علی اصغر داوری 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۳ و ۴ تقریبا یک هفته از مراسم چهلم بابا رضا گذشته بود که قرار شد انحصار وراثت انجام شود. عمو محسن سعی داشت تمام اموال را بالا بکشد ولی پدرم سخت تلاش میکرد تا نگذارد عمو محسن به خواسته‌اش برسد، ولی به تنهایی نمیتوانست جلودار عمو محسن شود. به همین دلیل با عمو محمود صحبت کرد ولی او در جواب گفته بود _من نمیخام با محسن درگیر بشم تو هم بهتره بیخیال بشی کاری از دست ما برنمیاد . پدرم از این حرف بشدت ناراحت شده بود و در آخر وقتی عمو محسن اموال را بالا کشید پدرم با عمو محمود مجددا صحبت کرد و گفته بود که تصمیم دارد هم با او و هم با عمو محسن قطع رابطه کند ولی عمو محمود اصرار داشت که پدرم این کار را نکند ولی پدرم پاسخ داده بود _اگه این رابطه یک ذره برات ارزش داشت نمیذاشتی کار به اینجا بکشه و محسن هر غلطی دلش میخواد بکنه . با صدای پدرم از خاطرات بیرون می آییم _خب پیاده بشید رسیدیم . نگاهی به دور و اطراف می‌اندازم. هنوز هم در همان محله قدیمی زندگی میکنند. وقتی به کوچه باریکشان نگاه میکنم تمام خاطرات کودکی ام برایم تداعی میشود. یاد لی‌لی بازی هایی که با «سوگل» و دعواهایی که با «شهروز» میکردم میافتم. بی‌اختیار لبخندی روی لبم شکل میگیرد. روبه مادرم میگویم: _بریم لبخند مهربانی میزند _بریم پدر شیرینی به دست جلوتر از ما حرکت میکند و زنگ در را میفشارد. روبه روی در سفید رنگ خانه‌شان می‌ایستم و نفس عمیقی میکشم. کمی استرس دارم و دست‌هایم یخ کرده است. حتم دارم صورتم رنگش پریده. عمو محمود از پشت آیفون تصویریشان (بفرمایید خوش آمدیدی) میگوید و سپس در را باز میکند. «هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت» فاضل نظری وقتی وارد حیاط میشوم ذوق وصف ناپذیری میکنم. مگر میشود آن همه زیبایی را دید و خوشحال نشد؟ هنوز هم مثل گذشته زیبایی‌اش انکارناپذیر است. سمت چپ حیاط پر از گلهای محمدی صورتی و سفید است و میان گلها ۲ درخت انار که تازه شکوفه داده‌اند دیده میشود. در سمت راست گل های یاس سفید و زرد زیبایی حیاط را دوچندان کرده‌اند. درخت پسته و زیتون کنار گلها به حیاط صفا بخشیده است. به خوبی معلوم است که باغچه ها را تازه آب داده‌اند چون قطرات آب روی برگ‌ها خود نمایی میکنند. بوی خاک خیس با بوی یاس و گل محمدی ترکیب شده و هوش حواس را از آدم میگیرد. «خانم جان» عاشق حیاط خانه ی عمو محمود بود و لقب بهشت گمشده را به آن داده بود. از سنگ فرش ها عبور میکنیم و نزدیک در ورودی خانه میشویم. کنار ساختمان تاب دونفره سفید رنگی قرار گرفته و نزدیک آن باغچه کوچکیست که در آن تنها یک درخت توت تنومند جا خوش کرده است. به یاد کودکی هایم میافتم. همیشه سر این درخت و توت‌هایش در تابستان دعوا داشتیم. همیشه تابستان دست‌هایم بخاطر توت چیدن بنفش میشد. انگار پدرم هم دارد به آن زمان فکر میکند. آهی از روی حسرت میکشد و میگوید _میبینی دخترم؟ چقدر زود گذشت. سری به نشانه تایید تکان میدهم _آره ! خیلی زود دیر میشه با صدای سلام عمو محمود سر بر میگردانم. همه دم در به استقبالمان آمده اند. به سمت در میرویم و پدرم شروع به احوالپرسی میکند. بعد نوبت به مادرم میرسد. بعد از ورود مادرم با قدم‌هایی آهسته به عمو محمود نزدیک میشوم. صورت تپل و تیره رنگش با چشم‌های روشنش صورتش را دلنشین کرده لب های نازکش را به خنده باز میکند. کت و شلوار سرمه ای رنگی همراه با بلوز سفید بدن هیکلی اش را دربرگرفته است. مثل گذشنه ها تسبیح تربتش را میان انگشتانش میچرخاند . «در کوزه ی خشکیده نمی راه ندارد بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد» حسین دهلوی 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۵ و ۶ با محبت لبخندی میزنم _سلام عمو. خوب هستین؟ چقدر دلم براتون تنگ شده بود سرم را آرام میبوسد _سلام عمو جان خوش اومدی. دل منم برات تنگ شده بود دخترم ماشالا چقدر بزرگ شدی سر به زیر می‌اندازم و زیر لب ممنونی میگویم. به سمت «خاله شیرین» میروم . صورت گرد و زیبایش هنور هم مثل گذشته است فقط چند چروک کنار چشمش افتاده است. چشم‌های درشت و ابروهای مشکی رنگش تضاد جذابی را با صورت سفیدش ایجاد کرده اند. به آرامی سلام میکنم. با محبتی بی‌ریا در آغوشم میکشد _سلام به روی ماهت عزیزم. چقدر خانوم و زیبا شدی . از آغوشش بیرون می‌آیم و گونه‌اش را میبوسم _ممنونم چشماتون قشنگ میبینه. ببخشید مزاحم شدیم. اخم تصنعی میکند _ این حرفا چیه. شما مراحمی عزیزم. از کودکی هم خاله شیرین را خیلی دوست داشتم و معتقد بودم مادر دوم من است. چون همیشه مهربان و خوش اخلاق بود و درست مثل بچه‌های خودش با من رفتار میکرد. نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و به سوگل میدوزم. هنوز هم شبیه ۹ سال پیش فقط قدش بلند شده است. نگاهی به سر تا پایش می‌اندازم . مانتوی سرمه ای رنگ بلندی همراه با شلوار سفید به تن کرده . روی مانتو پر است از دایره های کوچک سفید رنگی که نظر هر بیننده ای را جلب میکند. اندامش ظریف و دلفریب است. روسری حریر کاربنی رنگش صورت کشیده و گندمش اش را قاب گرفته است. چشم‌های درشت و مشکی و ابرو های کمانی‌اش او را به شدت به خاله شیرین شبه میکند. بینی قلمی و لب های کوچکش را از خانم جان به ارث برده و لب و گونه های اناری رنگش هم جذابیتش را تکمیل میکند. ابرویی بالا می‌اندازد و میگوید _سلام بی‌معرفت،دلم برات تنگ شده بود . نمیگی من از دوریت دق میکنم؟ لبخند دلربایی به صورتش میپاشم _سلام خانم با معرفت. هنوز دست از شیطونی برنداشتی ؟ خنده مستانه ای میکند _توبه اینا میگی شیطونی؟ پس حالا کجاشو دیدی با صدای مردانه آشنایی سر برمیگردانم _سلام نورا خانم. خوش اومدید «خویش را در جاده ای بی انتها گم کرده ام بعد تو صد بار راه خانه را گم کرده ام» حسین دهلوی با دیدن «سجاد» غافلگیر میشوم. به کلی او را فراموش کرده بودم. چقدر تغییر کرده است. صورت گرد و سفیدش با ته ریش و موهای مشکی‌اش تضاد زیبایی ایجاد کرده‌اند. موهایش را ساده شانه کرده و چشم‌های قهوه ای رنگ و فندقی شکلش درست قرینه چشم‌های عمو محمود است . چشم از صورتش میگیرم و به لباسش میدوزم. خط اتویش هنوانه قاچ میکند . بلوز یقه دیپلمات کرم رنگی همراه با شلوار پارچه ایه بلندی به تن دارد. قد بلند و بدن لاغر و تو پرش ابهت خاصی به او میدهد . نجیب و سربه زیر میگویم _سلام آقا سجاد. خیلی ممنون. تو زحمت افتادید لبخند محجوبی میزند _اختیار دارید این حرفا چیه . اتفاقا ..... سوگل میان حرفش میپرد و با آب و تاب میگوید _اتفاقا اصلا هم تو زحمت نیوفتادیم ، مخصوصا سجاد! تا ۱۰ دقیقه پیش خواب بود حتی یه استکانم جابه جا نکرد از این همه رک بودنش خنده ام میگیرد . سجاد خجالت زده خنده‌ای میکند و روبه سوگل میگوید _حالا لازم نبود همه جا جار بزنی سوگل حق به جانب میگوید _اتفاقا لازم بود پس فردا میخای زن بگیری باید از الان یاد بگیری کار کنی . این حرف سوگل باعث شد همه بخندند.... باخنده میگویم _حالا بس کنید بریم بشینیم همه سرپا وایسادن منتظر ما هستن . سجاد تند تند سر تکان میدهد _درسته بفرمایید داخل بعد از ورود بزرگتر ها ما وارد میشنویم . نگاهم را داخل خانه میچرخانم. بجز چند تغییر جزئی تغییر دیگری نکرده است. روبه روی در ورودی بخش پذیرایی قرار دارد که دیوار هایش را کاغذ دیواری های کرم رنگی همراه با گل های ریز طلایی پوشانده‌اند . چند دست مبل کرم رنگ با چوب‌های طلایی و میزهایی همرنگ چوب ها داخل پذیرایی را پر کرده است. وسط هر مبل طرح دوشاخه گل شکلاتی و گلبهی رنگ وجود دارد. در سمت چپ کاغذ دیواری‌هایی استخوانی با گلهای آبی روشن جذابیت خاصی به فضا داده‌اند. مبل های راحتی فیروزه ای هم فضا را بزرگتر نشان میدهند. آشپزخانه کوچکشان بخش پذیرایی را از بخش نشیمن جدا کرده . سمت راست پله های مارپیچی چوبی قرار گرفته . «از عبادت های حاجتمند خود شرمنده‌ام گاه میبینم تو را بین دعا گم کرده‌ام» حسین دهلوی 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۷ و ۸ با صدای سوگل دست از کاویدن خانه برمیدارم. _موافقی بریم طبقه بالا تو اتاق من بشینیم حرف بزنیم؟ ابرو بالا می‌اندازم و باتعجب میگویم _بعید میدونم بقیه اجازه بدن. مخصوصا مامانم.میگه اول تو جمع بشینید بعد برید بالا زشته اول کاری پاشید برید. سری به نشانه تایید تکان میدهد _میدونم.هروقت عمو محسن هم اومد میایم پایین.فعلا تا اونا بیان مابریم تو اتاق. تو قبول کن من بقیه رو راضی میکنم. شانه بالا می‌اندازم +اگه بقیه قبول بکنن من مشکلی ندارم. لبخند پهنی میزند _پس تو برو بالا تا منم بیام سری به نشانه تاییدتکان میدهم.به سمت پله‌ها میروم و به آرامی آنها را یکی پس از دیگری طی میکنم.نگاهی به دور و اطراف می‌اندازم.راهروی بزرگی با پارکت های قهوه ای و دیوار های سفید روبرویم قرار دارد. در هر طرف ۳در کرم رنگ چوبی قرار گرفته. کمی فکرمیکنم، قبلا اتاق سوگل اتاق دوم از سمت راست بود اما ممکن است حالا تغییر کرده باشد.تصمیمم میگیرم شانسم را امتحان کنم.به سمت در دوم میروم و دستگیره را میفشارم.با باز شدن در بوی عطر شیرینی به مشامم میرسد.بادیدن دکور یاسی رنگ مطمئن میشوم که درست آمده ام. وارد اتاق میشوم و چرخی در آن میزنم. لبخند کوچکی گوشه لبم جا خوش میکند. هنوز هم عاشق رنگ یاسی است.دیوارهای اتاق را رنگ یاسی پوشانده و روبه روی در پنجره بزرگی با نورگیری عالی قرار دارد. سمت چپ تخت و کنار تخت میز آرایش قرار گرفته است.سمت راست هم کمو و کتابخانه دیده میشود.تمام سرویس چوب و پرده‌های اتاق به رنگ یاسی‌اند. باصدای در برمیگردم.سوگل میوه بدست وارد میشود و میگوید _دیدی گفتم راضیشون میکنم لبخندی از روی رضایت میزنم _هنوزم عاشق رنگ یاسی هستی ؟ با حالت با مزه ای میگوید _اصلا رنگ یاسی بخشی از وجود منه مگه میتونم عاشقش نباشم . خنده ریزی میکنم _دیوونه سوگل زیر لب غر میزند _بجای اینکه بیاد اینارو از دست من بگیره داره بد و بیراه نثارم میکنه ظرف میوه را از دستش میگیرم +شنیدم چی گفتی باخنده میگوید _گفتم که بشنوی روی تخت مینشیند و به کنارش اشاره میکند _بیا بشین «مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست» فاضل نظری چادرم را درمی‌اورم و همراه کیف شیری رنگم به جالباسی پشت در آویزان میکنم و بعد روی تخت مینشینم. سوگل با ذوق میگوید _کلی خبر داغ دارم برات. نگاه پرسشگرم را به صورتش میدوزم _خب تعریف کن ببینم با آب و تاب شروع به تعریف کردن میکند _هفته پیش عمومحسن اینا اومده بودن خونمون. وای باید بودی و میدیدی همشون عوض شده بودن.«شهروز»و«شهریار» هردوتاشون بزرگ شده بودن.عمو محسن هنوزم مثل قبل مغرور بود،حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد فقط به بابام گفت:من از روی جوونی یه اشتباهی کردم حالا هم گذشته ها گذشته به محمد زنگ بزن بگو بیاد دوباره رفت و آمد کنیم. البته اینا چیزهایی بود که بابا بهم گفته بود ولی بنظرم عمو محسن یه چیزدیگه هم گفته بود که بابام انقدر سریع راضی شد. حالا بگذریم ولی خداوکیلی بابام به سختی تونست باباتو راضی کنه. هر روز بابام زنگ میزد با بابات حرف میزد ولی بابات هیچ جوره راضی نمیشد. تو یه این ۶ روز بابام هر روز زنگ زد با بابات حرف زد تا تونست با هزار مکافات راضیش کنه . حدس میدم اینطور بوده باشد چون پدرم سخت از آنها دلگیر بود.با سکوت سوگل متوجه میشوم حرف هایش به پایان رسیده. سعی میکنم بحث را عوض کنم _مثل اینکه شما تویه این مدت با عمو محسن رفت و آمد نداشتین. سوگل با خنده میگوید _دختر تو کجای کاری. وقتی شما قطع رابطه کردین ۳ ماه بعد عمو محسن رفت ایتالیا پیش فامیلای «بهاره خانم» . تازه شیش ماهه از اونجا برگشتن . _راستی سجاد و شهروز هنوزم باهم مثل قبلا رفیقن ؟ سری به نشانه تاسف تکان میدهد _نه بابا . اون چند وقت آخر هی شهروز به سجاد تیکه مینداخت . رابطشون عین کارد و پنیر شده بود. تو فوت بابا رضا هم که خودت دیدی شهروز هی سجاد رو اذیت میکرد دیگه از اونجا کم‌کم اذیت‌های شهروز شروع شد . حرف های سوگل مرا دوباره به ۹ سال قبل برمیگرداند. حق با سوگل بود. روز خاکسپاری بابا رضا هم شهروز دائم با لبخند های مرموز در گوش سجاد چیز هایی میگفت که باعث میشد سجاد عصبی شود . چند باری به راحتی توانستم متوجه قرمز شدن سجاد بشوم. این آزار و اذیت ها همیشه شامل حال من بود. یادم هست در اواخر رابطه‌ی‌مان من تازه به سن تکلیف رسیده بودم و شهروز برای اذیت کردن من هر بار از روی عمد به من تنه میزد و وقتی به او اعتراض میکردم با پوزخند میگفت: ببخشید حاج خانوم حواسم نبود «تو همانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را» 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۹ و ۱۰ سوگل دستی روی شانه ام میکشد _کجا رفتی یهو؟ +همینجام _میگم نورا یه سوال بپرسم؟ +بپرس عزیزم راحت باش _میگم تو این مدت خواهر یا برادر دار نشدی ؟ +یه بار داشتم میشدم ولی نشد. یکسال بعد از قطع رابطه با شما مامانم حامله شد. بعداز چهارماه رفتیم برای سونوگرافی گفتن بچه دختره، قرار بود اسمشو بزاریم نبات ولی حدودا ۱۰ روز بعد از سونو گرافی بچه افتاد. نگاه غمگینش را به صورتم میدوزد _آخی چه بد شد لبخند تلخی میزنم +حتما خواست خدا بوده _ببخشید نمی‌خواستم ناراحتت کنم +نه بابا این چه حرفیه. حالا تو بقیه ی ماجرا رو تعریف کن . سوگل سیبی از توی ظرف بر میدارد و شروع به پوست کندن میکند _آره داشتم برات میگفتم. شهروز و شهریارم اخلاقاشون مثل قبل بود +میدونی الان شهروز و شهریار چند سالشونه؟ من فقط یادم که شهروز همسن داداشت بود ولی نمیدونم چند سالشه _شهروز ۲۳ سالشه شهریارم ۲۱ سالشه . میدونی من واقعا باورم نمیشه این دوتا باهم برادرن. شهریار انقدر مهربون و خون گرمه. شهروز انقدر سرد و تلخه. دقیقا نقطه مقابل هم هستن. شاید ..... باصدای خاله شیرین حرف سوگل نصفه کاره میماند _دخترا بیاید پایین آقامحسن و خانوادش اومدن. سوگل سیب نیمه پوست کنده را داخل ظرف میگذارد _ای بابا تازه داشتم گرم میشدم با خنده میگویم +بیا برو انقدر حرف نزن سوگل از در خارج میشود و رو به من میگوید _بیا دیگه سر تکان میدهم +باشه یه لحظه صبر کن کیفم را از روی جالباسی پایین می‌آورم و چادررنگی‌ام را از آن بیرون میکشم. چادر کاراملی تیره رنگی که روی آن گلهای ریز و درشت طلایی نقش بسته‌اند. چادر را به آرامی روی سرم می‌اندازم و به سمت سوگل میروم +خب دیگه بریم «مطمئنم آسمان هم وامدار چشم اوست موج را باید که با گیسوی او تفسیر کرد» سامان رضایی سوگل لبخند نمکینی میزند _به به چه چادر قشنگی +قابل نداره عزیزم _خیلی ممنون به سر صاحبش قشنگه +ممنونم هردو باهم از پله‌ها پایین میرویم. جلوی در ورودی برای استقبال می‌ایستیم. ابتدا عمو محسن وارد میشود. هنوز هم هیکلی و چهارشانه است. صورت سفید و چشم‌های آبی‌اش اورا به اروپایی‌ها شبه میکند. این ویژگی‌ها را از بابا رضا به ارث برده است. موهای جوگندمی‌اش را به یک سمت شانه زده. کت شلوار طوسی رنگی با بلیز آبی به تن کرده . +سلام عمو _سلام عمو جان خوبی ؟ +خیلی ممنون شما خوبید _شکر خدا با گفتن جمله آخرش با سرعت از کنارم میگذرد. درست مثل گذشته سرد و مغرور است. بعد از عمو به سمت بهاره خانم میروم.صورت سفید و استخوانی‌اش با بینی عملی و چشم‌های ریزش تناسب دارد.کمی از موهای طلایی اش از روسری مشکیش بیرون زده. مانتوی خوش دوخت سبز تیره ی بلندی به تن کرده که اندام لاغر و ترکیه ای اش را زیباتر نشان میدهد.لبخند تصنعی میزنم +سلام بهاره خانم خوش اومدین _سلام خانم. خیلی ممنون از بچگی هم نمیتوانستم به بهاره بگویم خاله. نه من میتوانستم نه سوگل و سجاد . همیشه ساکت و کم حرف بود. کاری به کسی نداشت اما به قول معروف اگر پا روی دمش بگزاری خوب بلد است از خجالتت در بیاید. از فکر بیرون می‌آیم و سرم را بلند میکنم. با دیدن شهروز همیشه مغرور و پوزخندهای گوشه ی لبش اوقاتم تلخ میشود. «یک نفر ای کاش میشد مینشست و میشنید تا بگویم چشم آهویش چه با این شیر کرد» سامان رضایی 💞ادامه دارد 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا