🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
پارت ۱ تا ۱۰ 🚙👟👞👇👇 طول میکشه تا بذارم
چون غلطهای تایپی داره طول میکشه تا بذارم 😅😅
ادامه رو فردا میذارم🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
❤️رمان شماره👈 شصــت و ســـه🥳 💜اسم رمان؛ #لبخندبهشتی 💚نویسنده؛ مریم بانو 💙چند قسمت؛ ۱۳۲ قسمت
این رمان یه عاشقانه جذاب مذهبی هست یه عاشقانه خواهر برادری شهدایی🥰🥰🥰
❤️❤️❤️❤️❤️❤️به مناسبت دهه کرامت میلاد حضرت معصومه و امام رضا علیهماالسلام❤️❤️❤️❤️❤️
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✅اللهم عجل لولیک الفرج یازدهمین چله همگانی؛ چله #دعای_فرج.. ✅روز اول یکشنبه ۷ خرداد 🌺ایده امروز؛
بسم الرب العلی الاعلی امیرالمومنین حیدرکرار علیهالسلام..
✅روز دوم چله دعای فرج
دوشنبه ۸ خرداد..
دعای_فرج.._.mp3
9.08M
✅اللهم عجل لولیک الفرج
یازدهمین چله همگانی؛
چله #دعای_فرج..
🌺ایده روز دوم؛
میتوانیم با تزئین کلاس، مدرسه، محل کار، یا منزل.. مبلّغ غدیر باشد.
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
پارت ۱ تا ۱۰ 🚙👟👞👇👇 طول میکشه تا بذارم
❤️پارت ۱۱ تا ۲۰ +۱۰ = ۳۰😂❤️
۱۰ پارت اضافی هم بخاطر میلاد امام رضا علیهالسلام میذارم😍 میشهههه
پارت ۱۱ تا ۳۰😍😍👇👇
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۱ و ۱۲
صورت گندمی و چشم های مشکی اش را از خانواده ی مادری اش به ارث برده. قد بلند و هیکل وزریده اش نشان از ورزشکار بودنش میدهد. پیراهن سفید رنگی پوشیده و آن را داخل شلوار مشکی رنگ تنگش گذاشته است. آستین هایش را هم تا آرنج بالا زده.کمربند چرم اصلش را با کیفدستی مشکی رنگی ست کرده است. بوی عطر سرد فرانسوی اش کل خانه را پرکرده. عینک آفتابی مارکش روی ماهای مدلدارش خودنمایی میکند. صورتش را هم شش تیغ اصلاح کرده است.
قبل از اینکه من را ببیند کمی دورتر از جمع میایستم. میدانم که میخواهد به من نیش و کنایه بزند. بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی که با بقیه میکند به سمت من میآید. لبخند شیطنت آمیزی میزند و پشت به بقیه و روبه من میایستد. دستش را به سمتم دراز میکند.
_به به ببین کی اینجاست سلام حاج خانوم .
روی کلمه حاج خانوم تاکید میکند. تازه متوجه میشوم که با دورتر ایستادنم از جمع کار را برای شهروز آسان تر کردم. نگاه پر از نفرتم را ابتدا به صورتش و بعد دستش میدوزم. قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم سجاد متوجه ما میشود. به سرعت به سمت مان میآید و دست شهروز را میگیرد
_سلام شهروز خوش اومدی. بفرما بشین .
+سلام پسر عمو چطوری؟ نبودی فکر کردم نمیخای بیای بهمون سلام کنی. رسم ادب نیست که آدم انقدر دیر بیاد به مهمونش سلام کنه.
این بار ترکش هایش به سجاد خورده است. با عقب رفتن شهروز نگاهی به در میاندازم. خبری از شهریار نیست. روبه عمو محسن میگویم
+پس آقا شهریار کجان ؟
_رفته ماشینو پارک کنه الان میاد
سوگل به سمت آشپز خانه میرود تا به خاله شیرین کمک کند، من هم به سمت پذیرایی میروم و روی مبل تک نفره ای دور از جمع مینشینم. دلم میخواهد زودتر شهریار را ببینم. از بچگی هم شهریار خونگرم و مهربان بود. یادم هست وقتی ۶ ساله بودم در حیاط خانه عمو محمود زمین خوردم. شهریار کمک کرد بلند شوم و دامنم را تکاند. ولی شهروز گوشه ای ایستاد و من را مسخره کرد .
_چه دختر بی دست و پایی
و با گفتن این کلمات یک دعوای حسابی بین من و شهروز راه افتاد .
«چمدان دست گرفتم که بگویی نروم
توچرا سنگ شدی راه نشانم دادی ؟»
پروانه حسینی
با شنیدن صدای آیفون به اجبار از خاطراتم بیرون کشیده میشوم. سجاد آیفون را بر میدارد
_بفرما تو شهریار جان خوش اومدی .
لبخندی از روی شادی میزنم و به سمت در میروم.لبخندم از دید شهروز پنهان نمیماند. آرام نزدیکم میشود و با تن صدای پایینی در گوشم زمزمه میکند.
_من که اومدم چشم غره و پشت چشم نازک کردن نصیبم شد، حالا که شهریار داره میاد میخندی و با ذوق میری به استقبالش ؟
لبخند روی لبم میماستد. عصبی نگاهش میکنم
+دلم نمیخواد تو همین دیدار اول دوباره جنگ و عوا راه بیفته پس انقدر به پر و پای من نپیچ. من به آقا شهریار به چشم برادرم نگاه میکنم.
با باز شدن در شهروز پوزخندی میزند
_برو خان داداشت اومد .
کلمه ی داداش را میکشد. سری به نشانهی تاسف تکان میدهم و سعی میکنم حرفهای شهروز را نادیده بگیرم. دوباره لبخند میزنم و به سمت در میروم. بدن ورزشکاری و قد بلند شهریار در چهار چوب در ظاهر میشود. درست مثل بچگیهایش لباس هایش را با شهروز ست کرده است . عین دو برادر دوقلو. صورتش بی اندازه به عمو محسن شباهت دارد. چشم های آبی و موهای مشکی. صورت کشیده و سفید.انگار که عمو محسن را جوان کرده اند. دستهایش را بالا می آورد و با خنده میگوید.
_سلام به همگی. تو رو خدا بلند نشید. اصلا راضی به زحمت نیستم .
سر برمیگردانم و نگاهی به جمع میاندازم . همه نشسته اند فقط من و سوگل و سجاد ایستادهایم. با این حرف شهریار همه میخندند. شهریار سلام و احوالپرسی گرمی با سجاد و سوگل میکند و بعد به سمت من میآید.لبخند مهربانی میزند
_به به سلام نورا خانم مشتاق دیدار. انقدر عمو زادههامو ندیدم چهرهی همتونو یادم رفته بود
خنده ی ریزی میکنم
+سلام آقا شهریار. اینکه قیافه ی مارو یادتون رفته بود که تقصیر ما نیست. حالا الان دیدید یادتون اومد. خوش اومدید بفرمایید بشینید.
لبخند تصنعی میزند و با گفتن (خیلی ممنونی ) آرام و با رویی گشاده به سمت بقیه میرود .
«چشم چرخاندم نگاهم در نگاهش گیر کرد
من تقلا کردم اما او مرا تسخیر کرد»
سامان رضایی
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۳ و ۱۴
شهروز و شهریار هردو در یک خانواده بزرگ شدهاند ولی این کجا و آن کجا. شهروز برای سلام در اوج وقاحت به سمت من دست دراز کرد اما شهریار موقع حرف زدن با من از فعل های جمع استفاده کرد. تنها وجه شباهتشان لباس هایشان بود! سنگینی نگاهی را روی خودم احساس میکنم. سر بر میگردانم و متوجه نگاه شهروز میشوم. پوزخندی میزند و روی برمیگرداند.
بیخیال دوباره لبخندمیزنم و به سمت آشپزخانه میروم. بعد از کمک به خاله شیرین، ناهار را زیر نگاههای سنگین شهروز و پوزخند هایش به زور میخورم. ساعت به ۴ نزدیک میشود و وقت رفتن میرسد.
به سمت سوگل میروم و آرام در آعوش میفشارمش
+سوگل دلم خیلی برات تنگ میشه واقعا از دیدنت خوشحال شدم
سوگل نگاه پر غمی به صورتم میاندازد
_کاش دیرتر برید
+عزیزم همینطوریشم دیر شده باید برم کار دارم انشاءالله بازم همدیگرو میبینیم
_باشه ولی حتما بهم زنگ بزنم
+باش عزیزم خدافظ
بعد از تشکر و قدردانی بخاطر زحمات خاله شیرین و عمو محمود، خداحافظی گرمی با بهاره خانم و عمومحسن میکنم و بعد به سمت شهروز میروم. با اکراه میگیم
+از دیدنتون خوشحال شدم انشاءالله بازم همدیگرو ببینیم
شهروز نگاه نافذش را به چشمهایم میدوزد
_البته فکر نکنم خیلی تمایل داشته باشی دوباره منو ببینی اینا رو برای تعارف میگی
بدون توجه به حرف هایش سر تکان میدهم
+خداحافظ
شهریار با لبخند چند قدمی نزدیک میشود .
_نورا خانم خیلی از دیدنتون خوشحال شدم. حیف شد این دفعه نتونستید لی لی بازی کنید
با خنده میگویم
+پس انشاءالله دفعه ی بعد خداحافظ
_خدافظ
به سمت در میروم تا از در خارج شوم که صدای سجاد باعث میشود از حرکت بایستم
_دختر عمو خدافظ
با خجالت برمیگردم و به سمت سجاد میروم. آنقدر بیحاشیه است که حتی موقع سلام کردن هم او را فراموش کرده بودم.
+شرمنده آقا سجاد ذهنم درگیر بود شما رو فراموش کردم
آرام لبخندی میزند
_ایرادی نداره. بازم تشریف بیارید
+دفعه بعد انشاءالله شما بیاید خونمون دستتونم درد نکنه خیلی زحمت دادیم
_زحمت کشیدید
+اختیار دارید خدافظ
_خدانگهدار
«با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج»
فاضل نظری
اگر شهروز جای سجاد بود بابت این که او را موقع خداحافظی فراموش کرده بودم حتما تلافی اش را سرم درمیآورد. اما سجاد حتی به روی خودش هم نیاورد.
پشت سر مادرم از در خارج میشوم و در آخر دوباره به سمت جمع برمیگردم و دست تکان میدهم
+خداحافظ
و بعد در را میبندم
.
.
مادر زیر لب غز میزند
_پاشو دیگه تنیل خانوم چقدر میخوابی لنگه ظهره
پتو را دور خودم میپیچم
+مامان تروخدا فقط ۵ دقیقهی دیگه
_بلند شو ببینم الان کلاست دیر میشه اینهمه نق زدی منو کلاش نقاشی ثبتنام کن حالا نمیخای بری سر کلاس ؟
با اتمام حرفش پرده را میکشد و نور آفتاب مستقیم به چشم هایم میتابد. بی حال روی تخت مینشینم
+باشه مامان پاشدم شما برید من الان میام
_من میرم ولی سریع بیا. تو آشپزخونه برات صبحانه هم آماده کردم
مادرم همیشه همین عادت را داشت. در عرض چند ثانیه به خواسته اش میرسید . کشان کشان به سمت روشویی میروم و صورتم را میشورم و بعد به آشپزخانه میروم. با دیدن خامه و کره و مربا اشتهایم باز میشود. نگاهم را به مادرم میدوزم و با ذوق میگویم
+وای ببین مامان خانوم چه کرده. دست گلت درد نکنه
لبخند کمرنگی میزند
_نوش جان سریع بخور که دیرت نشه
+مامان ۲۰دقیقه ی دیگه برام یه تاکسی تلفنی بگیرید
مادر سر تکان میدهد و از آشپز خانه خارج میشود. با اشتها شروع به خوردن میکنم و بعد به اتاقم میروم. مانتوی زرشکی ام را همراه با شلوار مخمل و روسری مشکی ام به تن میکنم. به سرعت به حیاط میروم. بندهای کتانیام را محکم میبندم و بلند میگویم
+مامان خدافظ
_خدا به همداهت دخترم
در خانه را باز میکنم و با گفتن بسم اللهی به سمت تاکسی حرکت میکنم
«بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن،عادت کمحوصلههاست»
فاضل نظری
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۵ و ۱۶
نگاهی به ساعت میاندازم. ۱۰ دقیقه از کلاس گذشته ولی هنوز استاد نیامده. چشمهایم را میبندم و به صندلی تکیه میدهم. از سمت چپ صدایی مرا میخاند.به اجبار چشم هایم را باز میکنم
_سلام خانم خوشگله
چشم های درشت و مشکی اش مرا به خود جذب میکند. لب های درشت و قلوه ای اش روی صورت استخوانی و سبزه اش به زیبایی نشسته است. بینی تیزش کمی تناسب را در صورتش بهم زده. روسری طوسی مشکی اش به خوبی موهایش را پوشانده.لبخند بی جانی میزنم.
+سلام
_قبلا توی این آموزشگاه نبودی درسته؟
+درسته. مگه شما قبلا اینجا بودی؟
_آره اینجا سیاهقلم کارمیکردم اکثر بچههای این کلاس هم قبلا تو همین آموزشگاه کلاس های دیگه رفتن .
بعد از کمی مکث سوال دیگری میپرسد
_میتونم اسمت رو بدونم
+نورا رضایی.
_چه اسم قشنگی منم «هستیِ رضاییام »
لبخندم پر رنگتر میشود
+خوشبختم
_همچنین. میگم نورا توی این......
با ورود استاد به کلاس حرف هستی نصفه میماند. استاد زنی با قد متوسط و چهرهی مهربان است. پوست سفید و چشم های عسلی اش عامل اصلی زیبایی اش شده است.به چهرهاش بیشتر از ۳۵ سال نمیخورد. موهای مشکی و بلنداش از شال باریک مشکی اش بیرون زده. مانتوی قهوه ای کوتاه ساده ای اندام لاغرش را دربرگرفته است. بعد از معرفی کوتاهی شروع به توضیح دادن درباره انواع نقاشی با آبرنگ میکند.
_نقاشی با آبرنگ دو حالت داره. یا خشک در خیس هست و یا خیس در خیس. روش خیس در خیس بیشتر برای نقاشی های کهکشانی ......
بی حوصله سرم را روی میز میگذارم. بعد از کمی استاد برای اوردن نقاشی های هنرجو های ترم گذشته اش از کلاس خارج میشود .
«آن عشق که در پرده بماند یه چه ارزد ؟
عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ»
شفایی اصفهانی
با احساس سنگینی نگاهی سر بلند میکنم . دختری زیبا با چشم های سبز دو ردیف جلوتر از من نشسته و دارد من را نگاه میکند. کمی نگاهش را روی من میچرخاند و بعد برمیگردد. نگاهش کوتاه بود اما پر مفهموم بود. نمیدانم نگاهش چه میگفت اما میدانم چیز خوبی نمیگفت. ناخودآگاه ترس بدی در جانم رخنه میکند . رو به هستی میگویم
+اون دختره که دو ردیف جلوتر نشسته رو میشناسی؟
و با دست نامحسوس به آن اشاره میکنم
_آره، اسمش نازنینه ولی ما بهش میگیم نازی. یه زمان با من کلاس سیاه قلم میومد تو همین آموزشگاه ولی وسطاش ول کرد . خیلی دختر با استعدادیه. چطور مگه ؟
+همینجوری از روی کنجکاوی پرسیدم
هستی کمی از جوابم تعجب میکند ولی چیزی نمیگوید و فقط شانه بالا میاندازد .
استاد وارد کلاس میشود و بعد از نشان دادن نقاشی ها و دادن لیست وسایل مورد نیاز دوباره شروع به توضیح دادن میکند.
.
.
.
بی حال خودم را روی مبل می اندازم
+وای مامانی مردم چقدر هوا گرمه
_پاشو برو لباستو عوض کن بعد یه آبی به دست و صورتت بزن بعد بیا شربت بهت بدم .
+نه حالا ندارم الان شربت رو بدید یکم دیگه میرم لباس عوض میکنم
_باشه. راستی برای چهارشنبه خونه آقا محسن دعوتیم .
سریع صاف مینشینم و با تعجب میپرسم
+ما که همین چند شب پیش خونه عمو محمود بودیم دوباره ۴ روز دیگه باید بریم خونه عمو محسن؟
_بندههای خدا محبت کردن دعوتمون کردن حالا چه عیبی داره
از جواب مادرم کمی جا میخورم. کلافه چادرم را درمیآورم
+من نخوام اینا به ما محبت کنن کیو باید ببینم ؟
مادرم با حالت تندی میگوید
_نوراااا !
با لحنی که در آن التماس موج میزند میگویم
+مامان باور کن من با عمو محمود و خانوادش مشکلی ندارم. مشکل من عمو محسن هست. اصلا وقتی اونا هستن جو سنگینه .
_انقدر غیبت نکن. مدیونشون میشی.
به سمت اتاقم میروم و شروع به تعویض لباسهایم میکنم. حتی فکر کردن به دیدن دوباره ی شهروز اذیتم میکند. دلم پر میکشد برای دیدن دوباره ی سوگل ولی وجود شهروز این شادی را از من میگیرد. غرور عمومحسن و سکوت بهاره خانم را میتوانم تحمل کنم ولی پوزخندها و تیکه های شهروز را نه ! جز شهریار از بقیهی خانوادهی عمو محسن دل خوشی ندارم .
«بر دلبر دیوانه بگویید بیاید
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید»
شهریار
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۷ و ۱۸
روزهای هفته به سرعت میگذرند و بالاخره روز چهارشنبه فرا میرسد.
کانال های تلویزیون را بی دلیل بالا و پایین میکنم. هیچ شبکه ای برنامه جذاب و سرگرم کنندهای ندارد. دوباره تلویزیون را خاموش میکنم و به اتاقم میروم. اتاقی که اکثر وسایلش کرم رنگ است. سرامیکهای شکلاتی و کاغذدیواریهای کرم رنگ اتاق را پوشاندهاند. سمت چپ میز آرایش و کمد و در سمت راست تخت کرم رنگم قرار گرفته .
بالای تخت پنجره ی بزرگ با پرده سفید رنگ فضا را روشن کرده است .
رو به روی میز آرایش مینشینم و به تصویر خودم در آینه نگاه میکنم. صورت گرد و لاغر نسبتا سفید، چشمهای کشیدهی مشکی، بینی قلبی و لب های متوسط. این ها ویژگی هایی هست که اغلب من را با آنها توصیف میکنند. چهره ی معمولی دارم. نه زیباست و نه زشت. ولی دوستش دارم. از هیکل لاغرم خیلی راضی ام ولی در کودکی بخاطر آن خیلی اذیت شدم. وقتی ۵ ، ۶ ساله بودم دخترهای همسن من تپل و بانمک بودند و خیلی مورد توجه قرار میگرفتند ولی من بخاطر چثه ریز و لاغرم توجه زیادی از اقوام و آشنایان دریافت نمیکردم. از جلوی آینه کنار میروم. دلم نمیخواهد خاطرات بد را مرور کنم. کش مو را از روی میز برمیدارم و موهای بلند مشکیام رادر آن خفه میکنم. صدای آیفون بلند میشود. از اتاق بیرون میروم و نگاه پر تعجبم را به مادرم میدوزم
+منتظر کسی بودید ؟
_آره مادر، شهریاره
با شنیدن اسم شهریار تعجبم بیشتر میشود.
+چرا نگفتید که میاد؟ حالا برای چی اومده ؟
نگاهش را از من میدوزد
_یادم رفت بگم. حالا برو لباساتو بپوش بعدا میفهمی .
مادرم اهل دروغ نبود اما خوب میتوانستم تشخیص بدهم که از عمد به من خبر آمدن شهریار را نداده است. رفتار مادرم کمی مشکوک است همین باعث میشود که استرس به جانم بیافتد .
به اتاقم میروم و اولین مانتو و روسری که میبینم را به تن میکنم. به سرعت آماده میشوم و چادر آبی رنگم را روی سرم میاندازم. صدای سلام و احوال پرسی شهریار با اعضای خانواده استرسم را بیشتر میکند
«دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید بخواب شیرین فرهاد رفته باشد»
حزین لاهیجی
دست های یخ زده ام را روی دستگیرهی در میگزارم و به سمت پایین فشار میدهم. با باز شدن در، مادرم را رو به روی خودم میبینم. آرامش نگاهش کمی از استرسم کم میکند. مادر وارد اتاق میشود و روی تخت مینشیند. به کنارش اشاره میکند
_بیا بشین کارت دارم .
این رفتار ها برایم عجیب است. مهمان در خانه باشد و ما در اتاق پچ پچ کنیم.اما باز هم بدون هیچ حرفی میروم و کنار مادرم مینشینم .
لبخند گرمی میزند
_نورا فکر کن شهریار اون بیرون نیس . نگران شهریار نباش داره با بابات حرف میزنه سرش گرمه تو فقط به حرف های من گوش بده و بی چون و چرا جواب سوالای منو بده . تا آخر حرفم هیچ سوالی نپرس
+چشم
نگاهش را از چشم هایم میدوزد. انگار نمیداند از کجا شروع کند. بعد از کمی تامل بالاخره لب به سخن باز میکند .
_نورا تا حالا فکر کردی چرا انقدر برای منو بابات عزیزی ؟
+چون تنها بچتونم
_نه، من قبل از تو ۳ بار حامله شدم. دفعه ی اول بچه ۳ ماهگی افتاد، دفعه ی دوم بچه ۲ ماهگی افتاد. ولی دفعه ی سوم بچه نیفتاد. با هزار جور دارو و قرص بچه رو نگه داشتم. خیلی خوشحال بودم. وقتی بچه بدنیا اومد یه پسر خوشگل و با نمک بود . اسمشو گزاشتیم نیما، فقط یه مشکل داشت اونم اینکه بعضی از داروها به بچه نساخته بود و به ریه اش آسیب زده بود . ریه هاش درست کار نمیکرد. به سختی نفس میکشید. چند مدل عمل روش انجام دادن به ظاهر جواب داده بود و مشکل ریه درست شده بود. نیما همسن شهریار با اختلاف ۱ ماه زودتر از شهریار به دنیا اومده بود. وقتی شهریار به دنیا اومد بهارهخانم مریض شد و آبله مرغون گرفت. شهروز رو بردن پیش خانواده پدریش ولی شهریار رو نمیتونستن چون شیر خواره بود. بخاطر همین من ازشون خواستم که بیارن پیش من . برای احتیاط ۲ ماه بهاره تو قرنطینه بود . تو به این ۲ ماه بیشتر از نیما مراقب شهریار بودم. یه روز صبح که از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده .
«دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی»
سعدی
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۹ و ۲۰
_وقتی از خواب پاشدم برم به بچهها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده. وقتی دستم گذاشتم روی قفسه سینش دیدم نفس نمیکشه. بازم بچه رو بردیم بیمارستان ولی گفتن تموم کرده.
اشکها به مادرم اجازه حرف زدن نمیدهند. بعد از کمی ادامه میدهد...
_بعد از دفن بچه افسردگی گرفتم. هر روز میرفتم ۳ ، ۴ ساعت سر قبرش باهاش حرف میزدم و گریه میکردم. دیگه از روزی که نیما مرد بخاطر حال بدم شهریار رو بردن پیش مادرش. ۱۰ روز گذشت ولی من داشتم دق میکردم. رفتم دیدن بهاره. وقتی شهریار رو بعد از ۱۰ روز دیدم احساس کردم نیمای خودمه. با جون و دل دوستش داشتم. ۲ ماه بود بزرگش کرده بودم. وقتی بابات دید با دیدن شهریار حالم بهتر شده اجازه گرفت شهریار رو روزی ۲ ساعت بیارن پیش من. شهریار هم به من خیلی وابسته بود. شهریار ۲ سالش بود رفتم مشهد.اونجا تصمیم گرفتم دوباره بچه دار بشم. ولی از امام رضا خواستم که بتونم بدون دوا و دکتر یه بچه ی سالم و با ایمان بدنیا بیارم. تا اینکه سر تو حامله شدم و بدون هیچ دوا و درمونی یه دختر سالم صالح به اسم نورا به دنیا آوردم .
به اینجا که میرسد لبخند میزند و آرام پیشانیام را میبوسد. من هم لبخند میزنم . ذهنم پر از سوال بی جواب است .
+مامان چرا این همه سال نگفتید؟ چرا منو تاحالا سر قبر نیما نبردین؟ چرا الان که مهمون داریم دارید میگید؟
_انقدر سوال نپرس. یکم صبر کن انقدر عجول نباش
با پایان جمله اش بلند میشود و در را باز میکند و بلند میگوید
_شهریار پسرم میشه یه لحظه بیای تو اتاق کارت دارم .
مادر صندلی میز آرایش را روبه روی تخت میگذارد و بعد سر جای قبلیاش مینشیند .
شهریار وارد اتاق میشود و بالبخند میگوید
_سلام دخترعمو حال شما ؟
به نشانه احترام بلندمیشوم
+سلام خیلی ممنون شما ......
مادر میان حرفم میپرد
_سلام و احوالپرسی باشه واسه ی بعد الان کار مهمتری دارم
بعد به صندلی اشاره میکند
_بفرما بشین پسرم
شهریار آرام مینشیند
_خب خاله حالا شما شروع کنید
من هم مینشینم و کنجکاو به لب های مادرم چشم میدوزم
«عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند
درد از عمق وجودت به دلت سر بزند»
پروانه حسینی
مادر روبه شهریار میگوید
_مادرت برات ماجرای نیما رو توضیح داده درسته ؟
+بله
_یک چیزی هست که شما دوتا نمیدونید . توی اون ۲ماهی که شهریار پیش من بود من به شهریار شیر میدادم. بخاطر همین شهریار به من محرمه و پسر من محسوب میشه بخاطر همین شما دوتا هم به هم محرم هستید و خواهر و برادر به حساب میاید .
با گفتن این حرف هم من و هم شهریار به شدت جا میخوریم. بعد از مدت کوتاهی شهریار به خودش می آید و لبخند عمیقی میزند. چشم هایش از خوشحال برق میزنند
بعد از چند لحظه مادرم دوباره به حرف میآید.
_بعدا با بهاره خانم و آقا محسن صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که وقتی هر دو به سن تکلیف رسیدید بهتون بگیم چون قبلش سنتون کم بود و درکش براتون سخت بود. متاسفانه بخاطر قطع رابطه فرصت نشد بگیم. فردای مهمونی آقامحمود با بهاره خانم صحبت کردم و قرار بر این شد که امروز بهتون بگم و مهمونی امشب هم برای اعلام خواهر و برادر بودن شما به بقیه هست .
با پایان حرفش از روی تخت بلند میشود
_یک ربع وقت دارید تا من ناهار رو میکشم خواهر برادری با هم حرف بزنید
و بعد از اتاق خارج میشود .
هنوز گیج هستم. مغزم نتوانسته درست تجزیه و تحلیل کند و این من را کلافه میکند. شهریار با خوشحالی از روی صندلی بلند میشود کنار من مینشیند. دستش را دور شانه ام میاندازد و مرا محکم به خود میفشارد و با ذوق میگوید
_بلاخره شدی خواهر کوچولوی خودم. میدونی همیشه آرزو داشتم یه خواهر داشته باشم، حتی خیلی وقت ها میگفتم کاش شهروز دختر بود ولی الان دیگه یه خواهر دارم اونم از نوع خوبش .
وبعد بلند میخندد.
بی اختیار به خود میلرزم. دست خودم نیست هنوز او را نامحرم میدانم. هنوز برای اینکه او برادر و محرمم باشد آمادگی ندارم . بخاطر آشفتگی ذهنم و حرکت دور از انتظار شهریار ناخودآگاه بغض میکنم. دلم نمیخواهد شهریار بفهمد که بغض کردهام بخاطر همین سرم را پایین میاندازم.
شهریار از تخت پایین می آید و جلوی پایم زانو میزند . مچ دستم را میگیرد و با شادی که در صدایش موج میزند میگوید
_وای نورا احساس میکنم دارم خواب میبینم. نمیدونی چقدر خوشحالم .
بی اختیار دست هایم شروع به لرزیدن میکنند. شهریار متوجه لرزش دست هایم میشود. دست هایم را میگیرد و با اخم به آنها نگاه میکند
_چرا دستات داره میلرزه ؟ چرا انقدر دستات سرده؟
«ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی»
فاضل نظری
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱