🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۶۹ و ۷۰
با شیطنت نگاهش میکنم
+کی بود ؟
خنده ی شیرینی به صورتم میپاشد
_اونی که فکر میکنی نیست . سجاده
کمی محبت چاشنی لبخندم میکنم
+خوب باهم رفیق شدینا
_آره خیلی پسر .......
موشکافانه نگاهش میکنم
+خب بقیش
_مهم نیست
میخواهم اصرارش کنم تا بقیه ی حرفش بزند اما میدانم تا خودش نخواهد چیزی نمیگوید
.
.
.
از دور هستی را میبینم که کنار در کافی شاپ منتظر ایستاده است . رو به شهریار میگویم
+همینجاست رسیدیم
نگاهش را به چشمانم میدوزد و لبخند کوچکی گوشه ی لبش جا میدهد
_چقدر دیگه بیام دنبالت ؟
+یک ساعت دیگه
از ماشین پیاده میشود و از پنجره ماشین به شهریار میگویم
+دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی
لبخندش عمیق تر میشود
_وظیفس ! فعلا خدافظ
متقابلا لبخند میزنم
+خدافظ
دستش را به نشانه خداحافظی بالا می اورد و تکان میدهد بعد حرکت میکند .
از وقتی نازنین اذیتم کرد شهریار هر جایی که میخواهم بروم من میبرد و می آورد ؛ میترسد دوباره سر و کله ی نازنین پیدا شود . بخاطر داشتن همچین برادر دلسوزی خدا را شکر میکنم .
به سمت هستی میروم و با مهربانی میگویم
+سلام خانم وقت شناس . چقدر همیشه به موقع میای !
_برعکس تو ، من هر دفعه دیر میکنم .
هستی که انگار در فکر بود تازه بی خودش می آید و دلبرانه لبخند میزند
_سلام
انگار چیزی ذهنش را درگیر کرده .بی مقدمه میپرسد
_آدم فضولی نیستم ولی این پسره که باهاش اومدی کی بود ؟
تازه میفهمم علت درگیری ذهنیش چه بود با خنده میگویم
+داداشم بود
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند
_جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۶۱ تا ۷۰💜🌱👇 طول میکشه تا بذارم
ادامه رو فردا میذارم🐣
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌺✅امام شناسی.. فضائل امام الاُمّة.. امام البَریّه.. امام الحق.. مولا علی علیه السلام.. ✓آیه لَیْلَ
🌺✅ امام شناسی..
فضائل امام الاتقیاء.. امام الاولیاء.. امام الاُمّة.. مولا امیرالمومنین علی علیهالسلام..
✓آیه انفاق
سوره مبارکه بقره آیه ۲۷۴
الَّذینَ ینْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّیلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِیةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لا هُمْ یحْزَنُون
کسانی که اموال خود را شب و روز، و نهان و آشکارا، انفاق میکنند، پاداش آنان نزد پروردگارشان برای آنان خواهد بود؛ و نه بیمی بر آنان است و نهاندوهگین میشوند.
✅روز پنجم چله..
پنجشنبه ۱۱ خرداد
#عید_غدیر
#تبلیغ_غدیر_واجب_است
دعای_فرج.._.mp3
9.08M
✅اللهم عجل لولیک الفرج
یازدهمین چله همگانی؛
چله #دعای_فرج..
🌺ایده روز پنجم؛
میتوانیم گفتن قصه های غدیری برای فرزندان، نوهها و کودکان مبلّغ غدیر باشیم.
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۶۱ تا ۷۰💜🌱👇 طول میکشه تا بذارم
🍃۷۱ تا ۸۰✍🍃👇👇
طول میکشه تا بفرستم
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۷۱ و ۷۲
_جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟
+جدی میگم
نگاه پرسشگرش را به چشم هایم میدوزد
_ولی اصلا شبیه هم نیستید . راستشو بخوای اولش فکر کردم باهم دوستید ولی میدونم تو اهل این کارا نیستی . آخه یه مقدار هم سر و شکلش به تو نمی خوره یه حالت جنتلمنی داره
و بعد ریز ریز میخندد
+این که چرا سر و شکلش به من نمیخوره هم داستان داره
سوت کوتاهی میزند و میگوید
_چه شاسی بلند خوشگلی هم داشت
چشمکی میزند و با خنده ادامه میدهد
_نگفته بودی پولدارید شیطون
دوباره میخندم
+ماشین که مال ما نیست مال خود داداشمه
با چهره ای در هم رفته و پکر نگاهم میکند
_مسخرم میکنی ؟
سرم را به نشانه ی نفی به چپ و راست تکان میدهم
+نه مسخرت نمیکنم برادر ناتنیمه
ابرو بالا می اندازد
_چه جالب تاحالا بهم نگفته بودی
+راستشو بخوای خودمم خیلی وقت نیست که فهمیدم
هستی گیج و منگ نگاهم میکند . معلوم است که از حرف هایم سر در نمی آورد .
به سمت در کافی شاپ میروم
+بیا بریم تو تا برات تعریف کنم
هستی پشت سرم وارد میشود .
به سمت همان میزی که دفعه ی قبل انتخاب کردیم میرویم و روی صندلی ها مینشینیم .
نگاهم را دور تا دور کافی شاپ میچرخانم .
تمام دیوار ها پر از تابلو های نقاشی کلاسیک است .
دیوار ها را رنگ قهوه ایه سوخته پوشانده و گف زمین پارکت شکلاتی رنگی جذابیت خاصی به فضا بخشیده .
برعکس دفعهی قبل این بار کافی شاپ خلوت است .
نگاهم را از زمین میگیرم و به هستی میدوزم .وقتی سنگینی نگاهم را احساس میکند سر بلند میکند و با اشتیاق میگوید
_خب تعریف کن ببینم ماجرای خان داداشت چیه
لبخند گرمی نثارش میکنم
با اشتیاق میگوید
_خب تعریف کن ببینم ماجرای خان داداشت چیه ؟
لبخند گرمی نثارش میکنم
+راستش شهریار ۲ ماه شیر مادرمو خورده بخاطر همین به من محرمه .در اصل پسر عمومه .من خودم تازه ۳ ماهه فهمیدم .
اینکه چرا تازه فهمیدم خودش یه داستان طولانیه که نمیتونم برات تعریف کنم
سر تکان میدهد
_چه جالب ! اولشم که گفتی برادرمه واقعا تعجب کردم .
+آره خب . شهریار خیلی خوشگل تر از منه
هستی که انگار هول کرده میگوید
_نه منظورم این نبود . تو هم خیلی خوشگلی . کلی گفتم
میخندم
+دیگه نمیتونی ماست مالی کنی
او هم متقابلا میخندد .
با نزدیک شدن مرد پیشخدمت بحثمان نیمه کاره میماند . بعد از ثبت سفارش از ما دور میشود .
هستی دوباره نگاهش را به من میدوزد
_خب نگفتی چیکارم داری ؟
بعد از کمی مکث میگویم
+میخوام هرچی راجب نازنین میدونی رو بهم بگی .
نمیدانم کار درستی میکنم که این سوال را از هستی میپرسم ، چون ممکن است کار خود هستی باشد . اگرچه به او اعتماد دارم اما به قول شهریار فعلا همه در مَضَنِ اتهام هستند .اگر شهریار میفهمید که با چه کسی قرار گذاشتم و میخواهم چه سوالی بپرسم مطمئنا نمیگذاشت به کافی شاپ بیایم برای همین چیزی به او نگفتم .
هستی انگار از سوالم جا خورده است
_چه طور مگه ؟
سعی میکنم خودم را بیخیال نشان بدهم . شانه بالا می اندازم
+همینجوری . به نظرم آدم جالبی اومد میخوام راجبش بیشتر بدونم !
بی تفاوت میگوید
_من چیز زیادی ازش نمیدونم هرچی که میدونستم روز اولی که دیدمت بهت گفتم .
حرف هایش کمی برایم شک برانگیز است اما به روی خودم نمی آورم ؛ اگر بیشتر از این سوال پیچش کنم مشکوک میشود .
سعی میکنم بحث را منحرف کنم
+راستی از پسرداییت سبحان چه خبر ؟
لبخند محزونی میزند و سعی میکند ظاهرش را حفظ کند
_۱۰ روز پیش رفت محضر عقد کرد
«هر کجا عشق آید و ساکن شود
هرچه ناممکن بود ممکن شود»
مولانا
«چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد صحرگاهم در بی سر و سامانی»
رهی معیری
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۷۳ و ۷۴
_۱۰ روز پیش رفت محضر عقد کرد
انتظار شنیدن همچین پاسخی نداشتم . بهت زده نگاهم میکنم .ادامه میدهد
_چند روز دیگه هم مراسم نامزدیشه
انگار بغض در گلویش نشسته .
با ناراحتی میگویم
+ببخش هستی نمیخواستم ناراحتت کنم
به زور لبش را برای خنده کش میدهد
_مهم نیست . دیگه باید فراموشش کنم .
قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر میخورد؛ سریع با پشت دست قطره اشک را پاک میکند
.
.
.
با شنیدن صدای موبایل بی حوصله روی تخت غلت میزنم و موبایل را برمیدارم و به صفحهاش چشم میدوزم.شمارهی ناشناسی روی صفحه نقش بسته است. پوفی میکنم و زیر لب غر میزنم
+کدوم آدمی این موقع ظهر زنگ میزنه ؟
تماس را وصل میکنم و موبایل را کنار گوشم قرار میدهم .
+الو
کسی پاسخ نمیدهد . مجددا تکرار میکنم
+الو
بعد از چند ثانیه بلاخره فرد ناشناس به حرف می آید
_سلام
با شنیدن صدای شهروز سریع روی تخت مینشینم . باورم نمیشود او به من زنگ زده باشد .
بعد از مدتی وقتی پاسخی از جانب من دریافت نمیکند با کنایه میگوید
_جواب سلام واجبه
آرام زمزمه میکنم
+سلام
سریع میپرسم
+شماره ی منو از کجا آوردین ؟
+برداشتن شمارت از گوشیه شهریار کار خیلی سختی نیست
+برای چی بهم زنگ زدین ؟
_میخوام فردا ببینمت
در مهمانی ها تا میتوانم از او فرار میکنم حالا قرار ملاقات بگذارم ؟جدی میگویم
+من نمیتونم بیام
_کارم خیلی مهمه وگرنه اصلا بهت زنگ هم نمیزدم . نمیتونم پشت تلفن بهت بگم حتما باید ببینمت .هرجایی هم که خودت پیشنهاد بدی میریم
نفسم را با شدن فوت میکنم و عصبی میگویم
+یه بار گفتم .....
میان حرفم میپرد و با تمسخر میگوید
_نترس نمیخورمت فقط میخوام یه ساعت ببینمت و باهات حرف بزنم . به کسی نگو میخوای بیای پیش من ادرس رو هم به همین شماره پیامک کن
قبل از اینکه بتوانم چیز دیگری بگویم تلفن را قطع میکند .
به صفحه ی خاموش موبایل خیره میشوم .
با این کار من را در عمل انجام شده قرار داده .بین رفتن و نرفتن مانده ام . حتما کار مهمی دارد که با آن همه غرورش زنگ زده و خواسته من را ببیند.از طرفی دلم میخواهد بگویم نه اما از طرفی دیگر حس کنجکاوی ام قِلقِلکم میدهد .
بعد از چند دقیقه فکر کردن و خود درگیری بلاخره موبایل را روشن میکنم و آدرس کافی شاپی که همیشه با هستی میروم را برایش پیامک میکنم . فکر نمیکنم بخواهد کار خطرناکی انجام بدهد و من را اذیت کند ؛ هر چه باشد همخونم است .
صدای پیامک بلند میشود . پیام از طرف شهروز است
(ساعت ۹ صبح منتظرم)
.
.
چشم هایم را میمالم و به صندلی ماشین تکیه میدهم . دیشب بخاطر فکر کردن زیاد تا ناز صبح بیخوابی کشیدم . مدام با خودم میگفتن نکند کار اشتباهی میکنم ؟
اصلا با نامحرم بیرون رفتن کار درستی هست ؟
اگر کسی من را با شهروز ببیند چه کار باید بکنم ؟
چند باری هم موبایل را برداشتم و برای شهروز نوشتم که نمی خواهم بیایم اما هر بار هنگام ارسال پشیمان شدم و پیام را پاک کردم . در آخر تصمیم گرفتم بیایم و حرف های شهروز را بشنوم چون ممکن بود بخاطر نیامدنم بعدا من را اذیت کند .
به کافی شاپ نزدیک میشویم و استرس به جانم می افتد .دست میبرم به گردنبند چهار قلی که به گرنم انداختم و آن را در مشتم می فشارم . این گردنبند را از خانم جان هدیه گرفتم .درست ۲ ماه قبل از فوتش برای روز تولدم این گردنبند نقره را به من هدیه داد و گفت جز با ارزش ترین دارایی هایش است . گفت ۲۰ سال موقع نماز به گردنش انداخته ؛ چون آن را از کربلا گرفته بود و معتقد بود خیلی خاص است .به ضریح امام حسین (علیه السلام)و حضرت ابوالفضل(علیه السلام) متبرک شده بود .
شاید ارزش مادی نداشته باشد ولی ارزش معنوی زیادی دارد .من هم هر وقت دل آشوب میشوم ، به گردنم می اندازد .
با توقف ماشین به خودم می آیم .راننده رو به من میگوید
_بفرمایید خانم رسیدیم .
«به سینه میزندم سر ، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای ، کرشمه های صدایت»
حسین منزوی
«همچو نی مینالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل»
رهی معیری
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱