🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۹۹ و ۱۰۰
_حق با توئه . میدونی اولش اصلا حاضر نبودم حتی نگاش کنم چه برسه به اینکه بخوام بهش آدرس یا شماره بدم که بیاد خواستگاری . آخرش یه روز تعقیبم کرد آدرس خونمون رو پیدا کرد . سر همین موضوع دفعه بعد که دیدمش باهاش بحثم شد . یه مدت که از بحثمون گذشت اومدن خواستگاری ، اولش قاطع گفتم نه ولی بعدا که خوب فکر کردم دیدم میتونه شریک خوبی برای زندگیم باشه
چقدر امیر حسین من را بیاد «علیرام» میاندازد . لبخند مهربانی میزنم
+اگه فکر میکنی شریک مناسبی و واقعا دوست داره ، با اجازه خانواده هاتون یه بار با هم دیگه صحبت کنید ، بهش بگو بخاطر یک سری شرایط باید صبر کنه . اگه واقعا دوست داشته باشه صبر میکنه
.
.
.
با خستگی از دانشگاه خارج میشوم ، کلاس های امروز فشار زیادی به من وارد کردند .
_ببخشید خانم رضایی
صدا برایم آشناست ، به محض برگرداندن سرم با علیرام رو به رو میشوم . سعی میکنم بر اعصابم مسلط باشم . چند قدمی نزدیک تر میشود
_ببخشید مزاحمتون شدم
نگاهم را به کفش هایم میدوزم و جدی پاسخ میدهم
+امرتون ؟
نگاهش را از زمین میگیرد
_میشه لطف کنید شماره ی پدرتون رو به من بدید ؟
میدانم به چه قصدی شماره پدرم را میخواهد . نگاه گذرایی به صورت سرخ شده اش می اندازم و با تحکم میگویم
+دفعه ی قبل بهتون گفتم بازم تکرار میکنم ، ببینید آقای حسینی من هنوز سنی ندارم که بخوام ازدواج کنم . من شماره پدرمو بهتون میدم ، ولی بدونید این کارتون بیفایدهست ؛ این کار رو میکنم تا من رو با خیال راحت کنار بزارید .
دلم نمیخواهد اذیتش کنم و بی دلیل مدتی بخاطر من صبر کند . کیفم را از روی دوشم برمیدارم و دفترچه یاد داشتم را همراه خودکار آبی رنگی از آن بیرون میکشم و در یکی از صفحه هایش ، شروع به نوشتن شماره پدرم میکنم . همانطور که کاغذ را از دفترچه جدا میکنم و به دست علیرام میدهم میگویم
+امیدوارم از جواب ردم ناراحت نشده باشید
خودکار و دفترچه را داخل کیف می اندازم زیپش را میبندم ، همانطور که کیف را روی دوشم می اندازم از علیرام دور میشوم
+خدافظ
کمی خم میشود و لبخند پهنی میزند
_لطف کردید ، یاعلی
نفسم را کلافه بیرون میدهم و از خیابان رد میشوم .
علیرام حسینی پسر ۲۴ ساله که یکی از دانشجویان دانشگاه هست . همیشه آراسته و نسبتا خوش چهره است . پوستی سفید و موها و ریش های کم پشت قهوه ای روشن همراه با دو چشم متوسط مشکی رنگ اجزای صورتش را تشکیل میدهند. بینی کشیده و لب های کوچکش ، با صورت گردش تناسب دارند .
برای دومین بار غیرمستقیم خواستگاری کرده است . پسر خوبیست اما وقتی دلباخته شخص دیگری باشی ، هیچ احدی به چشمت نمی آید، حتی اگر یوسف ثانی باشد .دلم میخواهد هر چه زودتر علیرام من را کنار بگذارد و دیگر به سراغم نیاید .
اذیت های شهروز و دل بیقرارم کم بود ، حالا باید در برابر اصرارهای علیرام صبر پیشه کنم . مگر یک انسان آستانه ی صبرش چقدر است ؟
.
.
.
روزها یکی پس از دیگری میگذرند و کم کم زندگی ام شکل دیگری به خود میگیرد .
بیقراری های گاه و بیگاه دلم ، هر روز بیشتر از روز قبل من را تحت فشار قرار میدهد ، اما همین که فعلا شهروز کاری به کارم ندارد برای من خوشبختی محسوب میشود .
۲ دی ماه هم گذشت و من یک سال به سنم اضافه شد ، و به عبارتی دیگر یک سال از زندگی فانی ام کم شد . ۲ دی ماه شمع تولدم را به امید روزی که بیقراری های دلم آرام بگیرد ،
علاوه بر من شهروز هم در ۱۱ بهمن ماه یک سال از عمر فانی خود را از دست داد .
.
.
.
زیپ چمدان را میبندم و آن را از اتاق خارج میکنم . با صدای بلند میگویم
+مامان من چمدونمو دوباره چک کردم ، هیچی از قلم نیوفتاده .
مادر خطاب به من میگوید
_باشه پس لباساتو بپوش وقتی خواستی بری با خودتت ببرش .
+چشم
دوباره به اتاقم بر میگردم و مشغول تعویض لباس هایم میشوم . به خاطر عید نوروز همگی تصمیم گرفته ایم همراه عمو ها و خانوادهایشان به ویلای عمو محسن در آمل برویم . ویلایی که طبق گفته های شهریار بسیار دنج و بزرگ ، نزدیک به دریا و در عین حال نسبتاً ساده و شیک است . بعد از پوشیدن لباس هایم همراه چمدانم سوار ماشین میشوم و منتظر برای آمدن پدر و مادرم .
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۹۱ تا ۱۰۰🪴🌗👇 طول میکشه تا بذارم
ادامه رمان رو فردا میذارم❤️
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌺✅ امام شناسی.. فضائل امام الاتقیاء.. امام الاولیاء.. امام الاُمّة.. مولا امیرالمومنین علی علیهالسل
✅🌺امام شناسی
فضائل ابوالیَتامی والمساکین.. اسدالله.. اسدالله الغالب الکرار.. مولا علی علیهالسلام..
✓حدیث غدیر
توسط پیامبر رحمت..صلیاللهعلیهوآله.. در واقعه غدیر ایراد.. و در آن به فرمان خداوند.. مولا را به عنوان جانشین پیامبر معرفی کردند..
حدیث غدیر...بخشی از این خطبه است... که در آن، پیامبر فرموده است:
«هرکس من مولای (سرپرست) اویم،این علی (ع) مولای (سرپرست) اوست».
••این بخش از خطبه را بیش از ۱۱۰ نفر از صحابه و ۸۴ نفر از تابعین به صورت متواتر نقل کردهاند.
روز ششم چله جمعه ۱۲ خرداد
و
✓امروز روز هفتم چله شنبه ۱۳ خردادماه
#تبلیغ_غدیر_واجب_است
#عید_غدیر
دعای_فرج.._.mp3
9.08M
✅اللهم عجل لولیک الفرج
یازدهمین چله همگانی؛
چله #دعای_فرج..
🌺ایده روز ششم؛
هر نمازگذاری میتواند با پذیرایی در مسجد مبلّغ غدیر باشد..
🌺ایده روز هفتم؛
هر مادری با پخت غذاهای مورد علاقه فرزندان در غدیر.. مبلّغ غدیر شود..
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
سلام دوستان گلم😊✋ رمان هایی که درخواست داده بودین خوندم اینا بودن👇👇 ❌رمان #عبور_از_سیم_خاردار_نف
🌷سلام دوستان 🌷
❌رمان #سرگرد_راتین نمیذاریم؛ چون اصلا مذهبی نیست
❌رمان #پسر_بسیجی_دختر_قرتی نمیذاریم؛ نمیشه هر رمانی که دختره و پسره ظاهرشون مذهبی باشه بذاریم، این رمان اصلا مناسب نیست، در ضمن نویسنده هم در رمانش گفته بدون هماهنگی کپی نشه، ولی همه کپی میکنند دیگه حق الناس با خودشونه
❌رمان #حرمسرای_قذافی نمیذاریم؛
چون کتاب هست و چاپ شده نشر نمیتونیم بدیم
❌ رمان #او_را نمیذاریم؛ چون هم چاپ شده هم حتی نسخه pdf نداره نمیتونم بذاریم باید کتاب رو بخریم بخونیم
💝https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سلام همراهان گرامی🙂
من ساعت مشخصی ندارم برای پارت گذاری چون هم گاهی وقتا نت ندارم یا طول میکشه تا ایتا بیاد بالا و هم اینکه همیشه نمیتونم صبح ها پارت بذارم چون کاری پیش میاد نمیشه دیگه😅😃 سعی میکنم صبح بذارم ولی گاهی وقتا نمیشه دیگه 🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۹۱ تا ۱۰۰🪴🌗👇 طول میکشه تا بذارم
۱۰۱ تا ۱۱۴🌷🕊🌸💝👇👇
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
رسم عاشقی فداکاریست ، یعنی از خودت بگذری تا معشوقت خوشبخت شود .
عاشقی یعنی کسی را بیشتر از خودت بخواهی ، مثل یک مادر .
یک مادر حاضر است جان و هستی اش را فدا کند اما یک سوزن به دست فرزندش فرو نرود .
به خیس شدن دستم تازه به خودممیآم . چشم هایم نا خواسته شروع به باریدن کرده اند .با نزدیک شدن پدر و مادرم سریع اشک هایم را با چادرم پاک میکنم .
بعد از چیدن وسایل در ماشین ، به راه می افتیم و بعد از ملحق شدن به عمو محمود و عمو محسن وارد جاده میشویم . در بین راه که برای ناهار و نماز توقف میکنیم ، سوگل به ماشین ما و شهریار به ماشین عمو محمود میرود .
بلاخره بعد از چندین ساعت به محل مورد نظر میرسیم .
نزدیک غروب است و هوا دلگیر . نم باران میزند و سوز هوا به بدن های خسته و خشک شدمان میخورد .
بعد از پارک کردن ماشین ها من و سوگل کلید را از عمو محسن میگیریم و زودتر از بقیه میرویم .
چمدانم را بلند و میکنم و به سختی از سنگ های ریز و درشت حیاطشان راه میروم .
نگاهی به تاپ دونفره نزدیک در می اندازم ، کمی دور تر هم استخر بزرگ و خالی نظرم راجلب میکند اما فعلا از خیر برانداز کردنش میگذرم تا فردا صبح به سراغش بیایم .
جلوی در چمران را زمین میگذارم . نفس هایم به شماره افتاده اند ، سوگل هم دست کمی از من ندارد .
کلید را در قفل میچرخانم و در را باز میکنم . همراه سوگل وارد خانه میشویم ، قبل از هر چیز شوفاژ ها را روشن میکنیم تا فضای خانه گرم شود . روی یکی از مبل ها خودم را ولی میکنم و خانه را از نظر میگذرانم .
درست همانطور که شهریار گفته بود فضای شیک و ملایمی دارد .
خانه ای با متراژ حدود ۲۰۰ متر که بیشتر در آن از رنگ گلبهی و شیری استفاده شده است . مبل های راحتی ، کاغذ دیواری و کابینت های آشپزخانه گلبهی رنگ ؛ میز ، پارکت و سرامیک های دیوار آشپزخانه شیری رنگ هستند
رو به روی در ، سمت چپ آشپزخانه قرار گرفته و سمت راستش مبلمان چیده شده .
در سمت راست در ، راهروی باریکی هست که در آن ٥ در دیده میشود .
بعد از ورود همه بهاره خانم وارد راهرو میشود و به دو در سمت راست اشاره میکند
_در اول حمومه در دوم سرویس بهداشتی
و بعد همانطور که به در های سمت چپ اشاره میکند میگوید
_اینجا هم اتاقا هستن ، هر خانواده یه اتاق رو انتخاب کنه برای خواب و گذاشتن وسایلا
همراه سوگل به سراغ اتاق ها میرویم تا هرکدام ، یک اتاق را برای خانواده هایمان انتخاب کنیم .
اتاق اول دارای تخت بزرگ ٢ نفره ای همراه با کمد دیواری و آینه قدیست . اتاق دوم ٢ مبل تخت شو یک نفره همراه با کمد کوچک و یک میز تحریر دارد .
و در نهایت اتاق سوم یک تخت دو نفره ، دو صندلی و یک تخت متوسط را در خود جای داده است .
همه اتاق ها به یک اندازه هستند و تمام وسایل به رنگ قهوه ای روشن است .
بخاطر کمتر بودن تعداد خانواده ما اتاق دوم نصیب ما میشود .
اتاق اول به خانواده عمو محمود و اتاق سوم هم به خانواده عمو محسن داده میشود .
بخاطر خستگی راه شام آماده ای خریداری میکنیم و بعد از خوردن شام همگی برای خواب به اتاق هایمان میرویم
.
.
.
نگاهم را به موج های دریا میدوزم .
صدای آرامش بخش امواج دریا همراه با تصویر موج های کوچکش ، چنان آرامشی را به وجودت تزریق میکنند که گویی غمی در این دنیا وجود ندارد . الحق که دریا طبیب ماهری برای درمان غم و درد است .
با صدای کشیده شدن کفش کسی روی ماسه های روان سر بر میگردانم . سوگل از بقیه جدا شده و دارد به سمت من می آید .
کنارم می ایستد و به تخت سنگ بزرگی اشاره میکند
_بیا بریم اونجا بشینیم
به دنبالش راه می افتم و روی تخت سنگ مینشینیم .لبخند شیرینی میزند
_این دریا تورو یاد چی میندازه ؟
شانه بالا میاندازم
+نمیدونم ؛ سوال سختیه باید بهش فکر کنم . تو چی ؟
همانطور که به دریا خیره شده میگوید
_یکی از دلایلی که دریا خیلی آرومم میکنه اینکه منو یاد چشمای کسی میندازه
لبخند تلخی میزنم ، به تلخی پایان عشق نامعلوم خودم و سوگل
+یاد چشمای شهریار میندازتت؟
سر تکان میدهد...
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱