🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۲۰ جرقه ای در ذهنم میخورد و تازه به یاد م
+خب چرا اینو گفتی ؟
_شهروز رفت خارج زندگی کنه، بی خبر رفت تا از بقیه خدافظی نکنه.گفت زندگی اصلیش تو ایتالیاست و تو یه سالی که ایران بود خیلی اذیت شد.
لب هایم را روی هم میفشارم تا پوزخند نزنم. شهروز اذیت شده یا دیگران را اذیت کرده ؟ از اولش حدس میزدم برود و مدت زیادی در ایران دَوام نیاورد .به احتمال زیاد چند وقت دیگر عمو محسن و بهاره هم دوباره به ایتالیا برگردند .
شهریار با دقت نگاهم میکند . منتظر عکس العملم است . وقتی ظاهر آرامم را میبیند ادامه میدهد .
_اینا مقدمه بود ؛ اصل مطلب مونده .
منتظر نگاهش میکنم .
دست در جیب سمت راست شلوارش میکند و کاغذ تا شده ای از آن بیرون میکشد.با اکراه کاغذ را به سمتم میگیرد .انگار دلش نمیخواهد به من بدهد .
_از طرف شهروز
نمیدانم شهریار چون نامه را نخوانده شاکیست یا نامه را خوانده و از متن داخلش شِکوه دارد . برای اینکه بفهمم میپرسم
+توش چی نوشته ؟
نگاه گذرای به صورتم می اندازد .
_نخوندم ، راستش نمیخواستم نامه رو بهت بدم ، شهروز که بهم داد گفتم بهت نمیدم و اگه میخواد بهت بده باید خودش بده ولی خیلی اصرار کرد که بهت بدم ، گفت نمیتونه خودش بهت بده، گفت اگه خودش بهت بده یا نامه رو نمیخونی با پارش میکنی .
ازم خواست اصلا نامه رو نخونم . امیدوارم هرچی که توش نوشته ، چیز خوبی باشه .
با اتمام حرفش بلند میشود و به سمت در اتاق میرود
_دیگه میرم ، اومده بودم اینو بدم و برم .
انگار بابت نامه خیلی ناراحت است .
+کجا میری تازه اومدی
سر برمیگرداند
_نه باید برم با سجاد تو مسجد قرار دارم دیرم میشه.سر راه اومدم نامه رو بهت بدم و برم .
+اگه دیرت میشه اصرار نمیکنم ولی زود بیا سر بزن دلم برات تنگ میشه . دفعه بعد زیاد بمون
سر تکان میدهد و لبخند عمیقی میزند
_باشه حتما ، راستی سلامتو به سجاد میرسونم .
و بعد چشمکی حواله ام میکند.از اینکه دیگر اوقاتش تلخ نیست ذوق میکنم و لبخندی از سر شادی میزنم .
بعد از بدرقه کردن شهریار دوباره به اتاق برمیگردم.پشت میز تحریرم مینشینم و نفس عمیقی میکشم .
کاغذ را باز میکنم و شروع به خواندن میکنم .
✍«بی مقدمه سراغ اصل مطلب میرم . این نامه رو نوشتم تا بگم دیگه از دستم راحت شدی.از ایران میرم و دیگه هم برنمیگردم، اگرم برگردم فقط برای اینکه به خانوادم سَر بزنم. این نامه رو نوشتم تا همه چیزو خودم اعتراف کنم و از اول تا آخرشو بگم .حق با تو بود . من نه تنها دوست ندارم بلکه ازت متنفرم.همونطور که خودت فهمیدی هدفم از ازدواج با تو اذیت کردنت بود.حاضر بودم خودم عذاب بکشم ولی بی خیال اذیت کردن تو نشم.این کارها بیدلیل نبود، یه هدف بزرگ پشتش بود.قرار گذاشته بودم بیشتر از این اذیتت کنم ولی پشیمون شدم. بخاطر این اذیتت نکردم که ازت متنفرم ، برای اینکه عمو محمدو عذاب بدم تو رو اذیت کردم.حتما نمیدونی چرا .عمو محمود به شدت خانوادم مخصوصم پدرمو سرزنش کرد. چون پدرتو از ما دلگیر بود ، تو نمیدونی بابام چند بار زنگ زد و با اون همه غرورش به بابات خواهش و التماس کرد تا ببخشدش و کوتاه بیاد و به رفت و آمد دوباره راضی بشه.برای من همه چیز قابل تحمله اِلا تحقیر شدن ، مخصوصا تحقیر شدن خانوادم.پس من تصمیم گرفتم برای اذیت کردن عمو محمد تو رو عذاب بدم. اولش با تیکه انداختن به تو شروع کردم، بعد ماجرای نازنین اتفاق افتاد. نمیدونم چقدر میدونی ولی برای اینکه نازنینو راضی کنم که این کار رو انجام بده طرح دوستی باهاش ریختم و مجبور شدم چند ماه تظاهر به دوست داشتنش بکنم.....»
پوزخند میزنم. بیش از آنکه فکرش را بکند راجب این ماجرا میدانم.
ادامه اش را میخوانم
✍«قصد من از این کارا فقط و فقط اذیت کردن عمو محمد بود. وقتی تو رو اذیت میکردم، هرچقدر عمو محمد کمتر میفهمید که این اذیتا کار منه بیشتر به نفع من میشد و من بیشتر میتونستم تو رو اذیت کنم. سر ماجرای نازنین تو هیچی به پدرت نگفتی در حالی که میدونستی کار منه، مطمئنم که نگفتی چون اگه گفته بودی عمو محمد میومد باهام دست به یقه میشد.تو کمکم کردی که من بیشتر پدرتو اذیت کنم . این که با حرفام تو رو اذیت میکردم علاوه بر اینکه به خاطر تنفر از تو و پررو بودنت بود بخاطر این هم بود که میخواستم از من بیشتر متنفر بشی تا وقتی مجبور شدی با من ازدواج کنی بیشتر عذاب بکشی، و هرچی تو بیشتر عذاب بکشی پدرت بیشتر اذیت میشه.میدونی چرا تو رو انتخاب کردم ؟میدونی چرا مستقیم پدرتو اذیت نکردم ؟ چون بچه جگر گوشه آدمه ، آدم حاضره خودش بمیره ولی یه خط روی بچش نیوفته. بخاطر همین از تو برای اذیت کردن عمو محمد استفاده کردم البته اذیت کردن تو هم بهم مزه میداد.....»
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
+خب چرا اینو گفتی ؟ _شهروز رفت خارج زندگی کنه، بی خبر رفت تا از بقیه خدافظی نکنه.گفت زندگی اصلیش ت
بغض میکنم و نگاهم را از نوشته ها میگیرم .
همانطور که حدس میزدم ،
باعث و بانی همه ی مشکلاتم خودم بودم ، با بی عقلی کردن ،
و نگفتن ماجرا به خانواده ام
نه تنها باعث عذاب بیشتر خودم شدم بلکه برای خانوادهام هم مشکل به وجود آوردم .
چقدر شهروز بی رحم است ،
از من به عنوان طعمه استفاده کرد .
نفس عمیقی میکشم .
بخاطر فشار عصبی زیاد سر درد گرفته ام ، احساس میکنم اگر باقیه نامه را بخوانم مغزم از جمجمه ام بیرون میزند .
نامه را میبندم و داخل کشو پرت میکنم .
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۲۱
نامه را میبندم و داخل کشو پرت میکنم.ترجیح میدهم بقیه ی نامه را بماند روز دیگر بخوانم
.
.
.
سجاد شیشه ی گلاب را باز میکند و شروع به شستن مزار رفیق شهیدش میکند . بعد از اینکه سنگ قبر کاملا تمیز شد ، چند تا از شاخه گل هایی که خریده به دست من میدهد تا روی سنگ قبر بگذارم.قدرشناسانه نگاهش میکن و شاخه گل ها را روی مزار میگزارم .
باقی گل هارا بر میدارد و همانطور آنها را پر پر میکند با لبخند به سنگ قبر چشم میدوزد
_صادق ببین کیو برات آوردم ، همونی که سفارششو بهت کرده بودم.دستت درد نکنه رفیق با مرام، هرچی تو با معرفتی به جاش من بی معرفتم و تا وقتی که کارم گیر نکنه سراغت نمیام .
لبخندش را جمع میکند و دستی به چشم های اشک آلودش میکشد .
دستم را روی سنگ قبر میگزارم و آرام روی نوشته محمد صادق محمدی دست میکشم . نگاهی به سجاد می اندازم ، برای گفتن و نگفتن چیزی که در ذهنم است دو دل هستم . کلمات را در ذهنم کنار هم میچینم و با تردید میپرسم
+میشه یه چیزی ازت بخوام ؟
سر بلند میکند و نگاهم میکند
_بفرما
+من دلم نمیخواد مراسم نامزدی بگیریم ، دلم میخواد فقط مراسم عروسی بگیریم .
ابرو بالا می اندازد
_چرا ؟
با انگشتم روی سنگ قبر ضرب میگیرم
+میخوام با هزینش عروسکای کوچولو بخریم، ببریم یه بهزیستی.ثوابشم ...... ثوابشم هدیه کنیم به روح رفیق شهیدتون .
چشم هایش برق شادی میزنند و لبخندش عمیق تر و پهن تر میشود . سر تکان میدهد
_من که خیلی موافقم ، واقعا پیشنهادت عالی هست. به نظر من فقط مراسم عروسی باشه کافیه . فقط باید با خانواده هامون هم صحبت کنیم .
از تایید سجاد خوشحال میشوم .لبخند میزنم و چشم به او میدوزم .
+من با خانوادم صحبت کردم ، مشکلی ندارن.شما هم با خاله شیرین و عمو محمود صحبت کنید مطمئنم اونا هم قبول میکنن .
سری به نشانه تایید تکان میده.با شادی نگاهش را به سنگ قبر میدوزد .
_این همه تو در حق من برادری کردی حالا منو خانومم میخوایم جبران کنیم .
با شنیدن لفظ ,,خانومم,, بی اختیار ذوق میکنم اما حیایدخترانه ام در ذوقم دخیل میشود و باعث میشود نگاهم را از سجاد بدزدم .
زیر چشمی نگاهم و میکند و لبخند میزند ، بعد دوباره نگاهش را به مزار شهید میدوزد.
خم میشود و کلمه ی شهید سرخ رنگ روی سنگ قبر را آرام اما طولانی میبوسد .
سر بلند میکند و نگاهم میکند
_بریم ؟
سر تکان میدهم و همزمان بلند میشویم .
سجاد انگار چیزی را بیاد می آوردد ، خطاب به من میگوید
_یه لحظه صبر کن الان میام .
و بعد سریع از من دور میشود و به سمت ماشین میدود .نگاهم را از سجاد میگیرم و دور تا دور گلزار شهدا میچرخانم ، افراد زیادی در گلزار حضور دارند .
دختری با وضع حجاب نا مناسب نظرم را جلب میکند.چند مزار آن طرف تر با وضع حجاب نامناسبی نشسته و گریه میکند.
بخاطر گریه کردنش آرایش روی صورتش ریخته است .
با صدای سجاد نگاه از او میگیرم و به سجاد میدوزم .جعبه شیرینی بزرگی به دست گرفته و جعبه ی دیگری به سمتم میگیرد .
_لطفا این جعبه رو بگیر .
جعبه را از دستش میگیرم و با تعجب میپرسم
+این جعبه ها برای چیه ؟
لبخند مهربانی میزند
_امروز تولد صادقه ، میخوام به مناسبت تولدش تو گلزار شیرینی پخش کنم .
لبخندی از سر شادی میزنم
+چه کار خوبی
لبخندش را عمیق تر میکند و درجعبه را باز میکند . همانطور که از من دور میشود میگوید
_شما اون سمتو پخش کن منم این سمتو پخش میکنم . هر وقت پخش کردی و تموم شد دوباره برگرد سر مزار صادق .
لبخند عمیقی میزنم و شروع به حرکت میکنم . اول به سمت همان زن بد حجاب میروم . وقتی رو به رویش می ایستم اخم میکند و سریع جبهه میگیرد . لبخندم را پهن تر میکنم و جعبه را پایین می آورم تا بردارد
+بفرما . بمناسبت تولد یکی از شهیدا داریم شیرینی میدیم .
گره ابرو هایش را باز میکند. لبخند ملایمی تحویلم میدهد و دماغش را بالا میکشد .
همانطور که شیرینی بر میدارد میگوید
_دستتون درد نکنه .
+خواهش میکنم
و بعد از او دور میشوم .
کمی که حرکت میکنم سر بر میگردانم و نگاهی به زن بد حجاب می اندازم.موهایش را به زور زیر شال نصف و نیمه اش میچپاند و گازی به شزینی دانمارکی اش میزند.با شادی نگاه از او میگیرم و به سمت بقیه ی افراد حرکت میکنم . بعد از اینکه همه ی شیرینی ها را پخش میکنم دوباره سر مزار شهید صادق محمدی بر میگردم .
سجاد دست در جیب سلوارش کرده و با لبخند آمدن من را انتظار میکشد . وقتی کنارش میرم به ماشین اشاره میکند
_بریم دیگه
سری به نشانه ی تایید نکان میدهم و با هم به سمت ماشین حرکت میکنیم . لبش را با زبان تر میکند
_انشاالله دفعه ی بعد که میایم گلزار با ماشین خودمون میایم .
بعد من را نگاه میکند
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۲۱ نامه را میبندم و داخل کشو پرت میکنم.تر
بعد من را نگاه میکند.از جمع بستن خودم و خودش خوشم می آید . لبخند میزنم
+خبریه ؟
سر تکان میدهد و به رو به رو چشم میدوزد
_تو جلسه اول خواستگاری گفتم میخوام با پس اندازم ماشین بخرم. خریدم ، انشاالله تا ۲ هفته دیگه تحویل میگیرم .
ذوق زده نگاهش میکنم .
+اینکه خیلی عالیه
سجاد با شادی سر تکان میدهد، انگار او بیشتر از من خوشحال است. خداوند تمام درهای رحمت را برایمان باز کرده و مسیر زندگی ام روز به روز هموار تر میشود
.
.
.
نگاهم را از فنجان قهوه میگیرم و به هستی میدوزم .
+هستی یه خبر خوب دارم .
لبخند مهربانی میزند و ابرو بالا می اندازد
_اتفاقا منم خبر خوب دارم .
لبخند ملیحی میرنم
+چه خوب پس اول تو خبرتو بگو
_حیف که طاقتم تموم شده و گرنه صبر میکردم اول تو بگی
و بعد شروع به جست و جو در کیفش میکند . بعد از کمی گشتن بلاخره پاکتی از آن بیرون میکشد و رو به رویم قرار میدهد .
به محض دیدن پاکت هم داخل آن را تشخیص میدهم و هم خبر خوب را . پاکتی نباتی رنگ که روی آن پر از گل های برجسته نقره ای رنگ است . دور پاکت هم رمانی نقره ای پیچیده شده و به شکل پاپیون گره زده شده . لبخندم را عمیق تر میکنم و ابتدا رمان و بعد پاکت را باز میکنم کاغذ داخلش را بیرون میکشم . کاغذ هم به رنگ پاکت است و در ابتدای آن با خط نستعلیق نوشته شده
《هستی و امیر حسین》
چشم های خندانم را از نوشته میگیرم و به نگاه منتطزر هستی میدوزم . با محبتی بی ریا میگویم
+مبارکه عزیزم ، ایشالا به پای هم پیر شید
دستش را میان دست هایم میگیرم.لبخندم را جمع میکنم و با تردید میپرسم
+واقعا دوستش داری ؟ یه وقت بخاطر فراموش کردن .....
میان حرفم میپرد و با تحکم میگوید
_نه اصلا ، خیالت راحت باشه . من دیگه سبحان رو فراموش کردم و الان واقعا عاشقانه دوستش امیر حسین رو دوست دارم .
دوباره لبخند میزنم
+خدا رو شکر ، نمیدونی چقدر برات خوشحالم ، حالا یه عکس از این داماد خوشبخت نداری نشون من بدی ؟
سر تکان میدهد
_چرا اتفاقا
دستش را از میان دست هایم بیرون میکشد و موبایلش را برمیدارد ، بعد از کمی جست و جوی صفحه ی آت را مقابل صورتم میگیرد .
+ماشاءالله بزنم به تخته چقدر به هم دیگه میاید .
هستی ذوق زده نگاهم میکند
_انشاالله قسمت تو هم بشه .
با شیطنت نگاهش میکنم
+اتفاقا شده ، خوبشم شده
متعجب ابرو بالا می اندازد
_جدی میگی ؟
سر تکان میدهم و به شوخی با غرور میگویم
+بعله ، فکر کردی خدا فقط نعمتاشو نصیب تو میکنه ؟ اتفاقا خبر خوبم همین بود
لبخند دندان نمایی میزند
_حیف که وسط کافی شاپیم و گرنه از ذوق جیغ میزدم
ریز ریز میخندم و او هم به تابعیت از من میخندد. لبخندش را جمع میکند و ادای آدم های جدی را در می آورد
_خودت از سیر تا پیازشو میگی یا مجبورت کنم بگی ؟ حق انتخاب با خودته .
با خنده میگویم
+واقعا ممنونم از این همه حق انتخابی که بهم دادی
دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند . جلوی دهانش را میگیرد تا صدای خنده اش بلند نشود . بعد از پایان خندیمان شروع به صحبت میکنم
+راست قراره با پسر عموم ازدواج کنم. اسمش سجاده و چند روزه دیگه ۲۴ ساله میشه .۳ روز دیگه قرار عقد محضری داریم. مراسم نمیگیریم ولی برای عروسی منتظرتم .
صورتش را کمی نزدیک تر میکند و آرام میگوید
_اینا رو ول کن. بگو دوسش داری ؟ او چی ؟ اونم دوست داره ؟
لبخند کوچکی میزنم و به صندلی تکیه میدهم .
+خیلی وقته همدیگرو دوست داریم .
لبخند روی لبش میماستد . اخم تصنعی میکند و با دلخوری میگوید
_یعنی تو خیلی وقته پسر عمو تو دوست داری و به من نگفتی ؟ واقعا که ، منو باش با کی درد و دل میکردم. ن فقط به تو گفتم که سبحانو دوست دارم او نوقت تو به من نگفتی که پسر عموتو دوست داری ؟ من چی ....
میان حرفش میپرم
+آرروم باش، من به هیچکش نگفتم، برای این کارم دلیل دارشتم ولی دلیلمم نمیتونم بگم . اگه میشد حتما بهت میگفتم ولی واقعا نمیتونستم .
اخمش را باز میکند اما همچنان دلخور است .
لبخند میزنم
+ناراحت نباش دیگه ، اگه ناراحت باشی عکسشو نشونت نمیدم . بخند تا نشونت بدم .
یک تای ابرویش را بالا میدهد .
لبخندم را عمیق تر میکنم
+بخند دیگه ، قیافت شبه بچه سر تقا شده وقتی میخندی خوشگل تری .
لبخند میزند
_چیکارت کنم ، نمیتونم در برابرت مقاومت کنم .
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۲۲
همانطور که میخندم عکس سجاد را در موبایل پیدا ، و به هستی نشان میدهم .
_نه میبینم که سلیقت خوبه ، آفرین ، الحق که رفیق خودمی . میگم خوب شد با من دوست شدی من خوش سلیقه گی رو یادت دادم و گرنه الان شوهر درست حسابی هم نداشتی .
آرام روی دستش میزنم .
+اولش که داشتیم حرف میزدیم بهم میگفتی ، عشقم ، عزیزم ، حالا که یَخِت آب شده اینطوری حرف میزنی .
با پایان جمله ام هر دو شروع به خندیدن میکنیم .
.
.
.
با ذوق نگاهم را به ضریح حضرت معصومه میدوزم . همزمان با پدر و مادرم خم میشوم و به حضرت معصومه سلام و ادای احترام میکنم . پدر با چشم هایی شاد و لبخند متینش مدام به من نگاه میکند و مادر با مهربانی های همیشگی اش قربان صدقه ام میرود.
چادر سفیدم را محکم تر میکنم و آرام در قهوه ای رنگ اتاق «پیوند آسمانی» را باز میکنم .
مکانی که در آن قرار است پیوند آسمانی من و سجاد بسته شود . چند روز پیش به خاطر اصرار من و سجاد قرار بر این شد که از تهران راهی قم شویم و خطبه ی عقد بین من و سجاد در اتاق مخصوص عقد، در حرم حضرت معصومه خوانده شود .
امروز، روز موعد فرا رسید و ما بعد از گذارندن ۲ ساعت مسیر بین تهران و قم بلاخره به مکان مورد نظر رسیده ایم .
نگاهم را به پله ی رو به رویم میدورم و همراه پدر و مادرم پله ها را طی میکنم.به محض رسیدن به پله آخر با چشمم دنبال سجاد ، عمو محمود و خاله شیرین میگردم .
پشت در اتاق عقد پر از زوج های جوانی مثل من و سجاد است که همراه خانواده هایشان منتظر رسیدن نوبتشان هستند .
بلاخره بعد از جست و جوی زیادمیابمشان .
سجاد کت شلوار مشکی همراه با بلیز سفید به تن کرده ، کلاه گیش مشکی اش را گذاشته و آنها را مرتب شانه کرده . صورت را شس تیغ اصلاح و عطر مست کننده ای به خود زده .
با ذوق به سمت سجاد میروم .
وقتی به سجاد میرسم تازه متوجه ۳ خاله ، ۲ دختر خاله و ۳ سوهر خاله سجاد میشوم که آنجا حضور دارند . سریع و بدون دقت به صورتهایشان با آنها سلام و روبوسی میکنم و بعد از تشکر از آمدنشان سراغ خاله شیرین و عمو محمود میروم .
بعد از گذارندان آنها بلاخره فرصت پیدا میکنم با سجاد سلام و احوالپرسی کنم .
سجاد با شیطنت نگاهم میکند و بعد دسته گل رز قرمز تزئین شده ای را از پشتش بیرون میگشد و به سمتم میگیرد .
به ذوق به گل ها نگاه میکنم
+دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی ؟
_قابل نداره ، ۱۵ تا شاخه گل رز قرمز طبیعی ، همونطور که قول داده بودم
متعجب ابرو بالا می اندازم
+قول داده بودی، کی ؟
_مهریه ی عقد موقته دیگه
همانطور که گل ها را از دستش میگیرم میگویم
+دستت درد نکنه ، خیلی خوشگلن .
نگاهم را به او میندازم. چشم های ذوق زده و لب های خندانش تپشم قلبم را بیشتر میکند . بخاطر ذوق و استرس دست هایم یخ کرده اند.
خاله شیرین با محبت به ما نزدیک میشود و تراور ۵۰ تومانی از کیفش بیرون میکشد و همانطور که دور سر من و سجاد میگرداند میگوید
_ماشالا هزار ماشالا انقدر خوشگل شدید میترسم چشم بخورید .
تشکر میکنم و با محبتی بی ریا صورت خاله شیرین را میبوسم .سجاد میخندد و خم میشود و قبل از اینکه خاله شیرین فرصت پیدا کند دستش را کنار بکشد ، آن ها را میبوسد .
خاله شیرین اخم تصنعی میکند
_این چه کاری بود مادر میدونی که من بدم میاد .
سجاد دوباره میخندد و آرام پیشانی خاله شیرین را میبوسد.خاله شیرین هم میخندد و با قدم هایی بلند از ما دور میشود.نگاه پر از محبتم را به رفتن خاله شیرین میدوزم . سجاد دوباره چشم به من میدوزد ، دهانش را باز میکند اما قبل از اینکه فرصت پیدا کند چیزی بگوید با صدای عمو محمود ، با اکراه از من چشم میگیرد و به عمو محمود میدوزد
_گفتن ۲۰ دقیقه دیگه نوبت ما میشه ، میخواید برید زیارت ؟
سجاد سری به نشانه نفی تکان میدهد
+نه ، میخوایم بریم نمازخونه کار داریم .
بعد رو به پدرم میپرسد
+عیبی که نداره ؟
پدر سر تکان میدهد و لبخند تحسین آمیزی حواله اش میکند
_نه پسرم ، هرجور راحتید .
رو به من میکند و همانطور که به در قهوه ای رنگ ، در گوشه ای از سالن اشاره میکند میگوید
+اونجا نماز خونس ، میای بریم ؟
لبخند میزنم
_آره حتما
سوالات زیادی در سرم چرخ میخورند اما ترجیح میدهم سکوت کنم و ببینم سجاد میخواهد چه کار کند .بعد از اینکه ار بقیه بخاطر ترک جمع عذر خواهی میکنیم ، به رحمت از میان جمعیت عبور میکنیم و به نماز خانه میرسیم .
نمازخانه ای ۱۲ متری با مکتی تمیز و قهوه ای رنگ که ۴ زوج در آن مشغول نماز خواندن هستند . همانطور که نماز خانه را میکاوم میگویم
+من نماز خوندما .
سجاد همانطور که کفش هایش را در می آورد میگوید
_میدونم ، برای کار دیگه ای اینجا اومدیم .
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۲۲ همانطور که میخندم عکس سجاد را در موبایل
به تابعیت از او کفش های سادهی نباتی رنگم را در می آورم . سجاد سریع خم میشود و کفش هایم را بر میدارد و داخل جا کفشی میگذارد . خجول سر پایین می اندازم و لبخند ملایمی میزنم
+راضی به زحمت نبودم ، خودم برمیداشتم .
لبخند عمیقی میزند و کمی سر خم میکند
_این چه حرفیه ، وظیفس .
این محبت های کوچکش حبه حبه قند در دلم آب میکند ، این نشان میدهد که چقدر برایش عزیز هستم . دستی به گونه های داغم میکشم و همراه سجاد وارد نماز خانه میشوم .
سجاد ۲ مهر برمیدارد و به گوشه ای اشاره میکند و از من میخواهد که بنشینم .
بعد از نشستن من او هم کنارم مینشیند و یک مهر را جلوی من و دیگری را جلوی خودش میگذارد .
_۲ رکعت نماز شکر بخونیم ، ۲ رکعتم نماز برای سلامتی امام زمان .
بعد نگاه پرسشگرش را به چشم هایم میدوزد و با لبخند مهربانی میگوید
_چطوره ؟
این همه به فکر بودنش را دوست دارم ، دوستت دارم های پنهان در کارها و رفتارش را دوست دارم ، من همه چیز او را دوست دارم ..
+عالیه ، پیشنهاد به این خوبی رو مگه میشه رد کرد ؟
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
به تابعیت از او کفش های سادهی نباتی رنگم را در می آورم . سجاد سریع خم میشود و کفش هایم را بر میدارد
بعد هر دو می ایستیم و بعد از خواندن نمازهایمان از نمازخانه خارج میشویم و دوباره به جمع میپیوندیم .
در چند دقیقه باقی مانده همراه دخترخاله های سجاد گوشه ای میرویم تا بیشتر آشنا بشویم
یکی از آنها خودش را سلما معرفی میکند ، دختریست با چشم های درشت مشکی و صورتی گرد و سفید که روسری بنفشش آنرا قاب گرفته است لب هایش کوچک اما درشت هستند و با بینی قلمی اش تناسب دارد .چهره ای بامزه و لبخندی شیرین دارد .
مانتوی بلد و بنفش زیبایی به تن کرده که اندام لاغرش را زیبا تر نشان میدهد .
دیگری نامش حنانه است ، پوستی سفید و زرد ، لب های نازک و بینی کشیده و لاغر دارد .چشم های متوسط قهوه ای اش را پشت قاب عینک گردش پنهان کرده است .
صورتش بیضی شکل است و گونه های اناری اش زیباییش را دوچندان کرده اند .
چادر عربی مشکی همراه روسری گلهبی رنگی به تن کرده .هر دو به شدت شوخ و مهربان هستند .
همانطور که گرم گفت و گو بودیم صدای آشنایی مرا میخواند .
سر بر میگردانم ؛ با دیدن شهریار شادی ام دو چندان میشود .نگاهی به او می اندازم .
موها و ریش هایش را حالت دار شانه کرده که باعث شده زیباییش دوچندان بشود.کت شلوار سرمه ای همراه بلیز آبی روشنی به تن کرده .
سریع به سمت او میروم و لبخند پهنی میرنم
+سلام کی اومدی ؟ چقدر دیر کردی .
آبی آرام چشم هایش را به چشم هایم میدوزد ، لبخند مهربانی میزند
_سلام عروس خانم . شرمنده ، فکر نمیکرد راه انقدر طولانی باشه .
+عیب نداره ، هنوز نوبتمون نرسیده .
با شیطنت نگاهش میکنم
+چقدر کت شلوار بهت میاد ، فکر کنم دیگه باید دومادت کنیم .
لبخند ژکندی میزند
_حالا بزار اول تو رو عروس کنیم ، نوبت منم میرسه .
ابرو بالا می اندازم
+عروس شدم دیگه !
_نه هنوز که خطبه دائمی رو نخوندن ، من میترسم سجاد تا اون موقع فرار کنه ، بگو زودتر خطبه رو بخونن ، تا تنور داغه بچسبون .
لب هایم را روی هم میفشارم تا نخندم .
آرام روی بازویش میکوبم و اخم تصنعی میکنم
+باشه شهریار خان ، نوبت منم میرسه .
میخندد و بعد آرام و طولانی پیشانی ام را میبوسد و میگوید
_شوخی کردم ، وگرنه سجاد بهتر از تو رو نمیتونه پیدا کنه .
دوباره لبخند میزنم و بی اختیار اشک در چشم هایم خانه میکنند .
سجاد سریع جلو می آید و با خنده میگوید
_بسه بسه فیلم هندیش نکنید .
چند دقیقه به شهریار نگاه میکند
_داشتی زیر آب منو میزدی ؟
شهریار بلند میخندد
+من غلط بکنم
قبل از اینکه سجاد فرصت پیدا کند چیزی بگوید مرد مسئول میگوید
_خانم رضای و آقای رضایی ، برای عقد تشریف بیارید داخل اتاق .
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
بعد هر دو می ایستیم و بعد از خواندن نمازهایمان از نمازخانه خارج میشویم و دوباره به جمع میپیوندیم .
دوباره ضربان قلبم شدت میگیرد . هیجان به سراغم می آید.با قدم هایی آهسته به سمت سجاد میروم و همانطور که دست گلم را در دستم جا به جا میکنم همراه او به سمت اتاق میروم .
در اتاق باز میشود، نگاهم را دور تا دور اتاق میگردانم ، اتاقی متوسط که سمت راستش صندلی عروس داماد قرار گرفته و رو به رویش سفره خونچه ای زیبا چیده شده .
داخل سفره مربع هایی وجود دارد که از آنها ریسه های نگینی آویز شده و حالت مکعبی را به وجود آورده که در هر وجه آن یکی از نام های حضرت زهرا با خط نستعلیق به رنگ طلایی نوشته شده است . فضای فوق العاده ساده و دلنشین دارد . در سمت چب هم صندلی هایی برای همراهان عروس و داماد چیده شده است .
همگی با هم وارد میشویم ،
من و سجاد روی صندلی عروس و داماد جای میگیریم . شوهر خاله های سجاد روی صندلی های مخصوص همراهان مینشینند .
خاله شیرین و عمو محمود کنار سجاد می ایستند و مادرم و پدرم کنار من .
خاله شیرین از کیسه ای که به همراه دارد ۲ کله قند کوچک که دورشان طور و رمان صورتی پیچیده شده همراه طور نقره ای رنگی بیرون میکشد .
سجاد یکی از کیسه ها را از دست خاله شیرین میگیرد و از آن قرانی بیرون میکشد .
قرآنی بزرگ و سفید رنگ با حاشیه های طلایی رنگ . بسیار زیبا و خوش رنگ و لعاب است .
قرآن را باز میکند و بعد از کمی جست و جو آن را بین من و خودش قرار میدهد .
به نام سوره که بالای صفحه نوشته شده نگاه میکنم . «سوره نور»
نگاه پرسشگرم را به سجاد میدوزم .
با آرامش لبخند میزند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد .
_خوندن سوره نور خیلی سفارش شده .
تا وقتی که زمان بله گفتن برسه بیاید سوره نور رو با هم بخونیم .
لبخند ملیحی میزنم و چشم هایم روی آیات مینشینند.
سجاد با دقت به آیات خیره میشود و میگوید
_چه اسم قشنگی داره ، نور ، اسم شما هم نورا ست .
خجول سر به زیر می اندازم و عاجز میشوم برای پاسخ دادن به خوبی هایش .این همه خوب بودنش خجالت زده ام میکند ، کاش انقدر خوب نباشد . چشم هایم را میبندم تا اشک های جمع شده در چشم هایم را کسی نبیند . چقدر اشک شوق خوب است .
هر دو آرام شروع به خواندن میکنیم .
عاقد وارد اتاق میشود و برای خداندن خطبه آماده میشود .
حنانه و سلما ۲ طرف طور را میگرند و خاله شیرین کله قند ها را در دست میگیرد و منتظر عاقد میماند .
دلم میگیرد ، از نبودن سوگل . از سوگلی که نیست این روز خوب را ببیند ، از سوگلی که نیست تا قند هارا بسابد ، از سوگلی که نیست تا ذوق کردن هایش را ببینم .
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم فعلا به او فکر نکنم .
عاقد چند دقیقه ای صحبت میکند و بعد شروع به خواندن خطبه میکند .
_قال رسول الله ، النکاح سنتی ......
با صدای سجاد گوش از حرف های عاقد میگیرم و به صدای سجاد میسپارم .
سجاد همانطور که به یکی از آیات اشاره میکند میگوید
_و زنان پاک برای مردان پاک .
شما که زن پاک هستی ، امیدوارم منم مرد پاکی باشم و لایق شما .
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۲۳
لبخندم پهن تر میشود
+مطمئن باشید شما حتی لایق تر از من هستید .
نگاهش را به من میدوزد و لبخند آرامش را کش میدهد
_انشاالله که هر دو جزو بهترین و پاکترین بنده های خدا باشیم .
با صدای سلما تازه حوایم جمع اطراف نمیشود
_عروس رفته گل بچینه .
عاقد تکرار میکند و این بار حنانه میگوید
+عروس زیر لفظی میخواد
خاله شیرین کله قند ها را به دست مادرم مبدهد و جعبه قرمز رنگی را از کیفش بیرون میکشد و در آن را باز میکند.گردن بند زیبایی از آن بیرون میکشد و جلو می آید تا آن را به گردنم بیاندازد.گردن بندی که از آن یک توپ طلایی رنگ آویزان است.بعد از تشکر و انداختن گردنبند عاقد مجذا میگوید
_برای بار سوم میگویم. دوشیزه مکرمه سرکار خانم نورای رضایی ، آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم به عقد دائم جناب آقای سجاد رضایی دربیاورم ؟
چشم از آیات میگیرم و بعد از اینکه زیر لب صلواتی میفرستم میگویم
+با اجازه آقا امام زمان ، پدرم و مادرم و بزرگترا بله
صدای کِیل و دست زدن بقیه بلند میشود و بعد همه باهم صلوات میفرستند .
نوبت به سجاد میرسد . بعد از اینکه عاقد از او هم رضایت میگیرد مجددا دست میزنند و صلوات میفرستند .
نگاهم را به سجاد میدوزم . دوباره اشک های شوق به چشم هایم حجوم می آورند .
باور نمیکنم به خواسته ام رسیده ام .
حالا دیگر او سجاد نوراست و من نورای سجادم .
برای هم شدیم ، پیوند آسمانیمان در حرم حضرت معصومه بسته شد و تا ابد برای هم شدیم .
سجاد نگاهم میکند . دیگر بی هیچ خجالت و مهابایی به چشم های هم خیره میشویم .
خاله شیرین تور را جمع میکند و خاک قند های مانده در طور را روی سر سلما و حنانه میریزد
_بریزم سرتون بختتون باز بشه ، خوشبخت بشید
و بعد چشمکی حواله شان میکند . با بلند شدن صدای شکایت سلما و حنانه همه میخندیم .
خاله شیرین خطاب به ما میگوید
_الان هر دعایی دارید بکنید ، بهترین وقت و دعا حتما مستجاب میشه
هر دو دست به دعا بلند میکنیم . در دل برای خوشبختی و درمان بیماری سجاد دعا میکنم .
سجاد انگار چیزی به یاد می آورد
_یه حاجتی دارم ، دعا کنید به حاجتم برسم .
لبخند میزنم و سر تکان میدهم و در دل برای او هم دعا میکنم . ترجیح میدهم بعدا بپرسم که حاجتش چیست .
چند آیه آخر سوره نورا را میخوانیم و بعد قرآن را میبندیم . قرآن را میبوسم و به دست خاله شیرین میدهم .
همه جلو می آیند و تبریک میگویند و با من و سجاد رو بوسی میکنند .بعد از اینکه از همه تشکر میکنیم شهریار جلو می آید و آرام کنار گوش من و شهریار میگوید
_مبارکه ، دینتون کامل شد
لبخند میزنم و تشکر میکنم . سجاد هم اورا در آغوش میگیرد و چیز هایی زیر گوش هم زمزمه میکنند و میخندند . این صمیمی بودنشان را دوست دارم
بعد از اینکه صفحه های مشخص شده را امضا میکنیم بلاخره از اتاق پیوند آسمانی خارج میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنیم .
قرار بر این شد برنامه ی ولیمه را فردا برای ناهار برگزار کنند تا اقوامی که بخاطر دوری راه نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند روز ولیمه حضور داشته باشند .
من و سجاد از بقیه جدا میشویم و قرار بر این میشود که خودمان به تهران برگردیم .
نگاهم را به سجاد و بعد به گنبد میدوزم .
سجاد با دقت سر تا پایم را میکاود
_چادر مشکی نیاوردی؟
نگاهش میکنم
+چرا آوردم ، برم تو عوض میکنم .
لبخند میزند و سر تکان میدهد
_خوبه ، اخه هم چادر سفیده و زود کثیف میشه ، هم خیلی جلب توجه میکنه .
لبخند میزنم و ذوق زده نگاهش میکنم . از هم جدا میشویم و داخل میرویم .از حضرت معصومه برای خوشبختی و دوام زندگیمان کمک میخواهم و بعد از تعوض چادرم بیرون میروم .
سجاد را از دور میبینم و برایش دست تکان میدهم .با لبخند به سمتش میرود . سجاد ذوق زده مدام نگاهم میکند . با کنجکاوی نگاهش میکنم
+چیزی شده ؟
سر تکان میدهد
_۳ تا خبر خوب دارم
لبخند مهربانی میزنم
+خب بگو
_هنوز وقتش نشده یکم دیگه صبر کن
گرچه صبر برایم خیلی سخت است اما به زور جلوی خودم را میگیرم تا سجاد به وقتش بگوید .بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارکینگ میرسیم ، نگاهم را میگردان و با لب و لوچه ای آویزان میگویم
+پس ماشین عمو محمود کو ؟
سجاد لبخند میزند و به راهش ادامه میدهد
_حتما رفتن دیگه
با چشم هایی که از تعجب شده نگاهش میکنم و آب دهانم را با شدت قورت میدهم
+پس ما الان با چی برگردیم تهران ؟ با تاکسی ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد و با آرامش نگاهم میکند . نمیدانم این آرامشش خوب است یا نه . به پراید سفید رنگی اشاره میکند
_ما قراره با اون بریم
نگاهش به ماشین می اندازم
+اون که ماشین .....
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۲۳ لبخندم پهن تر میشود +مطمئن باشید شما
تازه منظور سجاد را متوجه میشوم . با ذوق لبخند دندان نمایی میزنم
+ماشینو تحویل گرفتی ؟
لبخندش را عمیق تر میکند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد
_بله
و بعد سوییچ را از جیبش بیرون میکشد و قفل ماشین را باز میکند .در سمت راننده را برایم باز میکند و کمی سر خم میکند
_بفرمایید .
نگاهی به ظاهر نو و براق ماشین می اندازم و بعد روی صندلی جا میگیرم .سجاد در را میبندد و بعد خودش سوار ماشین میشود .
قبل از اینکه ماشین را روشن کند نگاهم میکند .
چند باری نگاهم میکند و بعد نگاه از من میگیرد .بلاخره لب باز میکند
_این ماشین خبر خوبه اول بود بقیه ی خبرا رو میخواستم یکم دیگه بگم ولی دلم نمیاد، میخوام ۲ تا خبر خوب دیگرو بگم .
لبخند میزنم و سر تکان میدهد .
سجاد داشبورد را باز میکند و کاغذی بیرون میگشد و به دستم میدهد . نگاهی به کاغذ میکنم ، مثل برگه ایست که شهروز وقتی میخواست خبر سرطان سجاد را بدهد به من داد . گنگ سجاد را نگاه میکنم
+جواب آزمایش سرطانه ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد و با صدایی که شادی در آن موج میزند میگوید
_آزمایش عدم سرطانمه ، درمان شد .
برای چند لحظه مغزم قفل میکنم . چند لحظه ای نگاهم را بین کاغذ و سجاد میچرخانم . بغض میکنم و اشک به چشم هایم حجوم می آورد .بی اختیار اشک های شوق از گوشه چشمم سر میخورند و روی چادرم میچکند .
سجاد با دیدن عکس العمه غیر منتظره من لبخندش را جمع میکند
_چرا گریه میکنی ؟ خبر خوبه باید خوشحال باشی .
کاغذ را رها میکنم و اشک هایم را سریع پاک میکنم ، تمام تلاشم را میکنم تا جلوی آن ها را بگیرم اما نمیتوانم . اشک ها با شدت بیشتری شروع به باریدن میکنند .
+اشک شوقه ، نمیتونم جلوشونو بگیرم ، باورم نمیشه انقدر زود خدا حاجتمو داد .
انقدر خدا خوبه نمیدونم .....
گریه ام به هق هق تبدیل میشود و اجازه نمیدهد باقی حرفم را بگویم . سجاد مدام دلداریام میدهد و سعی میکند آرامم کند .
بعد از چند دقیقه گریه کردن بلاخره آرام میگیرم .
دستی به چشم های سرخم میکشم و خطاب به سجاد میگویم
+خبر خوبه بعدی چیه ؟
لبخند میزند
_این بیشتر واسه ی من خوبه ، راستش چون سرطانم درمان شد ، تونستم تو سپاه ثبت نام کنم ، بالاخره دارم عضو سپاه میشم .
لبخند ملیحی میزنم و به سجاد تبریک میگویم ، انگار بابت ثبت نامش در سپاه بیشتر خوشحال است تا درمان سرطانش .
_میدونی چقدر منتظر این روز و این لحظه بودم ؟میدونی چقدر دوست داشتم یه روز برای من بشی ؟
هیچ نمیگویم و سرم را خم تر میکنم. بی اختیار خنده ام میگیرد . سجاد با لبخند به رو به رو خیره شده و رانندگی میکند .جرعت پیدا میکنم و سرم را آرام بلند میکنم و نگاهش میکنم .سر برمیگرداند و نگاهم میکند و بعد دوباره به رو به رو خیره میشود . آرامش در نگاهش خجالتم را کمتر میکند .
فرصت را غنیمت میشمارم و تا حواس سجاد به رو به رو است با دقت صورتش را میکاوم ، با درمان سرطانش حتما چند وقت دیگر دوباره ریش میگزارد ، کلاه گیس مشکی را از سرش بر میدارد و به زندگی عادی بر میگردد . از این فکر بی اختیار لبخندی روی لبم مینشیند .
چقدر سجاد برایم شیرین است .حس کودکی ۵ ساله دارم که حبه قندی در دهانش گذاشته و با لذت آن را میمکد .
سجاد مرد مورد علاقه من است ، به اصطلاح امروزی مرد رویاهایم است .
همیشه که نباید مرد رویاها شاهزاده سرزمینی باشد و با اسب سفید به استقبالت بیاید ، گاهی میتواند یک انسان عادی باشد ، نه اسب سفیدی داشته باشد و نه سرزمینی در اختیارش باشد .
گاهی برعکس یک شاهزاده نه مال و منال زیادی دارد ، نه زیبایی چشم گیر .گاهی فقط لازم است مرد باشد ، نه اینکه فقط بخاطر مذکر بودنش اسم مرد را به دوش بکشد ، بلکه بخاطر مرام و معرفتش به او مرد بگویند .
.
.
.
نفس نفس زنان از خواب میپرم .
دستی به پیشانی عرق کرده ام میکشم و روی تخت مینشینم .
این پنجمین بار است