🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
بعد از من به سمت شهریار میرود و محکم در آغوش میکشدش . دریای چشم های شهریار طوفانی میشود . اشک در چشم
خاله شیرین که حال و روزش بدتر از من بود با گریه من او هم شروع به گریه می کند . همه دور ما جمع میشوند و سعی میکنند ما را آرام کنند .
نگاهم در این میان به مادرم میافتد .
چقدر سعی میکند گریه نکند . تمام تلاشش را کرده و لبخند کج و کوله ای جایگزین بغضش کرده .
مادر بودن سخت است ......
اینکه ببینی جگر گوشه ات میسوزد و تو باید صبوری کنی تا داغ دلش بیشتر نشود ، اینکه خودت غم دیده باشی ولی مجبوری باشی بخندی و کسی را دلداری بدهی ، اینکه در سخت ترین شرایط باید بخندی و صبوری کنی ، سخت است .
همه ی این ها سخت است و کسی جز مادر از عهده اش بر نمیاید.بخاطر همین میگویند بهشت زیر پای مادران است .
پدر تکیه گاه است ، کوه است ، صبور است ، آرامش جان است ، اما مادر چیز دیگریست .
مادری که ۹ ماه از جانش گذاشته تا تو را به این دنیا هدیه بدهد ، مادری که از خوشی خورش زد تا تو خوش باشی ، مادری که با همه ی بدی هایت ساخت و آنها را ندید گرفت مقدس است . مادر نشان اصلی قداست است .
از آغوش خاله شیرین بیرون میایم و به سمت مادرم میروم . گونه اش را میبوسم
+قربونت برم مامان چقدر صبوری .برو خونه مامان خیالت راحت باشه . تاظهر برمیگردم ، ایشالا وقتی برگشتم سرحال ، سرحالم .
مادر گونه ام را میبوسد و قطره اشکی از گوشه چشمش سر میخورد .
_بمون ولی زیاد غصه نخور، سجاد همینطوری که سالم رفته ، همینطوری هم سالم برمیگرده .
لبخند میزنم .
بعد از راهی کردن همه به اتاق سجاد میروم . روی تختش مینشینم ، ذهنم درگیر شهریار شده است . حالش خوب نبود ، در خودش فرو رفته بود . این اصلا خوب نیست .
اولین بار بود که شهریار را این طور میدیدم . انگار در عالم دیگری بود ، غم در چشم هایش بود .از فکر شهریار بیرون میآیم و سر بلند میکنم .
نگاهم به دفترچه آجری رنگ روی میز تحریر می افتد ، همان دفتری که وقتی بی اجازه به اتاق سجاد آمدم بازس کردم و سجاد با دیدن آن در دستم عصبی و کلافه شده بود .
بی اختیار لبخند محوی میزنم .
به سراغ دفترچه میروم .
دیشب سجاد اجازه داد که هرچه میخواهم از اتاق بردارم .گفت در نبودش من مالک اتاق و وسایلش هستم و هر کاری خواستم میتوانم انجام بدهم .
بلند میشوم و سراغ دفترچه میروم .
پشت میز تحریر مینشینم و به سراغ همان شعر نصفه نیمه عاشقانه میروم . میخوانمش در دل میخوانمش
《عشق را باید که》
لبخند میزنم و ادامه شعر را به یاد می آورم
+عشق را باید که با گیسوی او تفسیر کرد
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👇👇۱۱۵ تا ۱۲۶ 👇👇 هر پارت چند قسمته و خیلی طولانیه همه رو نتونستم بذارم
میخواستم تا اخر رمان بذارم ولی نشد خسته شدم😅سعی میکنم فردا بیام بقیه رو بذارم🌱🌴
تا پارت ۱۲۶ گذاشتم
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✅🌺امام شناسی.. فضائل اسدالله الغالب مولا امیرالمومنین علی علیهالسلام.. ✓حدیث طَیر مَشوِی(حدیث مرغ ب
✅🌺امام شناسی..
فضائل اختصاصی عین الله وجه الله روح الله ابوتراب اقاجانم علی بن ابیطالب علیهالسلام..
✓حدیث منزلت
«أنتَ مِنّی بِمَنزلةِ هارونَ مِنْ مُوسی، اِلّا أنـّه لانَبیّ بَعدی.
تو نسبت به من بهمنزله هارون نسبت به موسی هستی، جز اینکه بعد از من پیامبری نخواهد بود.»
✓روز نهم چله.. دوشنبه ۱۵ خرداد
#تبلیغ_غدیر_واجب_است
#عید_غدیر
دعای_فرج.._.mp3
9.08M
✅اللهم عجل لولیک الفرج
یازدهمین چله همگانی؛
چله #دعای_فرج..
🌺ایده روز نهم؛
با پخش سرود غدیر در منازل.. محله.. مساجد.. معابر.. و موکب ها.. مبلّغ غدیر باشیم
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سلام تونستم بیام🤗 خب بریم ادامه رمانمون
ممنون از محبت هاتون🌹🌹🌹
شاید بتونم امروز تموم رمانو تا اخر بذارم😂😅
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👇👇۱۱۵ تا ۱۲۶ 👇👇 هر پارت چند قسمته و خیلی طولانیه همه رو نتونستم بذارم
👇پارت ۱۲۷ تا ۱۳۲ اخر رمان🕯🕊🌷👇
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۲۷
تک مصرعی که بیش از هزار بار سجاد برایم خوانده . خودش میگفت هر بار که این شعر را بیاد میآورده و من در ذهنش نقش میبستم عذاب وجدان میگرفته .چه عذاب وجدان ها که گرفته بود و بخاطرش بیخوابی کشیده بود .
دفترچه را میبندم و چشم هایم را محکم روی هم میفشارم .دلم طاقت خواندنش را نداند ، وقتی حالم بهتر شد میخوانم .
به سمت تخت میروم و روی آن دراز میکشم . صاعدم را روی چشمهایم میگذارم و سعی میکنم بخوابم، بخوابم تا شایدخواب سجاد را ببینم ، بخوابم تا شاید غمم را فراموش کنم، بخوابم تا.........
.
.
.
بغض میکنم و مینالم
+یعنی چی که میخوام برم ؟
شهریار لبخند میزند تا آرام شوم
_مدت زیادی نمیمونم، بخاطر شهروز باید برم، میرم زود برمیگردم. فوق فوقش ۲۰ روز طول میکشه .
کلافه میشوم
+شهروز چه کاری داره که مهمتر از وضعیت الان منه ، به خدا داغونم تو ام بزاری بری من چیکار کنم؟ تازه یه هفتس سجاد رفته
شهریار در مانده نگاهم میکند ، دیگر نمیداند چه کار کند تا قانع شوم
_نورا باور کن اگه واجب نبود نمیرفتم . فقط ۲۰ روز . میرم ایتالیا یه سری هم به خانواده پدریم بزنم قطع رحم نشه .
نفس عمیقی میکشم و بین موهایم دست میکشم .او چه گناهی کرده که باید بخاطر من بماند ؟ تا همینجایش هم بزرگواری کرده که از من اجازه گرفته برای رفتنش.دلم میخواهد لبخند بزنم تا نازاحت نشود اما نمیتوانم
+باشه برو . انشاالله به سلامتی بری و برگردی .
لبخند شیرینی میزند
_میدونستم اجازه میدی. شرمندتم که باید برم، اگه میتونستم بمونم میموندم
اینبار لبخند تصنعی میزنم
+چرا تو شرمنده ای من باید شرمنده باشم ، تو وظیفه ای نداری که بخوای بمونی
_اختیار داری انشاالله برمیگردم برات حسابی جبران میکنم
لبخندم عمیق تر میشود و سکوت میکنم
.
.
.
شهریار چمدان را کنار پایش میگذارد.نگاهی به اطراف می اندازم، مردم با دشته گلهای بزرگ و زیبا کمی آن طرف تر به استقبال مسافرانشان آمده اند.با دیدن آنها لبخند میزنم. ۲۰ روز دیگر من هم اینطور به استقبال شهریار می آیم .
شهریار بلاخره با همه خداحافظی میکند و در آخر به سمت من می آید
_میخواستم باهات آخر سر خدافظی کنم چون برات هدیه دارم .
لبخند میزنم و ابرو بالا می اندازم .شهریار با شادی کتاب بزرگی به دستم میدهد .
با دقت نام کتاب را میخوانم
《دیوان شهریار》
کمی پایین تر ، کوچک نوشته شده
《سید محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار》
و روی کتاب عکس بهجت تبریزی(شهریار) چاپ شده است .
سر بلند میکنم و نگاه پرسشگرم را به شهریار میدوزم ، لبخند پهنی روی صورتش نقش میبندد
_دیوان شهریار ، خیلی برام با ارزشه، همیشه وقتی دلم میگیره میخونم ، بهت دادم تا تو ام هروقت دلت گرفت بخونیش .
جدا از شعرای قشنگش اسمشم دوست دارم چون هم اسم خودمه .خوب ازش نگهداری کن چون برام با ارزشه .
با ذوق لبخندم میزنم به آبی چشم هایش خیره میشوم .
+خیلی هدیه خوبی بود ، واقعا جز بهترین هدیه های عمرم بودم
لبخندش عمیق تر میشود .خم میشود و روی سرم را میبوسد و بعد به من چشم میدوزد . با دقت چشم هایش را میکاوم .
دریای چشمهایش آرام است ، آرام تر از همیشه ، بی هیچ موجی و تلاطمی .
دسته چمدانش را میگیرد و بعد از خداحافظی از جمع، دور میشود و میرود .
بغض نمیکنم ، گریه ام نمیگیرد ، دلم میگوید زود برمیگردد، خیلی زود..........
.
.
.
درست ۳ روز از رفتن شهریار میگذرد، خسته و بی حوصله ام، وقتی شهریار بود سرحال بودم ، با اینکه سجاد نبود اما انقدر بی حوصله نبودم .
همه چیز از ۱ ماه قبل شروع شد .
سجاد با من صحبت کرد و برای سوریه اجازه گرفت، ۲۰ روز بعد به سوریه اعزام شد، یک هفته بعد از رفتنش شهریار رفت ایتالیا و حالا من تنها مانده ام.نه شهریاری هست که لخندانتم ، نه سوگلی که با من همدردی کند و نه سجادی که سر روی شانه اش بگذارم .
دیوان شهریار را میبندم و از پنجره به آسمان چشم میدوزم . یکی از شعر های شهریار را بیاد می آورم
《سخن بی تو مکر جان شنیدن دارد
نفس بی تو کجا نای دمیدن دارد
علت کوری یعقوب نبی معلوم است
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد》
حق با اوست ، شهری که در او یار نباشد حتی ارزش دیدن هم ندارد .
کشوی میز تحریر را باز میکنم و دفترچه سجاد را از آن بیرون میکشم.یکی از صفحه را باز میکنم و شعری که به ذهنم رسیده را در آن مینویسم .