eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۳۰ سر تکان میدهم +هیچی ، خودم اومده بودم
ادامه ۱۳۰👇 چند روز بعد مادرم بلاخره راضی شد جعبه را باز کند .نامه اش را نداد من بخوانم اما محتوای جعبه را نشانم داد .داخل جعبه جانمازی کوچک بود که به گفته مادرم ، پدرم شب تولد شهریار به او هدیه داده اما گفته بود کسی متوجه نشود،پدرم از شهریار خواسته بود از جانماز خوب مراقبت کند چون یادگار پدرش است، به همین دلیل شهریار جانماز را برگردانده تا این یادگار حفظ شود . حالا درست ۳ ماه از شهادت شهریار میگذرد . ۳ ماهی که هر روز سراغ مرقد شهریار رفتم و به او سر زدم و با او درد دل کردم. ۳ ماهی که در آن چیزهای جالب و عجیبی دیدم . ✨نمونه اش چادری شدن بهاره خانم و تحول بزرگ عمو محسن بود . ✨حتی پول ارث پدرم و عمو محمود را هم که ۱۱ سال قبل بالا کشیده بود مس داد و عذر خواهی کرد . ✨عمو محسن خانه را هم فروخت و خمس پولش را پرداخت کرد و بعد خانه لی ساده تر خرید . وضعیت طبق میل و خواسته و آرزوی شهریار شده بود، اما صد حیف که نوش دارو بعد از مرگ سهراب است . به قول شاعر میگفت : همساییمان از گرسنگی مرد در عذایش گوسفند ها کشتند . . . . با کشیده شدن کتاب از زیر دستم به خودم می آیم .سر بلند میکنم و نگاهم را به سجاد میدوزم، اخم تصنعی میزنم +داشتم میخوندنم متعجب ابرو بالا می اندازد _یک ساعته دارم صدات میکنم کتاب را میبندد و نگاهی به جلدش می‌اندازد _خسته نشدی انقدر دیوان شهریار خوندی ؟ فک کنم همشو حفظ شدی سری به نشانه نفی تکان میدهم +نه خسته نشدم ، هروقت دلم برای شهریار تنگ میشه میخونم .وقتی داشت میرفت گفت هروقت دلت برام تنگ شد بخون . لبخند میزند و کتاب را روی پایم میگذارد . _میخوام پیاده شم برم یه چیزی بخرم ، تو چیزی نمیخوای ادای آدم ها متفکر را درمی‌آورم +هر چی چیز ترش گیرت اومد بگیر لب میگزد تا جلوی خنده اش را بگیرد _فشارت میوفته ، خاله بهم گفته برات نخرم لب لوچه ام را آویزون میکنم و دیوان شهریار را باز میکنم +پس الکی منو از تو کتابم بیرون کشیدی نگاه از نیمرخم میگیرد و از ماشین پیاده میشود ، هنگام پیاده شدن متوجه تکان خوردن شانه هایش بخاطر خنده میشوم . میخندم و دوباره نگاهم را به صفحات کتاب میدوزم . تا چند ساعت دیگر به مشهد میرسیم ، تصمیم گرفتیم اولین سفرمان با ماشین جدیدمان به مشهد باشد تا بیمه ی آقا امام رضا علیه‌السلام شود .یکی از دوست های سجاد کلید خانه ی پدرش در مشهد را به سجاد داده تا ما برای چند روزی که در مشهد هستیم به آنجا برویم . با صدای در ماشین سر بلند میکند . سجاد داخل ماشین می نشیند و پلاستیک خوراکی ها را روی پایم میگذارد . با دقت پلاستیک را میگیردم ، خبری از لواشک و ترشک نیست .اخم تصنعی میکنم و طلبکار نگاهش میکنم . +آخرم نخریدی نه ؟ باشه نوبت منم میرسه دارم برات . لب هایش را روی هم میفشارد و از جیب مخفی کاپشنش چند بسته لواشک و ترشک بیرون میکشد . گره میان ابرو هایم را باز میکنم و سعی میکنم نخندم .لواشک ها را از دستش میگیرم . منتظر نگاهم میکند +باشه بابا اینجوری نگام نکن ، ممنون بلند قهقهه میزند ، با خندیدن او من هم میخندم ، چقدر لحظه ها برایم شیرین میگذرد ، گاش این روز ها و لحظه ها تمام نشوند . . . کش و قوسی به بدنم میدهم و مینالم +وای خیلی اذیت شدم ، من برگشتنی دیگه نمیتونم با ماشین بیام سجاد همانطور که از ماشین پیاده می‌شود میگوید _فعلا پیاده شو تا بعد راجبش صحبت کنیم . سر تکان میدهم و از ماشین پیاده میشوم . سجاد چمدان را از صندوق عقب درمی‌آورد و با هم شروع به حرکت میکنیم . پشت در می ایستیم و سجاد کلید می‌اندازد. نگاهی به نمای ساختمان می اندازم ، از ظاهرش هم معلوم است که خانه شیک و گران قیمتی‌ست . با باز شدن در وارد خانه میشویم .نگاهم را دور تا دور حیاط میگردانم ، حیاطی بسیار بزرگ و سر سبز ، در سمت چپ تاپ بزرگی و در سنت راست تختی گذاشته شده . فضای دلنشین و آرامش بخشی دارد . نفس عمیقی میکشم ، با پیچیدن بوی گل ها بی اختیار لبخند شیرینی میزنم .با احساس سنگینی نگاهی چشم باز میکنم ، سجاد با لبخند نگاهم میکند . 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۳۱ متقابلا لبخند میزنم +چه خونه شیک و خوشگلی، دوستت از این بچه مایه داراست ؟ سر تکان میدهد و نگاهش را دور تا دور حیاط میگرداند _آره وضعشون خیلی خوبه ، البته با اینکه باباش پولداره ولی خودش کار میکنه ، میگه نمیخوام تن پروری کنم و از صبح تا شب بخورم بخوابم ، البته پدرش این درآمدی که داره همش پول حلاله ، آدم دست به خیری هم هست هم به فقرا زیاد کمک میکنه هم به بهزیستی ها لبخندم عمیق تر میشود +چه خوب _راستی دوستم گفت طبقه ی پایین اینجا یه استخر بزرگ هست میخندم +برم فردا یه سر به استخره بزنم ببینم چه شکلیه میخندیم و باهم شروع به حرکت میکنیم . از سرمای بیرون به داخل خانه پناه میبریم ، همانطور که از ظاهر خانه پیدا بود داخل خانه هم بسیار شیک و جذاب است . ۲ اتاق بسیار بزرگ و هال ۱۰۰ متری مجلسی همراه با دکوری ساده اما دلنشین دارد . خودم را روی یکی از مبل ها می اندازم ، + آخیش پدرم درومد . . . سر بلند میکنم و نگاهم را به ضریح میدوزم .دستی به چشم های اشک آلودم میکشم و همزمان با سجاد خم میشوم و زمزمه میکنم +السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی علیه السلام سجاد بی مهابا اشک هایش را آزادانه رها میکند .نگاهم میکند و دستم را محکم میگیرد _من ۲ تا چیز خیلی مهم زندگیمو مدیون امام رضام ، یکی بدست آوردن سلامتیم ، چون وقتی سرطان داشتم امام رضا برام معجزه کرد ، نمیتونم برات تعریف کنم ولی بدون من خیلی مدیونم .دوم به دست آوردن تو، من فقط تو رو از امام رضا خواستم. گفتم امام رضا اگه عشق بی ثمری هست از دلم ببر ، ولی اگه به صلاحمه خودت کمک کن که........ دستش را روی چشم هایش میگذارد و لبش را به دندان میگیرد تا صدای هق هقش بلند نشود . دستم را روی شانه های لرزانش میگذارم +امام رضا به همه از این لطف و محبتا کرده ، بیا بریم تو باهم نماز شکر بخونیم . دستش را از روی چشم هایش پایین میکشد و لبخند میزند ، دستم را محکم میفشارد و به راه می افتد . دستم را روی گونه هایم میکشم و اشک های داغم را از صورتم پاک میکنم .خوشحالم ، از اینکه کسی مثل سجاد را از اهلبیت گرفتم ، از اینکه آنقدر لیاقت داشتم که امام رضا به من لطف کرد و باعث پیوند آسمانی من و سجاد شد . واقعا آن هایی که بدون اهلبیت زندگی میکنند چکار میکنند ؟ وقته دلتنگی ، وقته ناراحتی ، وقته خستگی ، به که پناه میبرند ؟ درمان درد های بی درمانشان را از که میخواهند ؟ نفس عمیقی میکشم و پشت سر سجاد می ایستم ، با الله اکبر گفتن سجاد من هم به او اقتدا میکنم ، اقتدا به نماز عشق ، نماز شکر ، نماز ......... بعد از پایان نماز از هم جدا میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنم .از میان جمعیت به سختی عبور میکنم و خودم را به ضریح میرسانم ، خودم را به ضریح میچسبانم و از ته دل برای خوشبختی ام دعا میکنم، نه فقط برای خودم ، بلکه برای خیلی های دیگر از جمله عمو محسن و بهاره ، برای آرامش قلب دلشان و تحمل این داغ سنگین دعا میکنم 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۳۲ (قسمت آخر) روی تپه کنار سجاد می نشینم . +چقدر اینجا سر سبزه ؟ نگاه پر عشقی حواله چشم هایم میکند و لبخند شیرینی به صورتم میپاشد _آره ، مشهد دشت و پارکای سر سبز و خوشگل زیاد داره . سر تکان میدهم ، با دیدن موبایلش که کنار دستش گذاشته بی اختیار لبخند مرموزی میزنم و موبایلم را از جیبم بیرون میکشم . شماره سجاد را میگیرم و به صفحه‌موبایلش چشم میدوزم . با بلند شدن صدای زنگ سجاد نگاهی به موبایلش می اندازد ، دقیق به نام روی صفحه چشم میدوزم 《لبخند بهشتی》 نگاهم را بلند میکنم و به سجاد میدوزم ، با دیدن تعجب در چشم هایم خودش همه چیز را متوجه مشود . میخندد _دلیل داره که اسمتو اینجوری تو گوشی سیو کردم اخم تصنعی میکنم و حق به جانب میگویم +زود ، تند ، سریع توضیح بده ، وگرنه اسمتو تو گوشیم از عشقم به پسر عمو تغییر میدم با بلند شدن صدای قهقهه سجاد میخندم . نگاهش را به رو به رو میدوزد قفل لب‌هایش را باز میکند . _خدا روزی که انسان رو خلق کرد، به خودش افتخار کرد، بابت این آفریده خاصش، بابت آفریده ی بی نظیرش که شد اشرف مخلوقات . یه لبخند شیرین زد ، از جنس بهشت ، با لذت گفت : _《فَتَبارَکَ الله اَحسَنُ الخالِقین》تو برای من مثل اون لبخندی ، از جنس بهشتی ، خاصی . تو برای من مثل لبخند خدایی . بخاطر همین اسمتو ذخیره کردم لبخند بهشتی چشم هایم را آرام میبندم ، قطره ایکش که در چشمم پنهان شده بود سرازیر میشود . میخندم +احساساتی شدم ، خیلی خاص بود میخندد، خنده اش را میخورد و نگاهم میکند، در نگاهش غم لانه کرده _میدونی شهریار اسمتو جی ذخیره کرده بود ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهم _گوهر، من اولش فک کردم اسم یه دختره، اون موقع که این اسمو تو گوشیش دیدم مذهبی شده بود، خیلی تعجب کردم ، ولی وقتی شماره رو چک کردم شماره تو بود میخندم +آخرین باری که من بهش گفتم بده چک کنم چی سیوم کردی گفت خاویار سیوت کردم ، گفتم چرا ؟ گفت چون هم گرونه ، هم خاص و نایابه . هر دو قهقهه میزنیم _داشته سر به سرت میذاشته سر تکان میدهم +میدونم . حتی با یاد آوری شهریار هم بغضم میگیرد ، لب باز میکنم +میدونستی شهریار و سوگل عاشق هم بودن ؟ سجاد به رو به رو خیره میشود و لبخند کوچکی میزند _آره ، شهریار بهم گفته بود ، گفت سوگولم دوستش داشته . الان تو آسمونا پیش همن . اگه الان هر دو شون بودن خیلی جالب میشد .خواهر من با برادر تو ازدواج میکرد، خواهر شهریار با برادر سوگل . چقدر دلتنگوشونم سر به زیر می اندازم و بغضم را قورت میدهم +منم همینطور سجاد می ایستد و خودش را میتکاند _پاشو بریم تا اشکمون در نیومده . بلند میشوم، با اولین قدمی که سجاد برمیدارد ناگهان روی تپه سر میخورد . جیغ خفیفی میکشم و به پایین تپه نگاه میکنم .خدا رو شکر ارتفاع خیلی کم بوده . نگاهم را به قیافه در هم سجاد میدوزم و میخوانمش . نگاهم میکند و بعد بلند میخندد.با خندیدنش بی اختیار خنده ام میگیرد ، همیشه در بدترین شرایط میخندد ، دارد کم کم خلق و خوی شهریار را به خود میگیرد . نگاهم را به آسمان میدوزم و به خاطر خنده های از ته دلی که مدت ها بود تجربه نکرده بودم خدا را شکر نیکنم . با لبخند به سجاد نگاه میکنم و بی اختیار آیه ی قرآن در ذهنم تداعی میشود 《فَانَ مَعَ العٌسره یُسرا》 💞پایان💞 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب این رمان هم تموم شد رمان جدید خیلی قشنگه هم انقلابیه هم عاشقانه هم امنیتی دیگه چی میخوای😍😎😎🥰🙃 آماده شد میذارم کانال یا فردا یا پس فردا
سلام همراهان🌱 اون رمانی که گفتم نشد یکی دیگه داریم میخونیم اگه خوب بود میذارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈 شصــت و چهار🤯 💜اسم رمان؛ 💚نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 💙چند قسمت؛ قسمت ۴۹ ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمی‌شود..... با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱ به نام خدا (اعوذبالله من الشیطان الرجیم) پناه میبرم به خدا ازشرشیطان رانده شده, ازشرجنیان شیطان صفت, ازشرآدمیان ابلیس گونه. من (هما)تک فرزند یک خانواده ی سه نفره‌ی معتقد‌ و مذهبی اما منطقی وامروزی, هستم, پدرم, آقامحسن, راننده ی تاکسی , مردی بسیارزحمت کش ,که از هیچ زحمتی برای خوشبخت شدن من دست نکشیده و مادرم حمیده خانم,زنی صبور, بسیارباایمان ومهربان که تمام زندگیش رابه پای همسر وفرزندش میریزد. نزدیک سی سال است از ازدوجشان میگذرد, هشت سال اول زندگیشان,بچه دار نمیشوند وباهزار دعا و ثنا و دارو و دکتر ,من قدم به این کره ی خاکی میگذارم, تا خوشبختی‌شان تکمیل شود. پدرم نامم را هما میگذارد چون معتقداست من همای سعادت هستم که بر بام خانه شان فرو افتادم وبی خبرازاین که این همای سعادت روزگاری دیگر ,ناخواسته همای بدبختیشان را رقم میزند.... در چهره وصورت به قول مادر واقوام ,زیبایی خاصی دارم,همین چهره ی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم ,شاید اول,دوم راهنمایی بودم,پای خواستگارها به خانه مان باز شود,محال است درجمعی حاضر بشوم, درمجلسی دعوت بشوم وپشت سرش یکی ,دوتا خواستگار را نداشته باشم. الان که سال دوم دانشگاه رشته ی دندانپزشکی, هستم تقریبا به طورمتوسط هر سه ماه یکبار ,ازدانشجوگرفته تا استاد و...خواستگارداشتم,اما پدرومادرم ,انسانهای فهمیده ای هستند و مرا در انتخاب آزاد گذاشته اند,اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم,تمام هدفم تکمیل تحصیلات عالیه هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه وافتخاری بزرگ برای پدرومادرم باشم,اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم ,حتما دنبال فردی فرهیخته وباایمان هستم تا مرا به کمال برساند. در کل به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار, علاقه ی زیادی دارم,یکی از دوستانم به نام «سمیرا» به من پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که در نواختن گیتار سرامد تمام نوازندگان است. ازاین پیشنهاد بی نهایت خوشحال شدم,به خانه که رسیدم برای مادرم گفتم که میخواهم کلاس گیتار بروم,مادرم که از علاقه ی من به این ساز خبرداشت,گفت: _من مخالفتی ندارم ,نظرمن ,نظر پدرت است. ووقتی با پدرم صحبت کردم,او نیز مخالف کلاس رفتنم نبود که ای کاش مخالفت میکرد ونمیگذاشت پایم به خانه ی شیطان باز شود..... با سمیرا رفتیم برای ثبت نام,یک دختر خانم آنجابود که گفت ,کلاسهای جدید از اول هفته ی اینده شروع میشوند.شما شنبه تشریف بیاورید.... نمیدانم دوحس متناقض درونم میجوشید, یکی منعم میکرد ودیگری تحریکم میکرد...ولی علاقه ام به این ساز,شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس, لحظه شماری میکردم. امروز شنبه بود ,..... طرف صبح رفتم دانشگاه,الانم آماده میشم تا سمیرابیاددنبالم باهم بریم کلاس گیتار.. زنگ دررا ,زدن... _مامان ,کارنداری من دارم میرم. _خدابه همراهت,مراقب خودت باش, عزیزم. سمیراباماشین خودش اومد دنبالم و تا خود کلاس از استاد وکارش تعریف کرد,خیلی مشتاق بودم ببینمش.وارد کلاس شدیم , ده , دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود.باسمیرا ردیف اخر نشستیم..... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲ باسمیرا ردیف اخر نشستیم. بعد از ده دقیقه ای استاد تشریفشون را آوردند. _من, «بیژن سلمانی» هستم ,خوشبختم که در کنار شما هستم ,امیدوارم اوقات خوشی را در معیت هم سپری کنیم. بعد,همه ی هنرجوها خودشون رامعرفی کردند, اکثرا تو رنج سنی خودم بودند.استاد هم بهش میومد حدود ۴۵،۴۶داشته باشه , چشماش خیلی ترسناک بود,وقتی نگاهت میکرد انگار تمام اسرار درونت را میدید , نگاهش تا عمق وجودم رامیسوزاند,خصوصا وقتی به ادم نگاه میکرد یه جور دلشوره میافتادبه جونم, یک بار درحین توضیح دادنش ,به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم... وااااای خدای من ,انگار داخل چشماش آتیش🔥 روشن کرده بودند,به جان مادرم من اتیش را دیدم.... همون موقع اینقد ترسیده بودم,پیش خودم گفتم ,محاله دیگه ادامه بدهم,دیگه امکان نداره پام را تواین کلاس عجیب وترسناک بزارم,میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون , اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه, استاد روش راکرد به من وگفت: _الان وقت بیرون رفتن نیست خانم,صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه... واااای من که چیزی نگفته بودم ,این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون😱از ترس قلبم داشت میومد تودهنم,رعشه گرفته بودم, سمیرا بهم گفت: _چت شد یکدفعه, باهمون حالم گفتم: _هیس ,بزاربعدازکلاس بهت میگم... بالاخره تموم شد,هل هلکی چادرم را مرتب کردم که برم بااینکه بچه ها دور استاد راگرفته بودند, اما ازهمون پشت صدازد: _خانوم هماسعادت,صبر کنید... بازم شوکه شدم برگشتم طرفش ,یک خنده ی کریه کرد وگفت: _شما دفعه ی بعدی هم میاین کلاس,فکر نیامدن رااز سرتون به در کنید,درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید هااا واااای خدای من ,این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟؟ تمام بدنم یخ کرده بود, مغزم کارنمیکرد 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳ سمیرا هرچه پرسید چی شده,اصلا قدرت تکلم نداشتم,فوری رفتم توخونه وبه مادرم گفتم سردردم ,میخوام استراحت کنم .. اما درحقیقت میخواستم کمی فکر کنم... مبهوت بودم....گیج بودم..... کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بودکه فرداش نتونستم برم کلاسهای دانشگاه, روز دوشنبه رسید ,... قبل ازساعت کلاس گیتارزنگ زدم به سمیرا وگفتم : _سمیراجان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتارنمیام,شایددیگه اصلا نیام... هرچه سمیرااصرارکرد چطورته ,بهانه ی سردرد اوردم. نزدیکای ساعت کلاس گیتاربود.... یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم,یک نیرویی بهم میگفت اگر توخونه بمونی طوریت میشه, مامانم یک ماهی بودآرایشگاه زنانه زده بود,رفته بود سرکارش,دیدم حالم اینجوریاست, گفتم میزنم ازخونه بیرون ,یه گشت میزنم ویک سرهم به مامان میزنم, حالم بهتر شد برمیگردم خونه,رفتم سمت کمد لباسام,یه مانتو آبی نفتی داشتم,دست کردم برش دارم بپوشمش ,یکهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه, ازترس یه جیغ کشیدم,😰 اخه من مانتو نپوشیده بودم,خواستم دکمه هاشو بازکنم ,انگاری قفل شده بود,ازترسم گریه میکردم,😭یک هو صدا درحیاط بلند شد که باشدت بسته شد,داشت روح از بدنم بیرون میشد از ته سرم جیغ کشیدم, یکدفعه صدای بابا راشنیدم,گفت چیه دخترم : _چطورته؟؟چراگریه میکنی؟؟ خودم راانداختم بغلش ,گفتم _بابا منو.ببر بیرون ,اینجا میترسم. بابا گفت: _من یه جایی کاردارم ,الانم اومدم یک سری مدارک ببرم,بیا باهم بریم من به کارام میرسم توهم یک گشتی بزن. چادرم راپوشیدم یه گردنبند عقیق که روش ✨(وان یکاد..)✨ نوشته بود ,داشتم که کنار در هال اویزون بود,برش داشتم انداختمش گردنم وسوارماشین شدم ومنتظر بابا موندم. بابا سوار شد وحرکت کردیم ,انقد توفکربودم که نپرسیدم کجا میریم ,فقط میخواستم خونه نباشم. بابا ماشین راپارک کرد وگفت: _عزیزم تا من این مدارک رامیدم تو هم یه گشت بزن و بیا, پیاده شدم تا اطرافم رانگاه کردم ,دیدم خدای من جلو ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود,پنجره ی کلاس رانگاه کردم, استادسلمانی باهمون خنده ی کریهش بهم اشاره کرد برم داخل... انگار اختیاری درکارنبود,بدون اینکه خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۴ داخل کلاس شدم,سمیرا از دیدنم تعجب کرد,رفتم کنارش نشستم, سمیراگفت: _توکه نمیومدی ,همراه من رسیدی که.... اومدم بهش بگم که اصلا دست خودم نبود,یه نگاه به سلمانی کردم,دیدم دستش را گذاشته روبینیش وسرش رابه حالت نه تکون میده.... به سمیراگفتم: _بعدا بهت میگم. اما من هیچ وسیله وحتی دفتری و...همرام نیاورده بودم. کلاس تموم شد من اصلا یادم رفته بود ,شاید بابا منتظرم باشه,اینقد هم باترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم. پاشدم که برم بیرون,سلمانی صدام زد: _خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم, نگران نباشید باباتون رفتن ,سرکارشون.....😳 دوباره گیج شدم,یعنی این کیه,؟؟فرشته است؟؟اجنه است؟؟روانشناسه که ذهن رامیخونه,؟؟این چیه وکیه؟؟؟ سمیرا گفت: _توسالن منتظرت میمونم ورفت بیرون. استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت وخودشم نشست روصندلی وگفت: _بیا بشین,راحت باش,ازمن نترس,من آسیبی بهت نمیزنم. با ترس نشستم ومنتظر شدم که صحبت کند سلمانی: _وقتی باهات حرف میزنم به من کن, سرم راگرفتم بالا ونگاهش کردم,دوباره آتیش🔥 توچشماش بود اما اینبار نترسیدم. سلمانی گفت: _یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف توباشه,ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم . گفتم :_چی؟؟ _یه گردنبد عقیق که حکاکی شده است... وااای این راازکجا میدید!!!!,اخه زیرمقنعه وچادرم بود.😳درش آوردم وگفتم _فقط وان یکاده... دادم طرفش,یه جوری خودش راکشید کنار که ترسیدم... گفت : _سریع بیاندازش بیرون... گفتم : _آیه ی قرانه... گفت: _توهنوز درک حقیقی از قران نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی . داد زد, _زود بیاندازش....!!!! به سرعت رفتم توسالن گردنبند رادادم به سمیرا وبی اختیار برگشتم, سلمانی: _حالا خوب شد ,بیا جلو,نگاهم.کن... رفتم نشستم سلمانی: _هیچ میدونی چهره ی تو خیلی عرفانی هست, اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تویک گروه عرفانی به کمال برسه... سلمانی حرف میزد وحرف میزد,ومن به شدت احساس میکردم,بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی کرده,دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکرمیکردم یه جورایی بهش وابسته شدم. همینجور که حرف میزد,دستش راگذاشت رو دستم,من دختر معتقدی بودم وتابه حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود ,اما تو اون حالت نه تنها دستم راعقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی🔥 از دستش وارد بدنم میشد که برام خوش آیند بود,وقتی دید مخالفتی باکارش نکردم,دوتا دستم راگرفت تو مشتش وگفت : _اگر ما باهم اینجور گره بخوریم تمام دنیا مال ماست . 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۵ از جهان ماورای ماده سخن میگفت, من بااینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما همه ی گفته هاش راتایید میکردم. بعدازساعتی با صدای در که سمیرا بود,حرفاش راتموم کرد واجازه داد راهی خانه شوم. و این اول ماجرابود.... سمیرا سوال پیچم کرد,.... استادچکارت داشت, چرااینقدطول کشید, چراگردنبنده را دادی به من و.... هرچی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکر میکردم,به اون گرمای لذت بخش,احساس میکردم,هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده,دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم وببینمش. رسیدیم خانه,سمیرا با دق گفت: _بفرمایید خانوووم,انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا پیاده شدم بدون هیچ حرفی,صدا زد , _همااااا....بیا بگیر گردنبندت را... برگشتم گردنبند را گرفتم وراهی خانه شدم مامان برگشته بود خانه,گفت : _کجا بودی مادر,بابات صدباربیشتر به گوشی من زنگ زد ,مثل اینکه توگوشیت را جواب نمیدادی. بی حوصله گفتم: _کلاس گیتار بودم,گوشیمم یادم رفته بود, بابا خودش منو رسوند... مامان از طرز جواب دادنم ,متعجب شد اخه من هیچ وقت اینجور صحبت نمیکردم وبنا راگذاشت برخستگیم واقعا چرا من اینجورشده بودم؟؟ مانتو قرمزم راخواستم دربیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد,یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت: 🔥_قرمز بهت میاد,همیشه قرمز بپوش... لبخندی رولبام نشست. توخونه کلا بی قرار بودم ,بااینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود, اصلا سردرنمیاوردم منی که به هیچ مردی رو.نمیدادم وتمایلی نداشتم, این حس عشق شدید ازکجا شکل گرفت... حتی تودانشگاه هم اصلا حواسم به درس نبود.هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش... دیگه طاقتم طاق شد ,شماره ی سلمانی راکه دراخرین لحظات بهم داده بود,ازجیب مانتوم دراوردم وگرفتم.تا زنگ خورد ,یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدامرگم بده الان چه بهانه ای بیارم برای این تلفن ..... گوشی رابرداشت, _الو بفرمایید, من: _س س س سلام استاد, استاد: _سلام همای عزیزم,دیگه به من نگو استاد , راحت باش بگو بیژن....خوبی,چه خبرا؟ من: _خوبم ,فقط فقط... بیژن: _میدونم نمیخواد بگی ,منم خیلی دلم برات تنگ شده,میخوای بیا یه جا ببینمت؟ اخیش بااین حرفش انگاردنیا رابهم داده بودند.گفتم: _اگه بشه که خوب میشه بیژن: _تانیم ساعت دیگه بیاجلو ساختمان کلاس, باشه؟؟ من: _چشم ,اومدم مامان.وبابا هردوشون سرکاربودند.یه زنگ زدم مامانم,گفتم بیرون کار دارم,مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و.... آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار وحرکت کردم... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۶ رسیدم جلو ساختمان,.... سلمانی منتظرم بود ,امد جلو دستش رادرازکرد سمتم,منی که این کارها را 🔥 میدونستم,بی اختیار دست دادم,وااای دوباره تنم داغ شد... سلمانی اشاره کردبه ماشینش وگفت: _میخوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای.. تو دلم گفتم....توبگو جهنم ,معلومه میام. بایک لبخندی نگاهم کردوگفت : _فرض کن جهنم.. وای من که چیزی نگفتم,!!!!....باز ذهنم را خوند, داشتم متقاعد میشدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست...سوار شدم, سلمانی نشست وشروع کرد به توضیح دادن: _ببین هماجان,اینجایی که میبرمت یه جور ,یه جور ,اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان وبرخی هم برای پیوند خوردن به عرفان و جهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میایند , هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدامیکنه,به طوریکه میتواند بیماریها را شفا بدهد ,اصلایه جور خارق العاده میشه... بیژن هی گفت وگفت,.... من تابه حال راجب اینجور کلاسها چیزی بودم,اما برام جالب بود,بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم. خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج راطی کنم....... و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون ,یا بهتره بگم بود..... رسیدیم به محل مورد نظر,داخل ساختمان شدیم. کلاس شروع شده بود,.... اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود,یه خانم هم داشت درس میداد,به استادهاشون میگفتن (مستر),ماکه وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه اش از این خانمه بالاتربود. مستر: _سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به میبینم شاگردجدید آوردین بیژن: _سلام مستر ,ایشون شاگردنیست ,هما جان ,عزیز منه, سرش را برد پایین تر واهسته گفت , _قبلا هم اسکن شده.. چیزی ازحرفهاش دستگیرم نشد مستره گفت: _ان شاالله خوشبخت بشید بااون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی رابچشی... این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده و جدا شده بود؟؟ رفتم نشستم,جو جلسه بود از کمال روح ورسیدن به خدا صحبت میکردند.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
❌لطفا قضاوت ممنوع😕 تا اخر رمان بخونین بعد نظر بدین
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۷ از خدا ومعنویات صحبت میکردند ,.. منم اینجوربحثها را دوست داشتم اما یک چیزایی عنوان میکردند که بااعتقادات مذهبی من سازگارنبود, ⁉️مثلا میگفتن توقران امده ,نماز را برپا دارید,نه اقامه کنید ,ونماز هرکارخوبی هست که ما انجام میدیم ,پس کارخیربکنیم همون نمازه و احتیاج نیست رونمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم, ⁉️یااینکه پیغمبران وامامان هم مثل ما هستند وهیچ اجروقرب بیشتری ندارند وما میتوانیم با اتصال برقرارکردن با شعور کیهانی وعالم ماورایی به مرتبه ی پیغمبران وامامان برسیم😳 ‼️وحتی به شیطان میگفتند شیطان ,من برام سوال شد چرا حضرررت؟؟ وفقط جوابم دادند شیطان عبادات زیاد کرده ,روزی عزیز درگاه خداوند بوده مانباید این امتیازات رانادیده بگیریم... (نعوذوبالله خودشان رایک پا خدا میدونستند) خلاصه کلاس طول کشید من یک احساس آرامش همراه باگیجی داشتم,نگاه کردم رو گوشیم ,وااای ساعت ۹شبه,من تو عمرم شب تااین موقع بیرون نبودم😱 ۱۵تماس از دست رفته که ازباباومامان بودند,تامن برسم خونه ساعت از ده هم گذشته.... بیژن نگاهم کرد وگفت: _سه سوته میرسونمت نگران نباش...آینده ازآن ماست... در حیاط را باز کردم ,مامان وبابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند....یا صاحب وحشت حالا چکارکنم😱 وارد خونه شدم,بابام با یک لحنی که تابه حال نشنیده بودم گفت: _به به خانوم دکتر ,هنوز تشریف نمیاوردید.... چرا تلفنها را جواب نمیدادی هاااا؟؟ کجابودی؟؟ تازگیا عوض شدی,!!!!چطورت میشه ؟؟ مامانم گفت: _محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه با ترس وارد هال شدم ,نشستیم روی مبل. بابا گفت: _حالا بفرما ,توضییییح... گفتم: _به خدا بایکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود),کلاس بودم. بابا: _که کلاس بودی؟؟!!اونم تااین موقع شب, توکه کلاسات صبح وعصره,حالا چراگوشیت راجواب نمیدادی؟؟ من: _روی ویبره بود به خدامتوجه نشدم,عمدی درکار نبود. مامان یک لیوان اب دست بابا داد وگفت: _حالا خداراشکر ,اتفاق بدی نیافتاده, هما جان تو هم کلاسایی راکه تااین موقع هست, بر ندار دخترم یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:_کلاسش,خیلی معنوی بود ,مطمئنم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد. بابا نگاهم کرد وگفت : _مگه کلاس چی هست که ما هم بااین سن وسطح سوادمون میتونیم شرکت کنیم. گفتم: _یه جور تقویت روح هست وربطی به سن وسواد نداره,بهش میگن عرفان حلقه.... بابا یکدفعه از جا پرید وگفت : _درست شنیدم عرفان حلقه؟؟؟ ازکی این کلاس را میری دختره ی ساده؟ باتعجب گفتم: _مگه چه ایرادی داره؟ امشب اولین جلسه ام بود نفس عمیقی کشید وگفت :_خداراشکر,چندروز پیشا یک زنی راسوار کردم میرفت تیمارستان, توی تاکسی مدام گریه میکرد ,میگفت دختری داشتم مثل دسته ی گل,یک ازخدا بی خبر فریبش میده وبرای ارتباط برقرارکردن با عالم دیگه میبرتش همین کلاسای عرفان و...بعد از چند ماه کار دختره به تیمارستان میکشه , حتی یک بارمیخواسته مادرش را باچاقو بکشه..... روکرد به من وگفت: _دیگه نبینم ازاین کلاسها بری هااا ,اصلا ازفردا خودم میبرمت دانشگاه وبرت میگردونم... پریدم وسط حرفش وگفتم : _کلاس گیتارم چی میشه؟ بابا: _اونجا هم خودم میبرمت وخودم میارمت, تورا به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدهم,تا خودت بچه دارنشی نمیفهمی من چی میگم دخترم.... امدم تواتاقم,....وای خدای من بابا چی میگفت؟؟....شاید مادر دختره دروغ گفته, شاید دخترش روحش قوی نبوده.... کاش ازاین خاطره درس گرفته بودم ودیگه پام را تواین نمیذاشتم. اما افسوس..... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۸ امروز صبح رفتم دانشگاه,.... اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصراز بیژن میپرسیدم.اگه یک درصد همچی چیزی باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره... بابا آمد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا. رسیدیم خانه,نهارخوردیم,بابا کارش وقت وزمان نمیشناخت,خداییش خیلی زحمت میکشید. غذاکه خورد راهی بیرون شدوگفت: _هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت. گفتم: _احتیاج نیست بابا,سمیرا میاد دنبالم بابا: _نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام. من: _ساعت یک ربع به ۵ تا ۶ بابا: _خوبه خودم رامیرسونم یه مقداراستراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن و‌ عشقش میرسید قفل میکرد . اماده شدم ,بابا امد ورسوندم جلو کلاس وگفت: _من ۶اینجا منتظرتم ... رفتم داخل,اکثر هنرجوها امده بودند , سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم,گفت: _چرازنگ نزدی بیام دنبالت من: _با پدرم امدم ,ممنون عزیزم درهمین حال بیژن امد ,یک نگاه بهم انداخت, انگار عشق خفته رابیدار کرد,دوست داشتم درنزدیکترین جای ممکن بهش باشم, با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنار خودش رانشون دادوگفت: _خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید... کلاس تموم شد ,سمیراگفت : _نمیای بریم گفتم: _نه ممنون توبرو من یه سوال دارم ... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۹ دوباره من وبیژن تنها شدیم, پاشد در را بست ونشست کنارم وگفت: _حال عشق من چطوره؟ دوباره دستهام راگرفت تودستش,یه جور آرامش گرفتم وهرچه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم. بیژن گفت: _امکان نداره,اون دختره حتما خودش کم داشته ,هیچ ربطی به کلاسهای ما نداره و سریع بحث راعوض کردوگفت, _هما من از جان ودل تورا دوست دارم,آیا توهم من رادوست داری؟؟ سرم رابه علامت مثبت تکون دادم. بیژن: _پس طبق شعورکیهانی وجهان عرفانی ما ,و قتی من وتو به این درک رسیده باشیم که ازعمق وجودهمدیگه را دوست داریم وبرای هم ساخته شدیم ,این نشان میدهد که از ازل تا ابد ما زن وشوهریم ,🔥الانم تازه همدیگه را پیدا کردیم.. مغزم کارنمیکرد ,یه جوری جادوم.کرده بود که انگاراین بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تومکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم میرسه البته باگناهان زیاد...)وحرفاش برام وحی منزل بود, بدون مخالفتی براین اعتقادش صحه گذاشتم وقبول کردم ,کاینات مارابه زن وشوهری پذیرفتن.... بهم گفت : _اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان, خودم تعلیمت میدم ,نگران نباش ما در کنار هم درجه های عرفان را طی میکنیم.... دستاهم راکشید جلو.تا من را درآغوش بکشه , اخه از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب میشدیم خوندن خطبه و..اینجا کشک به حساب میامد..... اما به یک باره ,یک نگاه تندی به در انداخت و خودش راکشید کنار,انگار کسی از چیزی باخبرش کرد. به دقیقه نرسید پدرم باعصبانیت در راباز کرد, دید ما دوتا تنهاییم,با خشم نگاهم کرد وگفت: _اینجا چه خبره؟؟😡 بیژن رفت جلو دستتاش رادراز کرد تا با بابا دست بده وگفت: _من بیژن سلمانی استاد هماجان هستم... پدرم یک نگاه به بیژن کرد و انگار یکه ای خورد,دست بیژن را زد کنار ودست من راگرفت وازکلاس بیرونم کشید..... بابا ازعصبانیت کارد میزدی خونش درنمیومد.همش حرف بیژن راتکرار میکرد: _استاااااد همااااجان هستم؟؟؟از کی تاحالا استادها به اسم کوچک و با اینهمه ناز و ادا , شاگرداشون راصدا میکنن هااا؟؟مرتیکه از چشماش میبارید,نگاه به چهرش میکردی یاد میافتادی روکرد به طرف من, _ازکی تا حالا بایک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت میکنی هااا؟؟من کی این چیزا رابه تویاددادم که خبرندارم؟؟مگه بارها وبارها بهت نگفتم وقتی دوتا نامحرم زیریک سقف تنها باشند ,نفرسوم شیطانه هااااا؟؟😡😡 بهش حق میدادم اخه بابا خبر نداشت توعرفان ,ماالان محرمیم...این کلمه راتکرار کردم:محرررم؟؟ یک حس بهم میگفت ,... بابا داره عمق رامیگه ,اما حسی قویتر میگفت,واقعیت حرف بیژن هست و بس.... رسیدیم خونه,مامان از چشمهای اشک الود من وصورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده...پرسید : _چی شده؟؟ بابا گفت : _هیچی ,فقط هما ازامروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی را نداره,فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟ با ترس گفتم: _چشم رفتم تو اتاق و در را بستم...زنگ زدم بیژن ,تمام ماجرا رابهش گفتم. بیژن گفت : _بزار یک اتصال بهت بدهم شاید اروم شدی.. گفتم : _اتصال چیه؟؟ گفت: _یک سری کارهایی میگم بکن .... و چند تا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم ,همش تاکید میکرد تو اتاقم و آیه ی قران نباشه, نباشه (اعتقادداشت مفاتیح کتابی منفور وجادو کننده هست) کارهایی راکه گفت انجام دادم واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۰ بیژن میگفت اگر ارتباط برقرارکنی,میتونی فرادرمانی هم بکنی ,... من سرم یه کم شوره میزد ,گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط میگیرم هم آروم میشم وهم شوره ی سرم رادرمان میکنم.... بیژن گفت : _توشروع کن ومنم ازاینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام میدم. قرآن و,مفاتیح ونهج البلاغه وهرچی که حدس میزدم آیات قران در اون باشه ,جمع کردم وگذاشتم تو هال مامان داشت شام اماده میکرد یک نگاه کردبه من وگفت: _هماجان بیا اشپزخونه پیش من بشین. گفتم : _الان یه کم کاردارم ,انجام دادم میام. رفتم اتاقم ومشغول شدم,.... به قبله نشستم و وردا راگفتم وگفتم ,کم کم احساس سنگینی کسی رادرکنارم میکردم,... احساس میکردم دونفر دوطرفم نشستند , یکباره یه رعشه تمام وجودم راگرفت,رو زمین افتادم,حس میکردم یکی روسینه ام نشسته و هی گلوم را فشارمیده ,احساس خفگی داشتم ,هرکارمیکردم ,نفسم باز نمیشد, توهمین عالم بودم,مادرم در را باز کرد,.... تامنودرحالی مثل تشنج دید جیغ کشید و بابام راصدازد. گلوم فشرده میشد,تنگی نفسم بیشتر میشد,رنگم کبود کرده بود , بابا اومد بلند فریادمیزد : _یاصاحب الزمان,یاصاحب الزمان.. هر یاصاحب الزمانی که میگفت ,... نفس من بازترمیشد,تااینکه حس کردم اون فرد ازروسینه ام بلند شد.... به حالت عادی برگشتم, بابا زنگ زده بود اورژانس,آمبولانس رسید,معاینه کردند ,گفتند _چیزیش نیست,احتمالا یک حمله ی عصبی بهش دست داده,بهتره به یک دکتر مغز و اعصاب مراجعه کنید..... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا