🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۵۴
- مرتضی
+ جانم
- چرا باید یه دختر با بی حجابیش باعث شهادت یه جوان مذهبی بشه
+ نرگس... تو اینو میگی... علی آقا شهید شده از مقام اخروی برخود دار شده
اما من تو رفقام دیدم.. یه دختر با بی حجابش باعث شده.. اون پسر کلا جهنمی شده
- وای خدا
+ نرگس میدونی چرا عاشقت شدم ؟
- چرا
+ چون تنها دختری بودی که با اینکه #مانتویی بودی #عفیف و #محجبه بودی... نگاه حرام یه پسر روت حس نکردم برای همین خاستم برای من بشی
- مرتضی تو رو شهید ململی گذاشت
سرراهم واقعا هم ازش ممنونم
+ نرگس جان یادت باشه.. از اینجا بریم
کتاب سلام برابراهیم هم برات بخرم
- درموردچیه ؟
+ درمورد شهید ابراهیم هادی
- من چیز زیادی درموردش نمیدونم
+ خودم برات توضیح میدم درموردش
خیلی شخصیت بزرگی بوده..یه سری من ازش مطلب میدونم برات تعریف میکنم.. بقیه اشم ان شاالله از کتاب خودت میخونی
- باشه دستت دردنکنه مرتضی جان
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۲
💫مسیحی یا یهودی
یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت …
به خودم گفتم…
تو یه احمقی «آنیتا» …
مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ … به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش …
همین کار رو هم کردم …
درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم …
یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم …
و شروع کردم به انجام دادن شون …
دائم توی پارتی و مهمونی بودم …
بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم …
انگار می خواستم ...
از خودم و خدا انتقام بگیرم …
از دنیا و همه چیز متنفر بودم … دیگه به هیچی ایمان نداشتم …
اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد … سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود … دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم …
سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید …
دیگه نفهمیدم چی شد …
چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم …
سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم …
دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد …
حوصله هیچ کس رو نداشتم … بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد …
تخت کنار من، یه زن جوان #محجبه بود …
اول فکر کردم یه راهبه است...
اما حامله بود …
تعجب کردم …
با خودم گفتم شاید یهودیه …
اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود …
من هرگز، قبل از این، یه مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۶
رسیدم جلو ساختمان,....
سلمانی منتظرم بود ,امد جلو دستش رادرازکرد سمتم,منی که این کارها را #حرام🔥 میدونستم,بی اختیار دست دادم,وااای دوباره تنم داغ شد...
سلمانی اشاره کردبه ماشینش وگفت:
_میخوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای..
تو دلم گفتم....توبگو جهنم ,معلومه میام.
بایک لبخندی نگاهم کردوگفت :
_فرض کن جهنم..
وای من که چیزی نگفتم,!!!!....باز ذهنم را خوند, داشتم متقاعد میشدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست...سوار شدم,
سلمانی نشست وشروع کرد به توضیح دادن:
_ببین هماجان,اینجایی که میبرمت یه جور #کلاسه ,یه جور #آموزشه,اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان وبرخی هم برای پیوند خوردن به عرفان و جهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میایند , هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدامیکنه,به طوریکه میتواند بیماریها را شفا بدهد ,اصلایه جور خارق العاده میشه...
بیژن هی گفت وگفت,....
من تابه حال راجب اینجور کلاسها چیزی #نشنیده بودم,اما برام جالب بود,بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم. خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج راطی کنم.......
و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون #عرفان_حلقه,یا بهتره بگم #حلقه_ی_شیطان بود.....
رسیدیم به محل مورد نظر,داخل ساختمان شدیم.
کلاس شروع شده بود,....
اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود,یه خانم #محجبه هم داشت درس میداد,به استادهاشون میگفتن (مستر),ماکه وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه اش از این خانمه بالاتربود.
مستر:
_سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به میبینم شاگردجدید آوردین
بیژن:
_سلام مستر ,ایشون شاگردنیست ,هما جان ,عزیز منه,
سرش را برد پایین تر واهسته گفت ,
_قبلا هم اسکن شده..
چیزی ازحرفهاش دستگیرم نشد
مستره گفت:
_ان شاالله خوشبخت بشید بااون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی رابچشی...
این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده و جدا شده بود؟؟ رفتم نشستم,جو جلسه #معنوی بود از کمال روح ورسیدن به خدا صحبت میکردند....
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷