eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۴۷ و ۴۸ و ۴۹ مهرابیان: _میتونی پا بشی؟ گفتم : _میتونم, باکمک عقیل بلندشدم. مهرابیان نگاهی به عقیل کرد وگفت : _این کیه دیگه؟ گفتم: _یه دوست,یه برادر... گفت: _ببین هما خانم ,نمیشه این پسربچه رابرد اخه اگر گیرمون بیارن ,درجا تیربارانیم,اینجا بمونه ,امن تره. گفتم: _اگه بیاد و باعزت بمیره, بهتر از اینه که اینجا زنده بمونه و تربیت بشه برای کشتن هم نوعهای خودش. مهرابیان دید اصراردارم, دیگه حرفی نزد وحرکت کردیم,دونفری که همراهش امده بودند چند قدمی جلوتر حرکت میکردند تا اگر خطری بود,جلوش را بگیرند, منم شروع کردم ایه ی (وجعلنا من بین ایدیهم سدا ومن خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لابیصرون)راخواندن,چون شنیده بود که پیامبرص هنگام خروج مخفیانه از مکه باهمین آیه چشم وگوش کفارویهود راکه قصدجانش راکرده بودند,بست. توی حیاط چند نفری سرباز بودند که از بس نوشیده بودند درکی از اتفاقات اطرافشان نداشتند,خلاصه با هزاران استرس از اون مکان خارج شدیم,حالا میدونستم کنار مهرابیان و چریک‌های فلسطینی هستم... آخرشب بود, خیابانها خلوت وساکت,گویی مردم بعداز روزی سرشاراز نوشیدن می به خواب مرگ رفته اند, آهسته,خیابانهای شهر را رد میکردیم , ساختمانهای بزرگ ونوساز وشیک..کم کم به جایی رسیدیم که بیشتر شبیه خرابه هایی ازشهربود,ساختمانهای نیمه مخروبه ,کاملا مشهود بودکه اهالی اینجا در فقر مطلقند, مهرابیان اشاره کردبه خانه ها وگفت: _اینجا قسمت مسلمان نشین شهراست,بی شک اگر صهیونیستها از فرار ما اگاه شوند, اولین جایی که سراغش میایند اینجاست. یکی از فلسطینیها جلوی در خانه ای توقف کرد و بااشاره به مافهماند که برای تعویض لباس و زدن ابی به سر و رویمان داخل میشویم به سرعت لباسهایمان رابالباسهای عربی تعویض کردیم وابی به دست وصورتمان زدیم ,حتی غذایی راکه برایمان مهیا کرده بودند راهمراهمان برداشتیم,اخه سپیده سرمیزد وماندنمان خطرناک بود. همراه دوجوان فلسطینی,سوار برموتری که اتاقکی رویش نصب شده بود,حرکت کردیم. ازشهرخارج شدیم وبعداز طی مسافتی , موتور را زیر سایه ی درختی پارک کردند ودوباره پیاده حرکت کردیم. بعداز حدود نیم ساعت پیاده روی , بااشاره ی عربها,ایستادیم ,دوجوان عرب مشغول کنارزدن خاکها شدند,ناگهان دری مخفی از زیر خاک نمایان شد. از در وارد تونلی تاریک شدیم, دوچراغ قوه روشن کردند وحرکت کردیم. درطول مسیر هر چند کیلومتریک جا ,دریچه هایی برای ورود هوا به داخل تونل تعبیه شده بود به طوریکه ازبیرون کاملا استتار بود وقابل رؤیت نبود. مهرابیان که متوجه ی تعجبم شده بود گفت: _تعجب نکنید خانم سعادت ,ازاین تونلهای مخفی در سرتاسر فلسطین اشغالی وجود دارد که به همت مجاهدین فلسطینی ساخته شده تا درمواقع لزوم وخطر وگاهی برای عملیاتهای سری ازانها استفاده میشود, این تونلها گاهی صدها کیلومتر طول دارد, اسراییل کلی هزینه کرده تا این راههای مخفی راکشف کند ,منتها هنوز به هدفش نرسیده وان شاالله دیگرهم نمی رسد. چندساعتی میشد که پیاده میرفتیم, من که خسته شده بودم,عقیل این پسرک مظلوم هم ,مشخص بود خسته است اما اینقد سختی کشیده بودکه این خستگیها به چشمش نمیامد,کنار یکی از دریچه های تهویه نشستیم,مقداری نان وخرما خوردیم, برای لحظاتی چشمانم رابستم. خواب شیرینی برمن مستولی شد ..... نمیدونم چندساعت ویاچندروز ، داخل تونل درحرکت بودیم,فقط هر از چند گاهی به اشاره ی دوجوان عرب باتیمم,نماز میخوندیم وغذایمان هم که محدودمیشدبه نان وخرما,میخوردیم وراه میافتادیم. بالاخره کورسو نوری از انتهای تونل به چشم میخورد به منبع نوررسیدیم دالانی بودکه از چوب وخاشاک وبرگ پوشیده شده بود, چوبها راکناری زدیم ویکی یکی ,بیرون آمدیم, دورنمایی ازیک روستا دیده میشد, یکی از جوانهای عرب با مهرابیان صحبت کرد وگفت: _اینجا دیگه کارما تمام است,بعدازاین روستا شما به مرز لبنان میرسید وباموبایلش,تماسی گرفت, بعداز نیم ساعت یک سواری که به نظر میرسیدقدیمی باشد از راه رسید من و مهرابیان و عقیل سوار شدیم از دوجوان فلسطینی خداحافظی کردیم. مهرابیان صندلی جلو نشست ومن وعقیل عقب ماشین,به محض سوار شدن,درآیینه ماشین, چشمم به زنی عرب خورد که چشمهایش به گودی نشسته بود و دهانش ورم داشت,این زن اصلا شباهتی به همای سعادت نداشت,سرم راتکان دادم وباخود گفتم: خداراشکر زنده ماندم , وباخودم زمزمه کردم...کسی که از دست ابلیسان اجنه سالم بیرون آید,ابلیسان اسراییلی که برایش چیزی نیستند خخخخ... لبخند به لب نگاهم به عقیل افتاد ,پاک ومعصوم سرش را روی زانوام گذاشته بود درخوابی شیرین سیرمیکرد.کم کم چشمهای من هم گرم شد وهیچ چیز از پیرامونم نفهمیدم.... ^^^^^^^^^^ باصدای راننده همزمان با مهرابیان ازخواب پریدم, خداییش نمیدونستم چقدخوابیدم
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی 🌴قسمت ۴۷ و ۴۸ و ۴۹ مهرابیان: _میتونی پا
مهرابیان روبه من: _بفرمایید ,پیاده شوید,الان جلوی در سفارت ایران دربیروت هستیم... ازخوشحالی درپوست خودنمیگنجیدم, عقیل رابیدارکردم وباهم پیاده شدیم.مهرابیان داخل سفارت شد و بعد از معرفی خودش وبیان خلاصه ی اتفاقات,ازما خواست تا دراتاقی که دراختیارمان قراردادند داخل سفارت استراحت کنیم. برای اولین پرواز به ایران ,سه بلیط برایمان تهیه کردند. داخل هواپیما ازخوشحالی روی پام بند نبودم, مدام عقیل رامیبوسیدم واز پدر ومادرم که قراربود برای عقیل هم پدر و مادری کنند ,تعریف میکردم,از ایران ,از سرزمین زیبایم,این خطه ی دلاورمردان داستانها گفتم. بالاخره پا به درون خاک وطن نهادم, بااینکه شاید ده روز خارج ازایران بودم ,اما اینقدسخت گذشته بود که گمان میکردم ده سال دوراز وطن بودم. چندتا نیرو از اطلاعات کشوری به استقبالمان آمدند ومانند قهرمانان ملی به ما خوش آمد گفتند . مستقیم به اداره اطلاعات رفتیم, دوربین رااز زیر ناخنم بیرون اوردند,به انها سفارش کردم اگر امکانش هست یک نسخه از فیلم رابرای من بدهند. پدرومادرم از امدنم خبرنداشتند, از داخل اداره اطلاعات به پدرم زنگ زدم, باورش نمیشد صدای من است,ازپشت گوشی صدای هق هقش فضا را پرکرده بود.قرار شد سریع به دنبالم بیاید. با اداره هماهنگی کردم ، تا عقیل راپیش خانواده ام ببرم وبعدا کارهای, قانونی حضانتش راانجام دهیم.اما به پدرم از وجود عقیل چیزی نگفتم. . . . الان تقریبا سه ماه از اون واقعه گذشته, پدرومادرم برای پذیرفتن عقیل به فرزندی خیلی خوشحال شدند ومن مطمینم این بهترین شانس زندگی عقیل بود,تواین مدت زبان فارسی راکار کردم. عقیل پسرباهوشی هست , مطلب راسریع میگیره ,الفبای فارسی را یاد گرفته وگاهی جمله های کوتاه هم میگه, مادرم مثل پسرواقعی خودش دوسش داره ودورش میگرده,بابا به عشق عقیل روزها بیشترتوخونه میمونه. . . یک ماه بعداز مراجعتمان به جانم سو قصد شد و خوشبختانه ناموفق موند وپلیس گفت که ازطرف بوده. مهرابیان هفته ای دو سه بار ،،،، به بهانه ی دیدن عقیل ,اما درحقیقت دیدار خواهر عقیل,به خانه مان میاید,مهرش به دل بابا افتاده. الان هم از سر سفره ی عقد برایتان ,اخرین قسمت رمان را میگذارم. عاقد: _خانم هما سعادت برای بارسوم ,سوال میکنم, ایا بنده وکیلم شمارابه عقددایم آقای سعید مهرابیان بامهریه وصداق معلوم درآورم؟؟؟ واینبار سعید هست که میگه: _عروس داره رمانش راتمام میکنه😂 من: _بااجازه ی بزرگترا بببببله... 🌴🌴 پایان 🌴🌴 ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان جدید رو فردا یا پس فردا میذارم ☘
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌺✅امام شناسی.. فضائل اُذُن الله الواعیه، ازْهَدُ الزّاهِدین، اسـمُ اللهِ الرَضیّ‌، مولا علی علیه‌الس
🌺✅امام شناسی.. فضائل اصَلُ القَدیُم.امیرالبَرَرة.امیر الجُیُوش. مولا امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام.. ✓ایه مودّت؛ آیه ۲۳ سوره مبارکه شوریٰ «قُل لَّا أَسْأَلُکُمْ عَلَیهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی [ای پیامبر!] بگو در ازای آن [رسالت] پاداشی از شما نمی‌خواهم، مگر دوستی درباره خویشاوندان.» ✅روز سیزدهم چله.. جمعه ۱۹ خرداد
دعای_فرج.._.mp3
9.08M
✅اللهم عجل لولیک الفرج یازدهمین چله همگانی؛ چله .. 🌺ایده روز سیزدهم؛ با دادن نذری در ایام غدیر میتوانیم مبلّغ غدیر باشیم.. https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌷سلام دوستان 🌷 ❌رمان #سرگرد_راتین نمیذاریم؛ چون اصلا مذهبی نیست ❌رمان #پسر_بسیجی_دختر_قرتی نمیذا
🌸🌸سلام دوستان گلم🌸🌸 ❌رمان خوندم اولش خیلی عالی بود راستش میخواستم ثبتش کنم ولی تا اخر که خوندم نظرم کاملا عوض شد ❌رمان نمیذاریم چون خیلی بد بود همه باهم نامحرم بودن عین رمانهایی که ظاهرشون مذهبیه ❌رمان نمیذاریم چون اصلا مذهبی نیست ببخشید ولی اینا رو نمیتونیم بذاریم🕊 ☘این لیست رمانهای خانم شکیبا هست https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23940 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25131 ☘این لیست رمانهای شهید طاها ایمانی هست https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7424https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸🌸سلام دوستان گلم🌸🌸 ❌رمان #مسیحای_عشق خوندم اولش خیلی عالی بود راستش میخواستم ثبتش کنم ولی تا اخر
دوستان چند تا رمان خیلی عالی پیدا کردم بعد دیدم همش چاپ شده حتی یکیش کتاب صوتیش رو پیدا کردم اما نمیدونم میشه گذاشت کانال یا نه باید از خود مولف یا ناشر اجازه بگیرم 😔 پیدا کردن رمان خوب واقعا خیلی سخته دعا کنین 😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا