eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۸۱ و ۸۲ سوار می‌شوم. اتاقک ماشین برایم تنگ است. مچاله شده می‌نشینم. حاج حسین با آخرین سرعت راه می‌افتد. به خیابان‌ها نگاه می‌کنم. با دیدن خانم چادری که در خیابان در حال حرکت است باز به یاد آیه می‌افتم. پایم را عصبی تکان می‌دهم. صدای حاج حسین توجه‌م را جلب می‌کند: _چه خبر از اداره؟ _خبری نبوده. چی شد برگشتید اصفهان؟ دنده را عوض می‌کند و می‌گوید: _سابقم توی وزارت خراب شده. تا وقتی هم این دولت سر کاره، وضع ما همینه. دستی به ریش‌هایم می‌کشم و چانه‌ام را در دست می‌گیرم. می‌گویم: _پس الان کجایید؟ کلید را می‌چرخاند و ماشین خاموش می‌شود. می‌گوید: _فعلا توی سپاه، افتخاری فعالم. بدو بریم که دیر شد. در را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم. در همین چند دقیقه پاهایم خشک شده‌ است. سر بلند می‌کنم. مسجدی با ساخت قدیمی. یک لنگه در باز است. وارد می‌شویم. مسجد خلوت است و تنها چند نفر ایستاده‌اند و با یک دیگر حرف می‌زنند. حاج حسین به سمت آن‌ها می‌رود. با جدیت نگاهشان می‌کنم. یکی از پسرها که متوجه حضورمان می‌شود با آرنج به پهلوی پسر بغل دستی‌اش می‌زند و با سر به ما اشاره می‌کند. پسر سر بلند می‌کند و می‌گوید: _بفرمایید؟ صدای همان پسر پشت تلفن است. حاج حسین مشغول صحبت با آن‌ها می‌شود. به سمتشان می‌روم. سری به عنوان سلام تکان می‌دهم. پسر برگه‌ای را به سمتم می‌گیرد. چشم ریز می‌کنم و متن نامه را می‌خوانم: «این نویسندگان دگراندیش مرتد هستند و باید جزای اعمالشان برسند.» این یعنی دستور قتل‌ها از سوی رهبری بوده است. چشمانم درشت می‌شود. تمام متن نامه یک خط است؛ که این کشته شدگان مرتد بوده‌اند. شوکه به حاج حسین نگاه می‌کنم. پسر کنار دستی‌ام می‌گوید: _این برگه رو هم ببینید این دست خط رهبره. برگه را از دستش می‌قاپم و مقابلم می‌گیرم. چشم ریز می‌کنم. از نظر خطی تقریبا یک‌سان است. امضاء هم یکی است؛ اما مهر... انگشتم را زیر دست خط اصلی رهبر می‌زنم و می‌گویم: _این چرا مهر نداره؟ گیج نگاهم می‌کنند. این رفتارهایشان مرا یاد اوایلی که گیج بودم و مهدی موبه‌مو توضیح می‌داد می‌افتم. می‌گویم: _اینجا مهر رهبر نخورده. الان مهری که برای نامه‌ها استفاده می‌شه چیه؟ از چهره‌هایشان پبداست هیچ کدام از حرف‌هایم را متوجه نشده‌اند. کلافه به حاج حسین نگاه می‌کنم و می‌گویم: _حاجی شما که ان شاءالله فهمیدین؟ سری تکان می‌دهد. انگار دارد فکر می‌کند برای پیدا کردن راه چاره‌ای. پسر کناری‌ام گلویی صاف می‌کند و می‌گوید: _بریم اداره، اونجا شاید به نتیجه برسیم. سری تکان می‌دهد. حاج حسین به سمت ماشین می‌رود. می‌خواهم قدمی بردارم که یاد موضوعی می‌افتم. مچ پسر را می‌گیرم. با تعجب. می‌گویم: _پس این کسایی که کاغذها رو پخش می‌کردن کجان؟ سرش را می‌خاراند و می‌گوید: _چندتا پیرمرد بودن. گرفتمشون، اما کاره‌ای نبودن. یکی این کاغذا رو داده بوده دستشون و رفته. نفسم را بیرون می‌فرستم و دستش را رها می‌کنم. سوار ماشین حاج حسین می‌شوم. نفس عمیقی می‌کشم. بوی عطر حاجی بیش از حد خوش بو است. می‌گویم: _حاجی عجب عطرتون خوش بوئه. لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: _اما زیادی تلخه. نفس عمیقی می‌کشم. تلخ هست اما نه آن قدر که حاج حسین می‌گوید. می‌خواهم سوالی بپرسم که خودش می‌گوید: _بخشی از تلخیش ماله بوشه اما بخش زیادیش می‌گه صاحب این یادگاری دیگه پیش من نیست. پرسش‌گرانه نگاهش می‌کنم.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت
پرسش‌گرانه نگاهش می‌کنم. انگار متوجه من نیست و در خاطراتش غرق شده است. آهی می‌کشد و می‌گوید: _«وحید و سپهر» هم مثل رفیق تو پر پر شدن. فکر نکن نمی‌فهمم حالتو. می‌دونم چه دردی رو داری تحمل می‌کنی. می‌خواهم سوالی درباره وحید و سپهر بکنم که حاج حسین می‌ایستد. پیاده می‌شوم. وارد اداره که می‌شوم آن چند پسر هم روبه‌رویم می‌نشینند. متعجب نگاهی به اطراف می‌اندازم. بیش از حد اداره شان خلوت است. بیش‌تر شبیه یک خانه سازمانی است تا اداره. صدای حاج حسین می‌آید: _نامه‌ای از رهبر دارید که مهر خورده باشه پایینش؟ یکی از پسرها بلند می‌شود و به سمت قفسه‌ها می‌رود. دستی به ریش‌هایم می‌کشم و می‌گویم: _خودتونو معرفی می‌کنید؟ پسر درشت‌هیکل سبزه روبه‌رویم می‌گوید: _مخلصیم. «ابوالفضلم». پسر کناری‌اش همان که به من زنگ زده بود مختصر می‌گوید: _«صادق». آن یکی پسر هم کاغذهایی را به حاج حسین می‌دهد و می‌گوید: _«سید» صدام میزنن. با این حرفش به یاد مهدی می‌افتم. 🔘ادامه دارد..... ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده منبع؛ https://eitaa.com/istadegi 🔘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥🇮🇷¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥
بریم نماز بعد بقیه رو میذارم✨☘
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۸۳ و ۸۴ نفس کلافه‌ای می‌کشم و حاج حسین می‌گوید: _راست گفتی، این دوتا مهر با هم دیگه فرق داره. سرم را کج می‌کنم و با دقت برگه‌ها را از نظر می‌گذرانم. در همان حال می‌گویم: _فاکسش کنید برای سعید. اون می‌تونه دقیقشو دربیاره که مهر مال چیه. حاج حسین بلند می‌شود و به سمت دستگاه فاکس می‌‌رود. به ابوالفضل نگاه می‌کنم. شیطنت دوران نوجوانی در چهره‌اش پیدا است. می‌گویم: _چند سالته؟؟ نگاهش رنگ عوض می‌کند و می‌گوید: _۱۷سال. لبخندی به چهره‌اش می‌زنم. باز با یادآوری دلشوره‌ام و آیه لبخند از چهره‌ام محو می‌شود. حاج حسین درگیر ارسال نامه است. روبه صادق می‌گویم: _اینجا تلفن دارید؟ از جا بلند می‌شود. تلفن سبز رنگی روی میز‌ می‌گذارد. شماره خانه را می‌گیرم. هرچه بوق می‌خورد، کسی جواب نمی‌دهد. کلافه تلفن را سر جایش می‌گذارم و دستی به ریش‌هایم می‌کشم. صدای حاج حسین می‌آید: _چرا پریشونی؟ لبم را به دندان می‌گیرم. نباید حرفی از دلشوره‌ام بزنم. می‌گویم: _هیچی حاجی. لبخند کجی می‌زند و باز مشغول کارش می‌شود. آن سه پسر هم با یکدیگر مشغول صحبت‌اند. باز تلفن را برمی‌دارم. این بار خانه مهدی را می‌گیرم. بعد از چند بوق صدای مادر در گوشی می‌پیچد: _بفرمایید. آب دهانم را به زور پایین می‌فرستم. نفس عمیقی می‌کشم و بدون سلامی می‌گویم: _اتفاقی افتاده شما خونه سیدید؟ مادر آهی می‌کشد و می‌گوید: _کجایی مادر؟ امروز که بهت نیاز بود نبودی. خدا خیر بده این پسره عماد رو. _مامان واضح می‌گید چی شده؟ باز آه می‌کشد و این مرا می‌ترساند. می‌گوید: _بچم آیه تو دانشگاه پاش شکسته. قلبم به درد می‌آید. مادر ادامه می‌دهد.: _کاری نداری؟ من باید یکم وسیله بردارم برم بیمارستان. با صدای خفه‌ای می‌گویم: _نه. مادر هم با خدا حافظی تلفن را قطع می‌کند. چرا عماد به کمک آیه رفته است؟ برای این‌که زمان بگذرد روبه ابوالفضل می‌گویم: _با این سِنت اینجا چیکار می‌کنی؟ می‌گوید: _می‌خوام از الان همه چیزو یاد بگیرم. متعجب نگاهش می‌کنم. صادق که تعجبم را می‌بیند می‌گوید: _بعد از این که مادر و پدرشو از دست داد، خودش خواست کمکمون کنه و چیز یاد بگیره. چقدر سرنوشتش شبیه مهدی است. حاج حسین کنارم می‌نشیند و برگه فاکس شده توسط سعید را نشانم می‌دهد. برگه را می‌گیرم و می‌خوانم: _دست خط و امضا با تلاش بیش از اندازه شباهت زیادی به خط اصلی دارد اما مهر استفاده شده درست نیست. این مهر در رده‌های جمهوری اسلامی استفاده نمی‌شود. پوزخندی می‌زنم. رسوایی بدی می‌تواند برایشان باشد. حرف‌های سید توجهم را جلب می‌کند: _فردا نماز جمعه است، به نظرتون چیکار کنیم؟ ابرویی بالا می‌اندازم. برای نمازجمعه مگر باید کاری کرد؟ صادق ادامه می‌دهد: _از الان بهش فکر نکن. فردا می‌ریم با بچه‌ها ببینیم چی می‌شه. _اتفاقی افتاده؟ به سمتم برمی‌گردند. حاج حسین دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: _امام جمعه یک سری حرف اشتباهی بر اساس عقایدش زده این بچه‌ها به فکر چاره‌اند. در دلم تحسین‌شان می‌کنم. با این‌که سنی ندارند، اما دغدغه همه مشکلات را دارند. نمی‌گذارند کسی پایش را کج بگذارد. *** به ستون مسجد امام تکیه می‌دهم. آخرش صحبت‌های این بچه‌ها باعث شد شب را بمانم. مسجد آرام آرام پر از جمعیت می‌شود و هر کس سمتی می‌نشیند. ابوالفضل و دیگر بچه‌ها صف‌های جلو را پر کرده‌اند اما من ترجیح می‌دهم از دور نظاره‌گر خطبه‌هایی باشم که تعریفش را زیاد شنیده‌ام. دستم را روی زانویم می‌گذارم. طلبه پیری شروع به خواندن خطبه‌ها می‌کند. با دقت به تمام حرف‌هایش گوش می‌سپارم. 🔘ادامه دارد..... ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده منبع؛ https://eitaa.com/istadegi 🔘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥🇮🇷¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۸۵ و ۸۶ به اواسط خطبه که می‌رسد حرف‌هایش باعث می‌شود ابوالفضل و بچه‌ها از جلوی صف داد بزنند و بگویند: _بصیرت، بصیرت. امام جمعه بی‌اهمیت به شعارها، باز خطبه‌ها را ادامه می‌دهد. من هم با گفته‌هایش عصبی می‌شوم. به جای این‌که مشکلات جامعه و شهر را بازگو کند، هر بار یکی از مراکز تحت نظر رهبر را زیر سوال می‌برد. باز بچه‌ها میان کلامش می‌پرند: _بصیرت، بصیرت. این بار مردم هم جوش می‌آورند و همه چیز بهم می‌ریزد. من هم تنها نظاره‌گر هستم. به دلیل شغلم اجازه جلو رفتن را ندارم. دیشب فهمیدم که ابوالفضل و دیگر بچه‌ها هیچ خط و ربطی به وزارت اطلاعات ندارند، بچه‌های انقلابی هستند که دور هم جمع شده‌اند و انصار حزب الله را تشکیل داده‌اند. نماز جمعه بهم می‌ریزد و مردم پراکنده می‌شوند. صادق به سمتم می‌آید. مسجد خالی از جمعیت شده است. می‌گوید: _حالا فهمیدی منظورمون چی بود؟ هر دفعه میره بالا منبر، همین برنامه رو داریم. یا راجب آقا یه چیز می‌گه یا مسئولین انقلابی مثل شورای نگهبانو زیر سوال می‌بره، حرفای رئیس جمهورم که مورد تاییدشه. نفس کلافه‌ای می‌کشم. مشکلات کشور به کنار، برخی مسولین هم کاسه داغ‌تر از آش شده‌اند. *** وارد خانه می‌شوم. امروز حسابی خسته شدم، به خصوص با دیدن نماز جمعه که حسابی ذهنم را درگیر کرد. یا الله می‌گویم. سرم را که بالا می‌آورم آیه را می‌بینم که روی صندلی نشسته است. متوجه پای گچ گرفته‌اش می‌شوم. با صدای مادر نگاهم را از آیه بر می‌دارم: _سلام پسرم. بشین، چایی تازه دمه، الان میارم برات. لبخندی می‌زنم و بر روی دورترین صندلی به آیه می‌نشینم. زهرا با ذوق به سمتم می‌آید و کنارم می‌نشیند. چشم غره‌ای به او می‌روم و از گوشه چشم آیه را نگاه می‌کنم. وقتی متوجه نگاهم می‌شود سرش را پایین می‌اندازد. روبه زهرا آرام می‌گویم: _مگه بهت نگفتم جلوی آیه پیش من نیا که یاد مهدی نیوفته؟ سرش را زیر می‌اندازد. از کنارم بلند می‌شود و به سمت آیه می‌رود. رو به آیه می‌گویم: _چی شد که پاتون اینجوری شد؟ حرفی نمی‌زند. حس می‌کنم دنبال جواب می‌گردد و تردید دارد برای گفتن واقعیت. بعد از مدتی می‌گوید: _درست نمی‌دونم چی‌شد؛ ولی انگار یه نفر از پشت هلم داد، منم از پله‌ها پرت شدم پایین و بعدشم آقا عماد اومد کمک. اخم می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم: _عماد اونجا چیکار می‌کرد؟ گوشه چادرش را در دست می‌گیرد و می‌گوید: _منم نمی‌دونم. دستی به ریش‌هایم می‌کشم. تلویزیون را روشن می‌کنم و مشغول پایین و بالا کردن شبکه‌ها می‌شوم. فردا باید از عماد سوال کنم در دانشگاه چه کاری داشته. تلویزیون مانند همیشه هیچ برنامه خاصی ندارد. می‌خواهم خاموشش کنم که برنامه‌ چراغ شروع می‌شود. کنترل را کنار می‌اندازم و مشتاق به تلویزیون نگاه می‌کنم. این چند وقت آن‌قدر سرم شلوغ بود که وقت دیدن تلویزیون نداشتم. مجری بعد از خوش و بش به سراغ مهمان می‌رود. قاب تلویزیون مهمان را که نشان می‌دهد، از جایم بلند می‌شوم. آب دهانم را پایین می‌فرستم و چانه‌ام را در دست می‌گیرم. آیه می‌گوید: _این حاج آقا همونی نیست که برای تشییع مهدی اومده بود؟ سر تکان می‌دهم. خودش است؛ آقای حسینی. سر جایم می‌نشینم و صدای تلویزیون را زیاد می‌کنم. بحث بر سر قتل‌ها و پرونده پیچیده‌اش است. مادر سینی چایی را روی میز می‌گذارد و به سمت آیه می‌رود. لیوان چای داغ را در دستم می‌گیرم. آقای حسینی شروع می‌کند به دادن گزارشی از وقایع گذشته. حتی درباره بی‌دلیل بودن دستگیری یک عده از بچه‌ها هم حرف می‌زند. لیوان را به لب‌هایم نزدیک می‌کنم. آقای حسینی بعد از مکث کوتاهی می‌گوید: _می‌خوام امشب مقصر پرونده رو مشخص کنم. چایی یک دفعه در گلویم می‌پرد و به سرفه می‌افتم. 🔘ادامه دارد..... ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده منبع؛ https://eitaa.com/istadegi 🔘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥🇮🇷¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۸۷ و ۸۸ پشت سر هم سرفه می‌کنم. مادر به سمتم می‌آید و با مشت به کمرم می‌کوبد. صدای تلویزیون را می‌شنوم، آقای حسینی همان حرف‌های آن شب را می‌زند که با توسل به حضرت زهرا(س) قصد کرده است که مقصرین اصلی را رسوا کند. حالم که جا می‌آید مادر می‌گوید: _آروم باش پسر. به صندلی تکیه می‌دهم. آقای حسینی می‌گوید: _اومدم که بگم عده‌ای این کارها رو انجام دادن؛ اما انداختن گردن کس دیگه‌ای. امثال مشارکت که پرده‌ای برای کاخ‌نشینان هستن مقصر این ماجران. مجری خودکار در دستش را می‌چرخاند و می‌گوید: _دلیلی هم برای حرف‌هاتون دارید؟ آقای حسینی اخم می‌کند و محکم می‌گوید: _بنده اگه دلیلی نداشتم وارد این صحنه خطرناک نمی‌شدم. مجری این بار می‌گوید: _امکان داره از چیزی بترسید؟ _نه تنها از هیچ چیز نمی‌ترسم، بلکه حاضرم در هر محکمه‌ای ادعاهای خودم رو ثابت کنم. لبخندی می‌زنم؛ این شجاعت و رک گویی‌اش ارزشمند است. بعد از کمی صحبت برنامه به پایان می‌رسد. با صدای بابا به سمتش بر می‌گردم: _مرد با خداییه، حواست بهش باشه. *** با نگرانی به آقای حسینی نگاه می‌کنم. ادامه می‌دهد: _از دیشب تا الان همینطور دارن تهدیدهاشون رو بیش‌تر می‌کنن. حتی تهدید کردن خونتو به آتیش می‌کشیم اگه ادامه بدی. دستی به ریش‌هایم می‌کشم و می‌گویم: _حاجی! دو سه تا از بچه‌های اداره رو بگیم بیان مراقبتون باشن؟ حاج کاظم هم سریع پشت حرفم را می‌گیرد و می‌گوید: _منم موافقم. این جور تهدیدا خطرناکه. آقای حسینی لبخندی می‌زند و می‌گوید: _نیازی نیست. همین طوری نیرو کم داریم. خدا حواسش بهم هست. معلوم نیست از کجا فهمیده بودن که می‌خوام حرف بزنم که تهدید کردن؟ حاج کاظم از پشت میز بلند می‌شود. روزنامه به دست به سمت آقای حسینی می‌رود و می‌گوید: _خداوکیلی ببین چی گفته! آقای حسینی چشم ریز می‌کند. پوزخندی می‌زند. مشتاق می‌گویم: _چی گفته؟ روزنامه را تا می‌زند و به دست حاج کاظم می‌دهد. می‌گوید: _حرف بی‌خود. گفته ما ترجیح می‌دیم وزارت اطلاعات ضعیفی داشته باشیم و منافقین در تهران توی مقر حکومت خمپاره بزنن. سرم تیر می‌کشد. نامردی تا چه حد؟ آب دهانم را پایین می‌فرستم و می‌گویم: _دلیلشون چیه آخه؟ حاج کاظم پوزخند صدا داری می‌زند و می‌گوید: _ . آقای حسینی همان طور که دستی به شانه حاج کاظم می‌زند می‌گوید: _دقیقا هدف خیانته. اینا فکرایی تو سرشونه. می‌خوان اگه رابطه‌ای با آمریکا پیدا کردن وزارتی وجود نداشته باشه که به اینا گیر بده. لبم را به دندان می‌گیرم. افکار کمرنگی در ذهنم رنگ می‌گیرند. با تردید روبه آقای حسینی می‌گویم: _دولت قبل هم رابطه برقرار کرده بود اما تا جایی که یادمه نتیجه نداد. حاج کاظم سری به تاسف تکان می‌دهد و از اتاق بیرون می‌رود. آقای حسینی می‌گوید: _آره، برای رفع تحریما رابطه‌ برقرار کردن، که آمریکا گفت اسیرای ما توی لبنان آزاد کنین. اونا هم با تلاش زیاد آزاد کردن، تهشم آمریکا گفت این موضوع به تحریما ربطی نداره. کف دستم را به پیشانی‌ام می‌کوبم. سر ایران را زیر آب کرده‌اند به عبارتی. این کشور تا کی باید جور خیانت بکشد؟ آقای حسینی از جا بلند می‌شود و می‌گوید: _منم برم دیگه. فقط یه نکته‌ای، یه نفرو سپردم مراقب خواهر مهدی باشه. خودتم مراقبش باش خیلی سرکشه، بچه‌ها گفتن که دنبال مقصر داره می‌گرده. 🔘ادامه دارد..... ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده منبع؛ https://eitaa.com/istadegi 🔘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥🇮🇷¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۸۹ و ۹۰ نمی‌دانم از این همه فعالیتش و سرکش بودنش خوشم بیاید یا بترسم که کار دست خودش بدهد. سری تکان می‌دهم و به سمت اتاقم می‌روم. برگه‌ای برمی‌دارم و با خودکار شروع می‌کنم به نوشتن وقایع گذشته. ماجرا از چهار قتل شروع شد و الان همه چیز شبیه کلافی درهم پیچیده است. پرونده نارنجی رنگی را که بالایش اسم «حسین سودمند» را نوشته است باز می‌کنم. خط به خطش را این بار با دقت می‌خوانم. دنبال دلیلی هستم که ربط این قتل‌ها را به وزارت پیدا کنم. به بخشی از زندگی حسین سودمند که می‌رسم دقتم را چند برابر می‌کنم. «او در دوران سربازی به مسیحیت گرایش پیدا کرد و پس از بازگشت به خانه، خانواده‌اش به دلیل تغییر دین، او را از خانه اخراج کردند.» ابروهایم را درهم می‌کشم و زیر مسیحیت خطی می‌کشم و کنارش بزرگ می‌نویسم: «ارتداد.» اما تنها این نیست؛ فعالیت‌های تبشیری مسیحیت و اعمال ضدحکومتی. دستم را مشت می‌کنم. پرونده بعدی را برمی‌دارم. او هم فعالیت‌های ضدحکومتی داشته است. بعدی و بعدی هم همین طور است. خودکار را روی میز پرت می‌کنم. هربار خواندن این پرونده‌ها حرصم را در می‌آورد. با صدای باز شدن در اتاق سر بلند می‌کنم. عماد می‌گوید: _دم در یه نفر منتظرته. چشمانم را تنگ می‌کنم و می‌گویم: _کی؟ می‌خندد و می‌گوید: _آیه خانم. اخم می‌کنم. رفتارهای عماد نسبت به آیه آزار دهنده است. به سمت در می‌روم و منتظر می‌‌شوم عماد بیرون برود. نگاه کلی به اتاق می‌اندازد و می‌رود. در را می‌بندم. آیه اینجا چه کار می‌کند؟ باید دفعه قبلی توجیهش می‌کردم که دور و بر اداره پیدایش نشود. از در اداره که بیرون می‌آیم، کنار درختی او را می‌بینم. مقنه چانه‌داری پوشیده و چادرش آزادانه دو طرفش افتاده است. به سمتش قدم بر می‌دارم. نزدیک تر که می‌شوم می‌بینم که تنها با تکیه بر درخت پشت سرش توانسته است بایستد. نگاهش که به من می‌افتد رویش را محکم می‌گیرد و اخم‌هایش را در هم می‌کشد. سلام می‌کنم. سرش را زیر می‌اندازد و زیر لب جواب سلامم را می‌دهد. نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم: _باز چرا اومدین اینجا اونم با این وضعیت؟ دفعه پیش هم کارتون اشتباه بود؛ من باید بهتون تذکر می‌دادم. سرش را بلند می‌کند و چشم‌غره‌ای به من می‌رود و با اخم می‌گوید: _کسی به خاطر شما اینجا نیومده. حال منم خوبه. من با آقای زبرجدی کار دارم، منتهی چون خجالت می‌کشیدم اول به شما گفتم. اینجورم که پیداست اشتباه کردم. با قدم‌های کشیده و یواش از کنارم می‌گذرد و به سمت در اداره می‌رود. چشم ریز می‌کنم اما کچ پایش را نمی‌بینم. سریع خودم را به او می‌رسانم و جلویش می‌ایستم. دستانم را به دو طرف باز می‌کنم و می‌گویم: _گچ پاتون کو؟ کش چادرش را جلو می‌کشد و می‌گوید: _رفتم بازش کردم دست و پامو گرفته بود. حالا هم برید کنار. دختره لج‌باز اصلا سه روز هم نشد که پایش در گچ بود و حالا آن را باز کرده. درمانده نگاهش می‌کنم. اگر وارد اداره شود نگاه همه را به خود معطوف می‌کند؛ مخصوصا عماد. اگر عماد بخواهد بیش از حد دور و برش بپلکد گردنش را می‌شکنم. من را پشت سر می‌گذارد و در اداره را باز می‌کند. در پی‌اش راه می‌افتم. اصلا چه کاری با حاج کاظم دارد؟ با صدای آیه به خود می‌آیم: _حداقل بگید از کدوم طرف برم؟ از سر ناچاری راهنمایی‌اش می‌کنم. دور و بر را نگاهی می‌اندازم. خدا را شکر همه در اتاق‌هایشان مشغول‌اند و کسی حواسش به ما نیست. قدم‌هایم را بلندتر برمی‌دارم. جلوی اتاق حاج کاظم می‌ایستم. تقه‌ای به در می‌زنم، در را باز می‌کنم و با دست به آیه اشاره می‌کنم وارد شود. از کنارم که می‌خواهد بگذرد می‌گویم: _تو اتاق که می‌تونم بیام؟ حرفی نمی‌زند. نفس کلافه‌ای می‌کشم و پشت سرش وارد اتاق می‌شوم. 🔘ادامه دارد..... ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده منبع؛ https://eitaa.com/istadegi 🔘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥🇮🇷¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا