فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📳 واقعیت مهمانی ده کیلومتری!
❌بعد از برگزاری مهمانی ده کیلومتری در روز #عید_غدیر برخی مدعی شدند این مراسم مردمی نبوده است.
#مهمونی_ده_کیلومتری
#تبلیغ_غدیر_واجب_است
#غدیر #عید_غدیر #امام_زمان عجل الله
╔══🌿═❉═🌿══╗
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
╚══🌿═❉═🌿══╝
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۵۱ تا ۶۰💗👇
خب بریم قسمت ۶۱ تا ۷۲ تا اخر رمان💞👇
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۶۱ و ۶۲
پدرم بدون توجه به من وخاله صغری پرید وسط حرف مامانم وگفت:
_کدوم خونه ی جدا؟!!!!الان این خونه ای که میگی, کجاست؟کدوم نامزد و زن وزندگی؟!!دددد اخه اگر من زن گرفته بودم که الان از سرکولم میباست بچه بالا بره نه اینکه از تنهایی پناه به خونه ی خاله ی پیرم ببرم اونم به خاطراینکه وقتی کنار خاله هستم یاد یاد...
یکباره حرفش را خورد وادامه داد:
_مادرم هم به من گفت که تو باهاش درد دل کردی واز زندگی سوت وکورت شکایت کردی....گفت که فکر میکردی من عقیم هستم وبچه دار نمیشم وگفتی میخوای از من جدا بشی وشاید ازدواج کردی وبچه دار شدی...اونموقع ها هم چون مدام مادرم وخواهرم مورد برای ازدواج من, به بهانه های مختلف در دکان میفرستادند من ,اعصابم داغون بود وگرنه من یه موی تورا با دنیا عوض نمیکردم....
مادرم متعجب از اینهمه بازی فریبکارانه ی اطرافیانش وعشقی قدیمی که الان با کلانی کوتاه پدرم ,پرده از آن برداشت, گفت:
_ب ب خدا من حتی یک بار هم با مادرت دردودل نکردم,هرچی گفتند همه از خودشون بود,حالا چه نیتی زیر گفته هاشون بود نمیدونم اما من هرگز همچی حرفهایی نزدم وروحمم خبر نداره.......
بابا اهی از ته دل کشید وگفت:
_هرچی بوده گذشته....درسته یه عمره که برباد رفته,اما پشت سر مرده خوبیت نداره حرف بزنیم...
پدر ومادرم هردو در عالم خود غرق شدند,...
بی حرف,حتی خاله صغری هم خودش را با جمع کردن خورده ریزه های روی قالی مشغول کرده بود وحرفی نمیزد...
این ما بین من از همه مظلوم تر بودم,اخه مادرم به خاطر من رنج این سفر را به جان خریده بود
وبابا هم بعداز سالهای سال متوجه شده بود که یک دختر دارد,اما الان هیچ کس به فکر من نبود,انگار من بهانه ای بودم تا دوتا دور از هم افتاده را بهم برسانم وخودم به بوته ی فراموشی بروم...
سکوت سنگینی بر فضا حکم فرما شده بود...
با یه دلهره ی نامشخص گلویی صاف کردم وگفتم:
_حالا.....حالا....من چی؟؟
که یکدفعه توجه هر سه نفرشان به من معطوف شد ,مامان وخاله صغری لبخندی زدند
وبابا امد به طرفم ,کنارم نشست,حالا من بین بابا ومامان بودم....
پدرم مرا به اغوش کشید وسخت گریست , واقعا چقدر دل نازک بود این مرد مهربان...
بعداز دقایقی مرا از خودش جدا کرد وارام در گوشم گفت:
_به زندگی سوت وکور پدرت خوش امدی
وارام تر ادامه داد:
_قدمت خیراست,دور امدی اما خوب امدی , بی خبر امدی اما خوش خبر امدی ,کاش این امدن برای همیشه باشد....
از گرمای اغوش پدرم وبدست اوردن تکیه گاهی که تا به حال برایم رؤیا بود والان به عینه واقعیت پیدا کرده بود ,سرشار از حسهایی خوب وشیرین شده بودم
که پدرم رو به مادرم کرد وگفت:
_مریم جان....حاضری دوباره بانوی خانه ام باشی؟؟
از اینهمه رک بودن وعجله ی پدرم بهت زده شدم ویاد بهروز وعجله اش برای عقد افتادم
وپیش خودم گفتم حتما تمام مردها وقتی احساس میکنند عشق واقعیشان را پیدا میکنند اینچنین صبر از کف میدهند
و...زیر چشمی,تک تک حرکات مادرم را زیر نظر داشتم ,باورم نمیشد مامان جان من مثل دخترکان چهارده ساله,رنگ به رنگ شد وانگار اولین خواستگارش هست,
سرش را پایین انداخت وگونه هایش گل انداخت...برایم قابل پذیرش نبود این مادر همان خانمی ست که در مقابل خواستگاری پدر بهروز چنان محکم ایستاد و قاطعانه جواب داد اما الان اینجا اینچنین دست وپایش را گم کرده....
بابا بی صبرانه دوباره گفت:
_حاضری...؟؟
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۶۳ و ۶۴
مادرم که دست پاچه نشان میداد با من ومن گفت:
_من من نمیدونم....معصومه تو چی میگی؟
خاله صغری زد زیر خنده وگفت:
_جلال این یعنی بله....برو دنبال سور وسات عروسیت....
واقعا متعجب شده بودم,درکل مردها همه عجولند...
صبح روز بعد مادرم وبابام تویه مراسم ساده داخل محضر ,برای بار دوم به عقد هم درامدند,
من نور,شادی ونشاط,را تو چهره ی هردوشون میدیدم واز اینکه دارای یک خانواده که عاشقانه به هم محبت میکنند, شدم,سراز پا نمیشناختم.
بهروز آسایش دایی را گرفته بود وبه قول دایی تلفنشان را سوخته بود ,اما بنا به سفارش مادر,شماره خانه خاله صغری را به انها نداده بود واصلا از ازدواج مادرم با بابا جلال چیزی نگفته بود.
مادرم انگار فراموش کرده بود که اصلا برا,چی اومدیم دنبال بابا ومن هم که نه روم میشد چیزی,بگم واز,یک طرف هم چون تازه به هم رسیده دند,نمیخواستم ذهنشان درگیر چیزی,باشه
تااینکه روز,سوم عقدشان,بابا با سه تا بلیط قطار امد ومژده ی,سفر به مشهد را داد, مادرم سراز پا نشناخته ازخوشحالی روی پای خودش بند نبود,این اولین سفر مشهد من وحتی مادرم بود.
مامان مریم,شب قبل از حرکت اروم طوری که بابا متوجه نشه گفت:
_معصومه جان ,من ,تووبهروز را فراموش نکردم,بزار بریم مشهد وبرگردیم ,تویه فرصت مناسب به بابات میگم,اخه از عکس العملش یه جورایی میترسم....اگه بفهمه بهروز, پسر,میرزا محمود ونوه ی یوسف میرزاست ,نمیدونم چی بگه ,اما باید کم کم زمینه را فراهم کنیم.
خاله صغری به خاطروضع جسمانیش نشد با ما بیاد مشهد اما وقت خداحافظی چنان شور وشوقی داشت که ادم فکر میکرد خودش راهی مشهد است...
با دلی سرشار از مهر اقا امام رضا ع راهی مشهد شدیم وخوشحال بودم از اینکه بعد از سفر بالاخره پرده از,عشق من وبهروز هم برداشته میشه....
اما نمیدونستم روزگار مارا چه خسته خواهد کرد..
سفر معنوی مشهد خیلی خیلی به دلم چسپید وتنها چیزی که گهگاهی اذیتم میکرد بی خبری از,بهروز بود که میدانستم مثل مرغ سرکنده بال بال میزنه,
یک هفته از ماندنمان در جوار حریم رضوی گذشته بود وبابا ومامان قرار گذاشته بودند که تا ده روز مشهد بمانیم واز انطرف باهم بریم قم وبه قول معروف اسباب کشی کنیم کرمان ,
بابا حتی به منم تاکید کرد که اگر میشه دانشگاهم را عوض کنم وبیام کرمان,پیش خودشان ,
اما من میدونستم اگر حرفی,دراین مورد بزنم بهروز حتما اتیش میگیره,پس همه چی را سپردم دست اقا امام رضا ع تا هرجور که صلاح میدونه عمل کند...
روز هفتم سفرمان بود که بابا طبق معمول هرروزه زنگ زد خانه خاله صغری,اما هرچه زنگ زد کسی گوشی را برنداشت ,
بابا شماره خونه خودش را گرفت وغلامرضا, یا همون داداش بزرگ من,گوشی را برداشت
وبابا با تعجب گفت:
_خیلی عجیبه ,این موقع روز خانه هستی؟!
غلامرضا گفت:
_اتفاقا منتظر تماستون بودم ,اخه خاله صغری حالش بهم خورده وبردنش بیمارستان, چون میدونستم هر روز خونه خاله زنگ میزنید واگه جواب نده,به من زنگ میزنید,موندم خانه تا بهتان بگم چی شده...متاسفانه دکترها حرفای,خوبی راجب حال خاله نمیزنند اگه زودتر,بیاین بهتره....
بابا که بعداز مرگ پدرومادرش ,تمام امیدش,شده بود خاله صغری,,باشنیدن این حرف خیلی,به هم ریخت واین شد که سفر مشهد ما در هفتمین روز پایان گرفت وما ناخواسته برگشتیم کرمان که....
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۶۵ و ۶۶
وقتی به کرمان رسیدیم با کمال تاسف متوجه شدیم که خاله صغری به رحمت خدا رفته....
باورم نمیشد این پیرزن مهربان که بوی مادربزرگ نداشته ام وندیده ام را میداد به این زودی پرکشیده,
اوضاع روحی بابا ومامان هم مناسب نبود , خاله صغری که حق مادری به گردن مادرم داشت وبرای,بابا هم یاد مادرش را زنده میکرد رفته بود و پدرو مادرم را تنها گذاشته بود,
از فوت خاله صغری,خیلی ناراحت شدم واما از اینکه قبل از,رفتنش عروسی دوباره بابا ومامان را دیده بود خوشحال بودم و واقعا ,مصلحت خدا قابل ستایش است اخه درست وقتی پدرومادرم را بهم رساند که قرار,بود یک عزیز را از دست بدهند , اینجوری تحمل این داغ براشون راحت تر بود ,خدا راشکر که همدیگه را داریم...
نمیدونستم عاقبت زندگی من وبهروز,چی میشه اخه بااین وضع واوضاع پیش امده , احتمالا ما باید تا بعد از چهل خاله صبر کنیم ,
اونم تازه ,وقتی بشه ومادرم فقط موضوع خواستگاری,را مطرح کند وعکس العمل بابام دیگه نمیدونستم چی میشه...
اما من بیچاره بی,خبر,یودم که چه طوفانها در راه است.
دایی عباس که از,ازدواج بابا ومامان خوشحال واز فوت خاله صغری ناراحت یود ,قول داد برای,شب هفت خودش را برساند
و مادرم برای دیدن دایی عباس لحظه شماری میکرد ,اخه میخواست عقده ی دل ومرگ مادرخوانده اش را در دامان برادرش سبک کند...
نزدیک اذان ظهر بود وهنوز,خبری,از دایی عباس نشده بود ,مادرم از ناراحتی مدام طول وعرض خانه را میپیمود,
پدرم از تلاطم روحی مادر,بسیار متاثر شده بود وهرچند دقیقه یک بار بیرون از خانه میرفت وخود را به سرخیابان میرساند و وقتی از امدن دایی ,ناامید میشد برمیگشت.
ظهر به عصر رسید وخبری نشد ,
کم کم دلشوره ای ناجور به جانم افتاد ,اخه دایی عباس میبایست تا حالا رسیده باشد, چندین وچند بار مدام شماره خانه ی دایی را گرفتم وهیچ کس جوابگو نبود
و دم دم های,غروب بود که تلفن خانه مان زنگ خورد و در کمال ناباوری متوجه شدیم ,اتوبوسی که دایی با ان به طرف کرمان حرکت کرده ,بین راه چپ میکند,دایی عباس وزن دایی هم مسافر این اتوبوس بودند ومتاسفانه دایی فوت میکند....
وخوشبختانه زن دایی جان سالم به در میبرد...
حالا من وبابا جلال وغلامرضا میدانستیم وتنها فرد بی خبر از این حادثه ی شوم,مادر داغدیده ام بود که هنوز در داغ عزیزی دست وپا میزد که داغ دیگری هم به پیشانی اش نوشته شد
مادرم مثل مار زده ها به خود میپیچید ,
انگار چیزی,به دلش افتاده بود اما ما هیچ کدام جرات دادن این خبر را به مادرم نداشتیم....
گاهی با خود فکر میکردم وبه سرنوشت غمبار مادرم میاندیشیدم,ناخوداگاه اشک از چشمانم جاری میشد,
انگار ناف مادر مرا با دیدن مرگ عزیزان بریده باشند,سرنوشتش از ابتدای تولدبا غم عجین شده بود,گویا روزگار خوش نداشت تا مادرم مریم,شیرینی این دنیای فانی را با دل وجان بچشد,
اخر این داغ برای مادرم زیادی بزرگ بود,از دست دادن برادری که از جان بیشتر عزیزش میداشت وتنها امید زندگی در ناامیدیهای روزگار تنهایی مادرم بود...
حال میبایست با این درد جانسوز نیز کنار بیاید....
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀