eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸🌸سلام دوستان گلم🌸🌸 ❌رمان #مسیحای_عشق خوندم اولش خیلی عالی بود راستش میخواستم ثبتش کنم ولی تا اخر
🖤🖤سلام دوستان گلم🖤🖤 ما گفتیم کپی رمان ها اشکال نداره ولی لطفا لطفا لطفا با اسم نویسنده کپی کنین😒 نویسنده خیلی خوب و ارزشی کانالمون دوتا رمان رو نوشتن که اسمشون رو تغییر دادن و بعد کپی کردن یه کانال رمان کپی کرده که مثلاااااا مذهبیه😒😔 حق الناس کرده اون خانم میدونم تو کانال هم هست ولی واقعا کار درستی نیست اسم نویسنده نباشه یا هرچی بخواد بنویسه🙁 واقعا نویسنده ها خیلی زحمت میکشن وقت میذارن مینویسن فقط بخاطر ۲۰۰ یا ۳۰۰ تا عضو بیشتر چیزی رو تغییر ندیم اسم اون دو تا رمان اینه؛؛ حرمت عشق و من غلام ادب عباسم حتی اسم رمان هم تغییر داده شده واقعا وقتی رفتم دیدم خیلی ناراحت شدم😔 دیگه هرکسی خودش میدونه و حق الناس هایی که گردنشه
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🖤🖤سلام دوستان گلم🖤🖤 ما گفتیم کپی رمان ها اشکال نداره ولی لطفا لطفا لطفا با اسم نویسنده کپی کنین😒
🌱🌱🌱🌱🌱 ۵، ۶ تا رمان دارم میخونم همشو میخونم خوب بود حتما میذارم چون ما برای وقت و عمر شما ارزش قائلیم🌷🌷🌷🌷
خبر بد رو گفتم😅 حالا یه خبر خوب هم دارم🥰 ۲ تا نویسنده به کانالمون اضافه شدن که رمانهاشون تقریباً تمومه😍 خیلی عالین دوتاشون ازشون اجازه میگیرم اگه اجازه دادن میتونین کپی کنین. 👏👏👏
فعلا ای دی خودمو برداشتم ☘ تبادل هم اصلا نداریم🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ یکی از خانم های مسن گفت: _من همیشه برنامه سمت خدا را می‌بینم. چند بار این اتفاق برایم افتاده زهرا گفت: _نکته‌اش در همین است. در ساعت خاص، مکان خاص، کار خاصی را با تمرکز انجام دادن، ما را با آن مانوس می‌کند. کمی مکث کرد. مجدد همان جمله را تکرار کرد و گفت: _از این فرمول باید استفاده کنیم و وجودمان را با ، ، ، کار نیک و خیلی چیزهای دیگر که انرژی‌زا است، آرامش بخش است، روح‌افزاست، مانوس کنیم. صدای کوبیدن در مسجد، سکوت حاکم بر جلسه را برهم زد. زهرا برخاست و پشت پرده رفت. صدای آقای میرشکاری آمد: _خانم طباطبایی، کلاس را تعطیل کنید ما اینجا بنایی داریم. زهرا گفت: _نیم ساعت دیگه تمام می شود. لطفا تا آن موقع صبر کنید . آقای میرشکاری صدایش را بلند کرد که: _آنوقت پول این سه کارگر را در این نیم ساعت شما می دهید؟ جمع کنید بساطتان را ببینم. کلاس گذاشته اند سر خود. دستگیره در را چند بار به پایین فشار داد و آخر سر مشتش را به شیشه کوبید و گفت: _د باز کن این در را.. تپش قلب زهرا زیاد شده بود. سعی کرد خونسرد باشد: _عرض کردم، نیم ساعت دیگه کلاس تمام می شود. با اجازه تان من بروم سر کلاس و از در فاصله گرفت. صدای بالا پایین شدن در و مشت و فریاد آقای میرشکاری را شنید اما چه باید می کرد. سید نگران زهرا بود. گوشی را برداشت که تماس بگیرد. با خود گفت: " شاید وسط تلاوت و یا صحبت باشد. " گوشی را در جیب قبا گذاشت. علی اصغر را از روی تاب بغل کرد و روی صندلی نشست. زینب هم کنار بابا نشست. سید گفت: _بچه‌ها نزدیک ظهر است و هوا گرم‌تر می‌شود. مادر بزرگ هم در خانه تنهاست. نظرتان چیست برویم خانه و دو سه روز دیگر مجدد بیاییم پارک به جای این نیم ساعت زودتری که می‌رویم. کدام بهتر است؟ زینب که عاقل تر بود گفت : _معلوم است که آن یکی بهتر است. علی اصغر گفت: _باز هم بمانیم بازی کنیم. زینب رو به علی اصغر گفت: _ببین علی، اگه الان بریم خونه دو سه روز دیگه بابا ما را می‌آورد پارک. ولی اگر الان بمانیم فقط همین امروز است ها علی اصغر که لپ‌هایش از گرما گُل انداخته بود گفت: _خب باشد. برویم خانه ولی باید برایم یک آبمیوه هم بخرید. سید، صورت علی اصغر را بوسید و گفت: _می‌خریم ان شاالله. و به سمت خانه حرکت کردند. نزدیک مسجد، از تاکسی پیاده شدند. از خیابان رد شدند. کلید خانه را به زینب داد و گفت: _شما بروید خانه من هم چند دقیقه دیگر می‌آیم . علی اصغر بهانه گرفت که : _من با بابا می‌روم. سید او را قلقلکی داد و گفت: _ناقلا، مگر نمی‌خواهی آبمیوه‌ات را بخوری. اینجا که نمی‌شود. همه روزه‌اند. بدو برو خانه بخور تا من هم بیایم و با هم کاردستی درست کنیم. زینب دست برادر را گرفت و به سمت خانه دویدند. سید. با نگاه بچه‌ها را بدرقه کرد تا داخل خانه شدند. به سمت مسجد رفت. کارگرها زیر سایه تک درخت مسجد نشسته بودند: _سلام علیکم .خداقوت.. اتفاقی افتاده؟ یکی از کارگرها با لهجه‌ای خاص گفت: _منتظریم در مسجد را باز کنند تا دیوار کناری را خراب کنیم. سید متعجبانه علت را پرسید. _این طور به ما گفته‌اند. چرایش را نمی‌دانیم. بفرمایید خودشان آمدند. سید چرخید و پشت سرش، آقای میرشکاری را دید که از ماشین گرانقیمتش پیاده شد: _سلام علیکم. نماز روزه هایتان قبول حاج آقا آقای میرشکاری پرونده به دست پاسخ داد: _چه سلامی چه علیکی. خانمتان درِ مسجد را باز نمی‌کند. ما کار داریم. نمی دانم چرا اینجا همه برای ما یاغی شده‌اند. سید گفت: _خیر باشد. مشکلی پیش آمده؟ میرشکاری گفت: _نه چه مشکلی. قرار بود یک پنجره به سمت باغچه کنار مسجد باز کنیم که فرصت نمی‌شد. این روزها سرِ من خلوت‌تر است گفتم این کار را انجام دهم. بگویید مسجد را خالی کنند کارگرها به کارشان برسند. سید به کلاس قرآن قبل از اذان ظهر و تلاوت جزء بعد از نماز ظهر و نمازهای جماعت و برنامه‌هایی که قرار بود از این به بعد در مسجد صورت بگیرد اندیشید.... که با این بنایی، عملا کارها به هم گره خورده و مختل می‌شود؛ اما چیزی نگفت. با زهرا تماس گرفت و گفت که امروز یک ربع کلاس را زودتر تعطیل کند و دم درِ مسجد منتظرش است. کلید، در قفل چرخید و درب مسجد باز شد..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ درب مسجد باز شد. همه خواهران خوشحال و شاد، یکی یکی از مسجد بیرون آمدند. زهرا، رحل‌ها و قرآن ها را به کمک خانم قدیری جمع کرد. کلید را از قفل در آورد و بیرون آمد. خانم قدیری از حالت های جدیدی که صادق داشت برای سید گفت و سید هم مدام، خدا را شکر کرد. زهرا در مسجد را بست و خواست آن را قفل کند که آقای میرشکاری به صدای بلند گفت: _نبندید خانم. قرار نیست که تا آخر روز ما اینجا معطل باشیم. و کلید را گرفت و گفت: _این دست من باشد تا هر کس و ناکسی وارد مسجد نشود . دل زهرا از این همه نیش و کنایه‌هایی که به سید زده می‌شد شکست. چیزی نگفت و از درب اصلی مسجد خارج شد و گوشه‌ای ایستاد. سید که آمد، زهرا پرسید: _بچه‌ها چطورند؟ پارک خوب بود؟ سید شاداب و پر مهر گفت: _پارک عالی بود اما اگر شما هم بودی عالی‌تر می‌شد در این هوای گرم و زبان روزه زهرا که هنوز در حال و هوای اتفاقات مسجد بود، مزاح سید را نفهمید: _چه ربطی داشت؟ سید خندید و گفت: _عالی تر دیگر.. تَر.. خیس.. زهرا یاد پارک‌هایی که با هم می‌رفتند افتاد و گفت: _آهان از اون لحاظ. مگر آمپول نبرده بودید؟ سید گفت: _اختیار دارید. آمپول‌ها که در ضبط مادر خانه است. بی اجازه که دست بهش نمی‌زنیم. زهرا از حمایت های سید تشکر کرد و گفت: _حالا با این اوضاع، کلاس‌ را چه کنم؟ سید گفت: _درست می‌شود. نگران نباش. به خدا توکل کن. نزدیک خانه رسیده بودند. زهرا از این قدم زدن دو نفره بسیار لذت برده بود: _یادش بخیر سالها قبل.. سید، نگاه خاص و عمیقی به زهرا کرد و گفت: _چرا یادش بخیر.. هنوز کنار هم هستیم خدا را شکر زهرا هم خندید و منتظر شد سید کلید به قفل خانه بیاندازد اما سید کنار ایستاد و گفت: _دست شما را می‌بوسد. کلید دست بچه‌هاست. زهرا در خانه را باز کرد: _بفرما داخل عزیزم..کلاس خودت را چه می‌کنی؟ سید در را پشت سرش بست و گفت: _برگزار می‌کنیم. و خندید و یاالله گفت. زهرا گفت: _من جلوتر بروم ببینم مادربزرگ در چه حال است. علی اصغر از اتاق بیرون دوید: _مادربزرگ مرده. هر چه صدایش می‌کنیم بلند نمی‌شود. زهرا به سرعت پله ها را دوتا یکی کرد و داخل اتاق شد. دستش را جلوی بینی مادر بزرگ گرفت. زینب بالای سر مادربزرگ نشسته بود و گریه می‌کرد. زهرا رو به علی اصغر که در آغوش سید بود کرد. لبخند زد و گفت: _حالشان خوب است. خواب هستند. و اشاره به سمعکی که کنار بالشت افتاده بود کرد و گفت: _صدایتان را نشنیده اند. با این حال، به نرمی دستگاه فشار را روی بازوی مادربزرگ بست. فشارشان خوب بود. سید، علی اصغر و زینب را از اتاق بیرون برد. از پلاستیک ورق‌های باطله، چند برگه برداشت و موشک‌های کاغذی درست کرد و شروع کرد به پرتاب کردن سمت بچه‌ها. علی اصغر موشکی را برداشت و به سمت بابا پرت کرد. زهرا از اتاق بیرون آمد. سید گفت: _مامان را موشک باران کنیم. و همه‌ی موشک‌های کاغذی را به سمت زهرا روانه کردند. زهرا موشکی را روی هوا گرفت. دو تای دیگر را از روی زمین برداشت و به هیجان گفت: _به من موشک پرتاب می کنید. حالا نشان‌تان می‌دهم. و به خنده، موشک‌ها را یکی یکی به سمت بچه ها و سید فرستاد. سید نگاهی به ساعت انداخت. لباس پوشید. موقع بیرون رفتن از خانه به زهرا گفت: _اگر آقا چنگیز آمدند، با من تماس بگیر. پیشانی زهرا را بوسید و گفت: _به خاطر همه خوبی هایت، متشکرم. من را هم دعا کن بانو. سید به مسجد رفت. کارگرها کمی از دیوار را خراب کرده بودند. ورودی مسجد را حسابی خاک گرفته بود. دیواری که قرار بود پنجره روی آن نصب بشود، دیواری بود که قبلا منبر کنارش بود. به سمت منبر رفت. نگاهی به پایه‌هایش کرد. چرخ نداشت. کمی تکانش داد. دید نمی تواند به تنهایی بلندش کند. یکی از کارگرها که نوبت کلنگ زنی‌اش نبود، حواسش به حرکات سید بود و گفت: _حاج آقا کمک نمی‌خواهید؟ سید به سمت کارگر رفت و به خوش‌رویی همیشگی‌اش گفت: _یک دست که صدا ندارد. می‌خواستم منبر را به آن طرف منتقل کنم. کارگر که گویا سرکارگر هم بود.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ کارگر که گویا سرکارگر هم بود ، رو به دو نفر دیگر کرد و جریان را گفت. کارگرها دست از کار کشیدند و چهارنفری، منبر را به سمت دیگر بردند. فرش نزدیک محل تخریب را جمع کردند ، و به جای قبلی منبر، منتقل کردند. حالا چند نفری بیشتر می‌توانستند به دیوار کناری تکیه دهند. بچه‌ها یکی یکی وارد شدند. همه اول نگاهی به کارگرها و گرد و خاک می‌کردند. بعد نگاهی به منبر که جایش عوض شده بود و بعد سید را می‌دیدند ، که ایستاده و دست راستش را برای مصافحه دراز کرده است. نفر چهارم هم همین سیر نگاه را داشت و باعث شد همه بخندند. نفر پنجم که صادق بود هم همین طور. باز همه خندیدند. سید جریان را توضیح می‌داد ، که نکند فکر کنند به او می‌خندند و کدورتی پیش بیاید. احمد و مهرداد که آمدند جلسه رسمی شد. سید بسم الله را گفت ، و از مهرداد خواست موضوع بحث قبلی را بگوید. بعد از دو جمله، مهرداد ساکت شد. سید تشکر کرد و از احمد خواست که خلاصه‌ای از بحث جلسه قبل را بگوید. احمد، نمی‌دانست چه بگوید. سید گفت: _قیدوا العلم بالکتابه.. چیزهایی که یاد می‌گیریم خیلی زود فراموشمان می‌شوند اما همین که آن ها را بنویسیم، بیشتر یادمان می‌ماند. اگر نوشته هایمان را مرور کنیم، بیشتر یادمان می‌ماند. اگر نوشته هایمان را برای دیگران بازگو کنیم، هم بیشتر خواهیم فهمیدش، و هم دیرتر فراموشمان می‌شود. حالا نتیجه این حرف چه می‌شود؟ محمد که داشت دنبال چیزی در جیب پیراهنش می‌گشت گفت: _نتیجه اینکه حرفها را بنویسیم. اما ورق نداریم حاج آقا. سید، ورقهای سررسیدهای قدیمی را که خالی مانده بود از جیب کناری کیفش در آورد و به بچه ها داد. محمد تشکر کرد و با شرمندگی گفت: _خودکار هم نداریم همه خندیدند. سید، سه چهار خودکار رنگی‌ای که در کیفش داشت را به جمع داد. یکی از بچه‌ها زیر لب گفت:"هر دفعه بیاییم از حاج آقا بگیریم دیگر." و باز همه خندیدند. سید پرسید: _خب اصلا چرا خوب است ما چیزی را یاد بگیریم؟ یکی از بچه ها گفت: _هر چیزی را که خوب نیست یاد بگیریم. مهرداد پرسید: _مثلا چه چیزی را نباید یاد بگیریم؟ همین طور بحث ادامه پیدا کرد. هر کس جمله‌ای گفت. سید بحث را با سوال های بعدی جهت ‌داد. وسط بحث، سکوت مطلقی بر جلسه حاکم شد. گوش‌ها همه حساس شد. نگاهی به هم کردند و بعد سرها را به سمت کارگرها چرخاندند. کارگرها دست از کار کشیده بودند ، و با فاصله از جمع نشسته بودند و بحث را گوش می‌دادند. محمد، تازه فهمید آن سرتکان دادن سید وسط بحث و لبخندهای خاصش برای تعارف کارگرها به جلسه‌شان بود. بچه ها جا باز کردند تا کارگرها جلوتر بیایند و حلقه بحث‌شان یکدست شود. چیزی که روز اول، سید یادشان داده بود. یکی از کارگرها مدام به در نگاه می‌کرد و نگران آمدن آقای میرشکاری بود. تلفن زنگ زد. سرکارگر از جمع فاصله گرفت و با تلفن حرف زد: _سلام آقای میرشکاری. بله. کمی از کار را انجام داده ایم. بله تا سه روز دیگر کار تمام است. نگران نباشید. خدانگهدار خیال آقای میرشکاری از کارگرها که راحت شد با وکیل تماس گرفت: _سلام. میرشکاری هستم.. متشکرم... دادخواست بنده آماده است؟.. بله... سید جواد طباطبایی... بله همان سه مورد دیگر.. برای زد و خورد شاهد هم دارم.. نادر قاصدی... نام مجرم چنگیز بهرامی.. بله... اگر زحمتتان نمی شود خودتان بقیه کارهایش را هم بکنید.. بله روحانی هستند. مگر شهر ما دادگاه ویژه روحانیت ندارد که باید به.. درسته.. مشکلی نیست... خدانگهدار گوشی را قطع کرد و به حاج احمد گفت: _شما روحانیون هم دادگاه ویژه دارید. کمی کار پیچیده تر می شود. حاج احمد گفت: _چرا این کار را با او می‌کنی؟ میرشکاری گفت: _نشنیدی. به پناه داده. زد و خورد در ملا عام داشته. برای این محله خطرناک است. برای جامعه خطرناک است. حاج احمد که می‌دانست خود میرشکاری هم به این حرف‌ها اعتقاد ندارد گفت: _پس چرا موقع کلاس قرآنش در مسجد، کارگر برده‌ای؟ گیرم خود سید آدم خطرناک، کلاس قرآن زنش را چرا به هم زدی؟ این چه طرز رفتاری است جدیدا از تو می‌بینم میرشکاری؟ از تو بعید است با این سن و سالت. میرشکاری که از شماتت‌های حاج احمد کفری شده بود گفت: _سرم خلوت بود کار عقب مانده را انجام دادم. چه حرفها می‌زنی احمد. حاج احمد روی مبل داخل پذیرایی جابه‌جا شد و گفت: _برای من فیلم بازی نکن.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ حاج احمد روی مبل داخل پذیرایی جابه‌جا شد و گفت: _برای من فیلم بازی نکن. بگو حسودی‌ات شده. که شاخ و دم ندارد. همین طوری‌ است. بگو بهت برخورده است یک جوان کاربلد آمده دل مردم را به دست می‌آورد. کاری که در این همه سال من نتوانستم انجام دهم. وقتی می‌گویند و اگر نباشد، نفس آدم آیت الله می‌شود همین هاست دیگر فرهاد. میرشکاری از روی مبل برخاست. حاج احمد مچ دستش را محکم قاپید و نگهش داشت: _بهت بر نخورد فرهاد. من تو را خوب می‌شناسم. دست از این کارهایت بردار. آخر عاقبت ندارد. مچ دستش را شل کرد. میرشکاری بی حرف، از خانه حاج احمد خارج شد. همسر حاج احمد از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: _خوب کردی این حرف‌ها را به او زدی. دلم برای این زن و شوهر می‌سوزد. حاج احمد عصا را از کنار مبل برداشت و گفت: _خدا به همه مان رحم کند. من هم دست کمی از او نداشتم اگر تو هی زیر گوشم نمی‌خواندی. از حرف‌هایت مطمئنی دیگر؟ همسر حاج احمد گفت: _مطمئن مطئمن. خودم آنجا بودم. کم مانده بود بزند زیر گوش زن سید. حاج احمد سر تکان داد و به اتاق رفت. همسر حاج احمد، صلوات شمار را برداشت و مشغول ادای نذری شده بود که از چند روز پیش شروع کرده بود. خدا را شکر کرد که احمد، حرفش را گوش کرده بود. . . . بحث که تمام شد، سید به چنگیز پیام داد که جلسه یادت نرود. مردم برای نماز جماعت جمع می‌شدند. کارگرها وسایل و آجرهای شکسته را با فرغون به بیرون مسجد منتقل کردند. جارویی از حاج عباس گرفتند و تا می‌شد، آنجا را تمیز کردند. نماز جماعت ظهر برگذار شد. اکثر کاسب‌های محل آمده بودند. مغازه های پشت مسجد همه تعطیل شده بود و مردم، در صف ایستاده بودند. سید، تحت الحنکش را روی شانه انداخته بود. سرش پایین بود و ذکر می‌گفت. اذان را داده بود و مشغول دعا کردن بین اذان و اقامه شد. چشمانش پر آب شد: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و راحتهم و سرورهم" دستانش را که بالا برده بود پایین آورد. سرش همان پایین افتاده بود. صدایش به الله اکبر بلند شد و اقامه را گفت. همه ایستادند و به سید اقتدا کردند. حاج عباس تکبیر گفت ، و به جز صدای کولرآبی، صدای دیگری نیامد. سید با صدایی لرزان حمد را بسیار آرام خواند. صدایش را به بسم الله، بلند کرد و سوره را خواند. صدایی به جز صدای کولر، به گوش صف‌های عقبی نمی‌رسید. حاج احمد، در میانه رکعت اول، به مسجد رسید. حاج عباس او را دید و خوشحال شد اما بروز نداد. حاج احمد گوشه‌ای ایستاد و به نمازخواندن سید نگاه کرد. تکیه اش را روی عصای آلومینیومی انداخته بود. سید به رکوع رفت. دلش لرزید. این سید لاغر را میرشکاری می‌خواهد به دادگاه بکشاند. صدایی در گوش پیچید که: "فلفل نبین چه ریزه. گول هیکلش را نخور" نگاهی به هشت صف پر نماز جماعت پشت سرش انداخت. همه در سجده بودند و او همان‌جا گوشه دیوار ایستاده بود. ذکر سجده سید به سختی به گوشش رسید و مجدد دلش لرزید. یک حس قدیمی آشنا در وجودش شعله کشید. نفهمید چیست. نگاهی به دیوار خراب شده کرد. با خود گفت: "تا این پنجره آماده شود یک نگهبان شب اینجا باید بگذاریم". تکیه‌اش را از روی عصا برداشت و به آرامی از مسجد بیرون رفت.... حاج عباس مکبری می‌کرد ،.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ حاج عباس مکبری می‌کرد ، و نمی توانست حرکتی انجام دهد. حاج احمد رفت و نماز ظهر سید هم تمام شد. حاج عباس میکروفون را دست سید داد ، و دنبال حاج احمد دوید. سید ادعیه مخصوص تعقیبات را خواند. هوا گرم بود و با شکافی که بین دیوار ایجاد شده بود، خنکای کولر به بیرون می‌رفت و مسجد خنک نمی‌شد. سید از تعقیبات و مستحبات کم کرد ، و نماز عصر را قامت بست. محمد، مکبری را به عهده گرفت تا حاج عباس بیاید. اما تا آخر نماز خبری از حاج عباس نشد. هم‌کلاسی‌های صادق همه جمع شده بودند. نماز که تمام شد همه حلقه زدند. سید به همراه دونوجوان، رحل‌ها را چیدند و قرآن ها را روی رحل گذاشتند. برخی هایشان قرآن را باز کرده بودند و در همین فاصله کوتاه، مشغول تلاوت شدند. سید نشست. بسم اللهی آرام گفت. به حضرت رسول صلی الله علیه و آله توسل کرد و قرآن را باز کرد. همیشه نفر اول حاج عباس و بعد آقای مرتضوی تلاوت می‌کردند. حاج عباس نبود. آقای مرتضوی هم. سید، از محمد خواست قرآن را شروع کند. محمد شروع کرد. سید، با صدایی آرام همراهی کرد. محمد خیلی خوب و روان قرآن را خواند. نفر بعدی «مهران» بود. از بچه‌های گیم‌نت. چند روز بود به مسجد می‌آمد و در جزءخوانی شرکت داشت. آرام و سخت خواند اما بالاخره خواند. چند ایراد کوچک داشت که سید روی برگه‌ای یادداشت کرد تا بعد آن اشکالات را در جلسه مطرح کند و روی آن تمرین بیشتری داشته باشند. چرخش جلسه را به افراد میانسال رساند ، و آن ها هم با صوت و لحن های متفاوت تلاوت کردند. سید از تک تک تلاوت‌کنندگان تشکر کرد. در وسط جلسه، نکاتی از دو سه آیه تلاوت شده گفت و به تلاوت ادامه دادند. نصف صفحه از جزء، سهم تلاوت سید شد. یک ساعتی بود دوزانو نشسته بود. کمر صاف. قرآن را روی دست گرفته بود و همراه با دیگران آرام می‌خواند. نوبت به او که رسید، قرآن را بالاتر آورد. انگار که دو دستش به دعا باز است و قرآن کریم را از بزرگی تحویل گرفته است. با همان کمر صاف و دو زانو، با لحنی حزین و شمرده شمرده شروع کرد: اعوذبالله من الشیطان الرجیم... در همان دقیقه اول، اشک از دیدگانش سرازیر شد. سید هیچکس را نمی‌دید. هیچ صدایی نمی‌شنید. او بود و صدای قرآن. او بود و صدای خدا که از جایگاه بهشتیان حرف می‌زد. او بود و تحذیر خدا که از جایگاه جهنمیان حرف می‌زد. تن و بدنش لرزشی خفیف به خود گرفت. آیات عذاب بود.... و سید را در خود مچاله کرده بود. صدایش می‌لرزید. صادق، محو سید شده بود و دیگر قرآن روی رحل را نگاه نکرد. با خود گفت: "او چه می‌خواند که اینگونه اشک می‌ریزد." صدای گریه زنانه‌ای از قسمت خواهران ، به گوش رسید. پسرها متعجبانه به یکدیگر نگاه کردند که یعنی کیست. جزء تمام شد. تلاوت سید پنج دقیقه بیشتر طول نکشید اما همه چشم ها را گریان کرد. دعای ختم قرآن را خواند ، و صلوات گرفت. قرآن را بست. روی دست گرفت و رو به جمع که برخی در حال پاک کردن اشک‌هایشان بودند گفت: _قبول باشد الهی. تلاوت های زیبایی داشتید. بسیار زیبا. از حضورتان تشکر می‌کنم. و تک تک از همه قاریان تشکر کرد و گفت: _ اگر سوالی دارید بفرمایید.. سوالی مطرح نشد. سید مجدد از جمع صلوات گرفت. رحل جلوی رویش را تا کرد. مردم بلند شدند. برخی قرآن و رحل ها را سر جایش گذاشتند و برخی هم از مسجد خارج شدند. سید برخاست. قرآن ها را جمع کرد و رحل‌های تا نشده را تا زد و هر کدام را سرجایش گذاشت. صادق گوشه ای ایستاده بود ، و سید را نگاه می‌کرد. هنوز بغض گلویش را گرفته بود. سید روی شانه‌اش زد که: _چه شده مرد؟ الان جلسه داریم ها.. بیا برویم وضویی تازه کنیم. دست صادق را به نرمی گرفت. پر مهر کنارش قدم برداشت و به وضوخانه رفتند. کارگرها مشغول کار شده بودند و صدای کلنگ زنی‌شان سکوت بعد از ظهر محله را شکست. آستین های قبا و پیراهن را تا زد. تا بالاتر از آرنج ها. کمی شیر را باز کرد و مشتی آب گرفت. نگاهش به زلالی آب که رسید خدا را شکر کرد: " خدایا از اینکه آب را چنین زلال و طاهر برایمان آفریده ای تو را شکر می کنیم. الحمدلله الذی جعل الماء طهورا و لم یجعله نجسا.." هم به فارسی دعا را گفت و هم عربی. صادق هم آستین هایش را بالا داد..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ صادق هم آستین هایش را بالا داد. آب را باز کرد. مشتی آب گرفت و در دل، همین تشکر را از خدا کرد. سید، دستانش را به آن مشت، شست. مشتی دیگر گرفت و به صورت ریخت و هم زمان با دست دیگرش شیر آب را بست. به فارسی دعای وضو را گفت تا صادق هم متوجه بشود. صادق هم همان طور وضو گرفت. سید لبخندی به او زد و گفت: _قبول باشد آقا صادق عزیز.. حالت بهتر است الحمدلله. صادق که احساس نشاط و شادابی و آرامش خاصی وجودش را گرفته بود گفت: _بله. خوبم. خیلی. ممنونم و از وضوخانه بیرون رفتند. تقریبا همه بچه ها جمع شده بودند. سید نگاهش به شکاف روی دیوار بود که با هر کلنگ بزرگ‌تر می‌شد. کارگرها وسایلشان را گوشه ای جمع کردند. خاک و آجرهای شکسته را بیرون از مسجد بردند و خداحافظی کردند. به ساعتش نگاه کرد. چند دقیقه تا شروع جلسه وقت داشت. نزدیک گوش صادق گفت: _می روم چیزی بخرم. اگر دیر کردم راس ساعت شروع کنید و طرحی که کشیده‌ای را کامل توضیح بده تا من بیایم. صادق چشمی گفت و کنار بچه‌ها رفت. سید، عبایش را بالا گرفت و به نرمی دوید. چند قدمی نرفته بود که چنگیز را دید وارد مسجد شد. همان طور که از روی لبه درب آهنی مسجد می‌پرید، گفت: _زود برمی‌گردم ان شاالله. جلسه را شروع ... و از چنگیز دور شد. چون عمامه بر سر داشت نمی توانست سریع‌تر بدود. با یک دست عمامه را گرفت و با دست دیگر، قبا و عبایش را جمع کرد و بالا گرفت که احیانا زیر پا نرود. به سر خیابان رسید. کمی فکر کرد. به سمت چپ رفت. شیب خیابان به همان سمت بود و سرعتش زیادتر شد. به مغازه ابزارفروشی رسید. مغازه دار در حال بردن تورهای رنگی به داخل مغازه‌اش بود. سید نفسی تازه کرد ، و با صدایی که به تپش‌های قلب سید، کم و زیاد می‌شد گفت: _سلام علیکم پدرجان. از این نایلون‌ها یک متر می‌خواستم. و یک چسب اگر امکان دارد. مغازه دار گفت: _تعطیل کرده ام حاج آقا. سید گفت: _بله متوجه‌ام. اگر زحمتتان نمی‌شود. نیاز مبرم دارم. لطف می‌کنید. مغازه دار که لبخند و روی خوش سید را دید، دست از انتقال وسایل کشید و یک متر نایلون برای او برید. سید، پول را حساب کرد. نایلون را گوشه‌ای گذاشت و در جمع کردن وسایل، به مغازه دار کمک کرد: _نیازی نیست حاج آقا. خودم انجام می‌دهم. سید با خوشرویی گفت: _اختیار دارید. من به شما مدیون هستم. کارم را راه انداختید. خدا خیرتان بدهد. این کمک مختصر که چیزی نیست. وسایل جابه‌جا شد. مغازه دار کرکره را پایین کشید. سید نایلون را زیر بغل زد و با همان دست، عبا و قبایش را گرفت. چسب را در مچ دستی که عمامه را با آن گرفته بود انداخت و دوید. خیابان نسبتا خلوت بود. عرق از سر و روی سید راه افتاده بود. این بار سربالایی بود و سرعت سید هم بیشتر. یک دقیقه از شروع جلسه گذشته بود. به میدان رسید. سرعت را کم کرد و داخل مسجد شد. دو دقیقه از جلسه گذشته بود. صادق در حال توضیح طرحش بود. همان طور که به جلسه گوش داد، نایلون را باز کرد. سرچسب را پیدا کرد و کشید. ده سانتی برید. نایلون را روی شکاف دیوار گذاشت و گوشه‌اش را چسب زد. چنگیز جلو آمد و سر نایلون را گرفت. نگاه قدرشناسانه سید، دل چنگیز را شاد کرد. در عرض یک دقیقه، شکاف دیوار بسته شد. سید به همراه چنگیز به جلسه پیوستند. بچه‌ها رو به کولر نشسته بودند. سید به تک تکشان دست داد. کنار صادق نشست. بلند و با تواضع از همه عذرخواهی کرد که دیر به جلسه رسید. از صادق جداگانه معذرت خواهی کرد که صحبتش به خاطر ورود او نیمه تمام ماند و حلالیت خواست. صادق از این همه احترام کردن های سید به وجد آمده بود. نمی‌دانست در جواب چه باید بدهد. سید او را از سکوت در آورد و گفت: _خب آقا صادق گُلِ طراح ما، ادامه بده که حسابی سر کیف آمدم از طرح زیبا و پرمغزت. لب صادق به لبخند حسابی باز شده بود. ادامه طرحی که کامل کرده بود را توضیح داد. وسط صحبت هایش سید به به و چه چه می‌کرد و نکات علمی و زیباشناختی طرح صادق را می‌گفت که دید بچه‌ها نسبت به این طراحی، باز و کامل باشد. چنگیز از شور و شوق صادق، خوشش آمده بود. به یونولیت‌هایی که قرار بود این طرح روی آن پیاده شود فکر کرد. محمد و سعید گزارش محتوایی که قرار بود آماده کنند را دادند. سید تاکید کرد ، این محتواها حتما نوشته شود که بی سند و منبع مطلبی گفته نشود. پرهام پرسید: _چطور است مسابقه کتابخوانی هم بگذاریم و روز جشن جایزه بدهیم؟ مهرداد گفت: _آخر مگر خودت کتاب می‌خوانی که مسابقه کتاب‌خوانی می‌خواهی راه بیاندازی؟ پرهام گفت:.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ پرهام گفت: _خب مسابقه فوتبال و بوکس کامپیوتری که نمی‌شود در مسجد گذاشت. می ماند کتابخوانی دیگر بچه‌ها موافق بودند. سید بعد از اعلام نظر همه گفت: _مسابقه فوتبال هم خوب است. مسابقه کتاب‌خوانی هم که عالی است. چه کتابی باشد حالا؟ محمد گفت: _از آن جایی که همه ما اهل کتاب و کتاب‌خوانی هستیم بهتر است خودتان اسم کتابی را بگویید که ما نخوانده باشیم همه زدند زیر خنده. مهرداد گفت: _نه خداییش تا حالا چندتا کتاب غیر از کتاب درسی خوانده‌ای محمد؟ خنده روی صورت محمد ماسید. با صدایی آرام‌تر از جمله قبل گفت: _شاید کلا پنج تا پرهام گفت: _من را بگو که فقط دخترک کبریت فروش را خوانده‌ام. آن هم برای برادر کوچک ترم که بگیرد بخوابد. و خندید. با خنده‌ی او، همه خندیدند. سید طبق نظر بچه‌ها چیزهایی را روی برگه‌های کوچیک نوشت و دست هر کس، کاغذش را داد. حاج عباس نیامده بود و سید نگران شد. بچه‌ها خداحافظی کرده و رفتند. سید به چنگیز گفت: _مسجد را نمی‌توانم ترک کنم. این دریچه امنیت مسجد را بر هم زده. از حاج عباس هم که خبری نیست. چنگیز گفت: _من اینجا مراقب مسجد هستم شما به منزل بروید. سید گفت: _چند دقیقه بروم خانه و برمی‌گردم. خدا خیرت بدهد. چون صدایی از قسمت خواهران آمده بود یاالله گفت و پشت پرده رفت. کسی نبود. در مسجد را بست. کمی میوه خرید و به خانه رفت. زهرا از دیدن میوه‌ها خوشحال شد. تشکر کرد و پرسید: _پولی دستت آمده؟ سید گفت: _خدای بزرگ روزی رسان است. نگران نباش. چسب پنج سانتی را روی میز گذاشت و برای تجدید وضو به حیاط رفت. موقع برگشت، زهرا را دید که در حال بریدن بخشی از چسب است. سریع چسب را از زهرا گرفت و گفت: _این مال است زهرا جانم. چسب لازم داری الان می‌روم می‌خرم. زهرا از شتاب سید جا خورد. دستش روی هوا خشک شد و هاج و واج سید را نگاه کرد. گفت: _چطور است که برای مسجد خرید می‌کنی و به ما که می‌رسد... بقیه حرفش را خورد. احساس کرد بی‌انصافی است. در چهره سید ردپایی از خشونت و دعوا نبود. برای همین ادامه داد: _گاهی خیلی اذیت و خسته می‌شوم از اینکه فقط به قدر خیلی ضرورت مصرف کردن. تحت فشارم. هر چیزی را نباید برای بچه‌ها بخرم. خیلی چیزهای لازم را فاکتور می‌گیرم و نمی‌گویم بخری و خودم.. سید، دستان مردانه‌اش را با مهربانی روی موهای بلند زهرا کشید. نوازشش را به گونه‌های همسرش رساند. انگشتش را روی دو دهانش گذاشت و گفت: _می‌دانم زهرا. نکند با گفتن، اجرت را کم کنی. شرمنده‌ تک تک سختی‌هایی که میکشی هستم. می‌دانی که حساب خرید خانه جداست. آن حساب، ده میلیونی پول داخلش هست اما برای ما نیست. این چند تومان خرج چسب و نایلون هم فعلا از آن پول برداشتم. زهرا گفت: _قصد گله نداشتم. سید همان طور آرام ادامه داد: _حساب ما دست خداست. هر وقت صلاح بداند می‌رساند. هر وقت صلاح نداند و رشدمان در این غصه خوردن ها و فشار تحمل کردن ها و صبوری هایمان باشد، نمی‌رساند. خیلی ها همین را هم ندارند. مگر نه زهرا جانم؟ زهرا که به تک تک حرفهای سید باور داشت گفت: _می‌دانم. اما وقتی می‌بینم برای دیگران داری و برای ما.. سید نگذاشت زهرا جمله‌اش را تمام کند و گفت: _هیچ‌کدام دارایی من نیست. هم برای دیگران هم شما. شما تاج سر من هستید. دستانش را بالا آورد و به حالت دکلمه و رویایی گفت: _به من باشد دلم می‌خواهد خانه‌ای راحت و غذایی خوب و میوه‌هایی عالی، تخت هایی که زیرش نهر آب روان باشد برایت بگذارم. شما رویش بنشینی و من هر کاری داشتی انجام دهم. زهرا که از حالت و توصیفات سید خنده‌اش گرفته بود گفت: _بهشت را می‌گویی دیگر؟ و خندید. با خنده نیمه بلند زهرا، بچه‌ها از اتاق مادربزرگ بیرون آمدند و ذوق و شوق شان را از دیدن بابا نشان دادند. سید، زینب را بوسید و گفت: _به به. چه خوشگل موهایت را بسته ای علی اصغر را بغل کرد. بوسید و گفت: _ماشاالله حسابی مرد شده‌ای از زینب پرسید: _حال مادربزرگ چطور است؟ علی اصغر گفت: _خوب است. مادربزرگ قصه می‌گفت. علی اصغر را روی زمین گذاشت و با هیجان گفت: _بدو برو ادامه قصه را گوش بده و بیا برای من تعریف کن چشمکی به زینب زد و بچه‌ها را با چشم و ابرو روانه اتاق کرد. زهرا در اتاق را بست..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ زهرا در اتاق را بست. خودش را به سید که پشت میز، رو به قبله نشسته بود رساند. سید گفت: _خیلی خوش سلیقه‌ای زهرا جانم. این‌جا بهترین مکان برای میز بود. فدای این سلیقه عالی‌ات و بوسه‌ای بر دست زهرا زد. زهرا سر خم شده سید را بوسید و گفت: _همه رنج‌های دنیا با این شما برایم آسان می‌شود. سید گفت: _من ختم استغفار برداشته‌ام. خدا وسعت خواهد داد. نشانه‌اش را هم در این چند روز دیدی. شما هم اگر دوست داشتی برای فرج مولایمان ختم را بردار زهرا پرسید: _همان استغفار خودمان؟ سید گفت: _سی هزار بار، ذکر استغفرالله و اتوب الیه زهرا گفت: _سی هزار بار را از کجا آوردی جواد؟ عدد زیادی است سید از زهرا اجازه گرفت. گوشی‌اش را برداشت. کتاب مستدرک الوسایل را از کتاب‌خانه آورد. جلد دوازده را باز کرد و صفحات را تند تند ورق زد. تا رسید به حدود یک صد و چهارده. گوشی را روبروی زهرا گرفت و گفت: _وقتی عالِمه در خانه داشته باشی چقدر کار راحت است. خدمت شما عالمه‌ی عزیزم. زهرا روایت را خواند. از برق چشمانش معلوم بود از متن روایت حسابی کیف کرده است. رو به سید گفت: _چقدر هم مجرب است. راوی این نکته را هم نوشته سید تبسمی کرد و گفت: _بله. ذکر عجیب و جالبی است. از روی صندلی برخاست. سر زهرا را بوسید و گفت: _من دیگر باید بروم سر پُست. تا افطار برمی‌گردم ان شاالله. . . چنگیز روی لبه فرش تا شده‌ی نزدیک شکاف دیوار مسجد دراز کشیده بود و از شکاف، ابرها را می‌پایید. به چه فکر می‌کرد خدا می‌داند ، اما هر چه بود، چهره‌اش را گرفته و غمگین کرده بود. سید در زد. چنگیز در را باز کرد و گفت: _بیشتر می‌ماندید. من که کاری ندارم، بودم دیگه سید گفت: _سلام آقاچنگیز گل، بنده خوب خدا. چه خبرا؟ خوب با خدا خلوت کرده‌ای‌ها. ممنونم از لطفت. بچه‌ها بیرون فوتبال بازی می‌کنند. می‌آیی برویم بازی؟ چنگیز با تعجب از حرف سید گفت: _نمی‌دانم. فوتبال؟ سید گفت: _بله دیگه. من که رفتم. چنگیز خسته و تشنه بود. از صبح پیاده این طرف و آن طرف رفته بود و فقط دلش می‌خواست زیر باد کولر دراز بکشد. کولر مسجد هم که خاموش بود و جرأت نکرد روشنش کند. از همان شکاف دیوار سید را دید ، که عبایش را در آورد و روی شاخه درخت خشکیده‌ای آویزان کرد. نزدیک بچه‌ها شد. بچه‌ها دست از بازی کشیدند. دور سید جمع شدند و بعد از چند ثانیه همه با هم فریاد کشیدند و اطراف زمین پخش شدند. زمینی که قرار بود روزی پارک بشود و همان طور خاکی، مانده بود و بچه‌ها، خلوتش کرده بودند تا بتوانند فوتبال، بازی کنند. توپ را به سید دادند. سید پایین قبا را با یک دست بالا گرفت و توپ را کمی غلتاند. یکی دو قدم جلو رفت. هیچکدام از بچه‌ها برای گرفتن توپ نیامدند. هر کس هر جا بود ایستاده بود ، و روحانی مسجد را که با عمامه مشغول فوتبال بازی کردن با آن‌ها بود نگاه می‌کرد. سید دید همه ماتشان برده. توپ را پاس داد و گفت: _پاس دادم برو گل بزن پسر خوب مجدد همه به جنب و جوش افتادند. چنگیز از خنده‌های شاد بچه‌ها به خنده افتاده بود. حواسش نبود نیم ساعتی است در حال تماشای بازی بچه‌ها با سید است. سید یک نیمه در یک تیم و نیمه دیگر، در تیم دیگر بازی کرد. بازی مساوی بود. توپ که زیر پای سید می‌افتد دریبل می‌زد. دور خودش چرخی می‌زد که از دست بچه‌ها فرار کند و سریع پاس می‌داد و کمی همین طور می دوید و برمی‌گشت سرجای قبلی. صورت بچه‌ها قرمز شده بود. سید آن‌ها را جمع کرد و چیزی گفت. همه به سمت مسجد دویدند. چنگیز در را باز کرد اما کسی داخل مسجد نشد. درعوض، همه به سمت وضوخانه رفتند و سر و صورتشان را شستند. بعد از چند دقیقه مجدد بچه ها مشغول بازی شدند و سید که وضو تازه کرده بود، عبایش را از شاخه درخت برداشت و داخل شد: _نیامدی آقا چنگیز. جایت خالی بود. چنگیز گفت: _خیلی حال نداشتم. شما چه جونی دارید در این گرما با زبان روزه سید گفت: _به این چیزهایش که فکر نمی‌کنم. بخواهم فکر کنم منم بدم نمی‌آید این چند ساعت مانده به افطار را لم بدهم و بخوابم. بهش فکر نکن. خیلی مهم نیستند تشنگی و گرما چنگیز متعجب تر از قبل، سید را نگاه کرد. سید کنار چنگیز نشست. قبا را در آورد. نیم تایی زد و کنارش روی زمین گذاشت. عبا و بعد هم عمامه را روی آن گذاشت. چنگیز نشسته بود و سید را نگاه می‌کرد. تسبیح تربت را از جیب پیراهن در آورد و تعارف چنگیز کرد: _بسم الله چنگیز گفت: _ممنونم. شما بفرمایید. سید تبسمی کرد. زیر لب چیزی گفت.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۴۷ و ‌۱۴۸ سید تبسمی کرد. زیر لب چیزی گفت و به آرامی تسبیح را در دستش چرخاند: _خب آقا چنگیز، خیلی سرحال نیستی. به خاطر روزه است یا چیز دیگر؟ چنگیز که فکر کرد سید می‌خواهد ذکر بگوید از سوال سید جا خورد. پاهایش را جمع‌تر کرد و چهارزانو نشست: _نمی‌دانم. شاید برای همان روزه باشد و نگاهش را از سید گرفت. سید گفت: _نگران خانه نباش. ان شاالله درست می‌شود. با آقای مرتضوی صحبت‌هایی داشتیم. چنگیز گفت: _نه نگران خانه نیستم. من عادت به خانه به دوشی دارم. مادربزرگ را هم تا چند روز دیگر می‌برم منزل خواهرم سید گفت: _به به. به سلامتی پس تنها نیستی. مادربزرگ روی سر ما جای دارند. نکند احساس سختی از این بابت بکنی. چنگیز گفت: _نه. شما و خانواده‌تان خیلی خوب برخورد می‌کنید. من و عزیز احساس راحتی و آرامش داریم. تشکر سید همان طور که به نرمی، تسبیح را بین انگشتانش می‌چرخاند پرسید: _خب پس مشکل چیست که این قدر دمغ هستی؟ چنگیز گفت: _نگران شما هستم عضلات پیشانی سید به بالا کشیده شد و پرسید: _من؟ چنگیز سرش را به علامت تایید پایین آورد. تبسم سید تبدیل به خنده شد و گفت: _نگران من نباش. بادمجان بم آفت ندارد. از این افت و خیزها در دنیا زیاد است. ما داریم ها داریم ها. بی صاحب که نیستیم. غصه هیچ چیز را نخور. ارزش درگیر شدن فکری هم ندارد چه برسد به غصه. ان الله یدافع عن الذین آمنوا. این آیه را حتما خوانده‌ای. وظیفه ما فقط آن آمنوا است. سعیمان را بکنیم که مومن واقعی باشیم تا مشمول این آیه قرار بگیریم. بقیه چیزها با خداست. دست روی شانه چنگیز زد و گفت: _حالا چرا نشسته‌ای، دراز بکش باصفا. هنوز دوساعتی تا افطار مانده.. سید با چند جا تماس گرفت. برای اینکه چنگیز بتواند استراحت کند به انتهای مسجد رفته بود و آرام صحبت می‌کرد. دنبال کاری برای چنگیز بود. وسط تلفن زدن‌هایش، گوشی زنگ خورد. آقای مرتضوی بود: _سلام علیکم حاج آقا. چقدر اشغال هستی سید عذرخواهی کرد و گفت: _با چند جا تماس گرفتم برای آقاچنگیز. شما توانستید کاری کنید؟ آقای مرتضوی گفت: _یک کار هست برای زندانیان. یک مورد هم نگهبانی از یک مجتمع است که گفتند باید با او مصاحبه کنند. سید گفت: _خیلی خوب است. کار زندان چیست؟ آقای مرتضوی گفت: _من به زندان رفت و آمد دارم و گاهی برای کمک به زندانیان، با رئیس زندان جلسه دارم. چند روز پیش هم آنجا بودم. کار نگهبانی را نمی دانم به او بدهند یا نه ولی در تاسیسات نیاز به نیرو دارند که فکر کنم چنگیز از عهده‌اش بربیاید. سید گفت: _خیلی عالی. خدا خیرتان بدهد. آقای مرتضوی گفت: _الان چنگیز کجاست؟ فرصت دارد با هم برویم این دو کار را ببیند؟ سید گفت: _همین جا هستند. اجازه بدهید بپرسم و به سمت چنگیز رفت. با صدایی آرام گفت: _آقا چنگیز بیداری؟ آقای مرتضوی هستند مثل اینکه به کمک شما نیاز دارند. چه بگویم؟ چنگیز نشست. چشمانش را مالید و گفت: _باشه سید به آقای مرتضوی گفت: _بله ایشان می‌توانند.. بله.... خدمتشان می‌گویم. یاعلی. خدانگهدار چنگیز تکیه‌اش را روی دستش داد. حال نشستن نداشت. سید پشت چنگیز نشست. او را محکم گرفت که از جا تکان نخورد. همان طور که کتف و سرشانه و پشتش را ماساژ می‌داد گفت: _درخواست نیرو از آقای مرتضوی داشته‌اند. یکی نگهبانی مجمتع است و یکی هم کار در قسمت تاسیسات زندان. آقای مرتضوی می‌خواستند اگر فرصت داری با ایشان بروی و ببینی کدام یک را دوست داری و می‌پسندی یا نه. نظرت چیست؟ چنگیز که چشمانش کمی بازتر شده بود و از ماساژ سید خجالت می‌کشید گفت: _خوب است. هر دو کار خوب است. من که خودم نتوانستم کاری پیدا کنم. دست شما درد نکند حاج آقا. اینطور که من خیلی خجالت می‌کشم سید خندید و گفت: _خب نکِش. پاره می‌شودها چنگیز از مزاح سید خنده‌اش گرفت و گفت: _یک ماساژ طلبتان. این طوری کمتر وجدان درد خواهم داشت سید گفت: _باشد. یک بار هم ما خودمان را به دستان خواهیم سپرد. فعلا که شما زیر دستان ما هستی. و چنگیز را که دوزانو نشسته بود آرام به جلو هل داد و دستانش را از جلو کشیده کرد و پشتش را به سمت نوک دستانش ماساژ داد. چنگیز کشش خوبی در پشت و کمرش احساس کرد و خستگی پیاده روی‌های چند ساعته، از تنش بیرون رفت. سرحال نشست و گفت: _چقدر خوب بود. متشکرم سید خندید و گفت: _هر وقت دلت خواست، درخدمتم. صدای تک بوق‌هایی، سید را از جا بلند کرد. گوشی‌ سید زنگ خورد. سید رو به چنگیز گفت: _آقای مرتضوی هستند. رسیده‌اند. برو به سلامت و گوشی را جواب داد. آقای مرتضوی، خاک و فرغون داخل حیاط را که دید.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰ آقای مرتضوی، خاک و فرغون داخل حیاط را که دید از ماشین پیاده شد. از سید پرسید جریان چیست. سید اشاره‌ای به دیوار کناری مسجد انداخت و گفت: _گویا قرار است پنجره ای در آن سوی دیوار زده شود آقای مرتضوی به زاویه دیگر مسجد رفت. شکاف دیوار و پلاستیک زده شده روی آن را دید و گفت: _این که امنیت ندارد. چه کسی ... و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد گفت: _پس شما برای همین مسجد هستید؟ سید گفت: _بله. مشکلی نیست. شما بروید من اینجا هستم. آقای مرتضوی به چنگیز اشاره کرد که سوار ماشین شود. رو به سید گفت: _خدا خیرت بدهد. برای شب یک نگهبان می‌گذارم و رفت. سید از شلنگ گوشه حیاط، وضو گرفت. شلنگ را پای درخت مسجد گذاشت تا سیراب شود. همان جا زیر سایه درخت نشست و مشغول نماز شد تا چاله کنار درخت، پر آب شود. حاج عباس هنوز نیامده بود. کتری‌ زردرنگ بزرگ را پر آب کرد و روی شعله گاز گذاشت. درکتری کوچک‌تر، چهار قاشق سرخالی چای ریخت و منتظر شد تا آب، جوش بیاید. تا به حال نشده بود که حاج عباس دیر کند اما از ظهر که رفته بود هنوز نیامده بود. از گوشه آشپزخانه، چهارپایه پلاستیکی زرشکی رنگ را برداشت و دم در آشپزخانه نشست تا نسبت به در ورودی مسجد، دید کافی داشته باشد. قرآن جیبی‌اش را روی دست گرفت ، و مشغول خواندن شد. آنقدر این صفحات را خوانده بود که احساس می‌کرد تک تک عبارات قرآن با او حرف می‌زنند. ایستاد. به آسمان نگاه کرد. خدا را به خاطر نزول قرآن حمد گفت. همان طور ایستاده تلاوتش را ادامه داد. همه وجودش آیات قرآن و مفاهیم قرآن شده بود. لحن صدایش را از آن شوق و شعف شروع تلاوت آیات، به لحنی حزین بدل کرد و ادامه داد: " وَإِذَا جَاءَتْهُمْ آيةٌ قَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّى نُؤْتَى مِثْلَ مَا أُوتِي رُسُلُ اللَّهِ، اللَّهُ أَعْلَمُ حَيثُ يجْعَلُ رِسَالَتَهُ ..." با خود فکر کرد: " نکند روزی، من هم بگویم ایمان نمی آورم تا فلان و بهمان شود! نکند الان بهانه آورم که امامم نیست و کاری نکنم؟" از این فکر اشک در چشمانش جمع شد. چای حاضر بود. تا اذان، نیم ساعت فرصت بود. سید، زیر کتری را کم کرد. استکان ها را مرتب در سینی چید. قندان را پر از قند کرد و از اشپزخانه بیرون رفت. حاج عباس هنوز نیامده بود. برایش صدقه‌ای در صندوق صدقات جلوی درب مسجد انداخت. در بزرگ مسجد را باز گذاشت و داخل مسجد شد. گوشه‌ای نشست. کتابی را از کیف همراهش در آورد و به خواندن مشغول شد: 📓- رضا می‌گفت دیگه تو زن گرفتی، درست نیست از وقت زنت بزنی بیایی پیش ما." با این جمله، دلش برای زهرا پر کشید. به خواندن ادامه داد: "چند وقتی بود ازش خبر نداشتم. حالا زنک زده می‌گه مامان گفته حتما ناهار دعوتشون کن بیان پیشمون. مادرش خیلی خوب و مهربونه. ی جورایی حق مادری به گردنم داره. مثل مامانم دوسش دارم. به مترو که رسیدند، قبل از اینکه روح الله از زینب جدا شود و به سمت مردانه برود گفت: خلاصه بهت بگم دیگه مامان رضا، سجاده اش تو آشپزخونه اش پهنه. سوار قطار که شدند، زینب به فکر فرو رفت. منظورش را نفهمیده بود." نگاهی به ساعت انداخت. کتاب "دلتنگ نباش" را بست. داخل کیف گذاشت و برای تجدید وضو به وضوخانه رفت. کفش‌هایش را در آورد. به دیوار تکیه داد و همان طور ایستاده، جوراب تمیزی پوشید. عبا را روی شانه، مرتب کرد. آمد داخل بشود که چند نفر همزمان وارد حیاط مسجد شدند. ایستاد تا آن ها هم برسند. با خوشرویی سلام کرد و دست داد. حال و احوال کرد و بفرما زد. آقایی که بین جمع، میانسال تر بود گفت: _اختیار دارید. شما سید اولاد پیغمبر هستید. شما بفرمایید. سید تشکر کرد. مجدد تعارف کرد و گفت: _احترامی که به خاطر پیامبر بر من گذاشتید از لطف شماست. خدا خیرتان بدهد و بهترین ها را روزیتان کند. اما شما بزرگ‌تر هستید و من به خودم اجازه نمی دهم که جلوتر از شما وارد بشوم. خواهش می کنم بفرمایید. نیم قدمی، عقب رفت. دستش را پشت آقایان گرفت و گفت: _خواهش می کنم منت بگذارید و بفرمایید. صدای ربنا از گوشی یکی از آقایان بلند شد. وقت کم بود. مرد میانسال تشکر کرد و وارد شد. بقیه هم به دنبال او و سید هم پشت سرشان وارد شد و پشت بلندگو رفت. حاج عباس هنوز نیامده بود. نگاه سید به در مسجد ماند تا صدای اذان از رادیو گوشه مسجد پخش شد. رو به قبله ایستاد. بسم الله گفت و با لحنی محکم و به سبک اذان مسجد النبی، اذان را گفت: الله اکبر الله اکبر... لحن، همان لحن بود..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🏴۱۳۱ تا ۱۵۰ 🍀👇👇
ادامه فردا میذارم تقدیم به نگاه های قشنگتون🌷☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب سوم شب ناله شبه روضه‌ی سه ساله... 😭