💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲
دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت:
_فعلا بازش نکنید. همین جلوی خونریزی را گرفته.
و یک انتی بیوتیک برای عفونت تجویز کرد،
تا دکتر جراح بیاید و چاقو را از پای چنگیز درآورد و رگ و پی پاره شده را بدوزد.
سید، با لبخندی، دل چنگیز را قرص کرد و گفت:
_همین جا کنارت هستم.
و از تخت چنگیز فاصله گرفت.
به همراه سرپرستار رفت. موتورسواری که چنگیز را آورده بود، کسی جز آن جوان تسبیح به دست داخل مسجد نبود که سید همان روزهای اول، چند باری او را دیده بود و دیگر، خبری ازش نشده بود.
کیسه دارو به دست، وارد بیمارستان شد. داروها را به سرپرستار داد و به سمت سید، چرخید:
_سلام حاج آقا. عرض ارادت.
سید به او دست داد:
_سلام علیکم بنده خوب خدا. زنده باشی. خداقوت. سعادت دیدارتان را ندارم چند وقتی است. خیر باشد
«مجید»، تسبیحش را از دور مچ باز کرد و دست گرفت. سرش را پایین انداخت و گفت:
_متاسفانه گرفتاریهای دنیایی نمیگذارند پا به مسجد بگذاریم والا دلم آنجاست.
سید، دست بر شانهاش زد و گفت:
_خیر باشد. گرفتاری های دنیا که همیشه هست. خلوت هایمان را نباید از دست دهیم
و نگاهی به تسبیحش کرد و گفت:
_مرحبا.. ما را هم دعا کن مومن.
گونههای مجید، از شرمندگی تغییر رنگ داد و گفت:
_شما دعایمان کنید حاج آقا موقع نماز شب هایتان
سرپرستار که به صحبت هایشان گوش می داد گفت:
_اگر التماس دعاهایتان تمام شده بفرمایید آن قسمت به افسرپلیس توضیحاتتان را بدهید.
و رو به نگهبان کرد و گفت:
_این آقای جوان از بیمارستان بیرون نروند.
حاج عباس، به همراه پلیس،
به بیمارستان آمده بود. سید و مجید هم به سمت افسر پلیس رفتند و مشغول صحبت شدند.
افسر، به نگهبان چیزی گفت و مجید، از جمع خداحافظی کرد و رفت.
سید به حاج عباس گفت:
_مسجد را چه کردید؟
حاج عباس با اشاره به افسر پلیس گفت:
_ایشان نگهبان گذاشتند.
افسر پلیس رو به سید گفت:
_حاج آقا از شما بعید است. مسجد پر از وسایل و بدون نگهبان را که تخریب نمی کنند.
سید گفت:
_درست میفرمایید.
افسر، برای شنیدن توضیحات چنگیز، به سمت تخت او رفت. دکتر جراح هم زمان وارد شد و نگاهی به سید و افسر پلیس کرد و به ایستگاه پرستاری رفت.
موبایلش را روی میز گذاشت ،
و نشست تا سرپرستار، دکتر را بیاورد. همزمان که افسر، گفته های چنگیز را یادداشت میکرد، دکتر، وضعیت بیمار با به جراح تشریح کرد.
افسر برگه ای به سید داد و گفت:
_حالشان که بهتر شد به اینجا بیاید برای تکمیل پرونده.
به کادر درمانی خداقوتی گفت و از بیمارستان خارج شد.
دکتر جراح، بالای سر چنگیز رفت. نگاهی به چاقو کرد و گفت:
_چیز خاصی نیست. نیم ساعته درش میآورم. نیازی به بیهوشی هم نیست.
و برای پوشیدن لباس، به اتاق رفت.
دو پرستار، تخت چنگیز را به سمت اتاق عمل، حرکت دادند.
حاج عباس گفت:
_بیست دقیقه دیگر اذان است حاجی. شما به مسجد بروید. من اینجا کنارش میمانم.
سید به ساعت نگاه کرد.
پیشنهاد حاج عباس را قبول کرد و از بیمارستان خارج شد.
حاج عباس، از قفسهای که کتابهای متنوعی در آن گذاشته شده بود، قرآن بدون جلدی را برداشت و به طبقهای که چنگیز را برده بودند رفت.
روی صندلی به انتظار نشست.
قرآن را باز کرد و مشغول تلاوت شد.سکوت و خلوتی بیمارستان، صدایش را بازتاب میداد. چند دقیقهای بیشتر نخوانده بود که صدای اذان، از پنجره راهرو بیمارستان به گوش رسید. طبق عادت همیشگی، مشغول اذان گفتن شد.
صدای اذان، از بلندگوی مسجد پخش شد. مردم بیشتری به مسجد آمدند و جریان چاقو خوردن چنگیز دهان به دهان نقل شد.
سید، در سجاده نشسته ،
و مشغول تلاوت قرآن بود. همیشه قبل از اذان صبح، تلاوت را شروع میکرد و تا دقایقی بعد از اذان ادامه میداد.
یک بار که زهرا علت این کارش را پرسید، گفت:
"می خواهم اسمم در هر دو دفتر فرشته ها ثبت شود"
و با خندهای، حرف را عوض کرد.
زهرا، میدانست که الان، سید مشغول تلاوت است. او هم قرآنش را برداشت. سوره یس را که قرار هر روزشان بود، باز کرد و با صدای آرام، مشغول خواندن شد.
زینب، چند بار دیگر هم بالا آورده بود ،
و بیحال و خسته، خواب بود. دلش نیامد برای نماز بیدارش کند.
با خود گفت:
"بگذار کمی بخوابد. دیرتر صدایش میزنم."
سید، قرآن را بست. ایستاد و مشغول گفتن اذان شد.
🤲بین اذان و اقامه ....
برای #تعجیل در فرج مولا،
سلامتی #رهبر
و بالاتر رفتن #قوت و #برکت_نظام جمهوری اسلامی ایران،
#گشایش کار مومنین،
#شفای بیماران
و به #حاجت رسیدن حاجت مندان دعا کرد و مردم همه آمین گفتند. صلوات فرستاد و مشغول گفتن اقامه شد و قامت بست.
زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴
زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید،
اذان و اقامه را میگوید. نگاهی به زینب کرد. دلش پر از غم شد.
با خود گفت:
"بالاخره که باید برای نماز بیدار شود. چرا اول وقت بیدارش نکنم؟ این بهتر است"
قبل از خواندن نماز، زینب را صدا زد.
زینب که تازه خوابیده بود تکانی خورد و دوباره خوابید.
زهرا، سرسجاده ایستاد و تکبیرنمازش را گفت. بعد از نماز، به آشپزخانه رفت و مجدد وضو گرفت تا بیدار بماند و بتواند تعقیباتش را بخواند.
دست خیسش را روی پیشانی زینب کشید. موهایش را نوازش کرد و آرام آرام او را از عالم بیهوشی و خواب، بیرون آورد.
زینب که نشست، کمکش کرد برخیزد ،
و وضو بگیرد. زینب نمازش را که خواند،مختصر آبی خورد و از خستگی و بی حالی، خوابش برد. زهرا نشست و مشغول خواندن تعقیبات شد.
سید هم مشغول خواندن تعقیبات بود. مردم التماس دعا گفته و نگفته، از جا برخاستند و به خانههاشان رفتند.
صادق جلو آمد.
سید، با خوشرویی به او دست داد و به به و چه چه گفت از اینکه نماز صبح را به مسجد آمده است.
صادق گفت:
_خبرهایی شنیدم.درست است؟ آقا چنگیز تیر خورده؟
سید از شنیدن کلمه تیر، خنده اش گرفت و گفت:
_تیر که نه. یک چیزی تو مایه های زخم شمشیر و این ها
صادق گفت:
_پس تکلیف جشن پس فردا شبمان چه میشود؟
سید گفت:
_غصه نخور. آن آقا چنگیزی که من میشناسم با زخم شمشیر هم کارش را انجام میدهد چه رسد به چاقو. خب آقا صادق شما چه کردی؟
صادق دفترش را درآورد و طرح کامل شده با ابعاد درست را به سید نشان داد.
سید کارش را تحسین کرد.
مسجد خلوت شده بود. دو نفری مشغول تلاوت قرآن بودند.
صادق گفت:
_مادرم میخواستند با شما صحبت کنند. گفتند بپرسم کی فرصت دارید؟
سید پرسید:
_مادر هم مسجد آمدهاند؟
صادق سرش را به نشانه تایید پایین آورد. سید که از برنامه فردایش هیچ خبر نداشت گفت:
_الان فرصت هست اگر وقت داشته باشند.
صادق شماره مادر را گرفت و جریان را گفت و نظر مثبت مادر را اعلام کرد.
سید گفت:
_بفرمایید آن گوشه مسجد تشریف بیاورند.
سید، نزدیک پرده، رو به قبله نشست.صدای خانم قدیری از پشت پرده آمد:
_سلام علیکم
سید آرام پاسخ داد و عذرخواهی کرد از اینکه اینطور در خدمتشان است. صادق، کمی آن طرف تر نشست که حرفهای مادر را نشوند.
خانم قدیری گفت:
_الحمدلله رفتار پرویز با صادق بهتر شده اما من هنوز نتوانسته ام رابطه خودم را با ایشان خوب تر کنم. با اینکه توصیه های زهرا خانم را هم انجام دادم. چه کار کنم؟
سید که از توصیههای زهرا خبر داشت گفت:
_درست میشود ان شاالله.
خانم قدیری با صدای ناامیدانه ای گفت:
_ان شاالله
سید گفت:
_خوبی های همسرتان را که می بینید الحمدلله. این خوبی ها را به او میگفتید. ایشان تعبیر دیگر می کرد. این کار را ادامه دهید و علاوه بر آن، خوبی هایشان را بنویسید و جلوی چشمانشان قرار دهید. انگار که برای او مینویسید.
خانم قدیری گفت:
_یعنی چه طور بنویسم؟
سید گفت:
_مثلا بنویسید ممنونم پرویز آقا که اینقدر پر تلاش هستی. ممنونم آقاپرویز که این همه سال، کانون خانواده مان را با قدرت نگه داشته ای. چقدر خوب است که من همسری وفادار و صبور دارم.. و حتی خیلی جالب تر و ظریف تر که شما خانم ها، استاد این دست ظرافت ها هستید.
دل خانم قدیری از تکریم سید گرم شد. سید ادامه داد:
_کار دیگر هم اینکه #چهله (چله)، یا هر مقداری که می توانید، #حدیث_کسا را در محیط خانه بخوانید. اگر خانواده تان هم بشنوند که عالی است. اگر هم نه، خواندن حدیث کسا در خانه برای بهبود شرایط و وضعیت خانواده بسیار مفید و عالی است.
خانم قدیری گفت:
_چشم. حتما.
سید محترمانه گفت:
_اگر موارد دیگری هم لازم بود به زهرا خانم بفرمایید به بنده منتقل خواهند کرد ان شاالله. امری هست در خدمتم
خانم قدیری با کمترین کلمات، تشکر و خداحافظی کرد.
سید از جا برخاست. دست بر گردن صادق انداخت و شاداب و با نشاط گفت:
_خب آقا صادق، درس عربی مان را کِی بخوانیم پسر خوب و زرنگ و باهوش؟
صادق گفت:
_هر وقت شما بفرمایید
سید تبسمی کرد و نگاه شیطنت آمیزی به صادق انداخت و گفت:
_الان چطور است؟
صادق از حرف سید جا خورد و ایستاد. سید، خندید و گفت:
_شوخی کردم پسر. برو به سلامت. مراقب خوبیهات باش.
پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در مسجد، بدرقه کرد. دیگر در مسجد، کسی نمانده بود. سید چراغ ها را خاموش کرد. خداقوتی به نگهبان مسلح دم در مسجد گفت و به سمت خانه حرکت کرد تا دوشی بگیرد و مجدد به بیمارستان برود.
اما خبر نداشت که در خانه، چه اتفاقی افتاده است. زهرا به خیال اینکه سید زنگ در را زده است، در را باز کرد.
خانمی پشت در......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶
خانمی پشت در ایستاده بود ،
و به محض دیدن زهرا، خود را در آغوشش انداخت و گریه کرد. زهرا که حسابی خمار خواب بود، خوابش پرید.
مات و مبهوت، آن خانم را کمی نوازش کرد و گفت:
_آرام باشید. آرام باشید ببینم چه شده
آن خانم بعد از اینکه کمی گریه کرد و سبک شد گفت:
_شوهرم دیوانه است. مگر من چه کار کردم که اینقدر مرا می زند. ای خدا چرا جانم را نمی گیری راحت شوم
و مجدد گریه کرد. زهرا مانده بود چه کند. این وقت صبح، تازه یک ربع از اذان صبح گذشته بود.
آن خانم را به خانه دعوت کرد ،
به این امید که مادربزرگ که تجربه بیشتری دارد، با او حرف بزند و آرامش کند. داخل اتاق شدند.
آن خانم به محض دیدن مادر بزرگ، انگار که مادرش را دیده باشد به پایش افتاد و ناله زد:
_شما را به خدا حاج خانم، شما دل صافی دارید، دعا کنید بمیرم از این زندگی راحت شوم
مادر بزرگ که این خانم را میشناخت گفت:
_با مردن که چیزی درست نمیشود مریم خانم
زهرا مات و مبهوت ایستاده بود و نمیدانست چه باید بکند. فکرش کار نمیکرد. خسته بود و تجربه ای در این زمینه نداشت.
تا به حال نشده بود سید بیاحترامیای به او بکند چه برسد به اینکه او را بزند. همیشه این موارد را سید حل و فصل میکرد اما سید اینجا نبود.
علی اصغر از سروصدا بیدار شد.
زهرا او را از اتاق بیرون برد. سعی کرد کنار زینب بخواباندش اما مدام گریه میکرد و مچ پایش را گرفته بود.
زهرا کمی مچ پایش را که هر از گاهی شب ها درد میگرفت مالید. لیوان آبی برایش آورد که بنوشد. زیر بغل هایش را گرفت و او را به نرمی به دستشویی برد و به داخل برگشت.
بالشت را روی پایش گذاشت و علی اصغر را روی آن خواباند و به التماس گفت:
_خواهش می کنم بخواب.. خدایا.. کمک کن.
اعصابش خرد شده بود.
با آن بی خوابی و کم خوراکی و مسائل مختلف، جیغ های گوش خراش علی اصغر، اعصابش را تخلیه کرد. سعی کرد به خود مسلط باشد.
در دلش تکرار میکرد:
"اگر آرام باشی بچه هم آرام میشود و زود میخوابد و می توانی استراحت کنی. اگر آرام نباشی او هم ناآرامتر خواهد شد.. آرام باش زهرا.. آرام باش.. خدایا کمک کن.."
خودش را به صبوری زد.
مچ پای علی اصغر را مالید و گرم کرد. چند دقیقه ای که گذشت، علی اصغر ساکت شد و چشمانش بست و باز شد.
زهرا خدا را شکر کرد ،
و دلش را به لطف خدا گرم کرد که الان است که بخوابد. مادر بزرگ با مریم خانم کمی صحبت کرد. مریم خانم آرام تر شده بود اما نمیخواست از خانه برود.
مادربزرگ گفت:
_الان حاج آقا میآید و زشت است که شما اینجا باشی و بخواهی بمانی. در و همسایه چه میگویند. شما به خانه ات برگرد و کمی آن زبان تیزت را ببند کتک نخواهی خورد. صد بار به تو گفته ام شوهرت ماه ها در جاده است. وقتی برمیگردد نباید او را به باد نقد و انتقاد و غر بگیری و گله و شکایت کنی.
مریم گفت:
_به خدا حاج خانم من خیلی نرم با او حرف می زنم.
مادر بزرگ گفت:
_من که حرف زدنت را دیده ام. نرم است اما تیز ، می بُرد. یک کمی سکوت کردن را یاد بگیر. خودت تحریکش می کنی. حالا هم وقت این حرفها نیست. برو به خانه که عصبانی تر نشود کجا رفته ای این وقت صبح. هنوز آفتاب هم در نیامده.
مریم خانم از اتاق بیرون آمد.
نگاهی به زینب و علی اصغر که روی پای زهرا در حال خواب رفتن بود انداخت و گفت:
_شما را به خدا ببخشید نمی خواستم مزاحم بشوم. دیگر به اینجایم رسیده. نمی دانم چرا آمدم اینجا. شما را به خدا ببخشید.
زهرا همان طور که علی اصغر را تکان تکان می داد گفت:
_خواهش می کنم اختیار دارید. خیرباشد ان شاالله. شما ببخشید کاری از دستم بر نیامد. شرمنده ام نمی توانم بلند شوم. بفرمایید بنشینید.
مریم خانم گفت:
_نه دیگه . بد موقع است. شوهرم عصبانی می شود که کجا رفته ام. باید بروم. ببخشید.
زهرا دست به بالشت برد که علی اصغر نیمه خواب را روی زمین بگذارد اما مریم خانم گفت:
_راحت باشید هنوز خواب نرفته. خدا بهتان ببخشد. خودم می روم. شما بفرمایید. خدانگهدار
صدای کلید انداختن در به گوش زهرا رسید. با خود گفت:
"سید آمد."
مریم خانم کفش هایش را پوشید و پله اول را که پایین رفت، در باز شد و سید را دید. سر جایش ایستاد. روسری اش را جلو کشید و مجدد قدم هایش را حرکت داد.
سید متوجه حضور خانم غریبه شد.
همان طور که سرش پایین بود یاالله گفت.
مریم خانم گفت:
_سلام حاج آقا. بفرمایید . من داشتم می رفتم. بفرمایید. خدانگهدار
سید در را بازتر کرد و کنارتر ایستاد.
مریم خانم از خانه بیرون رفت. سید در را بست و مجدد یاالله گفت.
زهرا با صدای آرام گفت:
_بیا تو جواد
سید، صدای زهرا را که شنید......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸
سید، صدای زهرا را که شنید داخل خانه رفت. علی اصغر خوابیده بود و زهرا پایش را از زیر بالشت، به آرامی بیرون میکشید. سید، کیفش را کنار دیوار گذاشت،
و لبهی بالشت را گرفت تا زهرا راحت تر بتواند پاهایش را آزاد کند
و در همان حال با صدای خیلی آرام و نجواگونه گفت:
_سلام عزیزم.
زهرا که دیگر از نفس افتاده بود، همان جا کنار علی اصغر با چادرنمازی که به سر داشت، به پهلو دراز کشید و گفت:
_سلام جواد. دیگه نا ندارم. ببخش
و چشمانش را بست.
سید، کنارش نشست. پشت و کمر زهرا را ماساژ نرمی داد. مقنعه نماز را از سر زهرا در آورد. کش موهایش را باز کرد و انگشتان مردانه اش را لای موهای زهرا برد و به نرمی، سرش را ماساژ داد
و به نوازش، دستش را از زیر موهای زهرا به بیرون سُر داد. چند بار این کار را کرد.
زهرا که نصف هوشیاری اش رفته بود گفت:
_راستی از چنگیز چه خبر؟
سید گفت:
_خوب است نگران نباش. بخواب. خیلی خستهای.
سرش را بوسید و به نوازشش ادامه داد تا زهرا خوابش برد.
نگاهی به زینب کرد. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود.
نگران چنگیز بود. به حاج عباس پیامک زد:
"سلام حاج عباس آقا. خداقوت. چه خبر؟ خستهای ی دوش می گیرم میآیم شما بروید منزل استراحت"
حاج عباس جواب داد:
"عمل کردند. حالش خوب است. گفتند فردا صبح مرخص است. نمی خواهد شما بیایید. من دو ساعتی خوابیده ام. شما کمی استراحت کنید. به نماز مسجد رسیدید؟"
سید که عبا و عمامه اش را به جالباسی میگذاشت پاسخ داد:
"بله رسیدم خداراشکر. جای شما خالی بود. شماره کارت بدهید مبلغی واریز کنم شاید لازم شود. فراموش کردم کارت را بدهم ببخشید"
حاج عباس گفت:
"آقای مرتضوی اینجا آمدند. ایشان حساب کردند. شما استراحت کنید."
سید کنار زهرا، روی زمین، دراز کشید. گوشی را برداشت تا پیامک بعدی را بدهد :
"سلام برسانید. حال حاج احمد چطو...."
گوشی از دستش افتاد و نفس کشیدنش آرام و عمیق شد.
سید، با صدای زینب از جا بلند شد:
_بابا بابا. بابا حالم بده. بابا..
سید از جا برخاست. نگاهی به زینب کرد. زینب عُق زد. سید از جا جهید و به آشپزخانه که در یک متری اش بود رفت و ظرفی برداشت و جلوی زینب رسید. همزمان زینب بالا آورد.
زهرا از صدای زینب بیدار شد.
سید ظرف را به دست زهرا داد و پشت سر زینب رفت. سرشانه هایش را مالید.
پشتش را به سمت پایین ماساژ داد و تکرار کرد:
_چیزی نیست. نگران نباش. چیزی نیست.
زهرا که خیلی بد بیدار شده بود،
قلبش درد گرفته و تند تند میزد. دستش را روی قلبش گرفت. سید، حال زهرا را که خراب دید، ظرف را از دستش گرفت و گفت:
_زهرا تو بخواب. من حواسم به زینب هست.
زهرا که دلش نمیآمد سید با آن همه خستگی بیدار بماند سعی کرد از زینب مراقبت کند اما درد قلبش زیاد بود. دراز کشید.
زینب مجدد بالا آورد و آرام شد.
سید ظرف را به آشپزخانه برد. دستش را خیس کرد و روی پیشانی زینب کشید. لیوان آبی دست زینب داد که جرعه ای بنوشد.
یاد حرف دکتر افتاد.
به آشپزخانه رفت. تکه #نباتی آورد و به زینب داد که در دهانش بگذارد و تاکید کرد که نجود و بمکد تا معده اش بهتر شود.
زهرا گفت:
_نبات که برایش خوب نیست. اسهال هم دارد
سید گفت:
_دکتر گفت #مکیدن_نبات خوب است. حالا اگر حالش بدتر شد میگویم دربیاورد. بخواب دیگر زهرا. خسته ای. قلبت درد گرفته؟
زهرا گفت:
_بد بیدار شدم.
سید، زهرا را به سمت راست چرخاند ،
و از پشت، طرف قلبش را به نرمی ماساژ داد. می دانست با این مالیدن ها، تنش از عضلات آزاد میشود و زهرا بهتر میتواند بخوابد.
زینب هم دراز کشید و نبات را مکید. به سید گفت:
_بابا خوابم میآید.
سید کاسه کوچکی آورد تا زینب، نبات را داخل آن بگذارد. مجدد طرف قلب زهرا را مالید و به نیت شفای همه بیماران، #حمد خواند.
زهرا که خوابید، سید هم دراز کشید. چشمانش را بست و مشغول خواندن سوره یس شد. همان آیات اول، خوابش برد. وقتی بیدار شد، نور آفتاب،
همچون لحافی، روی آن ها را پوشانده بود. بسم الله گفت و از پهلوی راست بلند شد. زهرا و زینب آرام خوابیده بودند.
ساعت را نگاه کرد.
هفت و دوازده دقیقه بود. برخاست و وضو گرفت. گوشی را برداشت.
چهار پیامک آمده بود:
"سلام حاج آقا. جلسه امروز چه ساعتی است؟"
پیامک بعدی را خواند:
"حاج احمد به هوش آمدند. الحمدلله حالشان خوب است. توانستید یک سر بیایید"
پیامک بعدی را خواند:
"با سلام. جهت برخی توضیحات پیرامون شکایت واصله، به دفتر تبلیغات مراجعه فرمایید. "
انتظار چنین پیامکی را داشت.
پیامک بعدی را خواند:
"سلام علیکم پسرم. مدت هاست از شما بی خبرم. با من تماس بگیر. رفعتی"
تعجب کرد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰
تعجب کرد. «آقای رفعتی» یکی از اساتید سالها قبل بوده است. چطور شده که این وقت صبح پیامک داده اند.
روی پیامکی که دریافت کرده بود،
گزینه تماس را زد. برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند، به حیاط رفت.
بعد از دو سه بوق، صدای شاد و سرحال استاد را شنید:
_سلام علیکم آسِد جواد نازنین. احوال شما؟
تمام صورت سید به لبخند پُر شد:
_سلام علیکم استاد. عرض ارادت و ادب. مخلص شما هستیم. الحمدلله. حال شما چطور است استاد؟ خیلی دلمان برایتان تنگ شده است.
استاد رفعتی پاسخ داد:
_حالا خوب است که دلت تنگ شده و یک زنگی به ما نمی زنی، اگر تنگ نشده بود که لابد سایه مان را هم با تیر می زدی
و خندید.
سید شرمنده از اینکه تماس نگرفته بود گفت:
_خیلی ببخشید. حق دارید. بی ادبی بنده را ببخشید. باید خیلی زودتر خدمت میرسیدم. شرمنده تان هستم
استاد رفعتی گفت:
_خداراشکر که هنوز هم همان طور هستی. الان کجایی؟ من آمده ام حرم اگر بتوانی بیا ببینمت.
سید دلش برای حرم حضرت معصومه سلام الله علیها پر کشید. دست بر سینه اش گذاشت و گفت:
_بی توفیق هستم استاد. متاسفانه قم نیستم. ایام تبلیغ، آمدهایم شهرستان. نایب الزیاره مان باشید. خیلی دلم برای خانم تنگ شده است.
استاد رفعتی که روبروی ضریح، نزدیک باب السلام نشسته بود برخاست. دست روی سینه اش گذاشت و بلند،
طوری که سید از پشت گوشی بشنود گفت:
"به نیابت از آسِدجواد آقا، السلام علیک یا فاطمه المعصومه. السلام علیک یا بنت رسول الله. السلام علیک یا بنت فاطمه و خدیجه. السلام علیک یا بنت ولی الله. السلام علیک یا اخت ولی الله. السلام علیک یا عمه ولی الله. السلام علیک یا بنت موسی بن جعفر و رحمه الله و برکاته. اشفعی لنا فی الجنه.."
اشک از چشمان سید سرازیر شد.
او هم دست روی سینه داشت و کلمه به کلمه استاد، سلام داد.
استاد رفعتی لبخند به لب، رو به ضریح نشست و گفت:
_جایت خالی است. چه ساعت ها که این جا مباحثه نمی کردیم. شاگرد خیلی خوبی بودی. هنوز هم درس می خوانی یا مشغول به کار شده ای؟
سید گفت:
_متشکرم. شما همیشه به بنده لطف داشته اید. بله درس می خوانم اما با سی دی.
استاد رفعتی گفت:
_احسنت. هیچ وقت درس را رها نکن. حیف آن هوش و استعدادت است. خب دیگر، مزاحمت نمی شوم. خواستم جویای حالت شوم و بگویم آن امانتیای که گرفته بودم را به کارتت واریز کردم.
سید هر چه فکر کرد چیزی یادش نیامد. با تعجب پرسید:
_امانتی استاد؟ یادم نمیآید.
استاد رفعتی خندید و گفت:
_از بس دیر شده یادت نمیآید. همان پولی که برای عمل دخترم قرض کرده بودم
سید بلافاصله گفت:
_استاد قابل شما را نداشت. هدیه بود استاد. چرا این کار را کردید استاد. نیازی نیست....
استاد رفعتی وسط کلام سید آمد و گفت:
_شما لطف دارید آسِدجواد آقا. همان موقع هم گفتم به نیت قرض میگیرم. ازت ممنونم. سلام مرا به خانواده برسان. راستی، بچه دار که شده ای؟
سید گفت:
_بله استاد بلطف خدا. دو فرزند دارم
استاد رفعتی خوشحال و شاد گفت:
_به به. پس دو هدیه هم برای این دو فرزندت خواهم فرستاد. یک روز قم آمدی حتما به ما سری بزن. خانم خوشحال میشوند. التماس دعا.. خدانگهدارت آسِدجواد آقای نازنین
سید از طرز صدا کردن استاد انرژی بیشتری گرفت. تشکر و خداحافظی کرد.
شماره حاج عباس را جستجو کرد. گوشی به لرزش در آمد. پیامکی آمده بود:
"واریزی به شماره... مبلغ ..."
پیامک بعدی هم آمد:
"واریزی به شماره .. مبلغ ..."
پیام هر دو واریز استاد، یک جا از بانک برایش رسید. یاد حرفهای دیشب زهرا افتاد و پاسخ خودش که:
"نگران نباش. خدا می رساند. همان طور که همیشه رسانده."
دهانش به الحمدلله چرخید و چرخید.
حوله را برداشت که دوش بگیرد و کمی از کارها را تا قبل از ساعت ده که کلاس قرآن زهرا شروع میشد انجام دهد.
ساعت هفت و سی و پنج دقیقه صبح بود. علی اصغر غلتی زده بود و یک پایش روی کمر زهرا بود.
سید از این صحنه خندهاش گرفت و با خود گفت:
"این پسر هم مثل بچگیهای من در خواب، شیلنگ تخته راه میاندازد"
سید در حیاط را که باز کرد، زهرا بیدار شد:
_جواد جواد سلام
سید برگشت. نزدیک زهرا رفت و پاسخ داد:
_سلام زهرا جان. سر و صدا شد بیدار شدی؟ ببخش
زهرا گفت:
_نه. میگما اون خانم که صبح اومده بود با شوهرش مشکل داشته. اونطور که شنیدم شوهرش او را زده اگر دوباره آمد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👇از قسمت ۱۶۱ تا قسمت ۱۸۰✨🌤👇
ادامه فردا میذارم🖤🌱
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگه عرق خوره میومد هیئت و اصلاح میشد، پس توی هیئت اینقدر به بیحجابا گیر ندین!
اصلاح میشن..
جوابش توی کلیپ 👆
«ببینید و بفرستید برای دیگران»
#محرم
#جهاد_پوشیدن_لباس_مشکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴قیمت سوخت به پلک زدنی میره بالا اما هار هار میخنده چون اونجا ترکیه ست
🔹اگه ایران بود که بالا تا پایین نظامو فحش میدادن
#محرم #حجاب #شیعه_انگلیسی