eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۵ و ۶ عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟! سیدمحمد: _چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.) ارمیا دست آیه را گرفت و افکارش را برید: _به حرفاش فکر نکن. اینقدر خودتو بخاطر حرفای نابخردانه مردم سرزنش نکن. اون روزا تموم شد. هرکس هرچی میخواد بگه.از اون روزا پونزده سال گذشته. حاج علی بوسه ای به صورت زینب سادات و ایلیا زد، پشت ویلچر ارمیاقرار گرفت و گفت: _خوب نیست این همه معطل میکنید اینجا! آیه به همراه زینبش به سمت داخل خانه رفت،و ارمیا و ایلیا را در حیاط با مرد های فامیل و آشنا، تنها گذاشت. دلش پیش همسرش بود. همسرش که همیشه مظلوم بود و از آن روز که مهمان این ویلچر شده بود، مظلوم تر هم شده بود.. بعد از نشستن کنار رها، آن روزها را به یاد آورد... _ آیه خانوم!درست شد. بالاخره این انتقالی گرفتم. دیگه خیالت راحت! آیه لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون آمد: _سلام!راست میگی؟درست شد؟ ارمیا به پهنای صورتش لبخند زد: _سلام جانان!خسته نباشی!درست شد عزیزم! آیه: _خداروشکر! ارمیا روی مبل نشست و آیه یک لیوان شربت بهارنارنج برایش آورد، کنارش نشست. ارمیا لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید.آیه اعتراض کرد: _یک نفس نخور! ارمیا چشمکی زد: _اینجوری بیشتر میچسبه جانان! آیه به جانان گفتن ارمیا لبخند زد. چقدر خوب که مثل سیدمهدی صدایش نمیکرد.چقدر خوب بود که ارمیا بود...! ارمیا: _چند ماهی طول میکشه تا خونه سازمانی بدن. اینجا میمونی یا خونه اجاره کنم؟ آیه دستی به موهایش کشید و آنها را به پشت گوشش برد: _رفت و آمد برات سخت نمیشه؟ ارمیا پشت گردنش دست کشید: _خب چرا!خیلی سخته! آیه: _پس میریم دنبال خونه؟ ارمیا: _تو مشکلی نداری؟اگه بخوای من رفت و آمد میکنم. چشمم کور، دندم نرم، زن و بچم تو راحتی باشن! آیه: _نگو اینجوری. بریم دنبال خونه؟ ارمیا: _بعدظهر اگه کار نداری بریم! دختر بابا کجاست؟ آیه: _نه کاری ندارم. با مهدی و زهرا پایین دارن بازی میکنن. صداش کن بیاد بالا نهار بخوریم! ارمیا: _عجله نکن.بذار لباسامو عوض کنم، میرم دنبالش. ارمیا هنوز وارد اتاق نشده بود ، که صدای در آمد. دستهای کوچک زینب‌سادات بود و ارمیا پدرانه آن صدا را میشناخت. " آمدم جان پدر!دست‌های کوچکت را این گونه به چوب سخت نکوب! قلب پدر از خیال درد دستانت درد میگیرد! " ارمیا در را باز کرد. زینب سادات خود را به پاهای پدر چسباند. ارمیا خم شد و دخترکش را در آغوش گرفت و بوسید: _ کجا بود؟ نمیگی بابا تنهاست؟ زینب سادات صورتش را روی صورت پدر گذاشت: _مامانی که بود!تنها نبودی باباجونم! آیه یک کمی حسادت کرد. اشکالی که ندارد؟ کمی حسادت چاشنی روابط شود تا رقابت بیافریند؟ از همان رقابت‌هایی که دخترها با مادر، سر عشق پدر دارند. همان غیرتی شدن های پسرانه، که پدر را عقب میراند! فروید چه گفته بود؟ عقده‌ی ادیپ؟ عقده‌ی الکترا؟ هرچه نامش را میخواهند بگذارند...من که میگویم خوب است که دوست داشتن را یادمیگیرند. خوب است که رقابت را یاد میگیرند. آیه هم کمی حسادت کرد.دلش میخواست. حال اینکه چه میخواست را خودش هم نمیدانست. در کش مکش بود با خودش که این کش مکش حسادت پنهانی شد در جمله اش: _پدر و دختر برید دست و صورتتون رو بشورید بیاید کمک کنید سفره بندازید!چقدر شما لوسید! ارمیا حسادت زیر پوستی را در شناخت و بلند خندید. دل خوش همین ها بود. دلش خوش بود که این حسادت شاید از عشق تازه جوانه زده در دل جانانش باشد... دل است دیگر، گاهی زود خوش میشود... صدای رها، آیه را از آن روزها بیرون آورد: _چقدر دیر کردی!نمیدونی این آدما منتظرن برات حرف دربیارن؟ آیه: _چی شده مگه؟ سایه کجاست؟ رها صدایش را پایین آورد: _حالش بد شد، شوهر جانش بردش اتاق استراحت کنه. وضعش خوب نیست.میگفت بچه خیلی پایینه و نگران بودش! آیه: _الان چطوره؟بهش سر زدی؟ رها: _قبل از اومدنت پیشش بودم. تازه خوابش برده. آیه: _وروجکاش کجان؟ رها: _مهدی بردشون پارک سر خیابون. آیه: _مامان زهرا رو ندیدم! رها: _تو آشپزخونه داره حلوا درست میکنه. آیه: _خیلی خسته شد این روزا! رها: _این سال‌ها خیلی با هم رفیق شده بودن. خیلی بهم ریخته. بابام که مُرد، حس کردم راحت شد. اما الان که فخرالسادات رفت، خیلی تو روحیه‌اش تاثیر منفی گذاشت! آیه: _باورم نمیشه که.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۷ و ۸ آیه:_ باورم نمیشه که مامان فخری رفت!ارمیا خیلی داغون شد. صبح از بیمارستان مرخصش کردیم. شوک بدی بود براش. رها: _الان چطوره؟ آیه: _بهتره خداروشکر. بیرونه. پیش بابا ایناست. رها: _ایلیا چطوره؟ آیه: _هنوز باهاش گرفتاریم! وابستگی زیادش به ارمیا و زمینگیر شدنش این چند ساله، روحیه‌ی ایلیا رو به هم ریخته. ارمیا هم با دیدن بهم‌ریختگی ایلیا، روزبه‌روز سرخورده‌تر میشه. یادته اون روزا که میخواست بره؟ رها خوب به یاد داشت.... اشک‌های آیه. دعواهای سیدمحمد و صدرا با ارمیا. سکوت و در خود خمودگی ارمیا. زینبی که چشمانش همیشه برق اشک داشت و از ارمیا جدا نمیشد.ایلیا و دعواهای هر روزه‌اش در مدرسه و افت تحصیلی... رها: _بهتر نشده؟ آیه: _بهتر شده! اما وقتی که با باباشه. ارمیا هر دوشونو آروم میکنه. رها: _هر سه تونو! آیه خجالت زده لب گزید: _ارمیا خیلی خوبه رها! وقتی یاد اون روزا و اذیتایی که کردم میوفتم، دلم براش میسوزه! چطور تحملم کرد؟ رها سرش را زیر گوش آیه برد: _عاشقت بود! هنوزم عاشقته که بخاطرت میخواست بره آسایشگاه! باورم نمیشه میخواست از تو بگذره تا تو اذیت نشی! آیه: _همین که هست راضیم!میدونی که دیگه طاقت از دست دادن ندارم! 💭آیه به آن روزها رفت.... صدای تلفن همراهش بلند شد. مشغول نوشتن مقاله اش بود که حواسش پرت شد. نفسش را با شدت بیرون آورد و زینب سادات را صدا کرد: _زینب جان مامان!گوشی منو بیار. فکر کنم تو آشپزخونه گذاشتمش. خانه جدیدشان که یک آپارتمان پنج طبقه‌ی بدون آسانسور بود. خانه‌ای که قدمتش هفتاد-هشتاد سال بود. تازه ساکن این ساختمان شده بودند. قبلا هیچ وقت در خانه های سازمانی زندگی نکرده بود. آن روز که ارمیا آمد و گفت انتقالی گرفته و به «مرکز آموزش تکاور نیروی زمینی» در «پرندک» خواهد رفت، آیه خوشحال بود. دوری از این همه هیاهو را نیاز داشت. یک سال مستاجری در حوالی شهریار و حاال در منازل سازمانی. آیه که قید کار را در مرکز صدر زد و خانه‌نشین شد و بیشتر روی تحقیقات تمرکز کرد.زینب که دوستان جدیدی در این شهرک پیدا کرد ولی هنوز بهانه ی مهدی و محسن و زهرا و محمدصادق را میگرفت. زینب سادات تلفن را مقابلش گرفت و نگاه آیه را متوجه خود کرد: _بابا جونه! آیه تلفن را زیر گوشش گذاشت: _جانم؟ ارمیا: _دارم میرم ماموریت! آیه ابرو در هم کشید: _برای چند وقت؟ ارمیا: _معلوم نیست. آیه: _کجا میری؟ ارمیا: _معلوم نیست! آیه: _جمع کنم بریم قم؟ ارمیا: _این جوری خیالم راحت تره! آیه: _چقدر وقت دارم؟ ارمیا: _فردا صبح میریم. آیه: _فردا صبح ماهم میریم قم! ارمیا: _میخوای امشب ببرمتون؟ آیه لبخند روی لبهایش نشست: _نه! میتونم!‌ نگران نباش. میرم وسایل رو جمع کنم. آیه چمدان خود و زینب سادات را برای مدت نامعلومی بست. کوله‌پشتی و وسایل ارمیا را آماده کرد. تمام تعطیلات عید را برای کمک به سیل زدگان در «آق‌قلا» بودند. تازه دو روز بود که به خانه برگشته بودند و حالا دوباره از خانه میرفتند. صبح زود بود که ارمیا رفت. آیه نگاه غم بارش را بدرقه ی راهش کرد. چقدر دوست داشت ارمیا یک امروز را هم خانه بود. دو دل بود برای گفتن یا نگفتن. ساعت ده صبح بود که زینب سادات را روی صندلی عقب نشاند و استارت زد. حدود دو ساعت بعد زنگ خانه ی پدرش را زد و با استقبال گرم زهرا خانم مواجه شد. رها و صدرا به همراه مهدی و محسن پسرانشان آنجا بودند. ساعتی به خوش و بش گذشت تا آیه توانست با رها تنها شود. رها: _پکری آیه بانو! آیه: _بهش نگفتم هنوز. الانم که رفته ماموریت و معلوم نیست کی بیاد! رها: _چرا دست دست میکنی آیه؟ تو الان سه ماهته! ارمیا هم حق داره بدونه! حق داره از این روزا لذت ببره! آیه: _من خودم هنوز تو شوک هستم!هشت سال بچه‌دار نشدیم!کلی دوا و درمون کردیم. تو که میدونی چقدر دارو خوردیم و دکتر رفتیم تا خدا زینب رو بهمون داد! حالا الان یکهو..! حقیقتا اصلا آمادگیشو ندارم. هنوز سر ازدواجم دوست و آشنا پشت سرم حرف میزنن، این بچه هم که دیگه هیچی. رها: _نگران چی هستی؟ آیه: _نگران زینب وقتی بفهمه. من اصلا نمیدونم ارمیا بچه میخواد یا نه! اگه ناراحت بشه؟ رها متعجب گفت: _دیوونه شدی آیه؟چرا بچه نخواد؟اون عاشقته! شما بیشتر از دو ساله ازدواج کردید و ارمیا مرد جا افتاده‌ایه! اگه حرفی نمیزنه واسه اینه که تو رو تحت فشار نذاره!اون عاشق زینبه. یادم نمیره روزی که دنیا اومد.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۹و ۱۰ رها متعجب گفت: _دیوونه شدی آیه؟چرا بچه نخواد؟اون عاشقته! شما بیشتر از دو ساله ازدواج کردید و ارمیا مرد جا افتاده‌ایه! اگه حرفی نمیزنه واسه اینه که تو رو تحت فشار نذاره!اون عاشق زینبه. یادم نمیره روزی که دنیا اومد. برق خاصی با دیدن زینب تو چشماش نشست. وقتی هم محسن دنیا اومد، با یک حسرتی نگاهش میکرد. این روزا رو ازش دریغ نکن. اون حق داره لحظه لحظه رشد و شکوفایی بچشو حس کنه. آیه: _این روزا بیشتر یاد سیدمهدی میوفتم. خودم تو برزخم. رها: _نذار ارمیا بفهمه!اون بخاطر تو خیلی صبر کرده!حقش نیست این روزا همش نگران خاطرات تو هم باشه. حالا کجا رفت یکهویی؟ آیه: _احتمالا مناطق سیل زده رفته! هیچی نگفت. گفتش هر وقت تونستم بهت زنگ میزنم میگم کجا هستم. رها: _آیه!خوشحال باش. داری مادر میشی!به قول خودت، تو الان خودِ خودِ معجزه‌ی خدایی! آیه سرش را روی شانه ی رها گذاشت: _دوسش دارم رها!این روزا خیلی عوض شدم. رها: _کی رو دوست داری؟ بچتون رو؟ آیه: _اونو که دوست دارم اما ارمیا! با اون چیزی که فکر میکردم فرق داره. با اینکه هیچ چیز شبیه زندگی با مهدی نیست اما انگار با این زندگی بیشتر عجین شدم! این روزها همش به حرف محمد فکر میکنم. اون روز که باهام دعوا کرد. یادته؟ گفت اگه ارمیا هم مثل مهدی بره و دیگه نیاد! دلم شور میزنه. من دیگه طاقت نمیارم! رها: _هیچ اتفاقی برای ارمیا نمیوفته!چرا اینقدر میترسی؟ یک روزی خودت گفتی بهترین محافظ آدم عجلِشه! نگران نباش. اگه روز پرواز شاپرک ها برسه، پرواز میکنن! آیه آهی کشید: _من طاقت یک پرواز دیگه رو ندارم! رها: _ارمیا هم نمیره. آیه: _خدا کنه. این روزا بیشتر از همیشه دلتنگشم... رها: _عاشق شدی بالاخره؟ آیه لبخند زد...غروب روز بعد بود که ارمیا زنگ زد. ارمیا: _سلام! خوبی؟ آیه: _سلام. خوبم. تو خوبی؟کجایی؟چرا دیر زنگ زدی؟ ارمیا خنده آرامی کرد: _باور کنم که آیه خانوم دل نگران شده؟ آیه: _باور کردنی نیست؟ ارمیا: _خودت چی فکر میکنی خانومم؟ آیه: _کجایی؟ ارمیا: _پلدختر. آیه: _اوضاع چطوره؟ ارمیا: _افتضاحه آیه: _بیایم؟ ارمیا: نه. نشنیدی میگن( فدای )؟ ما که هستیم، شما آسوده باشید! آیه: _نگرانم. عادت ندارم به اینکه دور از حادثه باشم ارمیا: _عادت کن عزیزم!تا من هستم دیگه نمیذارم بری تو دل خطر! آیه: _بالاخره که یکی باید بره کمک! (ما خانه‌به‌دوشان، غم سیلاب نداریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست) میخوای منو به عدم برسونی؟ ارمیا: _نه! میخوام آسایش داشته باشی. آیه: _همه با هم کمک میکنیم تا همه با هم به آسایش برسیم. ارمیا: _الان میخوای بگم بیا؟ آیه: _هرجا،هر وقت به من نیاز باشه، دوست دارم باشم!منو کنار نذار. ارمیا: _شما نقطه‌ی پرگاری!مگه میشه کنار گذاشته بشی؟ شرایط اینجا سخته. آیه: _سخت‌تر از کرمانشاه؟سخت تر از آق‌قلا؟ ارمیا: _سختی اینجا خیلی فرق داره. آیه: _بچه اونجا نیست؟ ارمیا: _هست آیه: _پس ما هم میتونیم تحمل کنیم! بیایم؟ ارمیا: _نیروهای کمکی هست. اگه نیاز بود میگم بیا. آیه: _تو کی میای؟ ارمیا: _هر وقت تموم بشه. آیه: _چکار میکنید اونجا؟ ارمیا: _خونه ها تا سقف توی گل هستن. تا گل‌ها خشک نشده باید خونه‌ها رو تخلیه کنیم. آیه: _چیزی از وسایل مردم سالم مونده؟ ارمیا: _باید میدیدی اینجا رو. قابلمه، سماور، لپ تاپ، همه چیز مچاله شده از فشار گِل‌ها. یک فرش دوازده متری رو بیست، بیست و پنج نفره بلند میکنن میبرن بیرون. براشون هیچی نمونده جز همین چهار دیواری که اگه دست نجنبونیم و گل‌ها خشک بشه، همونم ندارن. آیه: _خدا خیرتون بده...مواظب خودت باش. ارمیا:_تو هم مواظب خودت و دخترم باش. آیه: _باشه.خداحافظ ارمیا:_خداحافظت عزیزم. ************ چهارده روز بعد بود که ارمیا بازگشت. حاج علی دستانش را فشرد و در آغوشش گرفت: _خسته نباشی مومن خدا! ارمیا خندید: _مونده نباشی مرد خدا! زینب سادات به آغوشش رفت ، و آیه به یاد ارمیای از سوریه برگشته افتاد. همان شبی که زینب سادات از خواب بیدار شد و بابا بابا میکرد. همان شب که اولین بار بود که در خانه ماند... زینب سادات که در آغوش پدر به خواب رفت. ارمیا از جمع عذرخواهی کرد و به اتاق رفت. خیلی بیشتر از خیلی خسته بود. خدارا شکر کرد که آینده، پنجشنبه و جمعه است و میتواند استراحت کند. پاهایش دو روز از بس داخل پوتین و چکمه بود،...... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه‌السلام 🥀سلام 🖤دوباره حادثه 🖤دوباره شیراز 🖤دوباره حادثه تروریستی امشب درب ورودی حرم احمدبن‌موسی علیه‌السلام فعلا باعث مجروح شدن ۷ نفر از عزیزانمون شده 😭۷نفر مجروح 😭یک نفر شهید
الان بزنید شبکه خبر😭😭
🖤شاه‌چراغ🖤 😭😭 ایران تسلیت
🚨آخرین اخبار حمله تروریستی حرم مطهر شاهچراغ 📌این حادثه تروریستی در حوالی ساعت ۱۹۰۰ رخ داده است 📌 یک شهید 📌 ۵ نفر زخمی 📌 یک نفر تروریست دستگیر شده است 📌 داعش مسئولیت این حمله تروریستی را برعهده گرفته است
⚫️⚫️ چادر خونین⚫️⚫️ چادر خونین یکی از مجروحان حمله تروریستی شاهچراغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرمانده سپاه استان فارس: تروریستِ دستگیرشده یک اسلحه و ۸ خشاب همراه داشته است