🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۶۱ تا ۸۰ (۲۰ قسمت)✨🕌👇
بقیه رو شاید جمعه گذاشتم.
ممکنه نتونم فردا بیام سر گوشی🌱💙
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۸۱ و ۸۲
عزیزجون:_اره دیشب، آقامرتضی رسوندش
صبحانهمو خوردم رفتم تو اتاق نرگس، تو عمق خواب بود. محکم به در کوبیدم. مثل سربازایی که تو پادگان برپا میزدن پرید.
نرگس:_ها ها ها، چیشده
-پاشو، پاشو، دشمن حمله کرده
یعنی مثل موش و گربه دور خونه میچرخیدیم، یه بالشت گرفت تو دستشو مثل یه موشک پرت میکرد به سمتم.
عزیزجون:_ای وااای از دست شماهااا، زشته، در و همسایه میشنون
نرگس:_عزیزجون ببین عروس دیونهاتو، نمیزاره بخوابم
-به جای این حرفا، پاشو بریم دیرم یشه مراسم
نرگس:_کوفت و دیر میشه، الان آماده میشم
رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم، چادرمو سرم کردم، مثل همیشه تسبیح فیروزه رو دستم پیچوندمو رفتم.
به همراه نرگس به سمت کانون حرکت کردیم.
یه دفعه درد شدیدی توی شکمم احساس کردم.
ولی به روی خودم نیاوردم.فقط ذکر میگفتم تا کمی آروم بشم.
گوشیم زنگ خورد.
رضا بود
-سلام رضا جان
رضا:_سلام به عزیزتر از جانم
-خوبی؟
رضا:_مگه از دوری شما هم میشه خوب بود؟
(نرگس با صدای بلند میخندید و میگفت):
_داداش بیا که خانمت از نبودت دیگه رسماً دیونه شده.
رضا:_رها جان. بهش بگو دیونه اون آقا مرتضیاست که نمیدونم چیکار کرده با بدبخت که چند وقته هوش و هواسش سر جاش نیست.
(با حرفش خندم گرفت )
نرگس:_چی میگه داداش، رها بزار رو اسپیکر بشنوم
-بابا، شوهرمون بعد چند وقت زنگ زده، بزار حرف بزنم باهاش دیگه.
نرگس:_آها چند وقت منظورت دیشب بوده دیگه
-رضا جان، اینو ول کن،کی میای؟دلم برات تنگ شده!
رضا:الهی قربون اون دلت بشم
-خدا نکنه،
نرگس:_رها گفتی به داداش امروز اجرا دارن بچهها؟
-اره گفتم, ولی ای کاش اینجا بودی رضا
رضا:_انشاءالله، دفعه بعدی
-انشاءالله
رضا:کاری نداری خانومم؟
-نه عزیزم، مواظب خودت باش
رضا:تو هم همینطور، یاعلی
-علی یارت
رفتیم کانون، بچهها رو سوار اتوبوس کردیمو حرکت کردیم.
بعد نیمساعت رسیدیم به محل مراسم.
وارد سالن شدیم. از سمت سالن همایش، رفتیم داخل یه اتاق.
لباسای بچهها رو عوض کردیم، یه لباس ست براشون پوشیدیم.
لباس خودمم با بچهها ست بود
نزدیکای ساعت ۱۰ بود که رفتیم روی سکو.
جمعیت زیادی اومده بودن.
منم رفتم کنار پیانو نشستم.
پیانو رو روبهروی بچهها گذاشتیم که با دیدن جمعیت هول نشن و فقط به من نگاه کنن.
هم ذوق داشتم هم استرس. چون اولین تجربه بچهها توی جمع بود.
یه لبخندی به بچهها زدم.
-عزیزای دلم آمادهاین؟
بچهها:_بهههههله
شروع کردم به آهنگ زدن، بچهها هم شروع کردن به خوندن.
مادر من! مادر من!...● ♪ ♫
تو یاری و یاور من...● ♪ ♫
مادر چه مهربونه...درد منو میدونه...● ♪ ♫
بیعذرُوبیبهونه؛ قصه برام میخونه● ♪ ♫
مادر من! مادر من!● ♪ ♫
تو یاری و یاور من...● ♪ ♫
مادر مهربونم؛ قدر تو رو میدونم...● ♪ ♫
تو، بامنی همیشه...● ♪ ♫
من؛ برگمو تو ریشه...● ♪ ♫
مادر من! مادر من!● ♪ ♫
تو یاری و یاور من...
بعد از تمام شدن، همه ایستادنو برای بچهها دست زدن.
منم رفتم کنار بچهها ایستادمو شادی خودمو باهاشون تقسیم کردم.
تو بین جمعیت چشمم افتاد به آخر سالن
باورم نمیشد، رضا بود آخر سالن.
تعدادی دسته گل تو دستش بود و دست میزد.
اشک از چشمام جاری شده بود، چه غافلگیری قشنگی.
بعد از در پشتی رفتیم بیرون.
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱