🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۸۳ و ۸۴
چند دقیقه بعد رضا وارد اتاق شد.
بچهها با دیدن رضا پریدن تو بغلش.رضا هم به هر کدوم از بچهها یه شاخه گل داد. بعد اومد سمتم
رضا:_روزت مبارک بانوی من.
(با مشت آروم زدم رو سینهاش):
_خیلی دیونهای
نرگس:_داداش رضا، پس من چی، منو جزء آمار حساب نکردی؟
رضا:_مگه تو روز خواستگاریت، خانوم منو جزء آمار حساب کردی؟
نرگس:_ععع، داداشیی، من اینقدر استرس داشتم که اصلا حواسم نبود چند تا استکان گذاشتم.
رضا:_خوب پس برو از همون آقامرتضی گل بگیر
بچهها رو برگردوندیم کانونو خودمون رفتیم سمت خونه.
یه جشن کوچیک هم خونه عزیزجون گرفتیمو مامانو بابا و هانا هم اومده بودن.
اینقدر درد داشتم که اصلا چیزی نتونستم بخورم.
شب که همه رفتن، رفتم توی اتاقمون سجادههامونو پهن کردم.
رفتم وضو گرفتمو چادر نمازمو سرم کردم منتظر رضا شدم.
رضا وارد اتاق شد
رضا:_فکر نمیکردم با این همه خستگی که داری، بازم این کارو بکنی
-این کار لذتبخشترین کار دنیاست، خستگیم، در کنار تو بودن، در کنار تو نماز خوندن، همهشون تمام میشه.
بعداز خوندن نمازشب و دعا، تا اذان صبح با هم صحبت کردیم، با اینکه تو چهرهرضا خستگی بیداد میکرد.
با تمام وجودش برام صحبت میکرد، از دلتنگیهاش، از اتفاقهایی که براش افتاده بود.
منم با جونو دلم گوش میکردم.
چند روزی گذشت و درد شکمم کم نشد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم دکتر.
دکتر هم چند تا آزمایش برام نوشت.
دو روز بعد با جواب آزمایش رفتم مطب دکتر.
دکتر با دیدن جواب آزمایش گفت:
_احتمال داره بارداری خارج از رحم برات اتفاق افتاده باشه.
منم هاجوواج نگاهش میکردم
-یعنی چی خانم دکتر؟
دکتر:_یعنی اینکه، اگه شما خارج از رحم باردار باشین، باید بچه رو سقط کنین.
(تمام دنیا روی سرم آوار شده بود با گفتن این حرف)
دکتر:_البته، من گفتم شاید، براتون سونوگرافی مینویسم، برین انجام بدین، بیارین ببینم، بهتون دقیق بگم
توان راه رفتن نداشتم، چه نقشهها داشتم واسه همچین روزی.
چقدر دلم میخواست وقتی به رضا این خبرو میدم که داره بابا میشه از چهرهاش فیلم بگیرم..
چقدر....
تنها جایی که به ذهنم میرسید برم و آروم بشه این دله زارم، #مزاردوست_شهید،_رضا بود.
نفهمیدم که این جان بیروحمو چهجوری به مزار کشوندم.
نشستم کنار قبر.
یه کم آب ریختم روی سنگ قبر.
و دستمامو روی آب حرکت میدادم و اشک میریختم...
" سلام دوست اقا رضا. رضا همیشه از کرمو لطف شما میگفت.
شما برام دعا کنین
من چهجوری به رضا بگم..."
چند ساعتی مزار بودم.
#توکل کردم به خدا، گفتم حتما اینم یه امتحانه دیگه، #راضیام به رضای خودش
حالم خوب نبود و برگشتم توی اتاقم.
سجادهمو پهن کردمو شروع کردم به قرآن خوندنو نماز خوندن. حال خرابمو همه فهمیدن.
منم انگار لال شده بودمو زبونم حرفی برای گفتن نداشت.
فقط روزو شبم شده بود، نماز خوندنو دعا کردن.
رضا هم با دیدن حالم چند روزی مرخصی گرفت. بعد از چند روز، تصمیمو گرفتمو رفتم سونوگرافی انجام دادم.
رفتم مطب دکتر، تا نوبتم بشه صد بار مردمو زنده شدم.
فقط تسبیح دستم بود و ذکر میگفتم.
بعد از خوندن اسمم وارد اتاق شدم.
دکتر با دیدن جواب سونو نگاهی به من کرد و گفت:
_نمیدونم چهطور شد ولی
خوشبختانه خارج رحم بارداری نیست
(با شنیدن این حرف، انگار زندگی دوباره به من بخشیدن).
خیلی خوشحال بودم.
توی راه فقط خداروشکر میکردم که باز به این بنده حقیر لطف کرده.
رفتم سمت خونه، عزیز جون توی حیاط بود، داشت به گلها آب میداد.
-سلام عزیزجون
عزیزجون:_سلام دخترم، کجا بودی، چرا گوشیتو نبردی، رضا همه جا رو دنبالت گشت.
-واااییی ببخشید، فکر کردم گوشیمو برداشتم
رفتم توی اتاق گوشیمو از روی میز برداشتم واییی ۲۰ تماس بیپاسخ از رضا
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۸۵ و ۸۶
میدونستم خیلی نگرانم شده بود، از ترس واسش زنگ نزدم.اول رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز شکر خوندم.
بعد رفتم دراز کشیدم، اینقدر این چند روزی حالم بد بود، خوابو خوراکم به هم ریخته بود.
نزدیکای ظهر بود که صدای نرگس و رضا رو از داخل حیاط شنیدم.
چشمامو بستمو خودمو به خواب زدم.
رضا درو باز کرد و اومد داخل اتاق با چشمای نیمه باز نگاهش میکردم.
سجادههامونو پهن کرد.
رضا:_خانومم نمیایی بندگی کنیم
از نگاهش چشمامو باز کردم.انتظار همچین رفتار آرومی رو نداشتم، اشکام جاری شد.
رضا اومد کنارم نشست.
رضا:_چت شده رها جان، چرا چند وقته اینجوری شدی؟ اتفاقی افتاده؟
به خدا دارم دق میکنم اینجوری میبینمت خانومم
(خودمو انداختم توی بغلش و صدای گریههام بلند شد، عزیز جونو نرگس، یه دفعه در و باز کردن اومدن داخل)
عزیزجون:_چیشده؟رها مادر، چرا گریه میکنی؟
(نرگسم یه گوشه ایستاده بودو گریه میکرد، رضا هم از عزیز جون و نرگس خواست تنهامون بزارن،)
بعد از کلی گریه کردن، آروم شدم.
رضا:_خانمی حالا نمیخوای بگی چیشده
-رضا جان من حاملهام!
رضا:_یعنی به خاطر اینکه حاملهای ناراحت بودی؟
(کل ماجرا رو براش تعریف کردمو رضا هم اشک میریخت)
رضا:_چرا همون اول چیزی به من گفتی؟یعنی اینقدر نامحرم بودیم؟
-من نمیخواستم با گفتن این حرف تو ناراحت بشی
رضا:_عزیزم، #نگفتن این حرف و دیدن حال و روزت این مدت منو بیشتر ناراحت کرد.
خانومم، #بچه، #امانتی هست از طرف خدا، هر موقع #صلاح_بدونه این امانتو #میده و هر موقع صلاح بدونه این امانتو
#میگیره از ما
-ببخش منو
رضا:به شرطی که بلند شی اول نمازمونو با هم بخونیم، بعد هم بریم غذاتو بخوری
-چشم
رضا:_من عاشق این چشم گفتناتم
رفتم وضو گرفتمو چادرمو سرم کردم.
ایستادیم برای خوندن نماز بندگی. رضا موضوع بارداریمو به نرگس و عزیزجون گفت.
نرگسم با جیغوهورا اومد توی اتاق.
نرگس:_یعنی خدا خدا میکنم اون طفل معصوم دیونهگیش به تو نره
-نه پس به عمه خلوچلش بره خوبه؟
نرگس:الهیی قربونش برم، ولی خیلی بدی ای کاش به من میگفتی زودتر که کمتر غصه میخوردی.
-به تو که میگفتم که کل خاندان میفهمیدن حالمو
نرگس:_واااییی گفتی خاندان، برم بگم به همه دارم عمه میشم
-ععع،،نرگسس.....دختره خل باز به من میگه دیونه.
جشن ولادت امام علی، عروسی نرگسو آقامرتضی بود.با رفتن نرگس، اتاق نرگسو کردیم اتاق بچهمون.
رضا هم به خاطر وضعی که داشتم کمتر مأموریت میرفت ولی بعضی موقعها هم که میرفت،
دو هفتهای برمیگشت
آخرین سونویی که انجام دادم متوجه شدیم بچهمون دختره.
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۸۷ و ۸۸
به اصرار مامان رفتیم براش سیسمونی خریدیم.با کمک نرگس و مامان و هانا،اتاقو آماده کرده بودیم برای گل دخترمون.همه روزشماری میکردن تا بچه دنیا بیاد.
بالاخره این قندنبات بابا،«فاطمه خانم» دنیا اومدن. با دنیا اومدن فاطمه، و پا گذاشتن به دنیای منو رضا،همه چی رنگ بوی عجیبی گرفته بود.
فاطمه همه رو عاشق خودش کرده بود.هر روز که بزرگتر میشد و قد میکشید عزیزتر و بامزهتر میشد
رضا و فاطمه اینقدر به هم وابسته بودن که هر شب رضا باید براش غصه میگفت و فاطمه توی بغلش میخوابید.
روزهایی که رضا مأموریت میرفت.روزهای سختی بود برای فاطمه،رضا روزی چند بار باید براش زنگ میزد تا فاطمه آروم میشد.
حتی شبها گوشی رو میذاشتم روی بلندگو، رضا براش غصه میگفتو فاطمه خوابش میبرد.
منم اینقدر دلتنگ رضا بودم، هر از گاهی فاطمه رو بهونه میکردم برای شنیدن صداش
ماه رمضان از راه رسید.
فاطمه دو سالو نیمش شده بود.هر سال شبهای قدرو میرفتیم مزارشهدا و در کنار شهدا قرآن به سر میگرفتیم.
حالو هوای عجیبی داشت در کنار شهدا، راز و نیاز کردن، چه واسطهای بهتر از شهدا.
همه لباس مشکی پوشیدیم.
آماده شدیم. حتی برای فاطمه هم لباس سیاه پوشیدم به حرمت این شب
رضا:_بریم، آماده شدین؟
عزیزجون:_اره مادر بریم
رضا:_رها جان، نبات بابا بیاین!
چادرمو سرم کردم رفتم داخل حیاط
رضا:_فاطمه پس کجاست؟
-نمیدونم فکر کردم اومده بیرون؟
با ترس، منو رضا دویدیم توی خونه فاطمه رو صدا میزدیم.یه دفعه دیدم فاطمه چادر مشکی عزیز جون و سرش کرده اومده.
فاطمه:_بلیم، دیل میسه
منو رضا خندمون گرفت.
رضا رفت فاطمه رو بغل کرد
رضا:_نبات بابا، دوست داری چادر؟
فاطمه با همون زبون شیرینش خندید و گفت:
_آله
رضا:_الهی قربون دخترم برم، این چادر عزیزجونه، بیا بریم برات یه چادر خوشگلتر بخرم
(فاطمه چادرشو انداخت، میدونست رضا هر موقع قولی میده و حرفی میزنه، انجامش میده)
فاطمه پرید تو بغل رضا:
_باسه
رضا هم شروع کرد به بوسیدن و قربون صدقه رفتن فاطمه.بعد سوار ماشین شدیمو اول رفتیم یه مرکز حجاب که انواع مختلف چادر داشتن.
بعد از کلی گشتن یه چادر کوچیک پیدا کردن هر چند بازم براش بلند بود.
که همون جا یه خیاط بود و قد چادرو براش کوتاه کرد.
منو عزیزجون داخل ماشین نشسته بودیمو از دور فاطمه رو نگاه میکردیم.
عزیز جونم هی زیرلب صلوات میفرستاد
فاطمه توی اون چادر مثل ماه شده بود.
رضا هم با دیدن فاطمه ذوق میکرد.
اول رفتیم سرخاک بابای رضا،یه فاتحهای خوندیم عزیزجون همون جا نشست:
_رضا مادر، من همین جا میشینم شما برین
(انگار عزیزجونم حرفا داشت با معشوقش)
رضا:_باشه، بعد تمام شدن مراسم میایم دنبالتون جایی نرین!
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۸۹ و ۹۰
عزیزجون:_باشه، رها مادر مواظب فاطمه باشین
-چشم
رفتیم کنار مزار دوست شهیدمون نشستیم.
صدای مداحی کل مزار شنیده میشد.
فاطمه هم با اون چادر مشکی خوشگلش این طرفو اونطرف میرفت.
رضا هم دنبالش میرفت که خدای نکرده زمین نخوره سرش بخوره به سنگ قبر.
بعد از کلی بازی کردن اومد بغلم دراز کشید.
مراسم کمکم داشت شروع میشد.
هر سال باشکوهتر و لذتبخشتر از سال قبل.کل گلزار پر شده بود از آدمهایی که عاشق شهدا بودنو امشب اومده بودن شهدا رو واسطه حاجتاشون بکنن.
فاطمه توی بغلم خوابیده بود.
رضا:_خانومم؟
-جانم
رضا:_برگه اعزامم اومده
-اعزام چی؟ کجا؟
رضا:_سوریه
(با گفتن این حرف، چشمم به فاطمه افتاد)
-یعنی میخوای فاطمه رو تنها بذاری بری؟من چیکار کنم در نبودت با #دلتنگیهای فاطمه
رضا:_رها جانم، از #عاشورا براش تعریف کن، از #بیبی_زینب براش تعریف کن،از #حضرت_رقیه براش تعریف کن.
(با شنیدن این حرفها بغض خفم کرده بود)
-حضرت رقیه از فراق پدرش جان داد، فاطمه هم...
رضا:الهی قربونت برم، از خوده بیبی میخوام که دل فاطمه منو آروم کنه.
(پس دل من چی میشه بیمعرفت )
مراسم قرآن به سر شروع شده بود.
رضا هم یه قرآن گذاشت روی سر من،یه قرآن هم گذاشت روی سر خودش.
وقتی مداح اسم امام رضا رو صدا زد.
بندبند دلم لرزید.
یاد حرم افتادم.
یاد عهدی که با آقا بستم
مگه میشه آقا امانتمو به من برنگردونه
مگه میشه آقا زیرقولش بزنه
اجازه میدم راهی سرزمین عشق بشه
همیشه یادم میرفت حاجتای دلم چیه!همیشه دلم میخواست برای آدمای دور و برم دعا کنم،چون میدونستم خدا
بهتریناشو بهم نمیده.
اما امشب منم حاجت دارم،
امشب منم درد دارم
امشب منم آرامش میخوام
چادرمو کشیدم روی صورتمو و منم در نالههای این جمع بغضمو رها کردم
الهی به علیبنموسی....
بعد از تمام شدن مراسم،
رضا فاطمه رو بغل کرد. رفتیم دنبال عزیزجونو با هم رفتیم سمت خونه.
فاطمه رو تو اتاقش خوابوندیم.
رفتیم توی اتاق خودمون
حالم خیلی خراب بود.رضا همیشه دوای حال خرابمو میدونست. مثل همیشه سجادههامونو پهن کردنه توی اتاق
برد حیاط زیر دل آسمون شب.
شب شهادت امیرالمؤمنین بود و آسمون هم دلش گرفته بود.
رضا اومد داخل اتاق
رضا:_خانمی، بریم بندگی خدا کنیم؟
منم از خدا خواسته، سرمو به علامت مثبت تکون دادمو رفتم وضو گرفتم.
چادرمو سرم کردم رفتیم توی حیاط.
شروع کردیم به خوندن نمازشب.
بعد از نماز رضا سرشو گذاشت روی پاهامو به آسمون نگاه میکرد
رضا:_رها جان ببین آسمون هم دلش گرفته، مثل دل تو. خدا رو شاکرم به خاطر داشتن همسری مثل تو، خدا رو شاکرم به خاطر دادن هدیهای مثل فاطمه به من.
اما رها جانم، حرم بیبی زینب هم الان در خطره، بیبی الان تنهاست، دلت میخواد ما هم مثل #شامیا باشیمو سکوت
کنیم.
(اشکداز چشمام سرازیر میشد و روی صورت رضا ریخته میشه )
رضا:_چه بارون قشنگی داره میاد امشب نه؟
-رضا جان، با حرفات آتیشم نزن، برو، من کیم که اجازه ندم
(رضا نشستو پیشونیمو بوسید)
رضا:خیلی دوستت دارم رها
-منم خیلی دوستت دارم، جان جانانم
تا اذان صبح توی حیاط نشستیمو حرف زدیم.
بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۸۱ تا ۹۰👶🏻🍼👇👇
ادامه رو شنبه میذارم به امیدخدا💚💜
🕊🇮🇷🕊
🌹سلام دوستان گلم این لیست رمانهایی که #نمیذاریم کانال👇
☆ #مهر_و_مهتاب ☆ #راهیان_عشق #مدافع_عشق یا #دو_مدافع ☆ #ناجی_دوست_داشتنی_من ☆ #لیلا #مسیحای_عشق ☆ #دو_دنیای_متفاوت ☆ #دل_منو_بردی ☆ #عشق_در_نمیزند ☆ #حسام_و_اشکان ☆ #ازدواج_صوری ☆ #خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه ☆ #برای_من_بخون_برای_من_بمون ☆ #آرامش_از_جنس_حوا ☆ #ناحله #دو_روی_یک_سکه ☆ #احسان #عشق_از_جنس_خدا ☆ #طواف_و_عشق ☆ #ادم_و_حوا ☆ #سلفی_دردسر_ساز ☆ #سوده ☆ #رایحه_محراب ☆ #آیه_های_جنون ☆ #عطر_تو ☆ #پسر_غیرتی ☆ #سو_من_سه ☆ #کسی_می_آید ☆ #قندک ☆ #سرگرد_راتین ☆ #پسر_بسیجی_دختر_قرتی ☆ #حرمسرای_قذافی ☆ #او_را ☆ #چادر_سیاه ☆ #سرپرستی_عشق ☆ #در_پی_کشف_تو
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس ☆ #گام_های_عاشقی ☆ #خنده_خدا ☆ #مجنون_من_کجایی ☆ #بانوی_پاک_من ☆ #روزگار_من ☆ #طعم_سیب ☆ #عشق_با_طعم_سادگی ☆ #عشق_واحد ☆ #نرگس ☆ #دستان_تو ☆ #کنسرت_تا_کربلا ☆ #ازدواج_جنگی ☆ #نم_نم_عشق ☆ #عشق_علیه_السلام ☆ #با_طعم_نعنا ☆ #خانه_سعید_و_مریم ☆ #صدای_پای_خدا ☆ #نگاه_خدا ☆ #خریدار_عشق ☆ #خاطرات_یک_مشاوره ☆ #بادیگارد_اجباری ☆ #ارثیه_مادربزرگ ☆ #دستان_گره_خورده ☆ #اولین_مرگ ☆ #دختر_عموی_چادری_من ☆ #بچه_بسیجی ☆ #عشق_و_دیگر_هیچ ☆ #سفر_عشق ☆ #عقیق (از خانم امیدی)☆ #دختر_اقیانوسی( یا #دختر_اقیانوس )☆ #عشق_به_یک_شرط ☆ #آقای_طلبه_خانم_دکتر ☆ #پیام_عشق
#لیالی_اندوه (از خانم رستمی)☆ #عروس_ننم_میشی ☆ #خیال_تو (از خانم رحیمی)☆ #دالان_عشق ☆ #مار_و_پله ☆ #تپش_قلب ☆ #چشمان_دو_سر ☆ #دلتنگ_نباش ☆ #فرشته_ای_در_برهوت ☆ #پاسدار_عشق ☆ #به_تو_مشغول ☆
#سجده_صبر ☆ #شامار ☆ #برای_تو ☆ #تو_شهید_نمیشوی ☆ #ماهرخ_و_مهرداد ☆ #راه_بی_پایان ☆ #مناظره_دکتر_و_پیر ☆ #رهگذر_عشق ☆ #مثل_روز_روشنه ☆ #رضای_زهرا ☆ #بخشش_ناپذیر ☆ #محافظ_عاشق_من ☆ #گذر_از_غم ☆ #عشق_بدون_مرز ☆ #بهارِ_هامون ☆ #حسرت ☆ #بزم_محبت ☆ #مثل_پیچک ☆ #عشق_بی_تکرار ☆ #بچه_مثبت ☆ #حجاب_من ☆ #روژان ☆
🌹علت هر کدومش هم نوشتم که چرا نمیتونیم بذاریم. 👈لطفا روی هشتگ رمان بزنین👉
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊🇮🇷🕊 🌹سلام دوستان گلم این لیست رمانهایی که #نمیذاریم کانال👇 ☆ #مهر_و_مهتاب ☆ #راهیان_عشق #مدافع
بخاطر رمان لیلا هم تهمتم زدین که من گفتم نمیذارم ولی گذاشتیم ولی خودتون برین اینترنت بگردین ۳ تا رمان داریم به اسم لیلا🥲
♥️اونی که من گذاشتم نویسنده شون خانم شهلایی هست
بعضی از رمانهایی که نمیشه گذاشت چون یا چاپ شدن یا نویسنده شون راضی نیستن حالا بقیه میذارن تو کانالاشون چون دلشون میخواد🤷♀
راضی بودن نویسنده و چاپ شدنش هم مهم نیست براشون🥀