🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸
بعد از انجام اعمال و طواف #کعبه ؛
بعد از زیارت #بهترین_مکان برروی زمین و نماز خواندن حالا احساس #تولدی_دوباره داشتم.
کمی خسته بودم و احساس ضعف داشتم ؛ در راه هتل آقاسید را کنارم دیدم
- زهراجان خوبی؟
- بله ممنون فقط خیلی خسته ام و بیحال شدم.
بطری آبی را به طرفم گرفت.
- آب زمزم هست بخورید هتل رفتیم، استراحت کنید رنگتون پریده!
به هتل که رسیدیم اتاقمان مثل مدینه بزرگ و اتاقی جدا داشت.
سریع به اتاق رفتم برای استراحت...
امروز برای زیارت دوره و غارحرا می رفتیم.
غاری که رسول خدا در آن به عبادت مشغول بودند و اولین آیه ی ها نور بر پیامبر در این مکان نازل شده بود.
دوست داشتم غار حرا را ببینم...
مسیر پر پیچ و خمی داشت ولی به نظرم ارزش داشت.
پیامبر این مسیر را طی میکردند و به این غار می رفتند برای رازو نیاز ؛
من هم می خواستم این فرصت را از دست ندهم و این مکان را ببینم ولی آقاسید مخالفت می کردند.
- بهتره شما نیایید چون هم مسیر طولانی هست و هم شلوغ ؛ هوا هم بسیار گرم است و شما هنوز انرژی از دست رفته را جبران نکردید بدنتان ضعیف میشود.
- نه خوبم می خواهم بیایم.
- زهراجان میگویم شما پیش این خانم ها بمانید بالا رفتن برایتان سخت است.
اینجا دیگر باید از سیاست زنانه ام استفاده می کردم. پس کمی نزدیک رفتم و چهره ی مظلومی به خود گرفتم و گفتم:
- شاید دیگر تا آخر عمرم قسمت نشود که بیایم. تازه وقتی شما هستید هیچی سخت نیست مثل همیشه هوای من را دارید، مگر نه ؛ سیدجان...
"سیدعلی "
این سیدجان گفتنش ؛
یعنی مُهر سکوت بر لبهای من...
نگاهم به چهره اش که افتاد خنده ام گرفت ؛
به یکباره تغییره چهره داده بود و الان به خاطر موافقت من مظلوم نگاه می کرد.
بهتر بود همراهم باشد
خیالم راحت تر بود ،
ولی چون راه تا غارحرا زیاد بود و کمی سخت ؛ احساس میکردم خستگی این سفر و دشواری این مسیر اذیتش کند.
- آقاسید الان چه کار کنم بیایم یا نه؟
- زهراجان مگر من ظالم باشم این چنین سوال کنید و من بگوییم نه! فقط مراقب خودتان باشید باهم می رویم.
خودش هم فهمید که شیطنتش از چشمم دور نماند با خنده ای که تلاش میکرد کنترلش کند گفت:
- چشم حتما
"زهرا بانو "
همراه آقاسید و کاروان به سوی غار حرا حرکت کردیم.
مسیر پر پیچ و خم و سختی بود
شلوغ بودن این مسیر سختی راه رابیشتر میکرد.
ولی شیرین بود وقتی به این فکر میکردی که این مسیر را بارها و بارها پیامبر طی کرده تا برای مناجات به آن غار برسد وحالا قدم در جای قدم های پیامبر خدا می گذاشتیم.
طول مسیر را سید با مراقبت و مدارا کنارم حرکت میکرد. هر از گاهی هم احوالم را می پرسید این ها همه باعث میشد طولانی بودن راه را فراموش کنم
و زیارت این مکان مقدس برای من دلچسب تر شود .
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰
امروز پایان سفر حج بود.
آماده و چمدان به دست همراه کاروان به فرودگاه رفتیم.
نگاههای گاه به گاهم به آقاسید ؛
دلشوره ای که در دل داشتم ؛
استرسی که برای بعد از این سفر بود همه در چهره ام مشخص بود.
داخل هواپیما نشسته بودیم ،
من از پنجره بیرون را نگاه میکردم و دستانم را در هم قفل کرده بودم
موقع پیاده شدن بود که آقاسید روبه من گفت:
- حالا چه میشود؟
من که بیشتر از او دلهره ی بعد از سفر را داشتم نگاهم را پایین انداختم و هیچ نگفتم.
- زهراجان حرفی نمی زنید؟
- بهتره بعد صحبت کنیم.
بدون نتیجه بلند شدیم و رفتیم.
از دور که نرگس ؛ بی بی و ملوک را دیدم
ذوق زده شده بودم برایشان دست تکان دادم .
که آقاسید دلخور گفت:
- یعنی همسفری من اینقدر بد بود که تا این اندازه از رسیدنمان خوشحال شدید؟
- نه به خدااااا...من از دیدن بی بی و بقیه خوشحال شدم وگرنه سفر عالی بود.
- همسفرت چی؟
- شما هم خیلی خوب بودید.ممنون از تمام مراقبت ها و زحمت هایی که کشیدید. ان شاالله جبران کنم.
آقاسید با لبخند گفت:
- ان شاالله ؛ منتظر جبران هستم .
همه همراه هم راهی خانه ی بی بی شدیم.
با اصرار بی بی بود که قرار شد چند ساعتی را کنارشان بمانیم.
فضای خانه برای من و آقاسید خیلی سنگین بود ناخواسته در این جمع فاصله ای بین ما افتاده بود.
همه گرم صحبت بودند که ملوک خواست تا زودتر برویم.
بلند شدم تا آماده شوم که بی بی مانع شد ولی ملوک ادامه داد
- زهراجان آماده باش چون الان حتما محمود و خواهرم رفتن خانه ی ما ؛ نباشیم درست نیست.
ناخواسته با اسم محمود ؛
اَخم کردم نگاه آقاسید هم پر از سوال بود.
بلند شدم و رفتم آشپزخانه تا آب بخورم.
هنوز آب را کامل نخورده بودم که صدای آقاسید پشت سرم آمد
- محمود کی هست؟
بدون اینکه بچرخم به طرفش گفتم:
- پسر خواهر ملوک...
- فقط همین؟
چرخیدم و نگاهم را به چشمان منتظرش دوختم و از این همه حساسیت و غیرتی که برای من داشت قند در دلم آب شد با نگاه مهربانی گفتم:
- نه قبلا خواستگار من هم بوده ؛ ولی جواب منفی گرفت.
کلافه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
نزدیکش شدم و با شیطنت گفتم:
- آقاسید... میشود امشب شام مهمان شما باشیم تا اگر مزاحمی هم هست خودش برود؟
لبخند روی لبش، کِش می آورد با هر کلمه ای که می گفتم...
- یعنی محمود مزاحم هست؟
- تا دلتان بخواهد...
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
- تا دلتان بخواهد....چه کار کنیم؟ برویم یا بمانیم؟
- اگر به من باشد که تا آخر عمرم میگویم بمان!
سرم را پایین انداختم تا سرخی گونه هایم که از خجالت بود را نبیند.
نزدیک تر آمد و گفت:
- زهراجان .....
_زهرا کجاییی .....زهراااااا....
صدای بلند نرگس ما را مثل فنر از جا بلند کرد و دست روی قلبم گذاشتم و نرگس متعجب به این همه نزدیکی نگاه می کرد.
سریع گفتم:
- آمدم آب بخورم ؛ جانم کارم داشتی؟
- نه آب بخور! فقط عمو شما هم تشنه بودی؟ عمو جان لیوان آب کجاست؟
آقاسید بدون حرف خواست از آشپزخانه بیرون برود که نرگس باشیطنت گفت:
- عمو میخواهی من بروم شما ادامه ی آب را بخورید؟
آقاسید که رفت
کنار من آمد و با خنده گفت:
- زهراجان شما عربستان رفتید؟
- بله چرا می پرسی؟
- آخه یه خورده تغییر کردید! عموجان بیشتر از یه خورده...فاصله اجتماعی که کامل به صفر رسیده بود! خوب شد رسیدم! میگم حالا خوب فکر کن ببین بین راه هواپیما کشور دوست و همسایه ای ایست نکرده؟
_نرگس بس کن....
شام را خانه ی بی بی ماندیم.
ملوک با تماس به خواهرش خیالش راحت شد و دیگر چیزی نگفت.
در طول شب آقاسید دنبال فرصتی بود تا حرفی را بگوید ولی مگر نرگس اجازه میداد.
من و بی بی نشسته بودیم.
بی بی از شهر مدینه می پرسید و من تعریف می کردم
که نرگس خودش را در جمع ما قرار داد و گفت:
- بی بی عمو تغییر نکرده؟
من که می دانستم نرگس دنبال چی هست سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم بی بی گفت:
- آره ماشاالله خیلی چاق تر شده!
- بی بی رفتارش را می گویم
- آره مادر خیلی هم نورانی شده!
- بی بی ولش کن! الان عمو را قاب میگیری برای موزه!
خنده ام گرفت نرگس وقتی جوابی نگرفت بلند شد و رفت که بی بی رو به من کرد و گفت:
- خوشحالم دلیل حال خوب سید علیِ من شدی...
نگاه بی بی روی انگشتر دستم بود که ادامه داد
- نمیخواهم در این رابطه صحبت کنم فقط از اینکه تو همسفر زندگی اش باشی خیلی خوشحالم.
گفت و بلند شد و رفت...
نرگس کنارم آماد و گفت:
- نمی دانم چرا عمو دست دست میکند سوغاتی ها را نمی آورد فکر کنم فراموش کرده!
- نه عزیزم هرچه سفارش داده بودی خرید.
- تو از کجا می دانی؟
- خب ؛ خب...
نمی دانستم چه بگویم تا نرگس سوژه ام نکند همان موقع آقاسید نرگس را صدا کرد و نرگس رفت...
در دلم خدا خیری نصیبش کردم که من را از دست نرگس نجات داد.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴
به خانه که آمدیم ؛ بدون حرف برای استراحت به اتاقم رفتم.
بعد از #توسلی که به شهید ابراهیم هادی داشتم همیشه ساعتم را کوک میکردم تا برای #نمازشب بیدار شوم.
امشب هم سرساعت بیدارشدم.
جانمازم را پهن کردم.
ناخداگاه نگاهم زیر در اتاق افتاد ؛
لبخندی روی لبم نشست.
در سفر ؛ نور زیر در نشان میداد آقاسید هم برای نمازشب بیدارشده.
الان چی؟
گوشی را برداشتم بدون ملاحظه شماره ی آقاسید که هنوز با نام حاج آقا ذخیره بود را گرفتم.
بوق دوم گوشی را برداشت
- الو
- سلام
- زهراجان خوبی ؟ چیزی شده؟
- نه فقط زنگ زدم برای نمازشب بیدارت کنم.
- دخترخوب ؛ ترسیدم گفتم حتمامشکلی پیش آمده! مگر من از دیشب تا حالا خوابیدم که بیدار شوم؟
آقاسید کمی سکوت کرد و آرام چیزی گفت:
ولی شندیدم که زمزمه می کرد
" دلیل بی خوابی ام ؛ تو خوب خوابیدی؟ "
این را میدانستم ؛
من بی خوابش کردم و خودش هم چه راحت می گفت.
صحبت را عوض کردم و با خنده گفتم:
-شماره ی شما را حاج آقا ذخیره کردم!
با دلخوری گفت:
- عوضش نمیکنی؟
- نه همین خوب هست. مکه هم که رفتید و حاج آقا شدید دیگر مشکلی ندارد. اگر با من کاری نیست بروم برای نماز وقتم می گذرد.
- نه بروید... التماس دعا
- چشم حتما خدانگهدار
بعد از قطع کردن گوشی اسم حاج آقا را پاک کردم و زدم
" سید جانم"
حدود ساعت هشت صبح بود ،
که بیدار شدم. برای خوردن صبحانه از اتاق بیرون رفتم ملوک مشغول کارهایش بود و من هم برای خودم چای میریختم
که ملوک بدون مقدمه گفت :
- برای باطل کردن صیغه با بی بی صحبت کردم!
چای روی دستم ریخت و ناجور سوخت
- شما چه کار کردید؟ نباید از من می پرسیدید؟
- نه دخترم کاری که باید انجام شود هرچه زودتر بهتر ؛ شاید خواستگاری در راه باشد نمیشود که معطل بماند.
بدون خوردن صبحانه به اتاقم رفتم.
دستم میسوخت دلم بیشتر...
دم غروب بود.
از سحر تا حالا هیچ خبری از آقاسید نداشتم کلافه بودم
نکند قرار باشد صیغه را باطل کنیم ؟
نکند بی بی بهش گفته فکر کرده حرف من هست؟
نمی توانستم خودم را سرگرم کنم ناچار لباس پوشیدم و راهی مسجد شدم.
داخل مسجد که آمدم نرگس و بی بی را دیدم مشتاق به طرفشان رفتم مثل همیشه بی بی گرم و صمیمی من را در آغوشش گرفت و احوال ملوک را پرسید.
بعد کنارش نماز را به جماعت خواندم.
صدای امام جماعت صدای سید جانم نبود!
بعد از نماز سریع پیش نرگس رفتم
- نرگس جان امام جماعت عوض شده؟
- امروز عمو نبود.
- کجا رفتند؟
- به استقبال بیماری...تب داشت ؛ از دیشب تب کرده، نمیتوانست بیاید فکر کنم سرماخورده!
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶ و ۱۶۷
با اینکه ملوک تماس گرفته بود ،
و گفته بود که امشب قرار هست محمود و خواهرش بیایند ؛
ولی اهمیتی نداشت.
الان تنها چیزی که اهمیت داشت حال سیدجانم بود.
بی بی همراه همسایه ها به دعا رفت ، من هم برای احوال پرسی همراه نرگس راهی خانه شدم.
دلم تاب نداشت تا حالش را بدانم.
به محض رسیدن به طرف اتاق آقاسید رفتم که صدای نرگس آمد
- زهراجان ؛ احتمالا اتاق را که بلد هستی؟در ضمن یاالله ای هم بگو بنده ی خدا تب که دارد ؛ سکته دیگر نکند!
درِ آرامی زدم وقتی صدایی نیامد وارد اتاق شدم.
مظلوم روی تخت دراز کشیده بود.
نزدیکش شدم که عرق روی پیشانی و سرخی گونه هایش نشان از تبش می داد.
به آشپزخانه رفتم ؛
تا ظرف آبی با دستمال برای پایین آوردن تب ؛ از نرگس بگیرم.
نرگس هم مشغول درست کردن سوپ بود که به یکباره و جدی پرسید:
- میدانی چرا تب کرده؟
- نه چرا؟
دستمال مرطوبی به من داد و گفت:
_هم دردی و هم درمان... برو با این تبش را پایین بیاور تا سوپ را آماده کنم.
با دلخوری و پر از سوال نگاهش کردم
که ادامه داد...
- دیشب بعد از رفتن شما عمو از مدینه گفت ؛ از غارحرا گفت با دلخوشی تعریف می کرد ولی همین که بی بی بهش گفت: ملوک خانم خواسته تا صیغه را باطل کنیم.
مثل یخ آب شد ؛ بی صدا بلند شد و رفت ؛ الان هم حالش این است. برای همین گفتم دردش شدی! الانم هم برو چون فقط خودت میتوانی درمانش باشی!
به اتاق برگشتم...
کنار تختش نشستم
دستمال نمدار را روی پیشانی اش گذاشتم تکان کوچکی خورد ولی چشمانش را باز نکرد.
همان موقع ملوک تماس گرفت:
- سلام زهرا کجایی؟ زودبیا خانه مهمان داریم.
- سلام من خانه ی بی بی هستم فعلا نمی توانم بیایم!
- یعنی چی زهرا؟ دلیلی نیست خانه ی بی بی بمانی زود برگرد.
دلیل من روی تخت بود حال نداشت.
آرام و با احترام گفتم:
- ملوک خانم، آقاسید حالشان خوب نیست من هستم پیش نرگس شما از طرف من از مهمان ها عذرخواهی کنید.
من برای دیدن این چشم ها تا خود صبح منتظر می مانم. امکان نداشت برگردم.
با اینکه ملوک خیلی تلاش کرد ولی قانع نشدم برای همین با دلخوری گوشی را قطع کرد.
نرگس در چهار چوب در بود. کنارم آمد ؛ حال ناکوکم را که دید شروع کرد
- چه طوری درمان جان؟ بگو بدانم با این دل عاشق چه کار کردی؟
از کلمه ی عاشقی که به سیدجانم نسبت میداد لبخندی عمیق روی لبم نشست.
نرگس که شاهد این لبخند بود گفت:
- به به دل این عموی نگون بخت را با همین خنده ها بردی؟ نمیدانستی عموی من عاشق خندههای بامزهات میشود؟ نمیدانستی دل عاشق تاب ندارد و معشوق نباشد تب میارد؟
نگاهم روی تخت افتاد چه شوقی داشت معشوق کسی باشم که عاشقانه ستایشم می کرد.
صدای نرگس بلند شد
- اوه اوه من بروم ؛ این نگاه ها مناسب سن من نیست. زهرا به این عموی ما رحم کن هوای دلش را داشته باش.
خواست بیرون برود که گفتم:
- دارم!
- داری که الان این شکلی اینجاست ؟
- دارم که الان اینجام!
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
- نرگس من نخواستم صیغه را باطل کنیم ملوک از طرف خودش گفت.
- یعنی الان تو موافقی؟
سکوت من را که دید به طرفم آمد ؛ بغلم کرد دم گوشم گفت:
- عموی من را خوشبخت کن. بهتر از عموجان شوهر پیدا نمیشود! شانس آوردی یا دعای خیر پدرت بود؟ نمیدانم ؛ خلاصه که حاج آقا با اسب سفید نصیبت شد. فقط فعلا نجاتش بده سالم بماند تا ببینی چه جوری خوشبختت می کند. من بروم برایش شام درست کنم تو به درمان ادامه بده.
با رفتنش لبخند عمیقی زدم ؛
و چادرم را از سر بیرون آوردم دستمال را دوباره نم دار کردم و روی پیشانی اش گذاشتم.
کاش زودتر بیدار شود یک روز بود چشمانش را ندیده بودم.
لحظه ای هم فکر نمیکردم من این چنین دلبسته ی مرد ساده ی مذهبی ؛ یک روحانی ؛ شوم ولی شده بودم.
دلم برای تمام توجه و رفتارش تنگ شده بود.
روی زمین با فاصله کنار تخت نشستم ؛
و سرم را روی دستانم گذاشتم گیره ای که به موهایم بود اذیتم میکرد از زیر روسری گیره را بیرون آوردم و چشمانم را به چشمان بسته اش دوختم و آرام آرام خواب من را دربرگرفت
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۶۸ و ۱۶۹ و ۱۷۰
- زهراخانم ؛ زهرابانو ؛ زهراجان
صدای سیدجانم بود...
که با ناله صدا میکرد. چشم که باز کردم چشمان مشتاقش همراه لبخندی دلنشین را دیدم.
- سلام
- سلام خانم ؛ اینجا چه کار میکنی؟
بدون جواب دادن سریع بلند شدم و دست روی پیشانی اش گذاشتم!
- خدا را شکر تب ندارید!
خیالم که راحت شد سر جایم روی زمین نشستم و نگاهم را به صورت خسته اش دادم
- آمدم مسجد نبودی! با نرگس اینجا مزاحم شدم.
- مزاحم کیه؟ تو صاحب خانهای!
دیدم با اینکه موفق نبود ولی تلاش میکرد نگاهش را بگیرد.
- سید جان چیزی شده؟ چرا همه جا را نگاه میکنی جز من؟
کمی دست ؛ دست کرد و در آخر با همان صدای آرام گفت:
- زهراجان گیره را به موهایت بزن!
خجالت کشیدم به دنبال گیره ام می گشتم که به دستم داد و گفت:
- نمیدانم بعدها چه طور با نبودنت زندگی کنم!
گیره را گرفتم ؛
به موهایم زدم و روسری ام را مرتب کردم از این که تا این حد دلتنگ من بود روی پا بند نبودم.
دلم میخواست کمی سر به سرش بگذارم همان طور که نگاهش می کردم گفتم:
- سید جان بعد من یعنی کی؟
اخم کرد ؛ رو از من گرفت ؛ هیچ نگفت...
- من که قرار هست صد سال عمر کنم در ضمن زودتر خوب شوید که من مهریه ام را تمام و کمال می خواهم.
گردنش را جوری چرخاند که جا خوردم روی تخت نیم خیز شد و نالان گفت:
_پس تو هم می خواهی صیغه را باطل کنیم؟
- فعلا مهریه ام را میخواهم! کی این مهریه به دستم می رسد؟
همان موقع نرگس با ظرف سوپ آمد.
- سلام عمویِ عاشق... عموجان انکار نکن ؛ این بی تابی تو و شفای یهویی فقط کار دل است.....دوباره که رنگین کمان شدی؟ دیگر سرخ و سفید شدن به تو نمی آید.
سینی را جلوی من گرفت وگفت:
- درمان جان ادامه بده تا پایان شفا...من هم می روم شما به بحث خانوادگی برسید.
بعد از رفتنش لبه ی تخت نشستم درست روبه روی سیدم...
- بفرما بخورید تا بهتر شوید...
- زهراجان سئوالم را با یک کلمه جواب بده تا من خیالم راحت شود.
- بفرمایید درخدمتم... ولی گفته باشم یک کلمه نمی شود احتمالا باید توضیح بدهم!
نگاهش را به نگاهم گره زد
- زهراجان همراه من میمانی؟
چیزی نگفتم .
که ادامه داد...
_همسفر یک روحانی میشوی؟ دل به دل این مرد ساده میدهی؟ من تنها چیزی که می توانم تضمین کنم این است که تمام تلاشم را میکنم تا کنار هم آرامش داشته باشیم...
چیزی نمیگفتم ولی او جواب میخواست!
لب باز کردم و با هزارهزار خجالت ؛
ولی باذوق گفتم:
- هستم...خیلی وقت هست! همراه و هم همسفرت شده ام! دل به دل این روحانی ساده دادهام. جوری ؛ دلم را امانت گذاشتم که هرگز پس نمیگیرم. من هم تمام تلاشم را برای آرامشت می کنم.
چشمانش را روی هم گذاشت و نفس راحتی کشید زیر لب گفت:
- برای این حرفت نماز شکر میخوانم.
با خنده گفتم:
- حاجی جان... اجازه هست به جماعت بخوانیم
آقاسید حال بهتری داشت.
همراه هم به بیرون رفتیم... همان موقع بی بی و نرگس با چشمانی گشاد شده نگاهمان می کردند
نرگس با خنده رو به ما گفت:
- زهرا جان این عموی من را چه طور شفا دادی که الان این اندازه سروحال شده؟عموجان شما بگو چه درمانی برایت تجویز کرد که معجزه شده؟
آقاسید خنده ای تحویل نرگس داد و رو به بی بی گفت:
- بی بی جان بالاخره بله را گرفتم! زهراجان همسرم می ماند...
نرگس با صدای بلند شروع کرد
- پس ؛ تب ؛ تب عاشقی بود؟عموجان عاشق شدی؟ شام ما فراموش نشود!
همان موقع سید رو به ما کرد و گفت:
- آماده باشید همین امشب شام مهمان من هستید.
- پسرم مگر چه قولی داده بودی؟
سید نگاهش را به من و داد گفت:
- به نرگس قول دادم اگر عاشق شدم یک رستوران مهمان من باشد. امشب همان شب است.
بی بی خدارا شکر می کند و قربان صدقه ی من و آقاسید می رفت.
حال دلمان خیلی خوب بود که همان موقع صدای زنگ خانه آمد.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟