eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۵ و ۶ ماشین و یه جایی پارک کردم ، و شروع کردم توی یه منطقه خلوتی پیاده روی و نرمش و بعدشم دو گرفتن.. یکساعت و نیم تمرین کردم. تمرین تنفسی که توصیه پزشکان بود، اونم انجام دادم و برگشتم.. ماشینم و سوار شدم و بعد تمرین توی مسیر یه نون خریدم اومدم خونه.. فاطمه هم طبق معمول بعد از نماز صبح نخوابیده بود.. چون عهد کرده بودیم باهم که اگر موقعی هایی که ایران هستم و اداره نیستم و خونه هستم، اگر سحرها رو از دست دادیم ، و توفیق شب زنده داری و خوندن قرآن و عبادت نداشتیم، و حتما بیدار بمونیم و بشینیم دوتایی زیارت عاشورا و دعای عهد و دوصفحه قرآن بخونیم تا طلوع آفتاب... چون طبق احادیث و روایات روزی بندگان در اون ساعت تقسیم میشه، و ما خواب نباشیم و از دست ندیم روزی الهی رو. فاطمه رو همراه خودم معمولا برای ورزش علیرغم اینکه اصرار داشت بیاد هیچ وقت نمی‌بردم. براش یه تردمیل گرفتم و خونه تمرین میکرد.. البته اینم بهش گفته بودم ، که میتونه بره یکی از باشگاه های مورد اطمینان خودم.. اما خب هر از گاهی برای قدم زدن، و یا همون پیاده روی باهم بیرون می رفتیم، ولی چیزی باشه که اسمش ورزش باشه نه.. چون دوست ندارم خانمم توی چشم نامحرم بیش از حد نمایان باشه.. بگذریم.. خلاصه اومدم خونه و دوش گرفتم و نشستیم دوتایی صبحونه زدیم.. یه کم جاتون خالی بعد از صبحونه زدم طبق‌معمول چرت زدم.. فاطمه هم انقدر صدای تلویزیون و زیاد کرده بود تا من نخوابم و بریم بازار خرید.. خلاصه اون روز و ، به خرید و به گشت و تفریح توی بازار و کافه گردی و سینما و... گذروندیم.. عصر یه سر رفتیم خونه مادرم و خواهرم و داداشم، پیش هر کدوم یک ساعت دوساعتی نشستیم.. وقتمون یه دو سه ساعتی اینطور گذشت... بعدش رفتیم خونه برادرخانوم و بعدشم خونه پدرخانوم خیلی محترم.. دیگه چیکار باید کنیم زن ذلیلیم دیگه.. نزدیک اذان مغرب بود.. بعد از اینکه نماز مغرب و عشاء رو خونه پدر خانمم خوندیم، میخواستیم بیایم که به اصرار پدرخانوم اونجا برای شام موندیم خلاصه اون شب شام و موندیم اونجا و ساعت حدود یازده شب بود که خداحافظی کردیم و اومدیم یه کم جاهای‌خلوت و بعضاً شلوغ تهران و گشتیم.. کلی توی خیابونا گشتیم و بگو بخند کردیم و تجدید خاطره کردیم از بعضی خاطرات تلخ و شیرین و عاشق شدن من در دوران مجردی و حسی که نسبت به فاطمه داشتم. به ساعت نگاه کردم دیدیم ساعت حدود ۱۲ونیم شب شد.. من خیلی نوشیدنی دوست دارم..مثل آب پرتقال،آب انار مخصوص، یا گریپ فروت.. رفتیم یه جایی که همیشه میرفتیم و طرف مارو میشناخت، نوشیدنی سفارش دادیم.. وسط صحبت و گرم بگو بخند و میل کردن نوشیدنی بودیم من و خانومم ، که دیدم موبایلم زنگ میخوره. صفحه گوشی و نگاه کردم، دیدم شماره (۰)هست، که متوجه شدم از ادارمونه... هم تعجب کردم که چیشده وسط مرخصی و این وقت شب دارن از اداره زنگ میزنن و هم اینکه تعجب نکردم چون کارمون این بود و سابقه داشته قبلا و این موضوع چیز تازه ای نبود. جواب دادم: +سلام علیکم. _سللم عاکف جان. چطوری پسرم ؟خوبی؟ + به به...حاج کاظم آقا. چه عجب یادی از ما کردید. _کجایی؟ چه میکنی؟ دخترمون حالش خوبه؟ ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۷ و ۸ _کجایی؟ چه میکنی؟ دخترمون حالش خوبه؟ +ای الحمدالله. اونم خوبه. اومدیم باهم دیگه بیرون. اتفاقا امروز باهم صحبت میکردیم فاطمه گفت برای فردا شب بریم خونه عمو کاظم شب نشینی.. _درخدمتم.. حتما بیاید.. +ان شاءالله... ببینیم خدا چی میخواد.. حالا تا فردا شب کی مرده و کی زنده.. _عاکف جان فعلا زیاد وقت نداریم برای احوالپرسی و صحبت های غیر ضروری. +ان شاءالله خیر باشه !! _منطقه آرومه؟ (نکته ای رمزی بود که یعنی کنارت کسی هست یا نه؟ میتونیم صحبت کنیم یانه؟ چون توی مکان عمومی باید مراعات میشد. شاید من یکسری پاسخ هایی داشتم بابت اون حرفی که قرار بود بهم بگن و...) به حاجی گفتم: +میتونم فقط بشنوم، ولاغیر. _خیل خب.. پس خوب گوش کن..ببین یه سری اتفاقایی داره میفته.. باید ببینمت.. من الان خونه شماره (۲۳جیم) هستم.. تا نیم ساعت الی یکساعت دیگه باید حتما باشی اینجا.. وقت نداریم اصلا.. باید حتما ببینمت توضیح بدم.بحث امنیت کشور وسط هست. باید یه خرده بریم توی لاک حمله احتمالا. +حالا لاک حمله کجاست؟ مهمونی میریم یا همینجا توی زمین خودمون بازی میکنیم؟ _نمیدونم. شاید بریم مهمونی و شاید هم نریم. فعلا خودت و فقط برسون اینجا. +چشم.حتما خودم و میرسونم..یاعلی حاجی قطع کرد و به فاطمه گفتم: +خانم بلند شو بریم. یه کاری پیش‌ اومده.. از اداره زنگ زدن. حاج کاظم بود.. دیر برسم سرم و میبره. _عه محسن، باز چیشده. مگه مرخصی نیستی تو؟ +چرا عزیزم، ولی حاج کاظم وقتی زنگ میزنه، یعنی حتما کار مهمیه دیگه.. کار منم که وقت و ساعت نداره. بلند شو سریعتر بریم دورت بگردم..انقدرم لفتش نده. _باشه چشم عزیزم، بریم رفتم فوری حساب کردم ، و با فاطمه رفتیم سوار ماشین شدیم و فاطمه رو بردم خونه مادرم سر راه پیاده کردم.. ایستادم تا بره داخل خونه.. وقتی رفت داخل، گاز و گرفتم و گردون و بی صدا کردم و فقط نور میداد، گذاشتم روی سقف ماشین و فوری حرکت کردم سمت خونه ۲۳جیم. خونه امن شماره ۲۳جیم، حوالی سعادت‌آباد بود. وقتی رسیدم کد و دادم و وارد شدم. با آسانسور رفتم دفتر طبقه‌سوم آپارتمان امنیتی. یکی از بچه ها درب اون واحدو باز کرد و وارد شدم دیدم حاج کاظم و چندتا ازبچه ها اونجا هستند. همکارایی که بودند، بهزاد و عاصف عبدالزهراء و سید رضا و امیر و علی اکبر بودند... حاجی من و دید خوشحال شد و بلند شد از پشت میزش اومد سمتم و هم دیگرو بغل کردیم و یه کمی خوش و بش کردیم.. نشستیم و یه کم توی جمع شوخی کردیم و بگو بخند و خاطرات شب عروسی همکارمون امیر و یادآوری میکردیم و میخندیدیم که چقدر مسخره‌بازی داشتیم اونشب اونجا و با پدر زن امیر شوخی میکردیم ، که دامادش سابقه داره و خیلی اتفاقات دیگه که بنده خدا پدرهمسرش خشکش زده بود شب عروسی.. منم که شوخیم گل میکنه دیگه کسی نمیتونه کنترلم کنه.. راستش دلیلش اینه که چون توی کار با هیچ کی شوخی ندارم و کاملا جدی هستم، برای همین گاهی اوقات توی پرونده ها، بچه ها ازم دلخور میشن بابت سختگیری هام.. به همین دلیل مجبورم بیرون از پرونده و خارج از ماموریت ها و در شرایط غیر کاری، اون اندک دلخوری های پیش‌اومده رو جبران کنم.. همکارامم دیگه عادت کردن و متوجه شدند که ته دلم چیزی نیست و فقط بخاطر حساسیت بالای کاریمونه که توی پرونده و کار با کسی شوخی ندارم..چون شرایط کاریمون اینطور ایجاب میکنه.. ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۹ و ۱۰ رفتم کنار عاصف نشستم و سر به سرش گذاشتم... اونم از مرخصی و اینکه کجا بودم پرسید.. داشتیم باهم حرف میزدیم و شوخی میکردیم همینجوری که گفتم سر به سر بهزاد هم بزارم.. بهش اشاره زدم که به حاجی توی جمع درمورد ازدواجت بگم یا نه، و اون بنده خدا با اشاره قسم میداد اینجا نگو.. بهش گفتم بیا اینجا کارت دارم.. اومد نشست و بهش گفتم: _ببین، یا میریم چندساعت دیگه که اذان صبح و گفت و نماز و خوندیم بهم کله‌پاچه میدی، و خودتم میخوری، یا اینکه از این به بعد توی هر خونه امنی که تو باشی دوتا بلا سرت میارم. یک: صبحونه و ناهار و شام میگم کله پاچه بگیرن، که تو بدت میاد، دومی هم اینکه کد ورود و خروج تموم خونه امن هایی که تو اونجا مستقر هستی، میگم بزارن، زینب(اسم خانم حاجی)، و مریم(اسم دختر حاجی که قراره تو بری خواستگاریش) و حاج کاظم که‌خود حاجیه. خلاصه حاجی میفهمه داستان چیه و منم میندازم گردن تو.« بنده خدا شوکه شد که مبادا این کارو کنم. گفت: _آقا عاکف من نوکرتم این شوخی خیلی وحشتناکه. هم کله پاچش و هم کد ورود به خونه ها. من و عاصف عبدالزهراء خندیدیم و گفتم: _نترس دیوونه. شوخی کردم. دیدم حاج کاظم یه خرده انگار عجله داره و بی تابی میکنه و توی فکر هست.. هی با یه خودکاری که دستش بود میچرخوند بین انگشتاش... به عاصف که کنارم بود آروم گفتم: +عاصف، حاجی چشه.؟ _ظاهرا داره یه اتفاقایی می افته.. +به منم امشب پشت تلفن یه چیزایی سربسته گفته.. تو نمیدونی موضوع چیه؟ _یه چیزایی میدونم ولی اجازه بده خودش بگه.. چون فعلا من و خودش و تو قرار هست بدونیم.. بچه های اینجا هم کسی در جریان نیست.. روم و کردم سمت حاجی و گفتم: +حاج کاظم چیزی شده؟ با ما نیستی امشب.. یه کم باش توی جمع ما..جسمت اینجاست روحت بالا مالاهاست فکرکنمااا.. نکنه بری پیش شهدا مارو تنها بزاری. روی قلبمون پا بزاری.. _عاکف جان بیا بریم توی اون اتاق. +یا ابالفضل چیشده.. سیدرضا گفت: برو دخلت اومده.. شیطونی کردی.. حاجی روش و کرد سمت عاصف عبدالزهراء و با جدیت گفت: _عاصف ، پس این نامه رو کی میارن !؟ عاصف گفت: _حاجی هماهنگ شده دارن دستی میارن. حاج کاظم بهش گفت: _نامه رو آوردن فوری برو پایین بگیر. مثل دفعه قبل داخل ساختمون راه نده اون کسی که نامه رو آورده.. باز میبینی مثل دفعه قبل داستان میشه و با گوشی میان توی ساختمون. هروقت آوردن، برو بگیر بیار توی اتاق شماره ۱، من و عاکف داریم میریم داخل باهم حرف بزنیم. من و حاجی رفتیم داخل اتاق و بهم گفت: _در و پشت سرت ببند و بشین. در و بستم و رفتم نشستم و سر حرف و باز کرد.گفت: _ببخشید که هنوز مرخصیت تموم نشده کشوندمت دوباره سرکار و اداره. راستش و بخوای هرچی فکر کردم کسی غیر از تو به ذهنم نرسید.. بچه‌های دیگه تجربه و روحیه‌ی تورو نمیگم ندارن، دارن، ولی تو خیلی ازشون جلوتری در حل اینطور مسائل.. راستش و بخوای قراره یکی از جاسوسای آمریکا رو که دو سه سال قبل خودت بازجوییش کرده بودی اعدام کنن.. ۲۰ دیقه قبل از اینکه بهت زنگ بزنم و بگم بیای اینجا خبرش به ما رسید.. منم حداقل یه ربع فکر کردم که چه آدمی رو مسئول این پرونده کنم که تا آخرش بره و تجربه هم داشته باشه، راستش هر چی فکر کردم غیر کلمه عاکف به ذهنم نرسید.. خندیدم و گفتم: +حاجی شهیدتم.. به مولا قسم.. اصلا از این همه محبتت اشک توی چشام حلقه زد که برای چه کارایی من و میخوای.. نیشخند نسبتا تلخی زد و گفت: _مسخره خودتی..چیکار کنم.. کسی رو ندارم مثل تو..حتی استخاره هم گرفتم.. +من که چیزی نگفتم.. شوخی بود. در خدمتتم حاجی.. امر کن. _عاکف جان حقیقتش با این چیزی که بهت گفتم، ما میخوایم این جاسوس فعلا اعدام نشه. دیوان عالی کشور هم تایید کرده حکم اعدامش و +حالا کدوم جاسوس هست؟؟ من کلی پرونده بستم. نمیدونم از کدومشون میگی که.. ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۱ و ۱۲ _خسرو جمشیدی +عجب!!! این تا حالا اعدام نشده؟ چرا انقدر طول دادن؟ _ عاکف باید خداروشکر کنیم که اعدام نشده.. +چرا؟ _چون بهش الان نیاز داریم.. دقیقا همین الان..من میگم لطف خدا بوده.. حالا بگذریم از اینا.. الآن اینا مهم نیست که چرا انقدر طول کشیده و اعدام نشده.. مهم اینه فعلا اعدام نشه.. ببین عاکف جان،، ساعت چهار و سه دقیقه صبح، اذانه.. وقتی نامه رو آوردند، باید حرکت کنی برسی تا زندان امنیتی(......) سمت(......)!!! چون قبل اذان صبح اعدامش میکنن. +حاجی تا اونجا دو سه ساعت راهه. به نظرت من الآن هم بخوام حرکت کنم میرسم تا قبل از اذان صبح؟؟ تلفنی هم که ظاهرا صلاح نیست بخاطر مسائل امنیتی جلوی اعدام و بگیریم درسته؟ _آره میدونم دو سه ساعت راهه.. ولی فدات شم خواهشا بگاز برو تا دیر نشده.. باید بری اونجا سریعتر و نامه رو ببری و حکم اعدام و لغو کنی.. تلفنی هم که به خاطر مسائل فوق سری نمیشه جلوی این حکم و گرفت و لغوش کرد. چون امکان داره ضربه بخوریم. میدونی خودت که داستانا رو..باید فوری از اون زندان بیاریمش پیش خودمون و کسی نفهمه.. +آره حاجی.. قبول دارم.. چشم میرم. ✍مخاطبان محترم، یه نکته بگم. احتمال قوی براتون سوال شده الان که با یه نامه نگاری یا فکس و یا هرچیز دیگه‌ای میشد جلوی اون اعدام و گرفت.. درسته، اما یه چیزی میگم و رد میشم. به نفوذی در سیستم های قضایی و امنیتی چقدر اعتقاد دارید؟ پس باید همه چیزو احتمال بدیم. مثلا اگر یه نفوذی بود توی این پرونده مهم، بخاطر اینکه ما به اهدافمون نرسیم سریع اون جاسوس و اعدام میکردن و کار مارو خراب میکردن.. بگذریم... همزمان عاصف در زد ، و وارد اتاق شد و اومد نامه رو داد به حاجی. حاج کاظم هم نامه دادستانی رو که از یه طریق امن، رسیده بود ، بعد از اینکه ملاحظه کرد و متن و خوند و بررسی کرد، داد به من و گفت: _فقط سریع حرکت کن برو .. سانتافه مشکی اداره هم پایینه.. عاصف همرات میاد که یه وقت مشکلی پیش اومد در حمل جاسوس ، تا بتونه کمکت کنه.. بهش چشم بند بزنید و بیاریدش خونه ۶ سمت نیاوران.. منم بعد از نماز صبح اونجام. فقط عاکف سریع بِریدااا... اعدامش نکنن داستان بشه و کار ما لَنگ بمونه؟! +نه حاجی میرسونم خودم و. _ برو بیا تا مرحله بعدو بهت بگم که بعد از آوردن جمشیدی چیکار باید کنیم. +چشم.. پس ما رفتیم. به عاصف گفتم _بیا بریم ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۳ و ۱۴ رفتم توی پارکینگ خونه امن، ماشین و گرفتم و من و عاصف سوار شدیم رفتیم.. توی جاده با ۱۵۰ تا سرعت اونم با شاسی بلند (سانتافه) رفتیم سمت یکی از زندان‌هایی که اطراف یکی از کوه‌های تهران بود و امنیتی بود. عاصف عبدالزهراء میگفت: _عاکف دهنت سرویس، گور بابای اون جاسوس بیشرف آمریکایی؛ مارو به کشتن نده ارواح پدر شهیدت. + بشین سر جات انقدر حرف نزن. شر میشه برامون دیر برسیم. اونوقت جواب حاجی رو من نمیتونم بدم. ساعت ۳ و ۱۵ دقیقه صبح رسیدیم دم درِ اون زندان امنیتی.. یعنی چیزی حدود ۴۸ دقیقه زودتر از اذان.. فوری عاصف پیاده شد و رفت در زد.. درو باز کردن و نامه رو نشون داد... بارون شدیدی هم میزد. طوری که چند بار من توی جاده کنترل ماشین داشت از دستم خارج میشد.. اما خدا رحم کرد. عاصف حکم و نشون داد و گفت از کجا اومدیم و فوری باید بریم داخل.. هماهنگی صورت گرفت و درو باز کردن رفتیم داخل. یک مرحله دیگه هم باید تایید میشدیم تا بریم وارد محوطه اعدام بشیم.. خدا خدا میکردم برسیم به موقع و اتفاقی نیفته.. عاصف پیاده شده بود و داشت حکم و نشون میداد و توضیح میداد به مسئول امنیتی اون زندانِ امنیتی که تاییدیه مرحله دوممون و بگیریم، همزمان درو نگهبان باز میکنه تا یه ماشین از داخل اون محوطه خارج بشه... وقتی که در باز شد ... دیدم صدمتر اونطرف تر، درست روبروی چشام، از دور دیدم یکی طناب اعدام دور گردنشه. فورا با ماشین گاز و گرفتم و رفتم سمت محوطه اعدام... دیگه نایستادم عاصف و سوار کنم.. دو سه تا مامور امنیتی تا دیدن یه ماشین داره به سرعت میره سمتشون، از عقب ماشین و روبرو در محوطه زندان، مسلح شدن و نشونه گرفتن سمت ماشین.. یکی دوتا تیر هوایی از روبروی من شلیک کردند؛ منم چنان دستی رو کشیدم که صداش توی کل محوطه پیچید. اومدن سمت ماشین و درب و باز کردن و بهم با خشونت گفتند : _پیاده شو.. منم خیلی خونسرد پیاده شدم و بهم گفتند: _کی شمارو راه داده داخل با این وضعیت و ماشین؟ گفتم: +همکارتون هستم.. حق دارید ولی یک مرحله تأیید شدیم و مرحله دوم داشتن تایید میکردن که در یه لحظه باز‌ شد دیدم یه اعدامی دارید، که گفتم شاید آدمیه که ما براش اومدیم. _چیکاره اید شما؟! یه کارت نشون اون مامور امنیتی دادم.. وقتی دید گفت: _از شما توقع داریم این کارای خطرناک و نکنید. کم نمونده بود بزنم به صورتت بعد تیرهوایی. حق داشت ولی منم یه لحظه قاطی کردم گفتم: +از شما و همکاراتونم توقع داریم وقتی خبر میدن و میگن از فلان جا اومدن، زودتر بزارید بیایم داخل.. بعدش رفتم سمت قرائت کننده حکم. بهش گفتم: _سلام علیکم.. لطفا دست نگه دارید. یه سوت زدم برا عاصف که از در ورودی محوطه‌ی اعدامِ زندان داشت پیاده میومد.. چون عاصف که توضیح و داد براشون و مامورای امنیتی اون زندان هم زنگ زدن داخل و گفتن همچین قضیه‌ای هست، فورا دستور دادند از داخل در و باز کنن تا ما بریم داخل. در که باز شد دیدم دور گردن جمشیدی طنابه. فوری گاز و پر کردم و تِیکاف کردم و با ماشین رفتم داخل. دیگه نایستادم تا عاصف سوار بشه. بوق و یکسره کردم و رفتم توی محوطه ی اعدام. خلاصه بعد اینکه سوت زدم فوری عاصف اومد جلو و حکم و نشون داد. قرائت کننده حکم اعدام، نامه دستگاه قضایی رو خوندو یه تاملی کرد و گفت: _طبق این حکم قضایی، که مهر و امضای آیت الله (.....) هست، از این لحظه به بعد شخصِ محکوم به اعدام، در اختیار شما هست. بعد اشاره زد بیارنش پایین. زیر بارون تموم تنش خیس شده بود.. با خودم گفتم شاید خدا خواسته با ای بارون بازم رحمتش و نازل کنه بر سر این شخص.. و همینم شد و از اعدام نجات پیدا کرد. آوردنش پایین و به اون مامور زندان گفتم بیارنش توی سالن. خانوادش هم اونجا بودند. به خانوادش گفتم برن اونطرف تر بایستن. خسرو جمشیدی رو وارد سالن کردن و به عاصف گفتم : _چشم بند جمشیدی رو بده بالا و بزاره روی پیشونیش..دستبند و پابندش هم بزاره باشه و نیازی نیست باز بشه. عاصف چشم بند و از روی صورت خسرو جمشیدی جاسوس آمریکایی برداشت. وقتی چشماش به من و افتاد، تعجب کرد !!!! ✍بزارید جرم خسرو جمشیدی رو براتون بگم... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۵ و ۱۶ ✍بزارید جرم خسرو جمشیدی رو براتون بگم.... خسرو جمشیدی فرزند نصرت توی یه نهادی بود که متخصصین اون سازمان، کارشون مربوط به پرتاب ماهواره به فضا بود.. بدون ذره ای جناح بندی ... و فقط در حمایت از حقیقت و حق عرض میکنم که در دوره احمدی نژاد... اگه یادتون باشه خیلی پیشرفت داشتیم و چشم دنیا خیره شده بود که این همه پیشرفت در مسائل علمی و اون هم در ایران ... که بعد از انقلاب ... این همه تحریم شدیم از همه لحاظ، بخصوص در حوزه صنعتی و علمی و دفاعی، خیلی عجیبه.. طوری که رتبه ۱۳ دنیارو در عرصه علمی صاحب شدیم، و این باعث تعجب و شگفتی دشمنان ما شد.. حتی این پیشرفت، منجر به ترور بعضی دانشمندانمون شده بود.... در دوره متاسفانه رتبه علمی جهانی ما شدیدا افت کرد.. طوری که هم متذکر شدند بابت این سقوط رتبه علمی و به دولت فعلی هشدار دادند در دیدارهای علنی و ابراز ناراحتی و گله شدید کردند.. بگذریم.... بخوام حرف بزنم باید کلی از ذلت و خواری بعضیا بگم. داشتم میگفتم... خسرو جمشیدی به جرم جاسوسی علیه دولت جمهوری اسلامی ایران ، و اقدام علیه امنیت ملی، و خارج کردن بعضی اسناد محرمانه و سری کشور و دادن اطلاعات مربوط به پرتاب ماهواره کشور، و اطلاعات مربوط به متخصصین و مهندسین و نخبه های جوان کشور به سرویس های بیگانه و همچنین به جرم جاسوسی برای آمریکا در بعضی قسمت ها، بعد از دستگیری توسط نیروهای اطلاعاتی امنیتی نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، و بعد از اون بازجویی های دقیق و کارشناسی، براش پرونده تشکیل شد و راهی دادگاه شد که نهایتا، در دادگاه انقلاب اسلامی "مفسدفی الارض" شناخته شد و حکمش هم در دیوان عالی کشور تایید شد و قرار شده بود اعدام بشه.. داشتم میگفتم. من و دید تعجب کرد. گفت: _چرا دست از سرم بر نمیداری تا راحت‌ شم. من به ته خط رسیدم. موقع اعدام هم ولم نمیکنی تووو !!! هرشب کابوس میدیدم.. همونطور که دستم توی جیب شلوارم بود و گردنم و کج کرده بودم و زُل زده بودم توی چشماش و داشتم نگاش میکردم، یه کم صورتم و بردم سمت صورتش و آروم دم گوشش، بهش گفتم: +زشته جلوی زن و بچت. خجالت بکش. دخترت داره میبینه خسرو. توی بازجویی‌هایی که ازت داشتم فکر میکردم آدم قوی ای هستی. اما الان....!!!ضمنا خودتم میدونی خواستم کمکت کنم ولی تو نخواستی. _خب الآن چی میخوای ازم. باز میخوای بازجویی کنی ازم.. بابا ولم کن.. خسته شدم. بزار بمیرم... انگشت اشارم و گذاشتم جلوی بینیم و گفتم: +هیییسسسس. صحبت نکن. صداتم بیار پایین.. بهت گفتم دخترت داره میبینه.. خجالت بکش.. اشاره زدم به عاصف و گفتم : _برو ماشین و بیار و حرکت میکنیم. رفتم سمت زن و بچه ی خسرو و به خانمش گفتم: _شما برید خونتون تا خودمون خبرتون کنیم. ☆☆یه نکته: زمان اعدام این شکل جاسوس ها معمولا بنا بر دلایلی...با اینکه از قبل بهشون اطلاع میدن تا حدودی که چه روزی قرار هست اعدام بشه اون شخص، ...اما معموال خانواده اون شخص تا لحظه آخر دقیق نمیدونن چی قرار هست بشه و اتفاق بیفته.چون امنیتی هست بحثش. بچه های حفاظت قضایی هم چندساعت قبل اعدام با شرایط امنیتی_حفاظتی رفتن دنبال خانواده خسرو ، و اونهارو آوردن پیش خسرو تا ببینن همدیگرو.. ماهم خیالمون جمع بود که خبر اعدام این جاسوس به بیرون درز نمیکنه تا بخوان نفوذ کنند و یا اتفاقی بیفته موقع برگشت ما و زمان انتقال خسرو به خونه امن مورد نظر. عاصف سریع ماشین و آورد جلوی درب ورودی اون سالن. چشم بند خسرو جمشیدی رو کشیدم پایین تا جایی رو نبینه. بعد به عاصف گفتم: _بیا ببرش داخل ماشین و خودتم بشین پشت فرمودن. سوار شدیم و از زندان امنیتی خارج شدیم ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷ و ۱۸ سوار شدیم و از زندان امنیتی خارج شدیم. بلافاصله با سرعت خیلی بالا و دست فرمون خوبِ عاصف منطقه رو ترک کردیم و رفتیم سمت خونه امن شماره ۶ که حاج کاظم گفت ، بعد از اذان صبح میره اونجا و مستقر میشه و منتظر ما می‌مونه. دوساعت بعد رسیدیم. بالفاصله وارد خونه شدیم و خسرو رو تحویل دادم. فوری من و عاصف رفتیم وضو گرفتیم و نمازمون و خوندیم که قضا نشه.. حدودا ده دقیقه آخر تونستیم نمازمون و بخونیم.. من همیشه سعی میکنم با وضو باشم.. خیلی از همکارانمون همینن.. چون اگر ما بدون معنویت باشیم شکست میخوریم.. نه تنها ما بلکه هر انسانی.. البته داشتیم می اومدیم، وضو داشتیم و عاصف میگفت : _توی ماشین بخونیم... گفتم:_نه، میرسیم و میریم خونه امن میخونیم.. اگه دیدیم نمیرسیم توی ماشین میخونیم.. چون به دلایل امنیتی و همراه داشتن یک جاسوس تقریبا خطرناک، به هیچ عنوان نمی تونستیم توقف کنیم.. خلاصه کار ما جوریه ، که گاهی توی ماشین و یا درحال حرکت و پیاده روی پیش میاد نماز میخونیم بخاطر مسائل امنیتی و شرایط ویژه.. مثل زمان جنگ، که پدرانمون که توی اطلاعات عملیات بودند این مورد پیش میومد.. نمازو خوندیم و منم یه تماس گرفتم طبقه دوم خونه شماره ۶ گفتم .... جمشیدی رو ببرن توی اتاق و صبحونش و بهش بدن و بزارن استراحت کنه.. یه چرت مختصر زدیم. ساعت حدود4 صبح بود که دیدم حاج کاظم خودش بیدارم کرد. گفت: _عاکف جان بلند شو.. بلند شو فوری.. الان وقت خواب نیست. +حاجی پس کی وقت خوابه منه بدبخت هست.؟ توی قبر نوبت خواب منه، مگه نه؟ اونجاهم تو یکی نمیزاری من بخوابم.. _پاشو چرت نگو.. حالا حالاها مونده تا اینکه تو شهید شی. هنوز با اسراییل کار داریم. تو اگه یه چیزیت بشه من بدون تو می‌میرم.. +چشم حاج آقا.. الان بلند میشم از جام. خدا نکنه . من پیش مرگتون میشم. از روی تخت اتاق نیم خیز شدم و پتورو انداختم کنار و گفتم: _چیزی شده؟ _آره . میخوام بهت بگم چرا حکم و لغو کردیم. +آها، جانم میشنوم حاجی بفرما. _ببین اون پی ان دی که قرار بود بدن به ایران، هنوز ندادن. در جریانی که.؟ +خب.. آره در جریانم تا حدودی..پروندش و مطالعه کردم.. چطور؟ _یادته که بچه های سکوی پرتاب با ما هماهنگ کرده بودن بابت مشکلاتشون و درخواست کمک داشتند؟ +آره حاجی. پایگاه پرتاب ماهواره با تشکیلات ما هماهنگ بود. اینا همه رو یادمه.. الان چیکار باید کنیم _عاکف ما ۲۴ ساعت و نهایتش خیییلی بتونیم زمان داشته باشیم، دارم تاکید میکنم عاکف، خیلی اگر زمان داشته باشیم، ۴۸ ساعت دیگه بیشتر وقت نداریم. ماهواره باید پرتاب بشه توی همین یکی دوهفته. امکان توقف ماهواره اصلا به هیچ وجه وجود نداره. ببین اگر بخوان متخصصین سکوی پرتاب، جلوی این پرتاب و بگیرن، یکسری مشکلات و خسارت هایی داره.. چون ماهواره، هم شارژِ پرتاب بهش شده ، و هم اینکه سوختش آماده هست.. اگه آماده سازی نشه امکان منفجر شدنش هست. متخصصین این قضیه بهمون خبر دادند و گفتند متاسفانه در تست نهایی ماهواره متوجه شدن یه سری فرکانس ها و سیگنال های مزاحم شدن که اون فرکانس های مزاحم زده تِلِمترییِه ماهواره رو سوزونده.. حاجی ادامه داد و گفت: _بچه های پرتاب ماهواره به فضا، از طریق ناتو و سازمانهای مهم داخل کشور و جهانی که در خارج از کشور سازمان ها و نهادهاشون هست، پیگیری کردن این موضوع و، ولی اونا هم هیچگونه سیگنالی رو توی کویر ایران که نزدیک سکوی پرتاب باشه دریافت نکردند. الان دانشمندان و متخصصین این موضوع، خواستشون از ما نهادهای امنیتی اطلاعاتی اینه که این سیگنال‌های مزاحم و پیدا کنیم. حالا یا از طریق رادار، و یا اینکه از طریق دی اف (DF) و یا سیستم جَمینگ....عاکف خواهش میکنم تا فردا شب اینکار انجام بشه. چون اصلا و اصلا و اصلا وقت نداریم. خواهش میکنم درکمون کن. پای آبروی و و وقت‌هایی که جَوونامون گذاشتن در میون هست. پای در میون هست. عاکف پاهات و میبوسم. +حاجییییی. زشته. ای بابا. من وظیفمه. جونمم میدم پای این پرونده.. پات و می‌بوسم چیه فدات شم.. زشته. خب الان بهم بگو ربطش به خسرو جمشیدی چیه ؟ ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹ و ۲۰ _آهااااا.. آفرین.. ربطش اینه که میخوایم از طریق همون آدمایی که خسرو براشون کار میکرد و اطلاعات مربوط به دانشمندامون و موفقیت‌ها و جهش‌های علمی ما رو به غرب میداد، بتونیم قطعه رو بگیریم. چون پول و گرفتن و بخاطر مسائل مربوط به تحریم دارن دور میزنن مارو ، و سرمون و کلاه گذاشتن..البته این بهانه هست و اصل قضیه چیزی دیگس..اون شرکت یه شرکت جاسوسی هست.. +حاجی تو خودتم میدونی من آدمی هستم تا یه چیزی رو تموم نکنم ول نمیکنم و میرم تا تهش. اما این غیرممکنه، ما چطور میخوایم بگیریم قطعه رو؟ _تو با خسرو میرید اونور!! +حاجی شوخیت گرفته؟؟ من یه جاسوس و همراه خودم ببرم اونجا که چی بشه. فکر مسائل امنیتی نیستید؟؟ _هستیم..هممون هستیم..هم‌من‌وهم مقامات بالاتر از من..ولی ما قراره بشیم. کشور. . ما نمیتونیم استعداد جوونامون و کور کنیم. +همش درسته حاج کاظم ولی این نشدنیه بنظرم که من یه جاسوس و ببرم همراه خودم یه کشور دیگه که دنبال اون‌قطعه بگردم.. من از زندان(.....)تا اینجا، بدونِ حتی یه ماشینِ سایه یا همون رهگیری، جناب خسرو جمشیدی که جاسوس آمریکا هست و با عاصف از توی بیابون برداشتیم اومدیم اینجا، خب کَکَمَم نگزید.. چون کارمه.. چون تجربه دارم و میدونم چیکار کنم.. ولی الآن ببرمش یه کشور دیگه؟؟ مگه میشه؟ بحث من نیست، بحث اینه که این یارو مشکل ساز میشه.. داریم الکی میریم توی مرداب با دست خودمون.. کدوم عقل سلیمی این و قبول میکنه که مقامات بالاتر عقلشون این و قبول میکنه.؟!! من کجا برم دنبال قطعه بگردم؟ _دستت درد نکنه.. حالا هیچ کی نمیفهمه و عقل نداره؟؟ +من این و گفتم؟؟ من میگم خطرناکه.. _خب کارما همینه.. خطرناکه.. بعدشم قرار نیست بگردی. قراره ما اونارو بیاریم سر قرار توسط عوامل نفوذیمون...اگرم نیومدن سر قرار، بچه‌های ما مرحله دومش و شناسایی کردند و میدونن چیکار کنند.. شخصی هم که قراره باهاش رو در رو بشید محل جلسات و اختفاش و کشف کردیم.. +حاجی باید جلسه بزاریم با کارشناسای امور اطلاعاتی.. اینطور نمیشه.... _عجب آدمی هستی. میگم میشه. +باشه. میشه. خدا قوت.. _پاشو بینیم بابا. مسخره بازی در نیار. برو بازجوییش کن. +حاجی طرف داشته اعدام میشده. یعنی پروندش بسته شده و ما تحویلش دادیم و حکمش صادر شده. یعنی چیزی برای گفتن دیگه نداشت و فهمیدیم جاسوسه. من بارها این و تخلیه اطلاعاتی کردمش.. من ۹ مرحله این و بازجویی کردم شخصا.. سه بار محمدی این و بازجویی کرد. یه بار خود شما.. یعنی ۱۳ مرحله بازجویی شده.. _میدونم.. عاکف بلند شو برو دست و روت بشور بیا یه چیزی مهمتر بگم.. تا بیای من میرم اتاقم.. چای و میریزم بیا اون اتاق. بلند شدم رفتم صورتم و شستم ، و تجدید وضو کردم و رفتم اتاق حاج کاظم توی همون خونه امن. نشستیم و سر حرف و باز کرد: _ عاکف راستش و بخوای یه موضوعی رو بهت نگفتم. فقط در حد فرضیه و حدس و اینا هست. ما احساس میکنیم اون "جک اندرسون" که رابط بود و قرار بود قطعه پی ان دی رو بهمون بده، اما حالا دورمون زدن، اون لعنتی همون "تامی بِرایان" هست که خسرو براش کار میکرد. من ک داشتم از تعجب سنگ کوب میکردم با این حرف، چشمام و از تعجب در آوردم و گفتم: +چیییییی؟؟؟!!! حاجی یعنی تامی برایان افسر سی آی ای که مسئول میز مشترک آمریکا و اسراییل علیه برنامه‌های امنیتی و علمی ایران در واشنگتن هست؟؟؟ _آره عاکف. +خیلی دوست دارم ببینمش.. بدونم کیه این افسر اطلاعاتی مشترک آمریکا و اسراییل که اینقدر قصد ضربه زدن به ایران و داشته و هنوزم داره . اما، ما فقط ازش یه اسم داریم...حتی تصویرشم نداریم.. _آره...اما بچه های ما به تصویرشم تا حدودی رسیدن.. گفتم که.. محل مخفی شدن و جلساتشم کشف کردیم.. اما مهمتر از همه این مسائل ، چیزایی هست که الان بهت میگم.. اون و تیمش دوبار به بچه‌های تشکیلات ما ضربه زدن.. اکبری و میشناسی که؟ یه مدت برون مرزی بود و الان رفته واحد ضد جاسوسی؟ +آره.. اتفاقا همسایه مادرم اینا بود یه مدت.. باهم تا حدودی صمیمی هستیم. _اکبری رو چندسال قبل توی باکو همینا زده بودن مجروحش کردن که خداروشکر تونست در بره از دستشون.. منابع ما امسال متوجه شدن که کار تامی برایان و تیمش بوده.. اونا توی چند تا موضوع کار میکنن که یکیش درگیری با اطلاعاتی‌های ایران و شناسایی افسران اطلاعاتی-امنیتی ایران هست و همزمان شناسایی متخصصین علمی ایران... گفتم:... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا