🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۷ و ۳۸
❤️مائده
با هانیه مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد، ترس عجیبی سراغم اومد و لیوان قهوه از دستم افتاد
هانیه: -وای مائده چیکارکردی
گوشیمو از تو کیفم دراوردم، امیرعلی بهم زنگ زده بود!
-کیه مائده؟
-امیرعلیه، پسرعموم
جواب دادم
-سلام!
-سلام مائده خانم خوبین؟
-ممنون تو خوبی؟
-شکر خدا، امروز اگه کلاساتون تموم شدن بهم زنگ بزنین بیام دنبالتون
تعجب کردم!
-تو میای دنبالم؟!
-تعجب نکنین، باتوجه به آرمان و تهدیداش، باید بیشتر احتیاط بشه
-خب ایلیا هست که
-هرطور خودتون راحتین بلاخره احتیاط شرط اوله
یاد تماس ها و پیام دیشبش افتادم، تنم لرزید و سریع گفتم
-باشه باشه دوساعت دیگه بیا دنبالم
-خیلی خب، خداحافظ
-خداحافظ
تو فکر فرورفتم، تازگیا خیلی از آرمان میترسیدم، دست خودم نبود، همش فکر میکردم اون الان پیش منه.
-مائدههه؟
با صدای هانیه به خودم اومدم
-بله؟
-خوبی تو؟
-خوبم
-اتفاقی افتاده؟ رنگ به رو نداری، اگه چیزی شده بهم بگو
-هانیه دارم دیوونه میشم
-چیشده عزیزم؟
-آرمان، اون انگار قصد جونمو کرده
-خیلی غلط کرده
-توکه نمیدونی، دوروز پیش چند نفر رو فرستاد، نزدیک بود باماشین بهم بزنن، اگه امیرعلی به دادم نرسیده بود الان معلوم نبود زنده میموندم یانه
-اون ازکجا فهمید؟!
-اون پلیسه
-جان منننن؟؟؟؟
باتعجب بهش زل زدم
-حالاچرا اینقدر ذوق کردی؟!
-آخه من عاشق پلیسا هستم، راستی مگه نگفتی پسرعموته پس چرا نیومد خواستگاریت؟
-مگه همهی پسرعموها میان خاستگاری دختر عموهاشون؟
-ها؟ اممم، راست میگی ها
-البته... اون اومد خاستگاریم
-جان مننن؟!؟؟ پس چرا ازدواج نکردین؟
-من قبول نکردم
دستاشو اورد بالا و محکم کوبیدشون تو سرم
-آییی، چرا همچین میکنه دیوونه
-آخه چطور تونستی به یه پلیس جواب منفی بدی بچه
-بچه خودتی ، چون که به تو ربطی نداره
چپ چپ بهم نگاه کرد
-اینجوری نگاه نکن، بریم کلاسمون شروع شد
دهنشو کج کرد و غرزدناشو شروع کرد: -ایییی، الان باید این کریمی رو تحمل کنیم، سنگ قبرتو با گلاب بشورم
خندیدم و گفتم:
_اینقدر باهاش کل کل نکن، مجبوری مگه
دستشو کشوندم و باخودم بردمش
کریمی درس میداد و هانیه هی زبونشو درمیوورد و بقیه ریز میخندیدن، همینکه کریمی سرشو سمت ما چرخوند هانیه مثل آدم حسابیا نشست و بقیه ساکت شدن
کریمی: -میشه بگید به چی میخندین؟
روشو کرد سمت هانیه و گفت:
-خانم فرهمند، شما لطف کنید این مسئله رو واسمون حل کنید
هانیه دهنشو کج کرد و غرزد:
-اینهمه آدم، فقط من مگه اینجام استاد؟
کریمی: -بفرمایید وقت کلاس رو نگیرید
زیر لب گفت:
-کفنت کنم کریمی
بلند شد و سمت تخته رفت
کریمی: -خب، خانم دکتر، در خدمتیم
هانیه سریع جوابو نوشت و رو کرد سمتمون شروع کرد به توضیح دادن، دوباره برگشت و کنارم نشست. هانیه آروم تو گوشم گفت:
-قیافشو، خخخ، عین خنگا میمونه
سرمو گذاشتم رو میز و آروم خندیدم، البته چهرهی استادمون خوب بود. بلاخره کلاس تموم شد و همه رفتن بیرون، داشتم وسایلمو جمع می کردم.
که هانیه دستاشو روبه بالا کشید و گفت:
-آخیییش، راحت شدیم، این استادمونو هم حتی با یه من عسلم نمیشه خوردش، اه اه، استاد هم اینقدر بد عنق
با دیدن استاد که داشت باتعجب به هانیه نگاه میکرد آروم زدم زیرخنده
-وا، چه مرگته تو، یهو عین دیوونه ها میزنه زیرخنده
آروم گفتم:
-پشت سرتو ببین
همینکه سرشو چرخوند جیغ خفیفی کشید و سمتم برگشت. دستمو گرفت و سریع رفت بیرون
-آیی دستم وحشی
-وایی مائده، خدا به دادم برسه، اگه منو بندازه چییی؟
-خو تقصیر خودته دیگه
-آخه مگه من روحم خبرداشت این غول اینجاس؟
-خب حالا، آروم باش
قیافهی حق به جانبی گرفت و گفت:
-اصلا میدونی چیه، خوب کاری کردم، در ضمن اگه پاسم نکنه من دوباره میام کلاسش و اذیتش میکنم، حالامن ضرر میکنم یااون؟
باتعجب بهش زل زدم
-خوبی هانیه؟ تازه که داشتی خودزنی میکردی
-اه، تو هم، بیابریم
دستمو کشید و باهم از دانشگاه رفتیم بیرون. به اطراف نگاهی انداختم دیدم امیرعلی منتظر ایستاده
-هویی، چشماتو درویش کن چرا به پسر مردم زل زدی
-امیرعلیِ
-جاااان من؟
دستمو گرفت و گفت:
-بریم به برادر سلام کنم
-برادر؟!
-آره دیگه
سمت امیرعلی رفتیم.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۳۷ و ۳۸ ❤️مائده با هانیه مشغو
سمت امیرعلی رفتیم.
_هانیه خواهش میکنم جدی باش، مسخره بازی درنیار، اون موهات هم یه کم بده تو
هانیه برای اولین بار به حرفم گوش داد. اما نزدیک امیرعلی که رسیدیم باز شروع کرد.
امیرعلی سرشو انداخت پایین و سلام کرد
-سلام امیرعلی
هانیه: سلام برادر خوبی؟
چشمای امیرعلی از تعجب گرد شدن، خندم گرفت و یه مشت حوالهی هانیه کردم
امیرعلی: سلام خانم
-خب دیگه هانیه جان من برم، برسونیمت
هانیه: نه عزیزم شما با برادر بفرمایید دیرتون نشه خداحافظ
-خداحافظ
بعداز رفتن هانیه سوار ماشین شدیم
امیرعلی: دوستتون بود؟
-آره، خیلی دختر خوبیه، ولی خیلی شوخه
ماشینو روشن کرد و سمت خونمون راه افتادیم
-راستی،خبری از آرمان نشد؟
امیرعلی:-خبر تازهای نداریم
-میشه اگه خبری از آرمان شد بهم بگی؟
نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره نگاهشو به روبه روش داد، بدون حرفی سرش رو تکان داد
-ممنون
-راستی، ازاین به بعد هروقت کلاساتون تموم شد بهم زنگ میزنین بیام دنبالتون
-ماموریت تازهس؟
با سکوتش ادامه دادم
-انداختمت توزحمت امیرعلی، ببخشید
-وظیفهس، هرکی جای شما بود همین کار رو میکردم.
رسیدیم دم درخونمون، بعداز خداحافظی از ماشین پیاده شدم و رفتم خونمون.
جمله اخرش تو سرم اکو میشد....
بعد با خودم گفتم..."هر کی جای منم بود همین کار رو میکردی"،....
اره، اما انتقام نگرفت، جبران نکرد، نامردی نکرد، همه اینا منو بیشتر شرمنده میکنه هر چقدر من نامردی کردم در حقش، امیرعلی با خوبی کردنهاش بیشتر شرمندهم میکرد.
دیگه مثل قبل نبودم، هربار بیرون رفتنم، با تیپ ساده شده بود، ارایش کردنمم خیلی ملایم و ساده کردم. نمیدونم شاید از تأثیرات اخلاق خوب و باحیای امیرعلی باشه.اصلا به صورتم زل نمیزنه، بااحترام حرف میزنه، جای تموم اون بدیها و خودخواهیهام خوبی میکنه.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۹ و ۴۰
رو تختم دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم، البته بیشتر فکرم درگیر آرمان و هدفش که امیرعلی بود. چند تقه به در خورد
-اجازه هست بیام تو؟
-بیا داداش
ایلیا وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست، نزدیکم اومدو کنارم رو تخت نشست
-جانم داداش؟
-مائده، میتونم ازت کمک بگیرم؟
-چیزی شده؟
-مائده... تو که میدونی من و سارا...
سرشو انداخت پایین، خیلی دلم به حالش سوخت، ایلیا و سارا بخاطر کار احمقانهام ازهم جداشدن
-مائده، با مامان و بابا حرف بزن بره با عمو و زدن عمو حرف بزنه
-چرا تو بهشون نمیگی؟
-آخه روم نمیشه مائده
لبخندی به روش زدم
-چشم، میرم باهاشون حرف میزنم، خیالت راحت
لبخندی زد و دستمو محکم فشرد
-خواهر خودمی
همون لحظه در بازشد و مامان اومد داخل و دست به سینه نگاهمون کرد
-یعنی من اینقدر غریبهم که خجالت میکشی به من بگی؟
-مامان جان پشت در ایستاده بودی؟
ایلیا خجالت زده گفت:
-همه چیو شنیدی؟
مامان اومد و کنارمون نشست
-بله که همه چیو شنیدم
-مامان میشه با زن عمو حرف بزنی؟
مامان:-واقعا سارا رو دوست داری؟
ایلیا:-معلومه که آره مامان
مامان کمی این پا و اون پا کردوگفت:
-ایلیا، زن عموت تاالانم ازدستمون دلخوره، ما طاقت بی آبرویی دیگه رو نداریم ها
ازاین حرف مامان کمی دلخور شدم، البته حق هم داشت، من باعث و بانی بیآبرویی پدرومادرم شدم
ایلیا اخم کردوگفت:
_اگه نمیخواید کمکم کنید چرا بهونه میارید؟ من میرم با بابابزرگ حرف بزنم
خواست بلند شه که مامان دستشو کشید وگفت:
-ای بابا، چرا عین بچه ها قهر میکنی بشین ببینم
رو کردم سمتشون و گفتم:
-من فردا با زن عمو حرف میزنم، همه اینا تقصیرمنه، اگه دوسال پیش انتخاب غلط نمیکردم، الان ایلیا و سارا رفته بودن سر خونه زندگیشون، مامان، قضیهی ایلیا از من جداس،
مامان:-من با زن عمو حرف میزنم، نگران نباش پسرم
.
.
.
.
فقط یک کلاس دیگه مونده بود که اونم مهم نبود، به ساعتم نگاهی انداختم 5:30عصربود
-هانیه
-بله؟
-من کلاس آخری رو نمیام
-چی؟! چرا؟!
-امروز کارمهمی دارم، خودم فردا میام دانشگاه غیبتمو توجیه میکنم
-خیلی خب باشه
گوشیمو برداشتم و به امیرعلی زنگ زدم، بعد از چند تا بوق برداشت
-سلام بفرمایید
-سلام امیرعلی، خوبی؟
-ممنون
-دانشگاهم تموم شد
امیرعلی: -ده دقیقهی دیگه میام
-منتظرم
تماس رو قطع کردم
هانیه: چرا پسر عموت میاد دنبالت؟ خبراییه
-هرچی تو اون مغز معیوبت هست رو بنداز دور، خبری نیس
-بـــله
همون لحظه دیدم کریمی داره سراغمون میاد
-آخ آخ هانی، فکرکنم گاوت زایید
-چطور؟!
به روبه رو اشاره کردم، اونم بادیدن کریمی چشماش گرد شد. بلند شدیم و سلام کردیم
کریمی:-سلام خانم ها خوب هستید؟
-ممنون
هانیه: -ممنون شماخوبید؟
-شکر خوبم، خانم فرهمند، چندلحظه تشریف بیارید کارتون دارم
هانیه رنگ صورتش پرید و پرسید:
-چه کاری استاد؟
-شما بفرمایید متوجه میشید
هانیه نگاهی بهم انداخت
-هانیه جون شما بفرما استاد رو معطل نکن، منم برم خداحافظ
از نگاهش معلوم بود کلی داره نفرینم میکنه.
از دانشگاه رفتم بیرون، همون لحظه گوشیم زنگ خورد، دوباره یه شماره خالی!
تماس رو وصل کردم، صدای آرمان توگوشم پیچید
-به به، مائده جان، چطوری؟
-خفه شو آرمان، دست از سرم بردار
-فکرکردی الان که بادیگارد واسه خودت گذاشتی کاری بهت ندارم؟ بدبخت امیرعلی، باوجود اون کاری که باهاش کردی هنوزم عاشقته
-کی گفته امیرعلی عاشقمه ها؟ اون شغلش اینه
-وقتی یه نفر جونشو میذاره پای یه نفردیگه، خب معلومه
-آرمان بس کن دیگه داری میری رو اعصابم ها
-این بازی رو تو شروع کردی مائده، میتونستی جون خودتو نجات بدی و دست به این خریت نزنی، اونوقت من به خواستهام به راحتی میرسیدم، اما خب، امیرعلی هنوزم تو چنگ منه
دیگه نمیتونستم تحملش کنم، تماس رو قطع کردم. با صدای بوق ممتد ماشینی به خودم اومدم و امیرعلی رو تو ماشینش دیدم، سریع سمت ماشین رفتم و سوار شدم
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۳۹ و ۴۰ رو تختم دراز کشیده بودم
سریع سمت ماشین رفتم و سوار شدم
-علیک سلام
سمتش برگشتم ولی اون به روبه روش نگاه میکرد
-سلام
-باکی دعوا میکردین؟
-بنظرت باکی بودم؟
-چی میگفت؟
-تهدید، همهش تهدید، همهش هم در مورد تو بود، دیگه کلافه شدم، تا کِی میخواد این بازی رو ادامه بده
-اون به همین راحتی این بازی رو کنار نمیذاره، دوساله که این بازی رو شروع کرده
-اگه خدانکنه بلایی سرت بیاره، مقصرش منم
لحظهای سمتم برگشت
-شما مقصر نیستین، اون ازاول دنبال من بود، ازتون استفاده کرد تا فقط اطلاعات منو به دست بیاره همین
ماشینو به حرکت دراورد، یاد حرف آرمان افتادم که گفت....
«بدبخت امیرعلی، باوجود اون کاری که باهاش کردی هنوزم عاشقته»
یعنی واقعا تنها دلیل اینکه داره بهم کمک میکنه، عاشقمه؟!
-امیرعلی، یه سوال ازت بپرسم؟
-بپرسین
-چرا داری کمکم میکنی؟من بهت بد کردم
نفس عمیقی کشیدوگفت:
_اولا جواب بدی رو با بدی نمیدن دوما...
خواست یه چیزی بگه ولی سکوت کرد
-دوما چی؟
-من دارم کارمو انجام میدم، وظیفه من همینه
-همین؟
با قاطعیت جواب داد
-دلیل دیگه ای میبینین؟
-اها، نه، هیچی...
شاید انتظار اینو نداشتم که اینجوری بشنوم، خیلی ناراحت شدم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
1)چشم انشالله 🌸 2)ممنون لطف دارین😍🌸 3)ممنون 🌼😍
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟 این " بنر کانالمونه" پخش کردنش با شما💚
🇮🇷بنـــــــــر کانالــــــــــمونه👇✌️