هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
اینم ناشناس های امروزمون تا فردا در پناه مادر سادات باشین✋🏻
💟رمان شماره👈 نـــــــــود و پــــــــنج🤓
💚اسم رمان؛ #دو_راهی
🤍نویسنده؛ مریم سرخهای
❤️چند قسمت؟ ۴۰ قسمت
✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس #امابیها سلامالله علیها به امید گوشه چشمی....
🖤دههی #فاطمیه تسلیت
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️قسمت ۱ و ۲
صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم:
-آقا ممنون.من همین جا پیاده میشم.
پول را گرفتم سمت راننده و بعد از این که ازم گرفت دستم را روی دستگیره فشار دادم و کشیدم سمت خودم، در باز شد.
از ماشین پیاده شدم.
هوا تاریک بود اما خیابان شلوغ. کولهپشتیم را انداختم روی شانههایم شالم را کشیدم جلوتر و از پیاده رو شروع کردم به قدم زدن.
هندزفری ام را از جیبم آوردم بیرون و زدم به گوشیم.گوشی های هندزفری رو داخل گوشم فرو بردم و آهنگ را پلی کردم.با موزیکی که در حال پخش بود میخواندم و قدم می زدم...قدمهایم را سریع تر و بلند تر کردم کمی از تاریکی شب ترسیدم. از خیابان رد شدم، چیزی به رسیدن به مقصدم نمانده بود.
جدول های کنار خیابان را یکی یکی پشت سر می گذاشتم.به کوچه که رسیدم داخل شدم.دلم کمی آرامتر شد. آهنگ را عوض کردم، آهنگ ملایمی شروع به خوندن کرد که قلبم آرامش گرفت.یک آرامش عجیب...
جلوی در خانه که رسیدم دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از چند ثانیه ای برداشتم...
مادر از پشت آیفون صدایش بلند شد:
-چه عجب! چرا انقدر دیر اومدی.
-مامان در رو باز کن بیام بالا حرف می زنیم زشته پشت آیفون!!
در را باز کرد و داخل شدم. با عصبانیت در رو پشت سرم بستم آهنگ را قطع کردم و هندزفری ام را گذاشتم جای اولش، پله ها را یکی یکی طی کردم رسیدم جلوی در خانه مادر در را باز کرد و به من خیره شد.
پلک هایم را روی هم زدم و گفتم:
-سلام.😠
مادر با نگاه عجیبی گفت:
-علیک سلام!!! ساعتو نگاه کردی؟؟😕
نگاهی انداختم به ساعت دیواری خانه و گفتم:
-حالا اونقدم دیر نشده.
مادر با اخم به من نگاه کرد و بعد هم رفت. من هم کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم...یک راست وارد اتاقم شدم گره ی کور مانتوم را باز کردم. لباسهایم را از تنم درآوردم و بیحوصله گوشهای پرت کردم...تنم را روی تخت انداختم و گوشی ام را رو به رویم گرفتم...
مادرم وارد اتاق شد صدای تق تق صفحه کلید آزارش میداد... گفت:
-دختر باز تو اومدی خونه!!! بلند شو آخه من از دست تو چکار کنم؟؟؟
بغض کردم از روی تخت بلند شدم. لباسهایم را جمع کردم و گذاشتم داخل کمدم! مادرم در را پشت سرش محکم کوبید و رفت...
چشم هایم را روی هم فشردم...باید فکری میکردم! زندگیم یک نواخت شده!
دست هایم را روی صورتم گذاشتم و اشکهایم انگشتانم را خیس کرد! دست هایم را روی صورتم کشیدم نگاهم را به سقف دوختم آهی کشیدم...روی میز نشستم و گوشی ام را روبه رویم گرفتم...
اوه خدای من!! اصلا یادم نبود...صفحه کلیدم را روبه روی چشمانم قرار دادم شماره گرفتم...
بعد چند بوق گوشی را برداشت:
-بله؟
-سلام خانم خوب هستین؟شرمنده من دیر زنگ زدم!برای کار موسسه مزاحم شدم.
-سلام.چرا انقدر دیر تماس گرفتید؟
-شرمنده!
-نمیتونم کاری کنم براتون! خیلی دیر تماس گرفتید.اما منتظر زنگ ما باشید اگر تونستم براتون کاری جور کنم زنگ میزنم!
-ممنونم...
-خدانگهدار.
یک بدشانسی دیگر...گوشی را پرت کردم گوشه ای از اتاق و رفتم بیرون...
مادر که چشمش خورد من به گفت:
-دختر!آخه من دلمو به چیه تو خوش کنم!!! نه تیپ درست و حسابی داری.نه نماز درست و حسابی و نه ادب داری!
-مامان آخه مگه چی گفتم باز داری غر میزنی!!!
مادر هیچ چیز نگفت و ساکت موند!
باز هم بغض کردم و رفتم داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم و بعد از کمی گریه خوابم برد...صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بلند شدم...وای خدای من چقدر زود گذشت انگار همین الان خوابیدم!!!
یکی از چشم هایم را باز و با چشم دیگری زیر چشمی ساعت را نگاه کردم...
_یعنی واقعا ساعت هشته!!!
دستم را کشیدم روی صورتم، کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم...
از پله ها پایین رفتم به سمت آشپز خانه، دست و صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن برگشتم سمت اتاق، پشت میز نشستم و مشغول شانه زدن موهایم شدم...
_باید برم موسسه و ببینم بالاخره چیکار کردن برای کار من!!
بعد از شانه زدن موهایم لباس هایم را تنم کردم کوله پشتی ام را برداشتم و از خانه خارج شدم!تا رسیدن به انتهای کوچه سریع و پر استرس قدم زدم...
سر کوچه ایستادم و منتظر تاکسی شدم... پرایدی جلوی پایم ترمز زد...سوار شدم...
تا رسیدن به موسسه حدود نیم ساعت راه بود!
هندزفری ام را از جیبم آوردم بیرون به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم، موسیقی درحال پخش حواسم را پرت کرد!!
بخاطر همین کمی جلو تر از موسسه پیاده شدم و بقیه ی راه را با پاهایم قدم زدم!
به ساعتم نگاه کردم اوه خدای من دیر شده!! قدمهایم را بلندتر برداشتم همینطور که درحال راه رفتن بودم پایم گیر کرد به آهنی که گوشه ی پیاده رو بود و به شدت زمین خوردم...
به شدت زمین خوردم...گوشی ام از دستم افتاد روی زمین...زانوی سمت راستم به شدت درد گرفت...از درد به خودم می پیچیدم که دستی سمت من آمد دو طرف بازویم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد...
چشمهایم را باز کردم سرم را بالا گرفتم...
نگاهم به صورت کشیده و چشمان عسلی رنگش گره خورد لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست، روسری قشنگی هم رنگ چشمانش سرش کرده بود که جذابیتش چندین برابر شده بود...
دستش را رو به روی من به چپ و راست حرکت داد و گفت:
-خوبی؟؟؟
به خودم آمدم پلک هایم را چند بار روی هم زدم به زانویم نگاه کردم و بعد دوباره به چشمان آن دختر خیره شدم و گفتم:
-خوبم...
گوشی ام را از روی زمین برداشت، گرفت سمتم و گفت:
-گوشیت.
دستم را سمتش بردم گوشی را ازش گرفتم و بعد ازچند لحظه گفتم :
-ممنون.
خودم را جمع و جور کردم سعی کردم بلند شوم که دستم را گرفت و گفت:
-بذار کمکت کنم.
دستش را پس زدم و گفتم:
-ممنون خودم بلند میشم.
ایستادم، لباس هایم را تکان دادم زانویم درد می کرد... شالم را جلوتر کشیدم و گفتم:
-متشکرم!
بعد هم آرام آرام ازش دور شدم...
_چقدر آن دختر عجیب بود!!
_نگاهش تا عمق وجود من را خورد!
دستم را روی صورتم کشیدم و با خودم گفتم:
_دیوانه شده ای! به کارت ادامه بده...
به موسسه رسیدم و داخل شدم...کمی شلوغ بود، به سمت آقایی که پشت میز نشسته بود رفتم. گفتم:
_ببخشید آقا...برای استخدام اومدم...
نگاهی به من انداخت و گفت:
-استخدام نداریم.
ابروهایم را بالا انداختم وگفتم:
-ولی من با شما تماس گرفتم، به من برای استخدام جواب مثبت دادین...
دوباره نگاهی به من انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت:
-اسمتون؟؟
-نفیسه منصوری.
-لطف کنید بنشینید تا صداتون کنم.
-ممنون.
روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️