🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ #سجده_بر_یک_فرشته 💎قسمت ۹ و ۱۰ وای بیانصافها چرا
نامزد من؟؟!!
_من که نامزد ندارم اشتباه گرفته حتما
خانم احمدی:_بابا اسمتو گفت.گفت با دوستش منا میاد. مگه کسی دیگه به این اسم اینجا داریم.
منا که شوکه شد بود اومد کنارم نشست بهم گفت:
_حالا نامزد میکنی به من نمیگی؟؟
_بابا نامزد چی؟! نمیدونم کدوم عوضی اومده یه چرت پرتی گفته
منا:_جدی میگی؟
_قیافهی من شبیه اوناییه که دارن شوخی میکنن؟؟!!؟:منا یه چیزی بگم نمیگی خیالاتی شدی؟
منا:_چی؟؟بگو ببینم.
_یک مردی اومده از سوپری محلمون در مورد من تحقیق کنه
منا:_خوب تحقیق که کرده حتما واسه پسرش میخواد بگیردت
_حالت خوبه چرا چرت پرت میگی منا.. فروشنده میگفت قیافش عین خلفکارست.امروز خبر مرگ اون بچه رو شنیدم..الان یکی اومد اینجا...
منا:_یعنی اینا همش بهم ربط دارن؟
_منا تو رو نمیدونم ولی من میخوام برم اداره آگاهی اون گردنبندو تحویل بدم
منا:_میخوای بری اصلا چی بگی
_یه چیزی میگم حالا، اصلاً حقیقت میگم هیچ چیز درستتر از حقیقت نیست.
منا:_منم باهات میام ولی میدونم باور نمیکند این چیزا رو.
_تو به اونش کاری نداشته باش که باور میکنن یا نمیکنن بیا بریم ما گردنبندو تحویل پلیس بدیم اونا بهتر ميدونند چیکار کنند پاشو بریم
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
بریم چندتا ناشناس بخونیم🌱 💎 #نظرات_شما
🍁❄️ #نظرات_شما❄️🍁
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
۱. سلام چشم حتما ایدیتون رو بذارین میایم پیام میدیم 🌱
۲. تموم شد همشو گذاشتیم😄
۳. سلام خوشحالم که خوشتون اومده🌱
۴. این رمان رو نمیذاریم اسمش تو لیست هست
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283
سرچ کنین علتشو نوشتیم
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۱۱ و ۱۲
از خانم احمدی خداحافظی کردیم و زنگ زدم آژانس تا یک تاکسی بیاد.اما از شانس بد ماشین نداشتن مجبور بودیم سر خیابون صبر کنیم تا شاید تاکسی رد بشه چون واقعا دیگه حوصله پیاده روی نداشتم با این همه حرفی که یکجا شنیده بودم.منا هم اثار ترس و استرس رو توی چشماش میدیدم.
نزدیک ۱۰ دقیقه بود که سر خیابون منتظر ماشین بودیم.کمکم هوا تاریک میشد و ترس ما بیشتر از بس استرس داشتیم هر دومون که هیچ حرفی نمیزدیم بلاخره یک پراید نوک مدادی ایستاد و سوار شدیم
_خسته نباشید لطفا برید به این آدرس...
+بله بفرمایید
سوار شدیم و درو بستیم و اون اقاهه حرکت کرد.تا حرکت کرد چشم من به بازو مرد افتاد وااااای نَه خالکوبی داره. ترس و استرسم بیشتر شد تو دلم گفتم کاش سوار ماشین شخصی نمیشدیم دوتا دختر تنها..نصف راه بودیم که ماشین پیچید تو یه کوچه
منا:_ببخشید اقا دارید اشتباه میرید.
ولی جواب نشنیدم.خیلی تعجب کردم.منا صداشو بلند کرد
_ااااقا دارم میگم اشتباه رفتین!!
یهو قفل درها رو زد درها قفل شد.دیگه صدای ضربان قلب همو میشنیدیم.از ترس استرس زبونمون هم قفل شده بود. ماشین رو نگه داشت و برگشت عقب وااای چهرهاش چه ترسناک بود رو کرد طرفمون:
_اون گردنبند رو بدین قبل از اینکه دردسر بزرگی واستون پیش بیاد...
تو دلم خدا رو صدا میکردم خودمو جمع جور کردم من خدا رو دارم سعی کردم صدام نلرزه...
_کدووم گردنبند شما چی دارین میگین این در کوفتی رو باز کنید اقا
+این درها باز نمیشه تا گردنبندو ندید... گفتم گردنبند رو بدین
من خودمو چسبوندم به صندلی ماشین. مرده یهو کیفم رو از کنارم برداشت و همشو رو صندلی جلوی خالی کرد دید چیزی نداره جز گوشی هی داد میزدم اقا چیکار میکنییی وسایلم رو برگردون.انگار حرف منو نمیشنید کیفمو از شیشه پرت کرد بیرون.چاقو رو از جیبش درآورد.دید خیلی ترسیدیم گفت:
+حیف گفتن که باهتون کار نداشته باشم وگرنه خوب میدونستم با شما دوتا چیکار کنم.فکر پلیس از سرتون بیرون کنید وگرنه با این چاقو کاری میکنم که هر روز هزار بار آرزو مرگ کنید
اینها رو که گفت قفل در زد. درهاش باز شد.منو منا چطور از اون ماشین پیاده شدیم فقط خدا میدونه.میخواستم مثل چی فرار کنم ولی وقتی اسم خودمو از زبان اون مرد شنیدم خود به خود پاهام وایستاد
+بیا وسایلهاتو جمع کن ببر
نگاهی به منا کردم و برگشتم کیفمو از زمین برداشتم تمام وسایلهامو یک جا ریختم تو کیفم خواستم فرار کنم که مرده گفت:
+خوب فهمیدی چی گفتم به پلیس خبر بدی وای به حالت
بعد چاقو رو به طور نمایشی کشید به صورتش.من که تا سکته رفته بودم و خوب میدونستم الان رنگ مثل میت شده.تا رسیدن به خونه دست پاهام میلرزید.کلید درو با زحمت از کیفم پیدا کردم خواستم درو باز کنم که کلید از دستم افتاد کلیدو برداشتم با دستهای لرزون درحیاط باز کردم.
همین که وارد حیاط شدم وای بابام تو حیاط نشسته بهم گفته بود که آزادی بهت دادم ولی اگر دیر به خونه بیایی وااای
رو دیر اومدنم به خونه خیلی حساسه
یکم عصبانی بود ازم.آروم قدم برداشتم رفتم جلو
_سَ سَسلام بابا
+سلام
_ببخشید بابا
+ببیبن دخترم خودت میدونی من هرچی رو این مسائل سختگیری میکنم بخاطر خودته.دنیای خوبی نیست.تو اون بیرون برای یک دختر ممکن هزار جور اتفاق بیفته. من با بیرون رفتن تو مشکلی ندارم. هوا که تاریک شد زنگ بزن هرجا هستی میام دنبالت.
یکنفس عمیق کشیدم
_قربون اون دل مهربونت بشم چَشم...
+حالا برو تو لباسهاتو عوض کن خستهای. مامانتداره سفره میندازه
_چشم
بدو بدو از پلهها رفتم بالا باز به اتاقم که رسیدم یکنفس عمیق کشیدم.واای من همون موقع باید میرفتیم پیش پلیس.نه یعنی برگشتنم به خونه کار درستی بود؟!
فکرم خیلی درگیر بود.وضو گرفتم و به سجده رفتم.اونقدری با خدای خودم گفتم تا خالی شدم آخر سر هم توکل کردم به خودشو ازش خواستم هرکاری درست رو نشون بده و خودش نذاره پام کَج بره.
بعد از شام اومدم تو اتاقم گوشیمبرداشتم که زنگ بزنم به منا.دیدم خودش دوباره زنگ زده.خواستم شمارهشو بگیرم که متوجه شدم یه شماره ناشناس هم زنگ زده.همین که خواستم شماره منا رو بگیرم همون شماره ناشناس دوباره زنگ زد.
_الو
صدای خشن و ناشناس جواب داد:
+محدثه تویی؟
_بَبله بفرمایید...
+حال دوست چطوره؟ خیلی ترسیده بود تو ماشین انگار
یعنی این همونیه که سوار ماشینش شدیم...
_عوضی برو گمشو تو شماره منو از کجا آوردی؟
+پیدا کردن شمارهت که کاری نداره برای ما،ما خیلی چیزا ازت میدونیم.اون امانتی رو بده به ما وگرنه بد میبینی دخترجون.
میدونستم چی رو میگه.خیلی ترسیده بودم.تو دلم تندتندصلوات میفرستادم که صدام نلرزه.ندونه که ازش ترسیده ام
_من نمیدونم راجب چه حرف میزنی کدوم امانتی؟
+نه خوشم اومد دختر....
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶